سندیتون
بالاخره هفتمین کتاب جین آستین رو هم خوندم...فقط می تونم بگم که فوق العاده بود و خیلی لذت بردم... اصلا احساس نمی کردم که نصف بیشتر کتاب رو کسی به غیر از جین آستین نوشته... ولی تو طول داستان مدام به این فکر می کردم که اگه خودش زنده می موند چه اتفاقایی تو داستان می افتاد ولی مطمئنا چنین پایان خوشی رو می داشت مثل همه ی کتاباش...
تعجب می کنم که چرا از روی این کتاب مثل بقیه کتاباش یه فیلم نساختند تا بحال... یعنی هیچ اقتباسی نشده ازش؟!!!!!!
جین آستین اولین نویسنده ایه که کل کتاباش رو خوندم، از همه اشون هم لذت بردم... حس و حساسیت، غرور و تعصب، منسفیلد پارک، اِما، نورثنگر ابی، وسوسه و سندیتون...اما برعکس همه که غرور وتعصب رو بیشتر از همه آثارش دوست دارن من همچین عقیده ای ندارم...!
من عاشق این عشق ها، دل دادگی ها و دل سپردگی های قرن نوزدهمی ام... عاشق این احساسات عمیق، خالص و ناب :)
قسمت بسیار زیبایی از کتاب:
همیشه خواسته ام کسی را پیدا کنم که چنان عاقل است که فکر فرار هرگز به ذهنش خطور نکند. شاید به غیر از وقتی که داستان های عاشقانه می خواند! و زمانی که پیشنهاد آن را می شنود تمام اعتراضات ممکن را ـ بی ملاحظگی نسبت به پدر و مادرش، احمقانه بودن تمام این ماجرا، نامناسب بودن این سفر غیر ضروری را بیان کند. می بینید؟ من خودم یک آدم معمولی، غیر رمانتیک و عاقل هستم و همیشه در قلبم به دنبال یافتن عاقل ترین، محتاط ترین، باهوش ترین و موقرترین همسر دنیا بوده ام. ولی از جهتی دیگر برایم خیلی مهم است که او یک ایراد خاص داشته باشد: باید در جایی که به من مربوط می شود اصلا هیچ عقل و منطقی نداشته باشد. فقط یک نگاه به من بیندازد و هر چقدر هم منطقی و ثابت ذهن باشد، در یک لحظه تمام عقلش را ببازد... فقط این اواخر حس کرده ام کسی را که به دنبالش بوده ام یافته ام ولی دقت کرده ام یک عادت بسیار آزار دهنده دارد که همیشه و هر جا که با هم هستیم به زمین نگاه می کند. فکر می کنید می تواند بر این عادت بد غلبه کند؟ خب شارلوت حالا می خواهی به من نگاه کنی؟