جسدی درکتابخانه/ آگاتا کریستی/ مجتبی عبدالله نژاد
یک رمان جنایی- پلیسی- معمایی از آگاتا کریستی؛ ملکه جنایت.
به نسبت چند رمان دیگه ای که ازش خوندم خیلی هیجان انگیز نبود شاید چون پوآروی دوست داشتنی نبود، اما خوب بود و باز هم مطابق معمول از آگاتا کریستی شکست خوردم و نتونستم قاتل رو حدس بزنم.
جسد دختر جوانی(روبی کین)در کتابخانه کلنل بانتری پیدا می شود. آنها که این دختر را نمی شناسند از خانوم مارپل کمک می خواهند و وی هم قدم با پلیس سعی دارد پرده از این جنایت بردارد. قرار بوده پیرمرد ثروتمندی که تمامی خانواده اش را در حادثه ی از دست داده و با عروس و دامادش زندگی می کند، روبی را به فرزندخواندگی بپذیرد و بیشتر داراییش را به او بدهد...
- آدم اول که از خواب بیدار می شود، خوابش آنقدر زنده و ملموس است که باورش نمی شود. فکر می کند واقعا چیزهایی که توی خواب دیده اتفاق افتاده.
- واقعیت این است که بیشتر مردم و - حتی پلیس ها- به این دنیای مملو از پستی و رذالت، زیادی اعتماد دارند. هرکس هر چه می گوید، باور می کنند. من هیچ وقت باور نمی کنم. همیشه دوست دارم همه چیز برای خودم ثابت شود.
- کسی که یک نفر را کشت، از کشتن نفر دوم یا شاید حتی نفر سوم هم ابا ندارد.
- ... عکس این قضیه هم درست است؛ یعنی زن ها خیلی راحت دامادشان را به عنوان عضوی از خانواده می پذیرند ولی عروسشان را نه!
- مردها هیچ وقت آن طور که تصور می شود، واقع بین نیستند.- من عاشق زنم بودم. امکان ندارد کس دیگری را توی دنیا اندازه ی او دوست داشته باشم. رزاموند برایم گل و خنده و آفتاب بود. وقتی مُرد، مثل مردی بودم که توی رینگ ضربه ی نهایی را خورده و ناک اوت شده؛ ولی داور سال هاست که هنوز دارد می شمارد و دست بردار نیست.
واقعا چرا اینجوریه زنا داماد رو راحت تر میپذیزن؟؟؟