شاهنامه/ 12
اندکی بعد از ماجرای سیاوش و سودابه، کاووس خبردار شد که افراسیاب داره سپاهش رو مجهز می کنه و هول ورش داشت، بنابراین با خودش گفت که بهتره قبل از این که اون تصمیم بگیره با من بجنگه، خودم پیش قدم شم (آگاه باشید که همچنان به دیوانگی هایش ادامه می دهد :/) به نصیحت کسی هم گوش نکرد. سیاوش وقتی از ماجرا آگاه شد، برای اینکه از سودابه و مکرهاش دور بشه، پیشنهاد کرد که کاووس اون رو برای این جنگ بفرسته و رستم هم همراهش باشه. کاووس از این پیشنهاد استقبال کرد. سیاوش در جنگ اولیه پیروز شد و بلخ رو تصرف کرد. خبر به افراسیاب رسید و خشمگینش کرد. افراسیاب اون شب خواب وحشتناکی دید که بنا به تعبیر معبران، خواب نیکی نبود. تعبیر خواب این بود که در صورت جنگ با سیاوش، تورانیان و تاج و تخت آسیب می بینن؛ حتی اگه افراسیاب پیروز بشه، در این صورت نیز ایرانیان به کین سیاوش به پا خواهند خواست. پس افراسیاب تصمیم می گیره که از در صلح و آشتی با سیاوش رو به رو بشه. از این طرف سیاوش نامه ای به کاووس می نویسه و پیروزیش رو خبر می ده. کاووس خوشحال از این اتفاق، ازش می خواد که در جنگ شتاب نکنه و این بار شروع کننده ی جنگ نباشه، که افراسیاب خودش اول وارد میدان خواهد شد. پیک افراسیاب به نزد سیاوش می رسه و سیاوش با مشورتِ رستم تصمیم می گیره که این پیشنهاد صلح رو بپذیره اما بنا به شروطی تا خیالش راحت باشه که تورانیان راست می گویند. افراسیاب می پذیره که شهرهای ایرانی رو که تو چنگشه رها کنه و به سرزمین های تحت فرمانروایی خودش قانع باشه و صد گروگان از نزدیکانش رو پیش سیاوش بفرسته. صلح و عهد انجام می شه. بعد سیاوش خشنود از این اتفاق، می خواد به پدرش اطلاع بده که رستم می گه بذار من برم: می دانی که کاووس به این راحتی ها این صلح رو که به منزله ی شکست می دونه، نخواهد پذیرفت. کاووس با شنیدن حرف های رستم و نامه ی سیاوش خشمگین می شه و این تصمیم سیاوش رو از سر خامی می دونه. بنابراین به جای رستم، طوس رو نزد سیاوش می فرسته که یا جنگ رو ادامه بدند یا سیاوش برگرده به شهر. رستم عصبانی شده و به زابل بر می گرده.
سیاوش وقتی آگاه می شه می گه پدرم می خواد که من هر دو دنیا رو از دست بدم. ای کاش که هرگز به دنیا نمی اومدم و ای کاش که زودتر مرگ مرا برباید. اگر هدف کاووس رسیدن بیشتر به مال و سرزمین است که من آرزویش را برآورده کرده ام؛ دیگر چرا خون ریزی؟!!! اگر چنین کنم، عهد شکنم و نکوهش خواهم شد؛ جواب کردگار را چه بدهم! بنابراین نصیحت یارانش رو نمی پذیره و به افراسیاب پناهنده می شه. ( ببینید که کاووس چه می کنه با پسرش! بعد سیاوش هم جوانی می کنه و میره پیش افراسیاب!!! :/ پسر کو ندارد نشان از پدر و اینا.... بالاخره پسرِ کاووسه دیگه)!
-عجیب اینجاست که هم سیاوش و هم یارانش این نامهربانی پدر رو از سودابه می دونن و گرنه پدر قلبی مهربان داشت!!!! (کجا قلبی مهربان داشت آخه؟ آدمِ کم خردِ حریصِ خون ریزِ نامهربان!) بعد یارانش هاماوران، مهد سودابه، رو نفرین می کنند. (یکی بیاد جلوی مو کندن منو بگیره:/)
- سیاوش وقتی از دستور پدرش مبنی بر ادامه ی جنگ ناراحت می شه، یه جایی می گه:
سری کش نباشد ز مغز آگهی نه از بتّری باز داند بهی :)))))))))))))
( مثل حال و وضعیت الان ک ش و ر و ...)
- یه قسمتی از شاهنامه در جریان همین داستان اومده که: ظلم پادشاهان باعث می شه که نیکویی ها نهان بشه و راستی گریزان. آب ها تیره بشه و چشمه ها خشک و خودِ طبیعت و سرشت و طبیعت حیوانات دگرگون بشه! (جالبه)...
+ فعلا برای اینکه طولانی نشه تا همین جا رو داشته باشید. ادامه داره همچنان.
+ دلم برا شاهنامه تنگ شده بود.