از نفس افتاده...
وقتی بهش رسیدیم به دیوار تکیه داده بود. معلوم بود که خسته است. داشت نفس نفس می زد. می خواست بره خونه پسرش. آدرس دقیق پسرش رو نمی دونست؛ فقط چشمی بلد بود و هیچ شماره تلفنی هم ازش نداشت. خیلی نحیف بود و پاهاش چندان قدرت حرکتی نداشتند. گوشاش کمی سنگین بود و سعی داشت جلوی هر ماشنی رو که از اونجا رد می شد بگیره تا اونو تا خونه پسرش برسونه اما ماشین ها اکثرشون سرویس مدارس بودند و معذور!
چند نفری جمع شدند. پیرزن دوست داشتنی که خستگی از چشماش و حرکاتش پیدا بود یک دفعه اسم پسرش رو آورد؛ اسم خاصی بود و یکی از کسایی که اونجا جمع شده بودن می شناختش :)؛ مغازه ی نوه اش رو بلد بود و قرار شد که ببردش همونجا و آدرس بگیره و پیرزن رو به سرمنزل مقصود برسونه...
خدا رو شکر. دلمون داشت می ترکید. امیدوارم صحیح و سلامت به خونه ی پسرش رسیده باشه.
خدا حواسش هست؛ حواسش جمعه ؛)))