شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی
دوشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۰۳ ب.ظ

از نفس افتاده...

وقتی بهش رسیدیم به دیوار تکیه داده بود. معلوم بود که خسته است. داشت نفس نفس می زد. می خواست بره خونه پسرش. آدرس دقیق پسرش رو نمی دونست؛ فقط چشمی بلد بود و هیچ شماره تلفنی هم ازش نداشت. خیلی نحیف بود و پاهاش چندان قدرت حرکتی نداشتند. گوشاش کمی سنگین بود و سعی داشت جلوی هر ماشنی رو که از اونجا رد می شد بگیره تا اونو تا خونه پسرش برسونه اما ماشین ها اکثرشون سرویس مدارس بودند و معذور!

چند نفری جمع شدند. پیرزن دوست داشتنی که خستگی از چشماش و حرکاتش پیدا بود یک دفعه اسم پسرش رو آورد؛ اسم خاصی بود و یکی از کسایی که اونجا جمع شده بودن می شناختش :)؛ مغازه ی نوه اش رو بلد بود و قرار شد که ببردش همونجا و آدرس بگیره و پیرزن رو به سرمنزل مقصود برسونه...


خدا رو شکر. دلمون داشت می ترکید. امیدوارم صحیح و سلامت به خونه ی پسرش رسیده باشه.

خدا حواسش هست؛ حواسش جمعه ؛)))

۹۶/۱۲/۱۴
مهناز

نظرات  (۴)

خدا حواسش به همه هست ،حتی وقتی توی سیاهچالی فقط باید صداش کتی ،دستت رو میگی ه و میکشتت بالا...
پاسخ:
اوهوم.
چ غم انگیزه پیری...
دوس ندارم ب پیری برسم دیگه چهل بمیرم!

اما واقعا خوشحال کنندس
ک هنوز مهربونی هست:))
پاسخ:
گاهی آره!
چهل خیلی زود نیست صالحه؟!
ان شا الله که عمری پربار و با سعادت پیش رو داشته باشی.
اوهوم... کاش آدما مهربونی کردن یادشون نره.
واقعا جالب بوده که اون وسط یکی پسرشو شناخته :D خدا چه کارایی که نمیکنه ! 
پاسخ:
آره خیلی شگفت انگیزانه بود!
دم خدا گرم :)
چه خوشگل :)

+ پیری ای که با سلامتی و شادابی همراه باشه که خیلی خوبه :)
با یار جانِ آینده :)

:دی
پاسخ:
+ آفرین دقیقا. صالحه بیا بشنو...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">