شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی
شنبه, ۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۳۰ ق.ظ

کبوتر/ پاتریک زوسکیند

یوناتان نویل، شخصیت اصلی داستان،زندگی آرام و یکنواختی دارد. کسی که حوادث دوران کودکی و جوانی او را نسبت به همه بی اعتماد کرده است. او حدود سی سال است که نگهبان یک بانک است و در اتاق زیرشیروانی یک خانه، زندگی می‌کند. تنها جایی که یوناتان می‌تواند در آن احساس خوبی داشته باشد. در این میان ورود یک کبوتر به راهروی خانه‌، باعث دردسر می‌شود...در واقع کبوتر داستان یک روز از زندگی این مرد تنها و منزوی است که در برابر کوچک ترین مشکلی وا می ماند. 

کتاب تقریبا کوتاه و خوبی بود با پایانی خوب. اما نمی تونم کتمان کنم که تو سلیقه کتابخونی من نبود. همین و همین!

قسمت های زیبایی از کتاب:

- آدم چقدر سریع ممکن است گرفتار فقر شود وزندگیش سقوط کند! چقدر سریع پایه های به ظاهر محکم زندگانی یک فرد واژگون می شوند!

- سوال هایی وجود دارند که مطرح کردن آن ها یعنی جواب منفی به آن ها و خوهش هایی وجود دارند که وقتی آدم آن ها را بیان می کند و در همان حال در چشم های دیگری نگاه می کند، بیهودگی مطلق شان مثل روز آشکار می شود.

- خدایا آدمای دیگه کجان؟ من که نمی تونم بدون آدمای دیگه زندگی کنم.

و دو تعبیر زیبا که برام خیلی دوست داشتنی بودند:

- واگن کوچک چشمهایش مدام از ریل خارج می شد. با هر پلک زدن نگاهش از لبه لعنتی آن پله جدا و چیز دیگری پیش چشمانش ظاهر می شد.

- به نظرش می رسید که انگار آن چشم ها دیگر به هیچ وجه به او تعلق ندارند. بلکه او تنها پشت آن ها نشسته و از دریچه ی آن ها که مثل پنجره هایی دلگیر و بی روح و مدور می مانستند، بیرون را نگاه می کند.

+برای دخترک: خدا رو شکر که خوبی. دشمنت شرمنده باشه عزیزم. دیگه نمیای به دنیای وبلاگ نویسی؟! کاش یه آدرس ایمیلی، چیزی برام میزاشتی.

۹۵/۰۸/۰۱
مهناز

نظرات  (۲)

کتاب جالبی به نظر میرسه
به محض اینکه بخونم نظرمو در موردش مینویسم براتون ولی قسمتی از کتاب که در مورد فقر نوشته بود منو یاد حرفی از پدرم انداخت
زمانی با هم برای قدم زدن بیرون رفته بودیم
فقیری نزدیک ما اومد و کمک خواست
پدرم مبلغی به من داد و گفت که کمک اون مرد کنم
بعد که جلوتر رفتیم به من گفت :
به راحتی امکان داشت جای ما با هم عوض بشه
این حرف در گوش من موند
و اعتقاد دارم در این زندگی فاصله بدبختی و خوشبختی خیلی کمه
شاید به اندازه یه ویزیت دکتر
یا حتی کوتاه تر از اون
به اندازه یه پلک زدن
پاسخ:
بعله متفاوت بود. لطفی که کتاب داشت، همون پایانش بود. اگه برام بنویسید که لطف می کنید.منتظرم. خدا پدر بزرگوارتون رو حفظ کنه. آمین. در مورد خوشبختی و بدبختی هم کاملا موافقم باهاتون.
سلام مهناز جان. بسیار وب موفقی دارید. با قدرت ادامه بدید.
پاسخ:
سلام شادان عزیز. ممنون بابت تعریفتون. چشــــــــــم +خوشحال می شم بهم سر بزنی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">