شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی
شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۷، ۰۲:۱۰ ب.ظ

کاش حقیقت داشت/ مارک لِوی/ مژگان محمودی

داستان کتاب مثل سریال ایرانی حلقه ی سبزه که شاید خیلی هاتون دیده باشینش. تو کتاب برعکس فیلم، زن داستان به کما رفته. رزیدنتی که طی یه تصادف وحشتناک به کما میره و روحش بین آدم های زنده در رفت و آمده و تنها کسی که می تونه این روح رو ببینه، بشنوه و حتی لمس بکنه یه آرشیتکت جوونه! که الان تو خونه ای زندگی می کنه که قبلا خونه ی همین رزیدنت بوده! 

(خطر لو رفتن داستان): و خب چیزی که قابل پیش بینیه عشقیه که بین این دو نفر به وجود میاد و تا خیلی مرحله ها هم پیش می ره :/ عشق بین یک روح و یک انسان! و به همین خاطر زمانی که قراره مادر لورن اجازه بده تا دستگاه ها رو جدا بکنن، آرتور با همکاری دوستش، لورن رو از بیمارستان می دزده تا فرصت بیشتری بهش بده که به زندگی برگرده! 

کتاب ساده ایه و گاهی جالب توجه می شه اما بعضی قسمت ها چندان پخته نیست، گاهی حوصله سربره و گاهی هم نویسنده بعضی شواهد مهم رو نادیده می گیره تا داستان اونجوری پیش بره که تو ذهنش برنامه ریزی کرده ( مثل عکسی که به جای اینکه به پرسنل بیمارستان نشون داده بشه تا اجازه بازداشت یا تفتیش خونه ی یکی از شخصیت ها گرفته بشه ولی به جاش به مادر بیمار نشون داده می شه تا اتفاقات بعدی توی داستان شکل بگیره :/ یا مثلا یکی از دلایلی که تا جایی می تونه دلیلی باشه که نشون بده آرتور واقعا لورن رو می بینه، تنها یه اشاره سرسری بهش می شه)

کتاب چندین غلط املایی هم داره که گاهی تکرار هم شده! و نیاز به ویرایش دوباره داره!

«هر روز صبح وقتی از خواب بیدار می شی به تو هشتاد و شش هزار و چهارصد دلار می دن و می گن باید تا شب خرجش کنی وگرنه مقداری را که استفاده نکردی از بین می ره. این ثروت بادآورده می تونه هر لحظه قطع بشه...

همه ی ما این حساب جادویی رو در اختیار داریم: زمان... این حساب با ثانیه ها پر می شه. هر روز که از خواب بیدار می شیم هشتاد و شش هزار و چهارصد ثانیه به ما جایزه می دن و شب که می خوابیم مقداری را که مصرف نکردیم، نمی تونیم به روز بعد منتقل کنیم. لحظه هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده».

«چند نفرو می شناسی که قدر توانایی دیدن، شنیدن، بوییدن و لمس کردن زندگی رو می دونند؟»

۹۷/۰۶/۲۴
مهناز

نظرات  (۴)

انقدر دلار رو هر روز دور میریزیم جای تاسف داره
پاسخ:
واقعا.
فقط اونجایی که گفتی تا خیلی مرحله‌ها پیش میره =)))
پاسخ:
والا دیگه ؛)
 آدمی رو وادار می کنن شاخ دربیاره :دی
قشنگ به نظر میاد...
ولی ای کاش ویرایش شده بود...
دوست دارم بخونمش:)
پاسخ:
بد نیست ولی آدم گاهی حرص می خوره فقط :دی
داستانش خعلی کوله کع
پاسخ:
آره ولی خب این داستان ِ خوب، خیلی پخته نیست! در واقع پخته نشده :دی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">