شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی
يكشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۴۵ ق.ظ

سحری

این دوست جان من خیلی بامزه است و ما تقریبا هر بار همدیگر را می بینیم این سوال را از هم می پرسیم که ما واقعا چگونه دوست شدیم؟!! منِ آرومِ کم حرف با سحرِ شیطونِ خوش سخن...؛) 
یادم هست که ترم اول دانشگاه انصراف داد و رفت تا کار دیگری بکند و ما هنوز دوست نبودیم و تنها شماره هم را داشتیم و پیامک دادن ها کار خودش را کرد و وقتی راهی که می خواست برود به بن بست خورد و کاری که می خواست بکند نشد که نشد دوباره برگشت و می دانید که من چقدرر حس کردم خدا حواسش به من هست؟!! خب معلوم است که نمی دانید.
من خجالتی بودم اما او کنار من، در نیم قدمی من، در صندلیش مچاله شده بود، بنابراین با لبخندی ملیحانه ؛) پیشنهاد کردم که نزدیک تر شود و نزدیک شد و نزدیک شد و نزدیک... (تازه از بس هول شده بوده فکر می کرده بهش می گم یه کم صندلیتو بکش اون طرف تر)
گاهی که حرف کم می آوریم شروع می کند به زمزمه کردن برای خودش و ما را مستفیض می کند. مهم نیست که چه بگوید مهم این است که حرف بزند حالا یا ترانه ای زمزمه می کند یا شعری می خواند یا سوالی می پرسد که جوابی ندارد یا خودش سوال می پرسد و خودش هم جواب می دهد یا به جان من غر می زند که تو چرا حرف نمی زنی و من هم طبق معمول همیشه مثل مجسمه ای سر به زیر می گویم که گفتنی ها را گفتم، دیگر چه بگویم تو حرف بزن من گوش می کنم...شده حتی اکثر اوقاتمان به سکوت می گذرد با این حال خداحافظی نکرده، دلمان برای هم تنگ می شود. گاهی آنقدر با هم بحث می کنیم که ممکن است کار به دعوا و دلخوری هم بکشد و این به این خاطر است که سلیقه هایمان با هم متفاوت است یا شاید هم نه زیادی هر دو مغروریم و اصلا دوست داریم حقیقتی را که طرف مقابلمان می گوید خودمان کشف کنیم. مثلا من چندبار به این دوست کتابخوان تر از خودم پیشنهاد دادم که جین ایر را بخواند و هی مرا مسخره کرد و هی  نخواند و نخواند و تازه بعد از گذشت دو سال از پیشنهاد من گفت: هی مهناز جین ایر رو بخون فوق العاده است و من همین طوری ماندم :|||||| تازه خلاصه اش را هم خوانده بود و اعصاب مرا بیشتر به هم ریخت...
از تفاوت های دیگرمان این است که مثلا عصبی می شود من لپ نداشته اش را ببوسم و از این لوس بازی ها بدش می آید تازه ممکن است چندشش هم بشود. حتی نمی گذارد درست و حسابی بغلش کنم. خلاصه این که به زور دست می دهد. البته می دانم این ها را بخواند ممکن است کلی بخندد و بگوید که پوست از کله ام می کند ولی چه کار می توانم بکنم می خواست این گونه نباشد. اصلا به من چه...به من چه که عاشق جمالزاده است :| یا بازی فلان بازیگر را دوست دارد که نقشهایش را غالبا مصنوعی بازی می کند، یا صدای فلان خواننده را دوست دارد. یا مثلا رستم دستان را دوست می دارد و دلیل های من قانعش نمی کند...ولی تصور ادای گردآفرید درآوردنش همیشه خنده را روی لبهایم می آورد...
آه یادم افتاد که یک وجه اشتراک داریم و آن هم لاغر بودنمان هست و هر دو هم کلافه و او بیشتر از من حرص می خورد و هر دو چقدر خوشحال می شویم که کسی به ما بگوید : اِ چقدر چاق شدی :))
این همان سحری است که با همان بیت سیاوش کسرایی ذوق می کند و می گذارد به پای این که روی سخن آرش با اوست؛ زهی خیال باطل:  درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود/ که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود...از بحث خارج نشویم. 
خلاصه اینکه دوستش دارم و می دانم که او مرا دوست تر دارد ؛))) با اینکه کلی همدیگر را حرص می دهیم؛ یعنی تصور کنید هر چه را من دوست دارم او دوست ندارد و برعکس.می بینید که سلیقه هم ندارد. خلاصه تر این که سعی می کنیم مسالمت آمیزانه! با هم کنار بیاییم.
دلم برای آن روزهایی که در کلاس بودیم و در حالی که استاد درسش را می داد ما بی خیال حواسمان جای دیگری بود و با هم مکالمه کتبی داشتیم تنگ شده، حتی برای اینکه کتابم را با خودکار خط خطی کند و من حرصم بگیرد و او بگوید که تازه دلتم بخواد با این همه احساس برات چیز میز نوشتم و...آه راستی یادم رفت بگویم نمی دانم که این دخترک به مادرش درباره من چه گفته اما ندیده مرا دوست می دارد و هر وقت سحر بخواهد مرا ببیند از آن نان ها و فطیرهای خوشمزه محلی برایم می گذارد تا بیاورد و سحر هی حرص می خورد و حسودیش می شود. حیف که الان به اینترنت دسترسی ندارد تا مرا بخواند شاید حوصله اش هم نکشد، فقط می خواستم بگویم خیلی وقت است که دلم هوای همان نان های دست پخت مادرت را کرده دختر... و ایضا هوای خودت را ؛) مدت زیادی است که حرص نخورده ام... وقفه بین دیدارهایمان دارد به 6 ماه 6ماه می رسد... حواست هست؟!!!
می دانید... دوستیمان به سلامتی و مبارکی هفت ساله شد...البته دو دوست 7 ساله دیگر هم دارم که شاید روزی درباره شان نوشتم...
+ببخشید خیلی طولانی شد. تازه جلوی خودم رو گرفتم. معلومه چقدر کم حرفم نه؟!! دارم شک می کنم به کم حرف بودنم
++  یک چیزی خیلی بیشتر از یک چیز، بگویم. کمک هایش و دوستی هایش هیچ وقت یادم نمی رود. می دانید او با اندکی اغماض تنها کسی است که می داند من عاشق گل یاسم.
۹۵/۱۲/۰۱
مهناز

نظرات  (۶)

چقدچاق شدی مهنازخانوم:))))))))))

من اگه یه کی بهم بگه نگارچقددرازشدی(دقیقاهمین کلمات)
اینقده ذوق زده میشم.اینقده!!!!!!
حالاقدم هم نسبتاخوبه ولی دوس دارم چنارشم:دی
پاسخ:
واقعا؟!!!!! :))) حالا که نگاه می کنم می بینم نگارا چقدررر دراز شدی! ؛) تقریبا هم قدیم. ولی اتفاقا همین وصفی رو که دوست داری من خیلی می شنوم هر بار کسی بعد از مدت ها منو می بینه همینو می گه حالا به شوخی یا... ولی خدایی منم هر بار کم نمیارم می گم من بلندتر نمی شم که اتفاقا شما ها آب می رین :)) والا به خدا می زنن تو ذوق آدم و قدش... من کجا قد بلندم آخه. قدم خیلی هم متوسطه...
چقدر خوبه داشتن همچین دوستی !
به نظرم هر کسی باید دوستی رو داشته باشه تا در کنار اون خود خودش باشه !
یه دوست واقعی ... !
که در کنار اون نقاب نداشته باشیم
دوستی که دستمون رو بگیره و قلبمون رو لمس کنه
نعمتای خدا که فقط بارون و برف نیست
دوست خوب هم یکی از بزرگترین نعمتای خداست
لحظ های خوبی داشته باشین بانو
پاسخ:
اوهوم... چی بگم جز تایید حرفاتون؟! خیلی ممنونم و همین طور شما...
عزیزم عزیزم
دوستیتون پایدار

اصن عادم باید یه دوست داشته باشه که از صب تا شب که باهمن همش دعوا کنن گیس بکشن از عاخرم در حالی که از خنده اشک از چشاشون میاد از هم جدا شن

ان شا الله زود ببینید همو
از اون نون خوشمزه ها بخوری
پاسخ:
مرسی ازت صالحه عزیز. اگه این سحری برام بیاره. خیلی وقته که نه همو دیدیم و نه خبری از اون نون ها هست
سلام مهناز جان
من دوستانی دارم که حتی اون تنها وجه اشتراک تون رو هم نداریم ( لاغر بودن)!

فکر کن هر جا با هم میریم، مرتب به من میگن: بخور دیگه! بیشتر بخور!

و من: نخور دیگه! کمتر بخور!
پاسخ:
سلام. چه با حال. من با این دوستم غذا بخورم اشتهام کور می شه. اشتهای همه امون. انقدر که با غذاش بازی می کنه.
من یه پسرخاله دارم قدش صدوهشتادوشش هف هس
هربارمنومیبینه میگه نگار جان یه کم به تلاشت ادامه بده تابه من برسی:دی
پاسخ:
ماشاا... در مقایسه با قد ایشون واقعا هم کوتاهیم ؛)
الان که دقیقافک میکنم پسرخاله جان نمیگه بهم نگارجان
اصولا من نقار جان هستم:دی
پاسخ:
:)))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">