سرو غمگین/ آگاتا کریستی/ محمد گذرآبادی
الینور کارلایل متهم شده است که مری جرارد را مسموم کرده و به قتل رسانده است. تمامی شواهد و مدارک بر علیه اوست. دکتر جوانی عاشق الینور شده است و دوست دارد که هر کاری از دستش برمی آید برای نجاتش بکند، حتی با احتمال این که قاتل باشد. این پزشک برای حل این معما، ماجرا را با هرکول پوآرو در میان می گذارد و ...
خوندنی بود و ذهن رو به شدت درگیر می کرد.همین!و یه چیز دیگه این که گفتگوی صفحه ی آخر رمان خیلی برام خوشایند و جذاب بود.
- زندگی این طوری است! به آدم اجازه نمی دهد آن را به دلخواه مرتب و منظم کند. به آدم اجازه نمی دهد از عواطف بگریزد، با عقل و منطق زندگی کند! نمی توانی بگویی "همین قدر احساس می کنم و نه بیش تر". زندگی، آقای ولمن، هر چیزی باشد. معقول نیست!
- جای تاسف است،مری، مگر نه؟! این که هرگز نمی شود به گذشته برگشت.- به هر حال رفتن به گذشته و احساساتی شدن در مورد آن جز وقت تلف کردن فایده ی دیگری ندارد. ما باید به زندگی خود ادامه دهیم - وظیفه ما این است- که گاهی چندان ساده هم نیست.
- عشق پرشور به یک انسان دیگر همیشه بیش تر مایه ی اندوه است تا خوشی؛ با وجود این الینور، باید این تجربه را داشت. کسی که تا به حال واقعا عاشق نشده، هرگز واقعا زندگی نکرده...