منگی/ ژوئل اگلوف/ اصغر نوری
این کتاب درباره روزمرگی های مردی جوان است که در محله ای فقیرنشین همراه با مادربزرگ بداخلاقش زندگی می کند؛ زندگی در خانه ای با سقفی سوراخ شده. آن ها مجبورند وزوز کابل های برقی را که از بالای این منطقه رد می شود و صدای هواپیماهایی را که هر لحظه از بالای سرشان می گذرند، تحمل کنند.زندگی در محیطی مسموم و پر از زباله، با هوایی کثیف و دودگرفته که اثری از نور خورشید در آن نیست و بادی که با خودش بوی گند می آورد. یک محیط آلوده با گیاهان و موجودات آلوده. زندگی در جایی که نه بچه ها می توانند بچگی کنند و نه جوان ها، جوانی. جایی که خواب با بیداری فرقی برایشان ندارد. زندگی کنار آدم هایی که عادت کرده اند به این شکلِ زندگی.یک زندگیِ بدون امید و عشق و آرزو .این مرد بی نام در یک کشتارگاه کار می کند و با وجود اینکه به کارش بی علاقه است اما آن را ادامه می دهد و به این می اندیشد که بالاخره روزی آن جا را ترک می کند، اما ما تلاشی برای رهایی او از این وضعیت نمی بینیم.
کتاب با زبان عامیانه نوشته شده و خیلی تلخه اما کسل کننده نیست و روون و خوندنیه. طرح جلدش هم دوست نداشتنیه! اما متناسب با فضای کتابه.
+ برنده ی جایزه لیورانتر 2005
- نمی شه گفت تو رویای همچین کاری بودم ولی آدم که نمی تونه همیشه انتخاب کنه. به هر حال باید از یه راهی شکم رو سیر کرد.
- با همه ی اینا، روزی که از اینجا میرم دلم می گیره، می دونم. حتما چشم هام تَر می شه. به هر حال ریشه هام اینجاست. من همه ی فلزهای سنگین رو مِک زدم، رگ هام پُر ِجیوه ست، مخم پُرِ سرب. تو سیاهی برق می زنم، آبی می شاشم، ریه هام تا خرخره پر شده، مثل پاکت جاروبرقی، ولی با همه ی اینا می دونم روزی که از اینجا میرم اشکم در میاد، حتم دارم. طبیعیه من اینجا دنیا اومده ام و بزرگ شده ام. هنوز یادمه بچه که بودم جفت پا می پریدم تو چاله های روغن و وسط زباله های بیمارستانی غلت می زدم. هنوز صدای مادربزرگم رو می شنوم که داد می زد مواظب وسایلم باشم و نون و کره هایی که واسه عصرونه درست می کرد و مربای لاستیکی که یه کم مثل پرتقال تلخ بود، تلخ تر... من کنار خط آهن بازی کرده ام، از دکل ها بالا رفته ام، تو حوض های تصفیه آب تنی کرده ام و بعدها عشق رو تو قبرستون ماشین ها تجربه کرده ام. رو صندلی های جر خورده ی اسقاطی ها. خاطره هایی که دارم شبیه پرنده هایی هستن که افتادن تو نفت سیاه ولی به هر حال خاطره ن. آدم به بدترین جاها هم وابسته می شه، این جوریه. مثل روغن سوخته ته بخاری ها.
- اون قدر خاطره از خودم در آوردم که دست آخر قصه ی خودمون رو باور کردم، ولی اینجاش عجیبه که این باور بهم قوت قلب نمی داد که برم باهاش حرف بزنم. برعکس روز به روز شل تر می شدم. ما همین جوری خوشبخت بودیم، جامون تو سر من گرم و نرم بود. نمی تونستیم بهتر از این باشیم. پس چه فایده ای داشت؟ ( وقتی که عاشق دختری شده بود و نتونست عشقش رو بهش ابراز کنه:(