شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۲۵ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

چند روزی می شه که این کتابِ خاص رو خوندم. می خواستم فیلمش رو هم ببینم بعد راجع بهش بنویسم اما دیدم اینجوری نمی شه چون فیلمش رو معلوم نیست کی بتونم ببینم. این سومین کتابیه که از پاتریک زوسکیندِ آلمانی خوندم. کبوتر و سرگذشت آقای زومرش رو مدت ها پیش زمانی که دنبال همین عطرش بودم، پیدا کردم و اونا هم کتابهای خوبی بودند. تو قسمت معرفی کتابها، اگه خواستید می تونید پیداشون بکنید. کتاب عطر هم مثل کبوتر توی لیست هزار و یک کتابیه که باید پیش از مرگ خوند. دو تا کتاب از چهر کتاب یه نویسنده! کتاب موضوع جالبِ توجه و روایت بسیار جذابی داره. درسته بعضی جاها توصیفاتی که از عطرها میده، ممکنه طولانی باشه اما به حسی که می خواد منتقل بکنه، کمک می کنه و در خدمت موضوعه. از جمله کتابهاییه که پیشگفتارش رو بسیار پسندیدم و برای تخیل عجیب نویسنده دست زدم و فکر نمی کنم هرگز آغاز داستان، روندش و پایانِ واقعا بی نظیرش رو نه من و نه هیچ خواننده دیگه ای بتونه فراموش بکنه.

کتاب با این جملات جذاب شروع می شه:

« در فرانسه ی سده ی هجدهم میلادی مردی می زیست که یکی از با استعدادترین و پلیدترین شخصیت های عصری بود که شخصیت های با استعداد و پلید کم نداشت»

ماجرا با تولد گره نوی شروع می شه. مادر گره نوی فرزند نامشروع خودش رو در یکی از نقاط بدبوی پاریس در میان زباله ها به دنیا میاره. گره نویی که خودش هیچ بویی نداره، باعث مرگ مادرش می شه و بعد از اون با اتفاقات زیادی که براش میفته بالاخره بزرگ می شه و متوجه می شه که شامه بسیار تیزی داره و به عطرها و بوهای مختلف و کشفشون علاقه وافری داره تا جایی که می تونه اون ها رو به حافظه بسپاره و چشم بسته با دنبال کردن این بوها می تونه هم اونا رو پیدا بکنه هم راه خودش رو  تا اینکه بوی بسیار خاصی توجهش رو جلب می کنه....

یه قسمت دیگه از کتاب؛ بخونیدش تا با متن کتاب و گره نوی بیشتر آشنا بشید. این قسمت برام خیلی جالب توجه بود ولی حوصله تایپ این حجم رو نداشتم!

      

+ کتابی که من خوندم، چاپ اوله و مال سال 1382.

+ حس می کنم یه جایی خوندم که این داستان شروع و یا اساس رئالیسم جادویی تو اروپاست. من کلا با این سبک نمی تونم ارتباط برقرار کنم ولی این کتاب فرق داشت!

+ اگه کتابو خوندین حتما حتما بعدش این معرفی رو هم بخونید: میله بدون پرچم حتی تو کامنت ها هم نکات جالبی مطرح شده!

+ به شکل بسیار اتفاقی همون روزی که کتاب رو از کتابخونه گرفتم، یه عطر هم خریدم و بعد از اینکه اومدم خونه همزمانی این دو تا اتفاق رو متوجه شدم :)

+ و فکر می کنم با این کتاب تا حد بسیار زیادی دوباره به دنیای کتابخونی برگشتم :)

+ عکسی از کتابم نذاشتم چون اون نسخه ای که من خوندم جلدش از این گالینکورا بود ؛)

+ در کل تجربه و کتاب بسیار متفاوتی بود.

۹ نظر ۰۷ تیر ۹۸ ، ۱۱:۴۹
مهناز

 1- اون روز یعنی هفته پیش، فقط من و قهوه ای (چون این رنگو دوست داره!) رفتیم بیرون. چون بقیه دوستا نیومدن! از درختای سخاوتمند، آلبالو و توت چیدیم و خوردیم. چشمامونو بستیم و  آرزو کردیم و قاصدکارو فوت کردیم؛ حرف زدیم و حرف زدیم و خندیدیم... خوش گذشت! و تصمیم گرفتیم که هر وقت بچه های دیگه قرار گذاشتن این بار ما نریم! بدجنس هم خودتونید ؛) فقط بهونه میارن. هیچ وقت نشده وقتی ما قرارو  هماهنگ می کنیم بیان و الا که ما همیشه درکشون کردیم.

2- لعنت به این نظام اداری و کاغذبازی های اداری لعنتی که همون اول بهت نمی گن و مشخص نمی کنن که باید اول این شراط رو داشته باشی و این و این شزط مهیا شه و باشه تا بتونی اقدام بکنی نه اینکه بعد از طی کردن کلی مرحله و خرج کردن پول و امید به جور شدن همه چی، بگن چون این شزط از همون اول! مهیا نبوده اصلا این شزایط بهت تعلق نمی گیره؟! مسخره است؛ نیست؟!

3- خودکاری که تازه گرفتم بعد از چند روز، دیگه جوهرشو با من به اشتراک نمیذاره. خودکارم خودکارای قدیم! حتی اینم دیگه کیفیت نداره. اَه!

4- می گن چه جوری بیسکوئیتو می زنی به چاییت می خوری؟!! فکر می کردم خیلی ها این کارو می کنن :/ ولی انقدر کیف می ده مخصوصا اگه بیسکوئیتش مناسب و تا اون حدی که من دوست دارم، شیرین باشه :)) بعله.

5- می شه شیر آبو باز کرد؛ تا جایی که می شه خورد و بغض رو نادیده گرفت؛ اینجوری می شه با بغض کنار اومد!

6- دهنش پره و داره با چشم و ابرو و دست به یه چیزی تو آشپزخونه اشاره می کنه! منم هر چیزی که به ذهنم رسید گفتم! مامان از اون ور می گه چایی می خواد!

می گه یه ساعته دارم اشاره می کنم، متوجه نمی شی چی می خوام. تازه این همه پانتومیم و ... هم دیدی! :/ حق داشت!

7- مامان می گه: سن باشلی کفن لی گورا گتمزسن! یه همچین چیزی! راست می گه. همین الان پامو تو حیاط چنان به اون شئِ نفهم، کوبوندم که مجبور شدم بعدش پوست یه قسمتو کامل بکنم. حالا جوراب نخی هم پام بود! دیگه شدت ضربه رو خودتون مجسم کنید!

۷ نظر ۰۶ تیر ۹۸ ، ۲۰:۳۹
مهناز

فیلم درباره زنیه که تحت تاثیر شرایطی که براش پیش میاد، تصمیم می گیره تغییر بکنه. شاشی یه کار کوچیک خونگی داره و مدام توسط شوهر و حتی دختر کوچیکش تحقیر می شه و مورد تمسخر قرار می گیره چون انگلیسی بلد نیست و یا شاید چون از نظر اون ها زن مدرنی نیست! اما در واقع ساشی یادش رفته خودش رو دوست داشته باشه. همین! یه جمله ای هست که می گه برای اینکه بقیه بهت احترام بذارن اول باید خودت به خودت احترام بذاری.

اگه دوست دارید یه فیلم حال خوب کن ببینید، اینو حتما بذارید تو لیستتون؛ نسخه زبان اصلی رو ببینید.

        

            + سری دیوی زیبارو که تازگی ها تو پنجاه و اندی سالگی به شکلی مبهم زمینو ترک کرد :(

۷ نظر ۰۶ تیر ۹۸ ، ۱۹:۰۲
مهناز

دیشب خواب عجیبی می دیدم که نتیجه ی چیزیه که این روزها تا حدی فکرمو به خودش مشغول کرده اینکه وقتی می شینی به خصوص جلوی کامپیوتر، قوز نکن... گردنت گناه داره طفلکی! بعد تو خوابم یکی بود که انگار به خاطر همین بد نشستن، مهره های گردنش مشکل پیدا کرده بود و  هِی می زد بیرون و دیگه نمی تونست درست بشینه :( تو خواب کلی دلم براش سوخت! شاید شخصیتِ تو خواب نمود آنیموس* بود :/ قیافه ترسناکی داشت! 

خلاصه که ترک این عادت برام یه کم سخته. ترک کردن عادت های غذایی راحت تره. شاید بهتره بنویسمشون تا شاید اراده ام رو دوباره زنده کرد؛ در واقع قوی تر کرد. چون من مطمئنم اراده ام نمرده! گویا خوابیده و ضعیف شده!

یکی از اولین عادت هایی که ترکش کردم، خوردن غذا به صورت داغ بود. به به :) دهن آدمو بسوزونه. بخصوص برنج و خورشت! ولع و حرص زیادی رو در من بیدار می کرد هنوز هم تا حدی همینه. اما گذاشتمش کنار و خب بذارید یه نگاه به وبم بکنم و بگم دقیقا چقدر ازش گذشته. چون اون دوره تصمیم گرفتم بنویسمش: روزی که این تصمیم رو ثبت کردم دقیقا 24 آبانِ 94. اصلا برام باور کردنی نیست که نزدیک 4 سال از اون موقع گذشته! من فکر می کردم نهایتش دو سال باشه! ذهنِ فریبکار! گاهی وسوسه می شم و مثلا یه قاشق ناخنک می زنم ولی خیلی به ندرت این اتفاق میفته.شاید مثلا چند ماه یه بار یه قاشق! می شه نادیدش گرفت نه؟! محرک این تصمیم یه حدیث از پیامبر بود.

نمی دونم دومین ترکم بود یا چی؟! اما ترکِ چای شیرین بود :) به شدت دوست داشتم صبحونه ام حتما چای شیرین باشه! از همون اوانِ :) کودکی. عادت کرده بودیم. هممون. اینو اگه ذهنم فریبم نده، بیشتر از دو ساله که لب به چای شیرین دوست داشتنیم نزدم چون می خواستم شکر رو حذف کنم و تو این مدت فقط یه بار خوردم اونم با شکر اندک و چند ماه پیش. آی چسبید :) اینم قابل چشم پوشیه دیگه :) یادمه جرقه ی ترکش تو یکی از ماه رمضونا زده شد چون صبحونه عملا حذف می شد!

نمک! این بار تصمیم گرفتم نمک رو ترک کنم چون حس می کردم باعث می شه ضربانم تند بشه و تقریبا اگه از موارد نادر چشم پوشی کنیم این تندی اتفاق دیگه نیفتاد. فقط با گوجه سبز نمک می خورم و اول و آخرِ غذا. کم پیش میاد وسوسه بشم. فقط گوجه و گوشت ها می تونن وسوسم بکنن! که جلوی خودمو در اغلب موارد می گیرم.

و بعدی نوشابه بود. کنار هر غذایی که نوشابه بود خیلی وقتا دو لیوان می خوردم. دیگه حداقلش یه لیوان به راه بود. بیرون چیزی می خوردم نوشابه هم کنارش بود. تو هوای داغ بیرون بودم به جای آب، نوشابه می گرفتم. یا تو هوای گرم از بیرون میومدم خونه تو اکثر موارد به جای آب، نوشابه می خوردم. تقریبا همه رو گذاشتم کنار ولی چون نمی تونم حداقل فعلا کامل ترکش بکنم، فقط با غذا اگه باشه نصفِ یه لیوانِ کوچولو می خورم! خیلی کم.

 و یکی دیگه اینکه چایو سعی می کنم کم رنگ بخورم و تا حد بسیار زیادی موفقم که اینم بیشتر نتیجه توفیق اجبارییه که چای های خونه رقم می زنه که باعث می شه بابا هم لب به شکایت وا بکنه! :)))

چیزِ دیگه ای که تو وجودم کم رنگ تر شده تمایل کم تر نسبت به عکس گرفتنه که البته این یه توفیق اجباریه و الا که شرایط و گوشی مهیا شه فکر می کنم همون آش و کاسه مهیا بشه البته بازم تا حدی به خودم امیدوارم...

و امیدوارم بعدی همین درست نشستن باشه. این یکی سخت تره!

از ترکهای روحی چیزی نمی نویسم چون توفیق کمتری داشتم و فقط تا حدی کم رنگشون کردم و در واقع چیز خاصی هم به نظرم نمیاد که بنویسم :(

بیاین شمام از موفقیتاتون تو ترک بگین :) شاید منم ازتون یاد بگیرم خب. شاید یه جرقه ای بزنین تو ذهنم. بسم الله...

* نمودِ درونی ضمیرِ ناهشیارِ زن به گفته ی یونگ! به حافظه من اعتمادی نیست. اگه کنجکاو شدین خودتون راجع بهش بخونین. من فقط همین یادمه!

۸ نظر ۰۴ تیر ۹۸ ، ۱۲:۴۸
مهناز

 

دریافت   

+ ترجمه عنوان: حرف بزن تا ملودی صدات رو بشنوم... بخند تا تاریکی از شبهام ناپدید بشه.

 

۲ نظر ۰۲ تیر ۹۸ ، ۱۱:۵۱
مهناز