یک سکانس دوست داشتنی :)
تو یکی از قسمت های سریال مینو، وقتی که عراقی ها تقریبا کل شهرو گرفتن و اکثر مردم به خصوص زنها و بچه ها از شهر خارج شدن و فقط تعدادی دکتر و پرستار و زخمی و جوونایی که می تونن مبارزه کنن، موندن؛ زینب هنوز تو شهره و یه جورایی به این رزمنده ها کمک می کنه. تو یه سکانسی به مهدی که همدیگه رو دوست دارن، برمیخوره و یه سکانس عاشقانه و بامزه رقم می خوره :)
- مهدی: شما موندید، وظیفتونو انجام دادید، خدا خیرتون بده. ولی از این به بعد تکلیف به رفتنه.
+ زینب: کی گفته؟!!
- من می گم. موندن شما یعنی باز شدن پای ناموس.
+ ببین مهدی...!
- O_0
+ آقا مهدی...! ما درسته اولش به خاطر یه دلیلی نرفتُم؛ یه دلیل شخصی... ولی ببخشیدا... حتی اگه اون دلیل شخصی بخواد وادارُم کنه که بِرُم، نمیرُم.
- خواهرِ من!!!!
+ :////// مُ خواهر شما نیستُم!!! :(
- ........... دلیل شخصیم که هستی؛ حرف گوش بده پس.
+ :))))))))))))