سه شنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۷، ۱۲:۰۱ ب.ظ
نوانگاری!
در پیاده رویی که به خانه منتهی می شود، قدم می زنم؛
شال گردنم را محکم تر می کنم و در حالی که چشم هایم زمین را می کاود، سعی می کنم سوز سرما را نادیده بگیرم...
گاهی پا روی برگ خشکیده ای می گذارم و گاهی سنگی را با پایم به پیش رویم هدایت می کنم...
حرکاتم به مانند کسی است که سر میز با غذا بازی می کند...
بغضم را قورت می دهم، جلوی اشک هایم را می گیرم و سرم را بالا می کنم...
ستاره ای پیدا نیست... ماه خودنمایی می کند...
سرعت قدم هایم را زیاد می کنم...
گاه سکندری می خورم اما ادامه می دهم...
خدایا کی می خواهی بغلم کنی...
چرا هیچ وقت، زمانش فرا نمی رسد...
کمی زودتر...
کمی مهربانانه تر...
+ نوشته شده برای رادیو بلاگی ها و ششمین آهنگ نوانگار.
+ مرسی از بهار برای دعوتش.
۹۷/۰۷/۱۷