شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی
دوشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۷:۰۴ ق.ظ

زندگی کن

هر لحظه را چنان باشکوه زندگی کن که گویی واپسین لحظه ی زندگیت است   

         و کسی چه می داند؟! شاید که واپسین لحظه باشد...!                                                   

                                             (اوشو)

۹۵/۰۶/۰۱
مهناز

نظرات  (۸)

خدارو شکر . ما باید اینجا ببنیم که خطر از بیخ گوشت گذشته؟؟؟؟؟ ماجرا رو حتما بهم بگو............
حالا داستان من
ما ترکا اکثرا تو خونه هامون دو تا بیت الصدام داریم یکی تو خونه، یکی بیرون تو حیات که دوّمیه راحتتره برامون. داستان از اینجا شروع میشه که یه ماه پیش گوشی بابام افتاد تو "روم به دیوار" دستشویی. خیلی اصرار کردیم که از خیرش بگذره ولی گفت تمام شماره ها و فایلای مهمش اون توِ، این شد که همه یکی یه دونه دستکش به دست کردیم، تا نیم تنه مون کیسه زباله البته تمیزو استفاده نشده پوشدیم و هی زور زدیم که بیرون بکشیمش لامصبو اما نشد که نشد. از اونجایی که تو ایران همه صاحب نظرن، همه اظهار نظر میکردن، یکی میگفت با انبر دست درش بیاریم، یکی میگفت یه میله رو خم کنیم تا بتونیم باهاش در بیاریم. خلاصه خیلی ور رفتیم تا درش بیاریم اما انگار گوشی جاش خوب بود و قول داده بود در نیاد.لیکن از اونجایی که من ایده پردازخوبیم، به بابا گفتم که سنگ توالتو بشکنه درش بیاره. قبول کرد. بابام عادتشه هر وقت بخاد یه کاری کنه الکی بهم میگه بیا کمکم کن منم فقط میرم میشینم کنارش اون کار میکنه من من براش صحبت میکنم. با این دفعه سومین بار بود که تو ساخت و نو سازی پروژه ی عظیم تالاراندیشه همکاری میکردم. جاتون خالی اون روز کلی خندیدیم ولی آخرش اشکم در اومد. تا اون روز دقت نکرده بودم که بابام پیر شده(63 سالشه). اون روز وقتی بابام بیل رو برداشت تا زمینو یکنه عین من خاکارو بر میداشت اول تو کمچه جمع میکردبعد میریخت تو بیل، نه مثل 10 سال پیش که با سه بار بیل زدن زمینو میکند و کل ماجرا تو یه ساعت تموم میشد. بیچاره خیس عرق شده بود .............
آخرش در اومد...................
بابا دوست دارم................
حالا تو ام اگه دوست داشتی بذار تو وبلاگت، از بچه ها سوال کن ببین اونا چی تا حالا دقت کردن پدر و مادرشون تو چه حالین؟ . مرسی
پاسخ:
ان شاا... دیدمت می شینیم مفصل با هم حرف می زنیم. نمی دونی که چقدر دلم برات تنگ شده دختر جون... اطاعت میشه قربان. همین الان یه پست میزارم. و اینم بگم که من همچین حس تلخی رو تجربه کردم و مثل تو اشک تو چشام جمع شده. بخصوص مواقعی که مشکلات و ناراحتی هایی پیش میاد. ان شاا... که همه پدر مادرا سلامت باشند. الهی آمین.
بعضی وقتا از زندگی که خسته میشم فقط از خدا میخوام که دیگه نباشم....
مثل حال و اوضاع الآن....

جمله قشنگی بود خانومی....

پاسخ:
نبینم دیگه از این حرفا بزنیا... حالت روز به روز بهتر میشه. اینقدر غصه ی گذشته رو نخور. گذشته، گذشته و دیگه هم برنمیگرده نه گذشته و نه... . بهتره دیگه از این حال و هوا دربیای. ان شاا... که سال های سال زنده باشی و روزهای شادی رو تجربه کنی. الهی آمین.
یادم رفت اسم مو بذارم
پاسخ:
اشکالی نداره عزیزم
واقعا درسته
پاسخ:
اوهوم. من عاشق این جمله ی اوشو ام :)
اره واقعا شاید امروز روز اخر باشه
هعییییییییی
پاسخ:
کسی چه می دونه...
ممنونم عزیز ترین
قطعا همینجوریه ...
ادم باید همه لحظه هاشو به شاد بودن فکر کنه ...
اگه هممون همینجوری زندگی کنیم دنیا به جای خیلی بهتری تبدیل میشه ...
پاسخ:
همین طوره.
۰۴ بهمن ۹۷ ، ۱۳:۰۴ نیلوفر کیانی
خیلی قشنگ بود . به دلم نشست !
پاسخ:
واقعا قشنگه. چقدر خوب :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">