شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۱۳۳ مطلب با موضوع «معرفی کتاب» ثبت شده است

داستان کتاب مثل سریال ایرانی حلقه ی سبزه که شاید خیلی هاتون دیده باشینش. تو کتاب برعکس فیلم، زن داستان به کما رفته. رزیدنتی که طی یه تصادف وحشتناک به کما میره و روحش بین آدم های زنده در رفت و آمده و تنها کسی که می تونه این روح رو ببینه، بشنوه و حتی لمس بکنه یه آرشیتکت جوونه! که الان تو خونه ای زندگی می کنه که قبلا خونه ی همین رزیدنت بوده! 

(خطر لو رفتن داستان): و خب چیزی که قابل پیش بینیه عشقیه که بین این دو نفر به وجود میاد و تا خیلی مرحله ها هم پیش می ره :/ عشق بین یک روح و یک انسان! و به همین خاطر زمانی که قراره مادر لورن اجازه بده تا دستگاه ها رو جدا بکنن، آرتور با همکاری دوستش، لورن رو از بیمارستان می دزده تا فرصت بیشتری بهش بده که به زندگی برگرده! 

کتاب ساده ایه و گاهی جالب توجه می شه اما بعضی قسمت ها چندان پخته نیست، گاهی حوصله سربره و گاهی هم نویسنده بعضی شواهد مهم رو نادیده می گیره تا داستان اونجوری پیش بره که تو ذهنش برنامه ریزی کرده ( مثل عکسی که به جای اینکه به پرسنل بیمارستان نشون داده بشه تا اجازه بازداشت یا تفتیش خونه ی یکی از شخصیت ها گرفته بشه ولی به جاش به مادر بیمار نشون داده می شه تا اتفاقات بعدی توی داستان شکل بگیره :/ یا مثلا یکی از دلایلی که تا جایی می تونه دلیلی باشه که نشون بده آرتور واقعا لورن رو می بینه، تنها یه اشاره سرسری بهش می شه)

کتاب چندین غلط املایی هم داره که گاهی تکرار هم شده! و نیاز به ویرایش دوباره داره!

«هر روز صبح وقتی از خواب بیدار می شی به تو هشتاد و شش هزار و چهارصد دلار می دن و می گن باید تا شب خرجش کنی وگرنه مقداری را که استفاده نکردی از بین می ره. این ثروت بادآورده می تونه هر لحظه قطع بشه...

همه ی ما این حساب جادویی رو در اختیار داریم: زمان... این حساب با ثانیه ها پر می شه. هر روز که از خواب بیدار می شیم هشتاد و شش هزار و چهارصد ثانیه به ما جایزه می دن و شب که می خوابیم مقداری را که مصرف نکردیم، نمی تونیم به روز بعد منتقل کنیم. لحظه هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده».

«چند نفرو می شناسی که قدر توانایی دیدن، شنیدن، بوییدن و لمس کردن زندگی رو می دونند؟»

۴ نظر ۲۴ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۱۰
مهناز

نویسنده ی کتاب می گه لذت می برم از اینکه در پایان کتاب هام خواننده ها رو غافلگیر کنم! ولی به نظرم تو این کتاب غافلگیری از همون صفحه ی اول و جملات اول شروع می شه با یه پایان بازِ غافلگیر کننده.

کتاب با حرف های قاتل شروع می شه و هیجان انگیز و روان پیش می ره. راوی کتاب گاه خودِ قاتله و گاه سوم شخص. قاتل دختران نوجوون رو به قتل  می رسونه؛ اون ها رو تو زیرزمین یه خونه ی متروکه زندانی می کنه، بعد با تفنگ به سرشون شلیک می کنه و جنازه هاشون رو در یه منطقه ی دورتر دفن می کنه...

خیلی سخته حدس زدن اینکه قاتل کیه! ولی طبق تجربه های من، در اکثر کتاب های جنایی قاتل اونیه که ذهن پیش تر از همه تبرئه اش می کنه ؛)


«مغز انسان قابلیت بی حدی در فریب دادن خودش دارد. ما هر چه را که می خواهیم باور کنیم، باور می کنیم بدون در نظر گرفتن نشانه هایی که در مقابل ما هستند».

«خاطره چیز حیرت انگیزیه؛ خاطرات ما، ما را شکل می دهند. خاطره برای زندگی روزانه ی ما زمینه ای فراهم می کند و برای کارهای ما مقدمه ای می سازد؛ منطقی برای تصمیم های گاه تردیدآمیز به وجود می آورد. امروزه ما هر چه هستیم با چیزی که دیروز و روزهای قبل از آن بودیم به هم بافته شده ایم - در نقشی پیچیده بافته شده ایم - تکه هایی از گذشته برجسته تر و آخرین ناامیدی و اولین عشق روشن تر است یا نفرت ها...

این خاطرات ماست که ما را متمایز می کند. بدون آن ها ما هویتی نداریم. هیچی نداریم».

+ از جمله کتاب هایی که مدت ها پیش خوندمش!

۸ نظر ۲۰ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۰۲
مهناز

اگه کتاب "مارک و پلو" و "مارک و دو پلو"ش رو خوندید و خوشتون اومده احتمالا "برگ اضافی" هم باب میلتون خواهد بود.

منصور ضابطیان در مورد کتابش می گه این کتاب یه سفرنامه نیست بلکه خاطره نگاری هائیه از یه آدم دیوونه ی سفر.

پس به عنوان یه سفرنامه بهش نگاه نکنید. اما باور کنید کتابهاش چنان آدم رو مشتاق سفر می کنه که خدا می دونه. کاش برای همه امکان اینجوری مسافرت کردن بود؛ کاش همه می تونستن این شکلی از زندگی لذت ببرن.

بعضی خاطرات کتاب بامزه هستند. طنزش رو دوست دارم. اونجایی که راجع به غذاها حرف می زنه جالب و عجیبه و گاهی آدم با خودش می گه مگه می شه این چیزهای چندشناک رو خورد! درباره قوانین بعضی کشورها که می خونید حسرتش رو می خورید و بعضی صفحات کتاب خیلی دردناکند مثلا اونجایی که رفته بازدید اردوگاه آشویتس! حقیقتا مو به تنم سیخ شد!

من متاسفانه مارک و دو پلو رو تو کتابخونه پیدا نکردم بنابراین برگ اضافیم رو قبل از بشقاب دوم پلو خوردم؛) خیلی هم چسبید مگه می شه نچسبه!

فقط طرح جلدش رو خیلی دوست نداشتم. کتابش چند تا تصویر سیاه سفید هم داره. رنگی بود بیش تر می چسبید. لطف خیلی از عکس ها به رنگ هائیه که توشون موج می زنه. قبول دارید؟!

خلاصه فکر کنید که می خواید بیست، سی تا خاطره بخونید از کشورهایی که نویسنده اونجا بوده و تو وبلاگش ثبت کرده مثلا ؛)

یه جایی از کتاب که منصور ضابطیان می خواد به کنسرت یکی از خوانندگان محبوبش بره، خیلی قشنگ می گه:

"دیدن رابین ویلیامز همیشه رویایم بوده و چه اشکالی دارد که آدم از بعضی چیزها بزند و به رویایش برسد؟"


بچسبه به جونتون :)

۱۰ نظر ۳۱ تیر ۹۷ ، ۱۳:۳۲
مهناز

فردریک پسر یک زن رختشوره که از هویت پدرش خبر نداره. اون در کودکی با دیدن صحنه ی تئاتر شیفته اش می شه و با وجود مخالفت مادرش بعدها یک بازیگر موفق و معروف تئاتر می شه. در این بین فردریک عاشق زنی به نام برنیس می شه و بین انتخاب برنیس و تئاتر و اینکه آیا احساسش به برنیس واقعیه یا نه دچار تردید می شه و ...

کتاب خوبی بود اما حدود یک ماه طول کشید تا تمومش کنم. شاید علت اصلیش نبود تمرکز بود.

به نسبت چهار نمایشنامه دیگه ای که از اشمیت خوندم، کمتر برام دوست داشتنی بود و پایانش رو دوست نداشتم :( اما آدم محاله از اشمیت کتابی بخونه و لذت نبره. بارها گفتم ؛)

اشمیت برای نوشتن این نمایشنامه از زندگی یک بازیگر تئاتر به نام فردریک لومتر الهام گرفته.

- آدم های عاشق پیشه معمولا کور می شن. اون ها شدت احساس رو با دوام اون اشتباه می گیرن.

- خیلی بده که آدم عاشقی داشته باشه که دوستش نداره. کسی مسئول احساس آدم ها نیست ولی با این حال یک کم مسئول غمشه.

۵ نظر ۱۰ تیر ۹۷ ، ۱۸:۱۵
مهناز

مرد کتابفروشی کیفی رو بالای سطل زباله پیدا می کنه! کنجکاو می شه، حدس می زنه که دزدیده شده و وسوسه می شه که داخلش رو ببینه تا شاید بتونه کیف رو به صاحبش برسونه.  داخل کیف دفترچه یادداشت قرمز رنگی وجود داره. مرد مشغول خوندنش می شه و کم کم بدون اینکه صاحب کیف رو ببینه بهش علاقمند می شه... پس مصمم می شه که پیداش بکنه... 

"آیا انسان می تواند برای چیزهایی که اتفاق نیفتاده دلتنگ شود؟ ما درباره ی دوره هایی از زندگیمان با عنوان افسوس صحبت می کنیم؛ وقتی که تقریبا مطمئن هستیم تصمیمی که گرفته بودیم، اشتباه بوده. اما همچنین می شود در نوعی وجد و سرخوشی عجیب و شیرین فرو رفت، نوعی نوستالژی برای چیزهایی که می توانسته وجود داشته باشد."

(جمله ی بالایی رو می شه بارها و بارها خوند و راجع بهش فکر کرد. یه وقتایی از سر ذوق لبخند زد و یه وقتایی هم نه!)

همین دو سه ماه پیش بود که اسمش رو موقع وبگردی دیدم و همین که خلاصه چند سطریش رو خوندم، مطمئن شدم از اون کتاب هائیه که از خوندنش لذت خواهم برد!

هفته ی پیش بود که تو کتابخونه بودم و داشتم میون اون همه کتاب راه می رفتم و چشمام مدام روی کتابها و اسم هاشون سُر می خورد که وایستادم؛ حس کردم یه چیز آشنا دیدم. یه اسم آشنا، یه کتاب آشنا؛ برگشتم، خودش بود: دفترچه یادداشت قرمز! 

ایده و طرح کتاب به شدت جذابه؛ کتاب خوش خوان و روونه و خودش رو تو دلتون جا می کنه؛ ترجمه ی خوبی هم داره. یه قسمت هایی از کتاب، راوی عوض می شه! سوم شخص می شه اول شخص و بالعکس اما کتاب روند خوب و جذابش رو حفظ می کنه و گاهی این تغییر زاویه ی دید، جذابیت کتاب رو بیشتر می کنه.

فقط یه چیزی یه کوچولو حس کنجکاوی ام و عطشم رو  پر رنگ باقی گذاشت و اون کم تر نوشته شدن از محتویات اون دفترچه بود. دوست داشتم بیش تر و بیش تر ازش می نوشت! (:دی)

تقریبا اواخرش وقتی یه قسمتی از ماجرا جوری که شما انتظارش رو داشتید، پیش نمیره با خودتون می گید چقدرررر حیف! کم کم که جلو می رید با خودتون می گید وااااااااااو اتفاقا چقدررر بهتر شد؛ چه قشنگ... این احساسی بود که من داشتم ولی خب سلیقه ها متفاوته.

+ یه جاهایی از کتاب، منو یاد کتابِ رازم را نگه دار سوفی کینزلا می انداخت. همون قدر شیرین و جذاب! اگه یکی از این دو کتاب رو خوندید و کتاب دیگه ای تو این تم می شناسید.، خوشحال می شم بهم معرفی بکنید ؛)

+ شاید، هم کتاب منو پیدا کرد و هم من کتابو. گاهی وقت ها میذارم خودِ کتاب ها منو پیدا کنند، منو انتخاب کنند :) کتابها صدام می کنند و من از این انتخاب نهایت لذت رو می برم ؛) گاهی وقت ها انتخابو بذارید به عهده ی خودِ کتاب ها ؛)

+ لذتِ خوندنش رو از دست ندید ؛)

۷ نظر ۱۶ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۰۷
مهناز

یاد پدرم افتادم که می گفت: "نه با کسی بحث کن، نه از کسی انتقاد کن؛ هر کی هر چی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدم ها عقیده ات را که می پرسند، نظرت را نمی خواهند، می خواهند با عقیده خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدم ها بی فایده است".

راستش نمی دونم چرا قبل از خوندنش، دید خوبی نسبت بهش نداشتم و خوشحالم که با خوندنش نظرم عوض شد. اینجوری بود که ورِ خوش بینم گفت آدم قبل از خوندن کتابی الکی در برابرش جبهه گیری نمی کنه :) ورِ منطقی ذهنم گفت راست می گه و اینجوری بود که ورِ کتابخونم به خوندش مشغول شد ؛)

داستانِ کتاب تو دهه ی چهل شمسی در آبادان اتفاق می افته و ماجرای زنی ارمنی به نام کلاریسه که همراه با خانواده اش در خانه های سازمانی زندگی میکنه؛ همسر کلاریس کارمند شرکت نفته و اون ها سه فرزند دارن؛ دو  دختر که دو قلو هستند و یک پسر؛ آرمینه، آرسینه و آرمن. 

کلاریس به شکل یکنواختی داره روزگارش رو می گذرونه و از زندگیش راضیه تا زمانی که همسایه ی جدید به خونه ی روبه رویی اشون میاد و کلاریس بعد از آشنایی با این خانواده متوجه می شه که مدت هاست برای دل خودش کاری نکرده و ... 

+ انصافا کتاب خوشخوانیه؛ گفتگوهای کلاریس با خودش و درگیری های ذهنیش خیلی جالبه. فقط پایان کتاب، زود جمع و جور شد!

۶ نظر ۰۶ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۳۲
مهناز

کتاب از عشقِ آرمان به دختری شروع می شه که از خودش بزرگتره و برای یادگیری پیانو به خونه پیرزنِ همسایه میاد. آرمان حالا یه نویسنده است و دوباره اون دختر رو می بینه اما با دوستی که خاطراتش و عشقش رو ازش دزدیده. پس به سیمِ آخر می زنه!

میشه گفت قهوه ی سرد آقای نویسنده رمانیه پر از داستان هایِ کوتاهِ دلپذیر! شروعش جذابه اما بعد از چند صفحه ذهنت نیاز داره که مکث کنه تا دوباره بتونی کتاب رو دستت بگیری چون همون طوری که گفتم پر از داستان های کوتاه و البته جملات دلنشینیه که شاید تا زمانی که موضوع داستان بیاد دستت، ذهنت رو بیش تر از خودِ داستان، درگیر کنه!

کتابی که من خوندم چاپ سی و هشتمش بود. نه می تونم بگم خیلی عالی بود و نه هم به نظرم می شه به سادگی ازش گذشت. کتاب رمزآلود و معمائیه و حتی پس از پایانِ داستان با پایانِ بازِ خلاقانه ای که داره، دوباره درگیرت می کنه! خلاقیت؛ چیزی که آقای معین بارها تو کتابش بهش اشاره می کنه و معتقده که نیازِ ادبیات امروزه! 

قسمت هایی که مربوط به آقای نویسنده بود، خوب بود ولی اونجایی که به مارالِ داستان ربط داشت، گاهی آبکی بود و توی ذوق می زد. با این حال کارِ اول نویسنده است - البته اگه از نمایشنامه اشون چشم پوشی کنیم- و قابل قبوله. به نظرم نقطه قوت کتاب و جذابیت کتاب، به همون داستان های کوتاهشه! 

ادوارد هشتم بزرگ ترین پادشاهی جهان رو داشت؛ اون به هشتاد و چند سالگی فکر می کرد. هشتاد و چند سالگی وقتیه که هر چیزی معنای واقعی خودش رو پیدا می کنه، جای چشم زیبا رو نگاه می گیره، جای لبهای غنچه رو لبخند و جای دست های لطیف رو نوازش. ادوارد هشتم پادشاهی بریتانیا رو واسه بودن با زنی که نمی تونست ملکه بشه، رها کرد. جای کاخ های لندن رو اتاق اون زن گرفت. جای ثروت اسکاتلند رو لبخندش، جای سفرهای دور و دراز رو قدم زدن باهاش و جای مجلل ترین رستوران ها رو یک فنجان چای همراهش؛ تا حالا به هشتاد و چند سالگی فکر کردی؟........

اگه پیر بشی و اونی که می خوای کنارت نباشه، جای همه چیز خالیه!

+ فکر کنم اولین بار تو وب صالحه بود که معرفیش رو دیدم . مرسی ازت بابت معرفی.

۴ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۴۸
مهناز

اسم و موضوع نمایشنامه برام جذاب بود! درباره نویسنده اش هیچی نمی دونستم ولی نمایشنامه هایی که با ترجمه ی شهلا حائری خوندم، برام جذابیت داشتن.

داستان درباره دو تا پیرمرد بیماره که بیماریشون درمان شدنی نیست و در چند قدمی مرگ هستند برای همین تصمیم می گیرن بی خبر از بیمارستان بذارن و برن تا روزهای آخر عمرشون رو جای دیگه ای باشن. تو این مدت اتفاقات جالبی براشون میفته و ما ازشون درباره گذشته اشون می شنویم.

کتاب کوتاه و جذابی بود؛ طنزش هم بامزه بود... پیشنهادش می کنم. فقط چند ساعت از وقتتون رو می گیره ؛) 

اما با وجود کوتاه بودن و با وجودی که چاپ سومش هم مال سال نود و دو بود، چند تا مشکل نگارشی و حتی غلط املایی واضح داشت!!!


می دونین افسردگی اندوهناک چیه؟! افسردگی با دیرکرده... یک واقعه ی اندوهناکی که یک جایی دفن شده و بی خودی ناگهان میاد بالا... واسه خودتون خوب و خوشین، همه چی بر وفق مراده، آروم دارین لحظه ها رو میگذرونین و ناگهان تترق! گذشته خِرِتون رو می گیره... مساله تنها این نیست که به گذشته برگردین تا بفهمین مشکل کجاست... این طوری که خیلی راحت بود... نه، باید بفهمین که مشکلِ کدوم واقعه اندوهناکه... اوایل دنبال گنده هاش می گردین... تجربه ی غم انگیز گنده... [بعد که چند تا واقعه ی غم انگیز رو مرور می کنه می گه:]... لب رودخونه ایستادم و پیش خودم فکر کردم: همه ی ما اندوه کسی هستیم....

۷ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۴۱
مهناز

اسمش اغواگره مگه نه؟! با همین اسم گولم زد!

یه مجموعه داستان کوتاهه با پنج تا داستان. از سری کتاب هایی که مدت ها پیش خوندمش و یادمه ترجمه اش چندان به دلم ننشست! 

همین طور یادمه یه کتاب دیگه از همین نشر روزگار نو خونده بودم که ترجمه ی اونو هم دوست نداشتم؛ فکر می کنم کتابی از سال بلو بود!  

یه جایی از کتاب نوشته:

البته این حق پدر و مادر است که اسم کودکان خود را مطابق میل خود انتخاب کنند اما به نظر می آید بد نیست هنگام نام گذاری نیم نگاهی هم به آینده داشته باشند و ببینند این کودک در آینده چه مشکلاتی با این اسم خواهد داشت.


۵ نظر ۱۸ فروردين ۹۷ ، ۲۱:۴۲
مهناز

تو یه قسمتی از کتاب یکی از شخصیت های کتاب می گه:

خواب دیدم که اون زن داره خواب منو می بینه...!

# این کتاب یه مجموعه داستانه شامل سیزده داستان کوتاه تو سبک رئالیسم جادویی.

من حقیقتش این سبک رو دوست ندارم اما اگه کسی علاقه داره احتمالا یکی از گزینه های خوبه چون مارکز یکی از نویسندگان پیشگام تو این سبکه!


۱۱ نظر ۰۶ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۲۹
مهناز

اُوِه پیرمرد 59 ساله ای منزوی و غرغرویی مهربان است که پایبند ضابطه های خویش است. او پشت چهره ی به ظاهر خشن و سردش قلبی از طلا دارد و بسیار دوست داشتنی است. اُوِه چندماهی می شود که همسرش را از دست داده و دیگر زندگی بدون او برایش مفهومی ندارد؛ برای همین می خواهد خودکشی کند تا این که خانواده ی جدیدی به خانه ی روبرویی نقل مکان می کنند...

این کتاب اولین کتاب فردریک بکمنه. بکمنی که وبلاگ نویس هم بوده ؛)

یکی از نکات جالب کتاب اینه که یکی از شخصیت های اصلی کتاب یه خانوم ایرانیه و چیزی که جالب ترش می کنه اینه که زن بکمن هم ایرانیه.

مجله ی اشپیگل در تعریف این کتاب گفته: " کسی که از این رمان خوشش نیاید بهتر است هیچ کتابی نخواند"

فیلمش هم ساخته شده و ظاهرا اقتباس موفقی بوده.

به شدت خوندن این کتابِ لذت بخش رو توصیه می کنم.


- اوه هیچ وقت نفهمید چرا زنش او را انتخاب کرد. زنش فقط عاشق چیزهای انتزاعی بود، کتاب، موسیقی و لغات عجیب و غریب. اوه یک مرد غیر انتزاعی بود. از پیچ گوشتی و فیلتر روغن خوشش می آمد. کل زندگیش دست در جیب راه می رفت؛ زنش می رقصید.

- ولی اگر کسی ازش می پرسید زندگیش قبلا چگونه بوده پاسخ می داد تا قبل از این که زنش پا به زندگیش بگذارد اصلا زندگی نمی کرده و از وقتی تنهایش گذاشت دیگر زندگی نمی کند...

- سونیا همیشه می گفت: دوست داشتن یه نفر مثه این می مونه که آدم به یه خونه اسباب کشی کنه. اولش آدم عاشق همه ی چیزای جدید میشه. هر روز صبح از چیزهای جدیدی شگفت زده می شه که یکهو مال خودش شده اند و مدام می ترسه یکی بیاد توی خونه و بهش بگه که یه اشتباه بزرگ کرده و اصلا نمی تونسته پیش بینی کنه که یه روز خونه ی به این قشنگی داشته باشه ولی بعد از چند سال نمای خونه خراب می شه، چوب هاش در هر گوشه و کناری ترک می خورن و آدم کم کم عاشق خرابی های خونه می شه. آدم از همه ی سوراخ سنبه ها و چم و خم هاش خبر داره. آدم می دونهه وقتی هوا سرد می شه باید چیکار کنه که کلید توی قفل گیر نکنه، کدوم قطعه های کف پوش تاب می خوره وقتی آدم پا رویشان می گذاره و چه جوری باید در کمدهای لباس رو باز کنه که صدا نده و همه ی اینا رازهای کوچکی هستن که دقیقا باعث می شن حس کنی توی خونه خودت هستی.

۶ نظر ۱۶ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۲۷
مهناز

موضوع این کتاب سفرنامه است. منصور ضابطیان تو این کتاب از سفرهاش به کشورهای فرانسه، اسپانیا، لبنان، هندوستان، ارمنستان، ایتالیا، اتریش، کره جنوبی و آمریکا نوشته.

اسم کتاب جالب توجهه؛ طرح جلدش دوست داشتنیه، متن کتاب خیلی ساده و روانه و با لحنی صمیمی می تونه مخاطب رو با خودش همراه کنه! اما تصاویر داخل کتاب چندان به دل آدم نمی شینه برای اینکه سیاه و سفیده و رنگ ها توش گم شدند! و شاید باید به جای بعضی تصاویر، تصاویر دیگه ای انتخاب می شد!

این کتاب اولین کتابی هست که از منصور ضابطیان عزیز خوندم و دوستش هم داشتم اما می تونستم خیلی بیش تر دوستش داشته باشم اگه توضیحاتش راجع به کشورهایی که بهشون سفر کرده بیشتر می بود! خیلی مختصرتر از اون چیزی بود که فکر می کردم؛ درست زمانی که غرقِ توضیحات نویسنده راجع به یه کشور می شید مجبورید که باهاش خداحافظی کنید و برید به یه کشور دیگه و خب بعضی قسمت های کتاب می تونست خلاصه تر باشه و به جاش از چیزهای دیگه نوشته می شد.

خلاصه این که خوندنش لذت بخشه و باعث می شه خیلی بیش تر از قبل عاشق سفر کردن بشید!

گاهی واقعا لازمه که زندگی رو خیلی سخت نگیریم ؛)

 گویا جلد دوم این کتاب هم نوشته شده با عنوان مارک و دو پلو :)


- آشنایی با سرزمین های دیگر، آدم را از چارچوب دگم فکریش خارج می کند. او را به این نتیجه می رساند که همه ی دنیا همین چاردیواری محصور اطرافش نیست و تازه می فهمد که در گستره ی این جهان چقدر ناچیز است و دنیا چقدر شوخی تر از آن چیزی است که خیال می کرد. در عین حال به این نتیجه می رسد که دنیا آن قدرها هم که فکر می کند بزرگ نیست و آدم هایی به ظاهر غریبه در نقاطی که به لحاظ جغرافیایی، تاریخی و اجتماعی مشابهتی با هم ندارند، یکباره به فصل هایی مشترک از تفکر و احساس می رسند.

- کتاب خواندن در پاریس حرص آدم را در می آورد؛ هر کسی را می بینی یک کتاب در دست دارد و تندتند مشغول مطالعه است؛ سن و سال هم نمی شناسد، سیاه و سفید و مرد و زن و بچه هم نمی شناسد. انگار همه در یک مارتن عجیب درگیر شده اند و زمان در حال گذر است. واگن های مترو گاهی واقعا آدم را یاد قرائت خانه می اندازند. مخصوصا این که ناگهان در یک مقطع خاص کتابی گل می کند و همه مشغول خواندن آن می شوند. آن هایی هم که اهل کتاب نیستند حتما مجله یا روزنامه ای پر شالشان دارند که وقتشان به بیهودگی نگذرد و اگر حتی این را هم نداشته باشند، می توانند از چندین عنوان مجله و روزنامه ای که به لطف آگهی های فراوانشان به طور رایگان در مترو توزیع می شوند، استفاده کنند. فضای پاریس هیچ بهانه ای برای مطالعه نکردن باقی نمی گذارد. شاید برای همین است که پاریسی ها معنای انتظار را چندان نمی فهمند. آن ها لحظه های انتظار را با کلمه ها پر می کنند.




۱۲ نظر ۰۹ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۳۸
مهناز


کتاب حاوی 5 تا داستان کوتاهه:

پرندگان می روند در پرو می میرند: مردی تقریبا ناامید که در ساحل، قهوه خانه ای دارد و پرندگان دریایی که برای مردن به آن ساحل می آیند! و زنی که برای مردن آنجا را انتخاب می کند...
بشر دوست: مردی یهودی که پس از روی کار آمدن هیتلر آنجا را ترک نمی کند زیرا که به انسانیت و جوانمردی معتقد است و امیدوار است که این اصول او را نجات خواهند داد!
ملالی نیست جز دوری شما: داستان مردی که به خاطر دختری می خواهد کاشف و جهانگردی بزرگ شود و کارت پستال هایی که برای مردم شهر و به خصوص دخترک می فرستد!
همشهری کبوتر: دو توریست آمریکایی که در روسیه سوار سورتمه ای می شوند که کبوتری آن را می راند! 
کهن ترین داستان جهان: مردی یهودی که سال ها مورد شکنجه قرار گرفته و الان سال هاست که رها شده اما انزوا گزیده و فکر می کند دوران هیتلر هنوز تمام نشده است!

به نظرم داستان ها جذاب، خوب و روان بودند. تقریبا همه پایان تکان دهنده ای داشتند! و مطمئنم اونایی که خوندن داستان کوتاه رو دوست داشته باشند از این مجموعه خوششون میاد و تو ذهنشون موندگار میشه! من به پیشنهاد بودای عزیز این کتاب رو خونم ولی قبل از شروع کردنش نمی دونستم که یک مجموعه داستان کوتاهه! می تونم بگم این مجموعه بهترین مجموعه داستان کوتاهی بود که خوندم. با این حال داستان کوتاه با سلیقه ام جور نیست! 
 داستان اول یه جوری بود! در مورد داستان دوم می تونم بگم که مرز بسیار باریکی بین خوش بینی و حماقت وجود داره! چقدر حرص خوردم! داستان سوم منو یاد جمله ای انداخت: وقتی تمام زندگیت بشه کسی که تو تموم زندگیش نیستی و ذره ای به خاطر خودت زندگی نکنی، نباید انتظار دیگه ای داشت! همشهری کبوتر متفاوت بود! و اما آخرین داستان: هیجان انگیز بود و پایانی بی نهایت شوکه کننده داشت!
+ فکر می کنم بودا با یه ترجمه ی دیگه ای خونده که جدیدتره و تعداد داستان هاش هم بیشتره!روح آدمیزاد ناشناختنی و اسرار آمیز است!
۹ نظر ۱۹ بهمن ۹۶ ، ۰۸:۰۸
مهناز


سوزی دختر چهارده ساله ای است که به دست مرد همسایه به قتل رسیده است. او بعد از آن در بهشت شاهد ماجراهایی است که بعد از مرگ او اتفاق می افتد... اینکه خانواده اش چگونه با این موضوع برخورد می کنند، قاتل چگونه به زندگیش ادامه می دهد و ....

این کتاب رو مدت ها پیش خوندم! موضوع جالبی داشت از این جهت که روح سوزی بعد از مرگ می شه راوی کتاب! از اون رمان هایی بود که نه خیلی دوستش داشتم و نه خیلی بدم اومد ازش. اما فکر می کنم از معدود کتاب هایی بود که از یکی دو صفحه اش بدون این که بتونم بخونمشون، رد شدم!کتاب غم انگیزی بود! اما از این جهت که همون صفحات ابتدایی می دونی قراره چه اتفاقی بیفته! سعی می کنی کم تر غم بخوری و با روح سوزی همراه بشی! فرق این کتاب با کتابهایی تو ژانر جنایی اینه که تو اون کتابها دیگه از مقتول چیزی نمی شنوی مگر راجع به گذشته اش و نحوه ی قتل و حال خانواه اش اما اینجا روح مقتول همه چیز رو می بینه و احساساتش رو بیان می کنه! و این یه غم خاصی داره که مدام تا کتاب رو تموم کنی همراهیت می کنه!
+ فیلمش هم ساخته شده.
۸ نظر ۱۰ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۲۶
مهناز


اشعار عاشقانه ای ساده، کوتاه و دلنشین. تو یه ساعت سه بار خوندمش! قشنگه :)


- بیا دوئل کنیم    
هر که زودتر گفت        
دوستت دارم  :)

- پیراهن آبی ات را به شعرم
 قرض می دهی...!         

- امشب   
ماه را برایت قاب می گیرم    
فردا                
خورشید را برایت هدیه می آورم         
اصلا دنیا قابل چشم های شما را ندارد  :))   

 - اگر چشم هایم برق می زنند 
به خاطر دیدن توست
۵ نظر ۰۳ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۲۱
مهناز

اشعاری مربوط به جنگ و شهدا و ...
به جرآت می تونم بگم ابیاتی که تو این کتاب خوندم از بهترین هائیه که تو این حوزه خوندم. دوستشون داشتم. متفاوت بودند و بعضی هاشون در عین سادگی به شدت کنایی.
#زهرا نام بهشت کوچکی است
پدرکه برگشت
آغوش بهشت زهرا بزرگ شده بود
میکروفون به جای همه حرف می زد
- وقی گلوی حسین را می بریدند
زینب دستش را روی صورت بچه ها گذاشت

وقتی کفن را باز کردند
آر پی جی سر پدر را برده بود
- عزیزان اتوبوس آماده حرکت است

تمام راه به دست های عمه ام نگاه می کردم
که چقدر با گوشی همراهش                                                            
 مهربان بود

# حسودی می کردند فرشته ها
وقتی به جای مُه
رروی مین سر گذاشتی

# چگونه می توانم قبول کنم
100 گرم استخوان تمامِ توست
۲ نظر ۲۹ دی ۹۶ ، ۱۴:۱۶
مهناز

کتاب مجموعه غزل متنه! فکر می کنم به این معنیه که قالب اشعار غزله ولی شکل نوشتاریش به شکل غزل نیست! به شکل شعر نو نوشته شده! مثل چند تا کتاب دیگه ی این نویسنده.فهرست کتاب شامل شش دفتره ولی این وسط دفتر سوم گم شده انگار!!!!!  فقط چند تا شعر و اکثرا بیتش به دلم نشست.ولی راستش دقیقا متوجه نشدم چرا اسم کتاب شده احمد شاه! کسی می دونه آیا؟!!
اعتراف می کنم اسم و طرح جلد کتابهای این نویسنده بسیار برام جالب و خاصه و برای همین ترغیب میشم بخونمشون، همین طور کوتاه بودن اشعار! و گاها ترکیب و تخیلات جالبش!
صفحه ی تقدیمش هم متفاوت بود. از اونجایی که عکسش رو به این شکل نیافتم مجبور شدم خودم عکس بگیرم. طرح جلد کتاب مثل همیشه دوست داشتنی بود. قشنگ دقت کنید بهش!
- مانند سربازی که در دستش زنی مرده است
بین قشون آخرین سردار خوابیدم
۳ نظر ۲۹ دی ۹۶ ، ۱۳:۴۵
مهناز

داستان در آینده رخ می دهد. دنیایی سرد و  فلزی که همه چیز الکترونیکی است. مردم به هیچ چیز توجه ندارند؛ احساس می کنند خوشحال و خوشبخت هستند در صورتی که اینگونه نیست. هر روز خود را فریب می دهند و حتی متوجه این هم نیستند. دنیایی که از عشق و احساس و اکثر  دوست داشتنی ها خالی است؛در این دنیا آدم های کمی هستند که فکر می کنند، احساس می کنند و سعی می کنند که زندگی کنند. کتاب داشتن و کتاب خواندن جرم و گناه بزرگی است. جایی که آتش نشانان به جای فرو نشاندن و خاموش کردن آتش، آتش افروزند. کتاب می سوزانند! شخصیت اصلی کتاب یکی از همین آتش نشانان است که روزی با دختری نوجوان دیدار می کند و از همان روز کم کم سعی می کند که بیشتر فکر کند، بیشتر احساس کند، بیشتر زندگی کند و ...

این کتابِ علمی- تخیلی، شاهکار بردبریه. قبلا شنیده بودم که ترجمه ی این کتاب کمی سنگینه ولی من همچین حسی نداشتم. به غیر ازچند تا جمله، ترجمه ی راضی کننده و دلچسبی بود.مقدمه ی کتاب خیلی خوب بود اما توصیه می کنم اول خودِ کتاب رو بخونید بعد مقدمه اش رو. اینجوری لذتش بیشتره. صفحات پایانی کتاب مصاحبه ای از نویسنده قرار گرفته که اون هم بسیار جذاب و دلپذیره.بدون اغراق یکی از شیرین ترین کتابهائیه که خوندم به خصوص یک سوم ابتدایی کتاب که خیلی دلپذیره.
 این کتاب یادم انداخت که چه کتاب های بی نظیری خوندم و قطعا انتخاب چند کتابِ دوست داشتنی از این بین برام خیلی سخته :)))
فیلمی هم از روی این کتاب ساخته شده که من ندیدم و ترجمه ی دیگه ای هم داره که گویا این از اون بهتره.

- چند نفر پیدا می شوند که بتوانی خودت را در صورتشان ببینی؟!چه به ندرت صورت آدم ها اسیرت می کنند و احساسات و اندیشه های درونی ات را بر تو باز می تابانند.
- سال هاست که پدربزرگ مرده اما اگه کاسه سرمو از هم باز کنی، توی پیچ و خم مغزم اثر انگشت اونو می بینی. منو لمس کرد... می گفت چشماتو با چیزای عجیب پر کن. طوری زندگی کن که انگار ده ثانیه ی دیگه قراره بمیری. دنیا رو ببین؛ جالب تر از هر رویائیه که تو کارخونه ها ساخته می شه...

اووووم....یه سوال...شما اگه یه کتاب بودید، کدوم کتاب می بودید؟!!
۶ نظر ۲۳ دی ۹۶ ، ۱۶:۱۷
مهناز

اتفاقات داستان در آمریکای بعد از جنگ جهانی اول رخ می دهد؛ زمانی که رشد اقتصادی صورت گرفته است و به تعداد ثروتمندان آمریکایی افزوده  می شود. راویِ داستان مردی است به نام نیک که در همسایگی گتسبی زندگی می کند. گتسبی  پس از برگشت از جنگ متوجه می شود که دیزی، دختری که دوستش می داشت با فرد دیگری ازدواج کرده است... او اینک جوانِ خودساخته ی ثروتمندی است که مهمانی های بزرگی در خانه ی مجللش برگزار می کند به این امید که روزی دیزی پایش را آنجا بگذارد و ...
گتسبی به تنها رویایی که داشت خیلی زیاد پر و بال داده بود و دیزیِ رویاهاش چیزی فراتر از اون چیزی بود که واقعا بود! کتابی نبود که عاشقش بشم و خیلی دوستش داشته باشم اما بدون شک ارزش خوندن رو داره. نقد پایان کتاب هم خوندنی بود.ترجمه ی کتاب رو هم چندان دوست نداشتم. البته این کتاب ترجمه ی جدیدتری هم داره که خیلی حیف شد پیداش نکردم! و همین طور اقتباسی با بازی دی کاپریو که اونم هنوز ندیدم!

- هیچ آتش باطراوتی قادر نیست با آن چه آدمی در قلب پر اشباح خود انبار می کند، برابری کند.
- بیاین یاد بگیریم که دوستیمون رو نسبت به یه نفر تا زنده هست بهش نشون بدیم و نه بعد از اون که مرده.
راوی در قسمتی از کتاب جمله پر معنایی رو بیان می کنه:
- هیچ وقت به مغزم خطور نکرده بود که یک نفر می تواند با انصراف ناپذیریِ دزدی که گاو صندوقی را می گشاید، ایمان پنجاه میلیون نفر را به بازی بگیرد...
اسکات فیتز جرالد اگه الان زنده بود بی شک یکی از عقایدش این می شد: یک نفر ممکن است چندین و چند بار ایمان چندین میلیون نفر را به بازی و سخره بگیرد...
۲ نظر ۲۳ دی ۹۶ ، ۱۵:۴۳
مهناز

رمان درباره ی مرد صد ساله ای به نام آلن کارلسن است که بدون نقشه ی قبلی در روز تولد صد سالگی اش از خانه ی سالمندان فرار می کند و...
کتاب متشکل از فصل هایی است که به طور متناوب به اتفاقاتی که این فرار پیش می آورد و گذشته ی هیجان انگیز این مرد می پردازد. نویسنده به شکل بسیار بامزه ای این شخصیت را درگیر اتفاقاتی می کند تا با تعدادی از اشخاص مهم سیاسی هم نشین شود و  بسیاری از مسائل و اتفاقات سیاسی و تاریخی قرن بیستم را بیان می کند ...
در قسمتی از نوشته پشت جلد کتاب یوناسن گفته است که این کتاب به نحوی هوشمندانه بسیار ابلهانه است! و آلن قهرمان داستانش را منِ دیگر خود می بیند که باها دست به دامن او شده تا از پنجره فرار کند و زندگیش را به کلی تغییر دهد.رمانی سرراست، مفرح و شگفت انگیز و گاه حتی قهقهه آور که با هوشمندی و تخیل غنی شخصیت اصلی اش را ناخواسته در میانه مهم ترین رخدادهای تاریخی قرار می دهد. آلن کارلسن سرحال و سهل گیر و "باری به هر جهت" نمونه ای به یادماندنی به دست می دهد که "هیچ وقت برای شروع دیر نیست".

کتاب بی نظیری بود؛ خیلی خیلی خوش خوان، جذاب و فوق العاده دوست داشتنی و بامزه.طرح جلدش رو دوست داشتم همینطور نوشته ی پشت جلدش رو. کلا کتابیه که حال آدمو خوب می کنه! 
اقتباسی هم داره که خیلی دوست دارم ببینمش.
* به شدت توصیه می کنم که بخونیدش.
چند تا جمله ی خوب از این کتاب:
- انتقام انگیزه ی حقیری برای ادامه ی زندگی است.
- رهبری یک ملت زمانی آسان تر است که آن ملت پشت آدم باشند.
- آدم ها می توانستند هر طور دلشان می خواست رفتار کنند اما به نظر آلن در کل اصلا وقتی آدم می تواند عبوس نباشد لازم نیست که باشد.
۶ نظر ۲۱ دی ۹۶ ، ۰۸:۴۹
مهناز