چراغ ها را من خاموش می کنم/ زویا پیرزاد
یاد پدرم افتادم که می گفت: "نه با کسی بحث کن، نه از کسی انتقاد کن؛ هر کی هر چی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدم ها عقیده ات را که می پرسند، نظرت را نمی خواهند، می خواهند با عقیده خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدم ها بی فایده است".
راستش نمی دونم چرا قبل از خوندنش، دید خوبی نسبت بهش نداشتم و خوشحالم که با خوندنش نظرم عوض شد. اینجوری بود که ورِ خوش بینم گفت آدم قبل از خوندن کتابی الکی در برابرش جبهه گیری نمی کنه :) ورِ منطقی ذهنم گفت راست می گه و اینجوری بود که ورِ کتابخونم به خوندش مشغول شد ؛)
داستانِ کتاب تو دهه ی چهل شمسی در آبادان اتفاق می افته و ماجرای زنی ارمنی به نام کلاریسه که همراه با خانواده اش در خانه های سازمانی زندگی میکنه؛ همسر کلاریس کارمند شرکت نفته و اون ها سه فرزند دارن؛ دو دختر که دو قلو هستند و یک پسر؛ آرمینه، آرسینه و آرمن.
کلاریس به شکل یکنواختی داره روزگارش رو می گذرونه و از زندگیش راضیه تا زمانی که همسایه ی جدید به خونه ی روبه رویی اشون میاد و کلاریس بعد از آشنایی با این خانواده متوجه می شه که مدت هاست برای دل خودش کاری نکرده و ...
+ انصافا کتاب خوشخوانیه؛ گفتگوهای کلاریس با خودش و درگیری های ذهنیش خیلی جالبه. فقط پایان کتاب، زود جمع و جور شد!