شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۱۳۳ مطلب با موضوع «معرفی کتاب» ثبت شده است

چند روز پیش سقوط آلبر کامو رو شروع کردم برا خوندن... از ده، پونزده صفحه ی پیش گفتار چیزی متوجه نشدم... رفتم سراغ متنِ خود کتاب... گفتم احتمالا پیش گفتار سنگین بوده برا همین چیزی متوجه نشدم... اما کتابی که نشه از مقدمه اش چیزی فهمید به احتمال 99 درصد ادامه اش هم براتون قابل فهم نخواهد بود!ترجمه و سبک مترجم چنان زد تو ذوقم که این کتاب رو فعلا برای همیشه ای نامشخص، خط زدم از تو لیستم و حاضر نیستم با ترجمه ی دیگه ای هم بخونمش :(
+ صالحه که میاد و غیب میشه، از دخترک هم که خبری نیست و مهناز... مهناز میشه یه خبر از خودت بدی لطفا... چرا وبت اون شکلی شده؟!!
۹ نظر ۰۹ دی ۹۶ ، ۰۷:۵۵
مهناز


مجموعه ی غزلی از سید احمد حسینی؛اسم این کتاب هم مثل قبلی متفاوت و دوست داشتنیه؛ معشوق تو این کتاب به جای مورد  خطاب قرار گرفتن با کلمات "تو" و "او" با  اسمش مخاطب شاعر شده. غزل ها تنها عاشقانه نیستند و اجتماعی هم هستند ولی خیلی به دلم ننشست؛کمتر غزلی بود که کلش به دلم بنشینه فقط بعضی از مصرع هاش رو دوست داشتم؛ چسبی به نام زخم بهتر از این کتاب بود. :


- سارابرایت شعر دم کردم بفرما!
( صالحه یاد تو افتادم. کجایی؟!)

- راضی به مرگت می شویمانند سارا
وقتی نخواهی خانِ چوپان را ببینی...
(راستش یادم نمیاد تو شعری تلمیح به این داستان آذری رو دیده باشم و این برام جالب بود)

- سارای و خان چوپان عاشق هم هستند؛ آنها با هم نامزد می شوند؛ مدتی بعد  خان چوپان برای کاری از روستا خارج می شود. در این مدت خان ظالمِ آنجا سارای را می بیند و عاشق او می شود و تعدادی را برای خواستگاری می فرستد اما پدرش اظهار می کند که او نامزد فرد دیگری است و این درست نیست که عهد و پیمانش را زیر پای بگذارد. خلاصه خان که انتظار چنین پاسخی را ندارد، عده ای را برای ایجاد رعب و وحشت می فرستد؛ سارای که از رنج کشیدن و کشته شدن پدر و آدمهای اطرافش می ترسد ناگزیر به خاطر آن ها می پذیرد اما شب عروسی خود را به آب می سپارد... -آپاردی سِل لر سارانی...-سارای تو فرهنگ آذربایجان نماد پاکدامنی و وفاداریه جدای از خودکشی ای که کرد و تو اسلام کار نهی شده ایه. همین دیگه :((( 
یه چیز دیگه اینکه اسم خان چوپان آیدین بوده یعنی زلال،شفاف، روشن و خان چوپان یه جور صفت براش بوده . سارای هم یعنی ماه طلایی. اگه فیلم قدیمیش رو ندیدین ببینین. قشنگه.آهنگ هایی هم که می خونن در عین سوزناک بودن دلنشینه. خودمم مشتاق شدم ببینمش. می دونین بازیگر نقش خان چوپان کیه؟!! فرهاد قائمیان!
۵ نظر ۲۶ آذر ۹۶ ، ۱۳:۵۷
مهناز

حاج رضا برای اینکه پسرش را نزد خود نگه دارد و نگذارد او از ایران برود و همین جا پابندش کند، شرط عجیب و غریبی برایش می گذارد...
از اون رمان های ایرانی بود که خیلی تعریفش رو شنیده بودم. برای همین شروع کردم به خوندنش. خب باید اعتراف کنم که رمان معمولی و سطحی ای بود اما جذابیت خودش رو داشت و یه کم متفاوت بود با اون سه چهارتایی که خیلی سال ها پیش خونده بودم. حتما هم باید حدس زده باشید که عاشقانه است اما به نظرم چندان پختگی نداشت. عشق خیلی زود اتفاق افتاد. شرطه عجیب و غریب بود و اینکه هیچ اتفاقی هم نیفتاد کمی عجیب و غریب ترشخصیت دختر این کتاب به گفته ی نویسنده زیبایی اساطیری نداشت، اما طبق معمول،هر کی می دیدش حالا فارغ از اخلاقش، ناچار از دل باختن بود!!!! 
اشعار قشنگی از شعرایی مثل فروغ تو این کتاب بود که لحظه ای فارغ از داستان غافلگیر و ذوق زده ات می کرد. طنز کتاب هم بامزه بود. اشکالات ویرایشی نگارشی هم داشت. با وجودی که من چاپ سی و چهارمش رو خوندم!  روان بود اما تعداد صفحاتش زیاد بود!
جدای از همه این ها، فقط هر از گاهی برای تغییر حال و احوال میشه رفت سراغشون. اما نه خیلی زیاد.
۷ نظر ۲۳ آذر ۹۶ ، ۰۹:۱۸
مهناز
درباره ی گردآفرید، دختر گژدهم یکی از پهلوانان کاووس پادشاه ایران.به غیر از کودکان برای هر سنی مناسبه -به خاطر اینکه متنش خیلی ساده نیست- تصویرگری هاش خوب بودن اما نمی دونم چرا چندان برام دلنشین نبود.کاش به جای اختصاص اون همه صفحه به تصویر، تعداد بیشتری از ابیات نوشته می شد. مثلا توی پیش گفتار یا صفحات پایانی کتاب. اون طوری جذابیتش هم بیشتر می شد.
در هر صورت این بازآفرینی ها برای آشنایی بیشتر و راحت تر با داستان ها و شخصیت های شاهنامه، خوبن.
+ کیه که ندونه من گردآفرید و داستان روبرو شدنش با سهراب رو دوست دارم؟!!! :))))
۳ نظر ۲۳ آذر ۹۶ ، ۰۸:۵۲
مهناز

خیلی وقت پیش خوندمش اما بعضی قطعاتش اونقدر متفاوت و دوست داشتنیه که وقتی داشتم مرورش می کردم، احساس کردم که لازمه حتما بنویسمشون.با اینکه یادمه کلا کتابی نبود که خیلی دوستش داشتم. بالاخره شعرهایی اند که ترجمه شدند! ولی انصافا بعضی هاش به شدت دلنشینه با تصویر سازی هایی به شدت متفاوت:
 - چه می کردی اگر باران به بالا می بارید؟
من؟
بله 
عادت می کردم به زندگی روی ابر فکر کنم...

- و شکارچی مهربانی دارد می آید که اسلحه اش تنها یک گل سرخ است

- دلم می خواهد یک ببر کوچک باشم  
 خوابیده و خرخرکنان   
در جنگل جادویی موهای قهوای تو

- بگذار وانمود کنیم ذهن من تاکسی است
و ناگهان (چی در میاد از توش!)
شما سوارش شده اید...

میشه لبخند نزد با خوندن این قطعات...؟!چرا باید فراموششون کرده باشم. گاهی وقتا از بی اعتنایی خودم حرصم می گیره!تازه با خودم حرف زدم و راضیش کردم که از نوشتن بعضی قطعات دیگه صرف نظر کنه. شکر خدا لجبازی نکرد ؛)
۵ نظر ۲۶ آبان ۹۶ ، ۱۶:۲۱
مهناز
داستان عشق  لامارتین، شاعر و نویسنده فرانسوی و دختری به نام گرازیه لا.
بخش اول کتاب شرح سفر تفریحی او به ایتالیا و بخش های دیگر داستان، روایت ملاقاتش با گرازیه لا دختر یک ماهیگیر است.
کتاب خوب و روانی بود اما در ترجمه اش گاها از کلماتی استفاده شده بود که ممکنه معناشون رو خیلی ها ندونن همون طور که من بعضی هاشون رو نمی دونستم! کلماتی که خیلی سال ها پیش رایج بودن ولی دیگه الان نه.ردشون رو فقط تو متن های کهن میشه پیدا کرد و مناسب کتابهای امروزی نیستن! در صورتی که معادل های خوبی هم براشون وجود داره.ب
رای شروع به خوندش به حالتون توجه کنید. چون قسمت هایی از کتاب که غم انگیزه واقعا غم انگیزه.

 - ... می اندیشم که قالی و کاغذ دیواری و پرده های ابریشمین به اندازه یک جو عاطفه ارزش ندارند. تمام طلای دنیا برای آن که قلب آدم های بی احساس را حتی یک بار به تپش اندازد و یا بارقه ای محبت آمیز از نگاهشان ساطع گرداند، کفایت نمی کند.
- تا آن زمان به درستی نفهمیده بودم که خوشبختی وابسته به تجمل نیست و نمی دانستم که انسان می تواند به وسیله یک سکه مسین به خوشوقتی بیشتری از آنچه که از یک خزانه طلا متصور است، دست یابد به شرط آن که بداند که خداوند، خوشبختی را کجا پنهان کرده.
- دوست داشتن به خاطر دوست داشته شدن، خصیصه انسان است؛ دوست داشتن به خاطر دوست داشتن، صفت فرشته.
- قلبی را که به خاطر شما می تپد از زندگی حذف کنید: چه چیزی باقی می ماند؟- ابری که بر روح سایه می افکند، بیش از ابری که در افق ظاهر می شود، زمین را در نظر انسان پوشش و تغییر رنگ می بخشد. 
- آه! مرد بسیار جوان قادر نیست که دوست بدارد! بهای هیچ چیز را نمی داند! خوشبختی حقیقی را نمی شناسد مگر در پی از دست رفتنش!
- زمان خیلی زود آثار خاکی را پاک می کند اما هرگز نمی تواند اثر نخستین عشق را از قلبی که تجربه اش کرده بزداید...
۳ نظر ۲۲ آبان ۹۶ ، ۰۷:۲۳
مهناز

همین که اسم کتاب رو خوندم احساس کردم که فیلمی اقتباس گونه و ایرانی از این نمایشنامه رو دیدم با بازی حسین یاری، لاله اسکندری و یکتا ناصر! برا همین قبل از این که شروع به خوندنش کنم می دونستم داستان از چه قراره.
 اسم نمایشنامه تا حدودی ماجرای داستان رو لو میده ومن درحد چند جمله مبهم گونه ؛) بگم که : داستان درباره کسائیه که بین مرگ و زندگی قرار گرفتن و معلوم نیست که سرنوشتشون به کجا ختم میشه! 
این کتاب هم مثل نمایشنامه های دیگه ی اشمیت جذاب، خوندنی و روون بود و پر از دیالوگ های خوب و تامل برانگیز! درسته از سه نمایشنامه ی دیگه ای که ازش خوندم جذابیت کمتری داشت اما مگه میشه کتابی از اشمیت خوند و لذت نبرد و دوستش نداشت؟!

- آدما طوری زندگی می کنن انگار که نامیرا و جاودانه ان: اونا عاشق نمی شن؛ سرمایه گزاری می کنن.
- مدت ها فکر می کردم آدمایی که اعتراف می کنن وجدان اخلاقی والایی دارن و حالا متوجه می شم که بعضی ها همون طور که استفراغ می کنن اعتراف می کنن؛ بالا میارن تا دوباره شروع کنن.
- از نظر من اون چه ارزش آدم رو می سازه، آدم بودنشه نه چیز دیگه.
- از خودتون بگین. زود باشین. از خودتون! زود باشین فقط یه دقیقه وقت دارم. کجا زندگی می کنین؟!
توی یه خونه ی بزرگ کنار دریا با پنجره هایی به وسعت افق.
ساحل هم داره؟
آره؛ طولانی، سفید و آبی. عاشق اینم که من رو کنار ساحل گردش ببرن.
و بعد؟ دیگه چه کار دوست دارین بکنین؟
دوست دارم تو رویا فرو برم. موسیقی گوش کنم و وقتی موسیقی گوش می کنم صدای سکوت اطرافم رو بشنوم.
و بعد؟
بعدشم دوست دارم کتاب بخونم تا تمام زندگی هایی رو که من نتونستم بشناسم تجربه کنم.
دیگه چی؟
بعد هم به نظرم میاد... که دلم می خواست عاشق باشم.
آخ من هم همین طور.
۵ نظر ۰۷ آبان ۹۶ ، ۰۷:۰۳
مهناز

آفتاب می درخشد... آفتاب می درخشد؛ این یک معجزه است. گل ها می شکفند... ریشه ها می رویند؛ این یک معجزه است. زیستن معجزه است... قوی بودن معجزه است... معجزه درون من است... معجزه خود منم... من معجزه هستم،همه ی ما معجزه ایم....
+ از جمله کتابهایی که مدت ها پیش خوندمش. یه کتاب واقعا خوب تو بخش ادبیات کودک و نوجوان.
۴ نظر ۲۴ مهر ۹۶ ، ۱۶:۱۱
مهناز

خانواده ای روستایی پس از مرگ پسرشان به پیشنهاد مدیر یک سیرک به لندن می آیند تا زندگیشان رنگ دیگری بگیرد. جم پسر خانواده با دختری به نام مگی و مردی به نام ویلیام بلیک آشنا می شود که یک شاعر و نقاش آزادی خواه است... 
 این کتاب رو هم تقریبا با فاصله اندکی از "دختری با گوشواره مروارید " خوندم اما این کتاب به گرد پای " دختری با ..." هم نمی رسه. سبک خاصی که تریسی شوالیه داره تو این کتاب هم مشهوده. توصیفات متفاوت و روایت زندگی یک انسان معروف در لابلای یک داستان! با این حال از اون کتابایی نیست که حس خاصی بهش داشته باشید. یک کتاب متوسط و معمولی! طرح جلدش هم خیلی نچسبه! 

تو لندن هیچ جا نبود که بشه از دست آدما در بری. اما همه جا آدم هست بالاخره، نیست؟ کجا بدون آدمه؟ 
جم نخودی خندید: همه ی جاهای دیگه. مزرعه ها و جنگل ها و آسمون. می تونم تمام روز همچین جاهایی باشم؛ شاد و خرم.
اما اگه آدم هایی اطرافت نباشن، اون چیزها هم هیچ معنایی نداره.
به گمونم همین طوره...

+ خیلی وقته کتابی معرفی نکرده بودم هرچند که این مال مدتها پیشه ولی گفتم یه کم حال و هوای وب گرفته ام رو عوض کنم !حماسه حسینی خوندنش طول می کشه! فکر می کنم دوباره باید یه سر به کتابخونه بزنم!
۳ نظر ۱۸ مهر ۹۶ ، ۰۷:۱۲
مهناز

صادق هدایت معتقده موجودات سه دسته اند گیاهخوار، گوشت خوار و همه چیز خوار که انسان همه چیز خواره در صورتی که  سیستم بدنش شبیه میمون های میوه خواره و باید از نباتات تغذیه کنه و برای اثبات این عقیده به استدلال می پردازه؛ استدلالاتی راجع به ساختمان معده و روده و ساختار دندان انسان ها که مطابق با ساختمان بدنی گیاهخوارانه و نه گوشت خواران و توضیحات و حرف هایی از این دست.وی فوایدی رو برای گیاهخواری ذکر می کنه از جمله این که گیاهخواران بدنشان در برابر بیماری ها مقاوم تر و عمرشان طولانی تر است، بیماری های مربوط به گوشتخواری را نمی گیرند و خوش اخلاق ترند و ...
در کل کتاب خوب، روان و کوتاهی بود. درسته بعضی مطالبش چند بار درجاهای مختلف کتاب تکرار شده بود، با این حال آزار دهنده و یا خسته کننده نبود و همه بهتره که برای یکبار هم که شده بخوننش. قابل توصیه است و حداقلش اینه که باعث میشه کمتر بریم سراغ گوشت و این خوبه.
و اما بعد :))ب
ه نظر من افراط توی هیچ چیزی خوب نیست. همونطور که گوشتخواری صِرف خوب نیست، گیاهخواری صِرف هم خوب نیست و به عقیده ی من وقتی خدا خوردن گوشت برخی حیوانات رو حلال کرده. دلیلی نداره که ما خوردنش رو بر خودمون حرام کنیم اما نباید در خوردن گوشت زیاده روی کنیم همون طوری که امام علی (ع) هم گفته و صادق هدایت هم این حدیث رو در کتابش ذکر کرده: "شکم های خودتان را مقبره حیوانات نسازید"
پیامبر حدیثی داره با این مضمون که خوردن چهل روز گوشت پست سر هم باعث سنگدلی میشه اما حدیث دیگه ای از امام صادق هم هست به این مضمون که یک بار درهفته گوشت بخورید و فرزندانتان را به آن عادت ندهید و نیز آنان را بیش از چهل روز از گوشت محروم نکنید چون بدخوی می شوند.
پس نتیجه می گیریم که تو هیچ چیزی افراط خوب نیست :)
 گوشت خوردن رو کمتر کنید و میوه و سبزی زیاد بخورید؛ توصیه ی بهداشتی من به شما عزیزانِ دل این است.
این بود انشای من :)
+ تشکر از بودا بابت این پیشنهاد خوب.
۷ نظر ۳۱ شهریور ۹۶ ، ۰۷:۲۳
مهناز
این کتاب نامه های عاشقانه جبران خلیل جبران -نویسنده لبنانی- به می زیاده - شاعر و نویسنده لبنانی، فلسطینی- است. 
نامه هایی دل چسب و لذت بخش که عشق وی به می در آن ها مشهود است. البته سه نامه ی خیلی کوتاه و مقاله ای در ستایش جبران از می زیاده هم در این کتاب آورده شده است.
عشق بین این دو از عشق های معمول نبود که با دیدار آغاز شود. این دو در طی مکاتبه هایی که با هم داشتند به یکدیگر علاقه مند می شوند و عشقی که بین این دو شکل می گیرد فراتر از عشق های معمولی است. این مکاتبه گران عاشق حدود بیست سال با هم مکاتبه می کنند و بدون این که همدیگر را ملاقات کنند، زندگیشان را به پایان می رسانند...

خیلی خیلی خوشحالم که این کتاب رو خوندم و خوشحال تر که اولین نوشته ای که از جبران می خوندم نامه های عاشقانه ی لطیفش بود. چقدر این مرد روح لطیفی داشته. چقدر عاشقانه طنازی می کرده و  چقدر دلربایی... مرد به این نازنینی؟! می اصلا چاره ای نداشته غیر از این که عاشقش بشه اگر چه به قول جبران که من هم کاملا باهاش موافقم :)))))))))) از عشق می ترسیده؛ مطمئنم که می ترسیده و دلایل خودش رو هم داشته... هر چقدر جبران صریح تر می مبهم تر، دوری گزین تر... چقدر این عشق عمیق بوده و غم این عشق هم عمیق تر... و چقدر خوب که همدیگه روداشتند اگر چه دور از هم ولی نزدیک...قسمتی از کتاب رو این پایین گذاشتم که بشنوید: (تعجب نکنید؛ این کتاب رو باید شنید؛ از قلب جبران). 

من محبوب نازپرور خویش را دوست می دارم؛ اما وقتی که با عقل می سنجم نمی دانم که چرا دوستش می دارم اصلا این را با قیاس عقلی نمی خواهم بدانم همین قدر کافی است که دوستش می دارم و بس. آری از دل و جان دوستش می دارم؛ کافی است که در هر حال، اندوهگین، غریبانه، تنها، خوشحال، مدهوش و مجذوب سر بر شانه اش گذارم، کافی است که در کنارش تا ستیغ کوهساران پیش روم و هر لحظه در گوشش زمزمه کنم که : "تو دوست منی، توئی محبوبم!".

می! می گویند که من از بشر دوستانم و به خاطر این که همه ی مردم رادوست می دارم بعضی سرزنشم می کنند. آری من همه ی مردم را دوست می دارم و همگی را بدون گزینش همان گونه که هستند یک جا دوست می دارم زیرا جزئی از جلوه ی ذات خدایند ولی هر دلی را قبله ی خاصی است و این دل نیزجهتی دارد که ساعت ها در خلوت تنهایی بدان متوجه می گردد و هر دلی را دِیری است که در آن خلوت می گزیند تا آرامش و تسکین یابد. هر جانی هم جانانی دارد که آرزومند است به آن بپیوندد تا در دوران حیات از نیکبختی و نعمت تندرستی بهره مند گردد یا این که رنج های زندگی را به دست فراموشی سپارد.سال هاست که احساس می کنم کعبه ی دل خویش را یافته ام، این احساس حقیقی، ساده و روشن و دوست داشتنی است...

شنیدن بقیه اش دیگه به عهده خودتون.
ترجمه ی کتاب خیلی خوب بود و خود کتاب اونقدر جذاب و دلربا که دوست نداشتم لحظه ای بزارمش زمین. از اونایی که هی دلت می خواد ورقش بزنی و برگردی عقب و سطر سطرش رو ببلعی. اگه چهل نامه کوتاه به همسرم از نادر ابراهیمی رو خونده باشید و ازش لذت برده باشید بی شک این کتاب رو هم دوست خواهید داشت. این دو کتاب شباهت هایی کلی بهم دارند.
+ و موقع خوندنش اونقدر جبران، میِ عزیز و دلبند و نازنین و محبوبش رو صدا کرد که هی این قسمت های شعر سیاوش کسرایی تو ذهنم آنلاین پخش می شد ؛)  :
می لاله و باغم؛ 
می شمع و چراغم؛
 می همدم من، همنفسم، عطر دماغم...
 ( هرچند منظور سیاوش خان کسرایی از "می" چیز دیگری است؛) 
شعر کاملش رو بخونید. وزنش خیلی آهنگین و لذت بخشه).
+ خیلی خیلی ممنونم ازت بابت این معرفی و پیشنهادِ دلچسب.صالحه عزیزم پیشانیت را پیش بیاور؛ نزدیک تر...
+ احتمالا امشب نتمون تموم میشه؛ گفتم که در جریان باشید. مساله در جریان بودن مهمه.
۵ نظر ۲۰ شهریور ۹۶ ، ۰۶:۴۶
مهناز

کتاب، شامل سه داستانه که هر سه داستان رو یک مردِ تنها روایت می کنه:

دست: مردی دست دختر زیبایی را برای یک شب، قرض می گیرد!
پرندگان و حیوانات دیگر: مردی که از انسان ها گریزان است و از حیوانات به عنوان موجوداتی که زنده هستند و زندگی دارند، در خانه اش نگهداری می کند...!
خانه خوبرویان خفته: خانه ای برای پیرمردانی که قوای خود را از دست داده اند و می توانند شب را کنار دخترانی که با دارویی به خوابی عمیق فرورفته اند بگذرانند. اگوچی یکی از همین مردان است که با قرار گرفتن کنار این دختران خاطرات خود با زن های دیگر را به یاد می آورد!

+ باید دور شد... برای دیدن خویشتن خود، باید از خود دور شد.
+ اصولا انسان ها در هنگام احساس تنهایی، سعی می کنند خانواده ها را خوار بشمارند زیرا تصور می کنند آن ها نیز تنهایی او را به استهزا می گیرند.
+ مرگ تنها یک بار به سراغ آدمی می آید اما عشق بارها و بارها.

کتابی نبود که بتونم دوستش داشته باشم. نثرش رو دوست نداشتم همین طور داستان هاش رو. داستان ها به همین ترتیبی که تو کتاب آورده شده هر کدوم نسبت به داستان قبلی بهتر بودند. تو همه ی داستان ها  تنهایی این مردها فقط به صورت موقتی پر میشه...اولین داستان این کتاب تو سبک رئالیسم جادوئیه (سبکی که همه چیزش عادیه و از وقایع و رویدادهای اجتماعی نوشته میشه و فقط یه عنصر غیرطبیعی و جادویی در اون وجود داره) سبکی که نمی تونم باهاش ارتباط برقرار کنم و اصلا دلمم نمی خواد؛ بعد از خوندن "زیباترین غریق جهانِ" مارکز بود که بیشتر با این سبک آشنا شدم و دلمو زد!
گابریل گارسیا مارکز گفته تنها رمانی که آرزو داشته نویسنده اش باشه خانه خوبرویان خفته است و گویا "خاطرات دلبرکان غمگین من" رو با تاثیر از این کتاب نوشته. کتابی که من به دو صفحه اش نرسیده، عطایش را به لقایش بخشیدم.
من دوباره گول اسم کتاب و تعریف مارکز و اینارو خوردم. چرا من با جملات پشت جلد کتاب که از مارکز بود الکی نیشم به خنده وا شد؛ آخه کسی نیست و نبود که بگه  تو که از مارکز چند تا کتاب بیشتر نخوندی چرا الکی ذوق می کنی! بعدشم چرا رو جلد کتابا نمی نویسن مجموعه داستان کوتاه؟!! شاید یکی مثل من گاهی حواس پرت تر از اون میشه که کتاب رو ورق بزنه! اصلا چطوری میشه مجموعه داستان های کوتاه رو دوست داشت؟! من هر بار کمتر می تونم دوستش داشته باشم.
+ بی ربط نوشت: دیشب من سر مسابقه ادابازی چقدر حرص خوردم. یعنی جوری بود که می گفتن مهناز تو آروم باش، یه کم یواش تر... چقدر خوب که پالت برد. یعنی به جای اینا من داشت قلبم از جاش کنده می شد. 

 گوش کنید:کویر محمد معتمدی    کاردادی دستم پازل باند


۷ نظر ۱۴ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۰۷
مهناز

داستان درباره عشق بین دیان و ریشارد است؛ عشقی که به واسطه ی غرور دگرگون می شود. 

عشق را به دور از غرور باید ابراز کرد. باید با هم راجع بهش حرف زد و حرف زد و حرف زد...نفرت روی دیگر سکه است و انتقام...
کتاب خوبی بود.اشمیت رو خیی خیلی دوست می دارم. مجذوب و مسحورم می کنه هر بار و یکی از نویسندگان محبوبم شده. این سومین کتابشه که خوندم و برای چندمین بار می گم که از خرده جنایاتش شروع کنید. 
- زن ها فقط اون چه رو که در مردها زنونه است می فهمن و مردها فقط جنبه های مردونه ی زن ها رو درک می کنن. یعنی باید گفت که هیچ کدوم اون یکی رو نمی فهمه. اگر بخوای رفتارش رو تعبیر کنی حتما به اشتباه می افتی.
- دیگه به هیچکی دل نمی بندی؟ نه.نه من نه کس دیگه؟اون طوری که با تو بودم، نه... هرگز.
- دوست داشتن یعنی اولویت دادن به یک نفر؛ ترجیح دادن. درست برعکس علم و آگاهیه. آدم کور می شه.
- بین دو آدم نمی شه دکمه ای رو فشار داد و همه چیز رو از سر گرفت.
- غرور مسریه اگه یکی بهش مبتلا بشه اون یکی هم فورا می گیره.- آدم بد و خوب وجود نداره؛ فقط اعمال بد و خوب وجود داره و در بینشون مخلوقاتی که این وسط وول می خورن.
- در عشق اغلب اشتباه می کنیم؛ اغلب احساسات ما جریحه دار می شود و احساس بدبختی می کنیم اما عشق می ورزیم و هنگامی که در آستانه ی مرگیم به عقب برمی گردیم و به خود می گوییم: خیلی رنج کشیده ام؛ گاهی به بیراهه رفته ام اما عشق ورزیده ام. پس من زندگی کرده ام. من یک موجود تصنعی ساخته و پرداخته ی غرور و کسالت نیستم زیرا که عاشق بوده ام.

+ اوه راستی یه سلامِ گرم خدمتِ آرشیو خوانِ عزیزِ وبلاگم. لطفا اگه اینجا رو خوندی بی تفاوت و بی اعتنا نگذر. جواب سلام واجبه ها؛ واجب ؛))) یه نظری، پیشنهادی، انتقادی، سخنی، جمله ای، کلمه ای، حرفی حتی... لطفا :)) منتظرم...

۷ نظر ۰۴ شهریور ۹۶ ، ۰۶:۳۷
مهناز
آخر چطور می شود بدون نفرت ضربه ای را از کسی تحمل کرد؟دیدم از عزیزترین شخص می توان، اگر او را دوست داشته باشی...
# از سری کتابهایی که مدتها پیش خوانده ام. چندان کتاب لذت بخشی نبود برای من. برای همین نوشتن درباره اش طول کشید.
+ هنوز در کم رنگی به سر می برما :)))) شاید یه مدت کمتر بنویسم شایدم نه و این رو شرایط ایجاب می کنه...
۴ نظر ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۰۶:۲۸
مهناز

ابل زنورکو نویسنده ای معروف است که نوبل گرفته. او به تنهایی در جزیره ای زندگی می کند و سال هاست این انزوا ادامه دارد. شخصی به نام اریک لارسن خود را روزنامه نگار معرفی می کند و موفق به دیدار او می شود. آن دو درباره آخرین کتاب زنورکو به نام عشق ناگفته صحبت را شروع می کنند که شامل مکاتبات عاشقانه ی زن و مردی است که بعد از چند ماه زندگی عاشقانه در کنار هم، بنا به تصمیم مرد قرار می شود که رابطه شان را تنها به صورت مکاتبه ادامه دهند... لارسن از زنورکو درباره واقعی بودن شخصیت های این کتاب سوال می کند...
اریک امانوئل اشمیت خیلی بلده چه جوری بنویسه. جذاب می نویسه و به شدت قلم گیرایی داره. بعد از خرده جنایات زناشوهری این دومین کتابی بودکه ازش خوندم و نه تنها ذره ای از احساس خوبی روکه با اون کتاب در من ایجاد کرده بود از بین نبرد. بلکه مشتاق ترم کرد که کتاب های دیگه اش رو هم بخونم. فوق العاده بود. به هیچ وجه نمی تونید از یک صفحه ی این کتاب هم بگذرید اون قدر که جذابه. مکالمه ی دو مرد و اریک امانوئل اشمیت شما رو در این گفتگو شریک می کنه. گفتگویی درباره عشق و دلباختگی. به هیچ وجه نمی تونید داستان رو حدس بزنید و صفحه به صفحه اش شما رو غافلگیر می کنه گاهی این غافلگیری ها اونقدر شدیده که به شدت شوکه می شید.دوست دارم کتابهای دیگه اش رو هم بخونم. بخش های بسیار جذابی داره که می تونید بقیه اش رو تو خود کتاب بخونید :))))))))):

- مگه نبوغ نویسنده این نیست که جزییاتی رو خلق کنه که قابل خلق کردن نیست و به اونا رنگ واقعی بده؟ وقتی یک صفحه به نظر واقعی میاد به خاطر زندگی نیست. بلکه به خاطر نویسنده اشه. ادبیات که قرقره کردن زندگی نیست؛ خلق کردنشه، به وجود آوردنشه، ادبیات از زندگی فراتر می ره آقای لاردن.
- آخه از جون من چی می خواید؟
احساستونو
- می خواید بازم دروغ ببافید؟
دلم که می خواست.
از کجا بدونم راست می گید؟
از بی قوارگیش. دروغ ظرافت داره، هنرمنده، اون چیزی رو بیان می کنه که باید می بود، در حالی که حقیقت محدود می شه به چیزی که هست.
- داره دستگیرم میشه چی تو شما می لنگه.
اِ؟
ادبتون.
-... اون انقدر منو دوست داشت که باعث می شد من هم خودمو دوست داشته باشم...
- هیچ وقت بی رحمی رو که در پس یک نوازش نهفته است حس کردید؟ فکر می کنید که نوازش آدم ها رو به هم نزدیک می کنه؟ نه، آدم ها رو از هم جدا می کنه. نوازش کلافه میکنه، اعصاب خرد کنه؛ فاصله ای بین کف دست و پوست به وجود میاد، در پس هر نوازشی دردی هست، درد این که نمی شه واقعا به هم رسید. نوازش سوء تفاهمیه بین تنهایی که می خواد خودشو نزدیک کنه و تنهایی که می خواد بهش نزدیک شن...
- در عشق چیز یادگرفتنی وجود نداره.چرا؛ دیگری...
- عشق من؛ به روشنایی سپیده دم می نگریستم و به تو فکر می کردم. به خودم می گفتم چه بسا من و تو هر دو در این لحظه داریم به یک خورشید، روی یک زمین، در یک آن می نگریم و با این حال نمی توانستم خوشبخت باشم...- عشق دو طرفه یعنی چی؟ دو رویایی که اتفاقی با هم جور در میان. یک سوء تفاهم سعادتمند، البته یک سوء تفاهم دو طرفه... آیا نمی تونیم از پس رویاهامون با هم حرف بزنیم؟
۵ نظر ۲۳ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۱۷
مهناز
این کتاب درباره هفت ترس کشنده! است: ترس از صمیمی شدن، ترس از ناشناخته ها، ترس از تغییر، ترس از پس زده شدن و طرد شدن،ترس از درگیری و خشم، ترس از سربار بودن و ترس از مرگ.
 یه کتاب گفتگو محوره. یعنی دو نفر دارند درباره ترسها با هم حرف می زنند. یکی به این ترس ها آگاهی داره و دیگری گفته های اون فرد رو می نویسه. این کتاب پر از جمله های انگیزشیه و حرفش اینه که باید ترس ها رو پذیرفت. در موردشون حرف زد. باهاشون دوست شد. باورهای غلط رو تعدیل کرد؛ تغییر رو شروع کرد و در کنارشون از زندگی لذت برد.کتاب بدی نبود. 
- با ترس های خود دوست شو...به آن ها خوش آمد بگو و بگذار وارد زندگیت شوند. از فرار کردن دست بردار و آن ها را بپذیر. یاد بگیر با آن ها کنار بیایی و بهشان اعتماد داشته باشی. وقتی این کار را بکنی یاد خواهی گرفت که چگونه با اعتماد کردن اعتماد به دست بیاوری. از کارهای کوچک شروع کن. کارهای بزرگ خودشان ردیف خواهند شد.
- زندگی یعنی انجام بده و یاد بگیر نه اینکه فکر کن و یاد بگیر.- این اشتباهی است که خیلی از مردم می کنند. وقتی پیر می شوند تازه ارزش زندگی را می فهمند و سعی می کنند از باقیمانده آن حداکثر استفاده را بکنند.این اشتباه را نکن که با نگرانی از آینده حال خود را خراب کنی. ما بیش تر زندگی خود را به خاطرات یا پیش بینی ها اختصاص می دهیم. یک شخص معروف گفته است که زندگی مثل قرعه کشی است باید حاضر باشی تا برنده شوی. ترس هایی هم که در موردشان صحبت کردیم همه باعث می شوند از زندگیمان در زمان حال لذت نبریم.
۲ نظر ۲۳ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۱۷
مهناز
این کتاب رو حدودا یه سال پیش خوندم و دلیل محبوبیتش رو برای عده ای واقعا نمی دونم. نمی دونم چرا بهترین عاشقانه ایه که خوندن من که دوستش نداشتم. یه کتاب تقریبا معمولی بود! 
درباره ی نویسنده انگلیسی این کتاب هم اطلاعات چندانی وجود نداره.داستان درباره مرد متاهلیه که عاشق یه بیوه ی جوون میشه. مردی که زندگیش روح و عشق نداره. مرد وقتی متوجه میشه زن صدای خوبی داره تشویقش می کنه که آموزش ببینه و پول این آموزش رو از شرکت بیمه ای که توش کار می کنه می دزده. مرد به مدت سه سال می افته گوشه زندون و زن تبدیل به یه خواننده میشه و دوباره بعد از اون همه سال همدیگه رو می بینند...

من در یک لباس فاخر و طلایی ممکن نیست تو را بیش از این دوست بدارم. تمام جواهرات دنیا نمی تواند بر زیبایی و شدت عشق من نسبت به تو بیفزاید و یا مجلل ترین سفره ها با شامی که در این جا صرف می کنیم مقابله کند و اگر تو این قدر صدای مرا دوست داری، حتی بیش از عشق من، بیش از جسم من، من حاضرم که فقط آواز باشم، صدا باشم و آن قدر برای تو بخوانم که تو را در آواز خود غرق کنم...
۱ نظر ۱۳ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۳۵
مهناز
آلیس استاد پنجاه ساله ی دانشگاه هاروارد است که در رشته زبان شناسی چهره ی شناخته شده ای است وی در اوج زندگی حرفه ای خود،به بیماری آلزایمر زودرس مبتلا می شود و ... 
کتاب خیلی خوب و جذابیه. حالا می فهمم که آلزایمر چقدرمی تونه ترسناک باشه. فراموشی به معنای واقعی کلمه؛ چنان ترسناک که فکر کردن بهش هم می تونه وحشت زده ات کنه و من تا حالا اینقدر عمیق بهش فکر نکرده بودم. این که کم کم همه چیز برات کمرنگ بشه؛ نتونی خونوادت رو بشناسی؛ حتی اسماشون یادت نیاد؛ یادت نیاد چند لحظه پیش داشتی چیکار می کردی؛ دنبال چی می گشتی؛ به کی فکر می کردی؛ چی باعث شده بود که لبخند بزنی؛ عشق، علاقه، خواستنی هات، جایگاهت، دوستات همه چی رو از دست بدی. اونا هم از دستت میدن! کم کم حتی کلمه ای یادت نیاد که ازش استفاده کنی. نتونی حرف بزنیو یه کار ساده رو انجام بدی. فکراتو نتونی به زبون بیاری، نتونی لباساتو خودت بپوشی، اصلا ندونی که یه  چیز ساده چه استفاده ای داره... تلخه! دهشتناکه...به نظرم تنها خوبی این بیماری موقعیه که کاملا پیشرفت کرده باشه و تو دیگه هیچ چیز برات مهم نیست، نه این که خودت نخوای مهم نباشه، نه! بلکه دیگه خودت رو هم فراموش می کنی. خودت تو خودت گم میشی... حُسنِ تلخیه می دونم... شاید اون موقع دیگه لازم نباشه چیزی رو تحمل کنی!
من اصلا نمی دونستم که این بیماری ارثیه و یا ارثی هم می تونه باشه.
به جرات می تونم بگم بدترین ترجمه ای بود که از یک کتاب خوندم؛ یعنی اینطور بگم که تک تک صفحات این کتاب نیاز به ویرایش و اصلاح داره.یعنی  تو خیلی موارد حتی یک ویرگول ساده هم درست استفاده نشده؛ اصولا نباید قبل از کلمات ربطی مثل واو و که ویرگول بیاد! جملات گاها نامفهومند جوری که یک جمله رو گاهی باید برگردی و چند بار بخونی تا متوجه بشی. گاهی یک جمله نیمه تمام رها شده و تو همچنان منتظری تا یه فعلی رو پایان جمله ببینی و بفهمی که چی به چیه اما همون طور سردرگم رها میشی. شیوه ی دستوری جملات هم طبق دستور زبان فارسی رعایت نشده و گاهی فقط جمله به جمله ی متن انگلیسی ترجمه شده. اغلاط املایی هم که جای خودش رو داره. یک کلمه اصلا ترجمه نشده و با همون کلمه به همون زبان انگلیسی آورده شده. یه شخصیت فرعی هم "بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم" رو زمزمه میکنه و راوی یه جایی می گه دردا که راز پنهان خواه شد آشکارا. می دونم اصطلاحات ما با زبان های انگلیسی و ... فرق می کنه ولی آخه دیگه اینجوری فارسی سازی اش هم به شدت تو ذوق می زد؛ حداقل تو این کتاب. یعنی اگه کتاب جذابی نبود همون صفحات ابتدایی میزاشتمش کنار و قیدشو می زدم. هر صفحه ای رو امیدوارانه جلو رفتم بلکه درست شه اما انگار نه انگار. من همیشه زیادی امیدوارم. بعید می دونم این ترجمه به چابهای بعدی رسیده باشه ولی امیدوارم اگه رسیده اصلاح شده باشه. همون پیشگفتار رو بخونید متوجه می شید که چی می گم ولی نخونید؛)  جوری  این کتاب به من حرص خوروند که دلم می خواست یه خودکار رنگی بردارمو تمام اشتباهات رو خط بزنم و درستش کنم:| نه اینکه من خیلی بلد باشما اینا رو نگفتم که به همچین نتیجه ای برسم؛ هر کی این کتاب رو بخونه خودش متوجه میشه.
خلاصه که یه ترجمه ی بد می تونه، یه کتاب خوب رو تا سطح خیلی زیادی بیاره پایین!طرح جلد کتاب هم با کمی تغییر شبیه طرح جلده اصلی کتابه و هوشمندانه است خیلی ( طرح پروانه روی یه پس زمینه سفید). بازم اگه کتابو بخونید متوجه می شید چی میگم.
به شدت توصیه می کنم که  این کتاب رو بخونید اما یه ترجمه دیگه اش رو که فکر می کنم با اسم "هنوز آلیس" ترجمه شده.می دونم طولانی شد. ولی چاره ای نبود. باید ذهنم رو خالی می کردم.

+ من کسی نیستم که در حال مردن باشد. من کسی هستم که با آلزایمر زندگی می کند. می خواهم در حد توانم با دیگران زندگی کنم.
+ دیروزهای من ناپدید شدند، به فرداهایم هیچ اطمینانی نیست، پس به کدام امید زنده بمانم؟ من برای هر روز زندگی می کنم. در لحظه ها زندگی می کنم. در یکی از فرداها فراموش می کنم که مقابل شما ایستادم و سخنرانی کردم اما به دلیل آن که فرداها را فراموش خواهم کرد معنایش این نیست که در هر ثانیه از همان فردا، امروز زندگی نکرده ام. من امروز را از یاد می برم اما به این مفهوم نیست که امروز اهمیت نداشت...
۴ نظر ۰۸ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۳۷
مهناز

کتاب در مورد مردی است که آمده است تا گردنبند مرواریدی را که مادرش نزد مرد رباخواری گرو گذاشته است، پس بگیرد اما بر اساس یک تشابه اسمی به جای اینکه با دختر آن مرد دیدار کند، برادرزاده ی او را می بیند و عاشقش می شود...

کتاب توسط دانای کل روایت می شه و همین به نظر جذابترش کرده؛ اینکه از حالات درونی شخصیت ها هم خبر میده. و کلا جذابیت کتاب به واسطه ی توصیف همین حالات درونیه. برخی از توصیفات و تشبیهات کتاب هم خیلی خیلی لذت بخش بود. با این حال هر چقدر هم لذت برده باشم وقتی پایان داستان اونی میشه که دوست ندارم می خوره تو ذوقم. درسته غافلگیر کننده بود ولی هزار بار گفتم بازم می گم من عاشق پایان های خوشم.

بد نیست در مورد این کتاب اینجا رو هم بخونید کلیک کنید

- نوجوانی غم انگیزترین دوران عمر ماست چون به نیروی غریزه می فهمیم که هیچ یک از چیزهایی را که در رویا می بینیم به حقیقت نخواهد پیوست.

- همه ی ما تا وقتی زنده ایم اسیر امیدهای پوچ هستیم ولی چه خوب که چنین است وگرنه چگونه می توانستیم به زندگانی ادامه دهیم؟

- ... از پروردگار سوال می کردم برای چه ما را با آن همه شور و شوق زندگی به وجود می آورد و بعد آن چه را که ضروری است از ما دریغ می دارد.

- وقتی انسان عاشق زندگی است یک اتاق کوچک هم می تواند به اندازه ی یک دنیا بزرگ باشد.

- ما دو نفر به پایه های پلی می مانیم که ساختمان آن هنوز به پایان نرسیده است. شاید برای تکمیل این پل فقط باید دست به سوی یکدیگر دراز کنیم.

- واقعیت این است که زندگی بسیار یکنواخت است . مردم همه مثل هم هستند ، یکسان هستند ، هر کس به فکر خویش است ، به خصوص در مورد امور مادی . در نتیجه کاری باقی نمی ماند جز اینکه در خود فرو روی و غرق در رویای خود به زندگی ادامه دهی .- ما نخواهیم مرد تا وقتی جرقه ای از عشق وجود دارد نخواهیم مرد. هر چند که آن جرقه در ظاهر نفرت بنماید؛ با این حال عشق به هر حال از قلب بیرون می زند، مثل دانه ای که از زمین یخ زده سر بیرون می کند و ما قدرت خاموش کردن این جرقه را نداریم حتی با مرگ جسمانی. چون آن جرقه بخشی از خداوند است که در ما زندگی می کند.


۱ نظر ۲۵ تیر ۹۶ ، ۰۷:۰۰
مهناز

نمایشنامه ای  در ژانر کمدی.درباره خواستگارانی که یک دلال ازدواج سعی در پیدا کردن همسری برای آنها دارد و برای دخترک نیز همین طور.خواستگارانی که یا اصلا و به هیچ وجه تکلیفشان با خودشان مشخص نیست و یا دنبال ویژگی های مضحکی در طرف مقابلشان هستند و هر کدام سعی دارند که بر رقبا پیروز شوند.البته من مطمئنم که خصایص این شخصیت ها ممکنه تو هر کدوم از ما به شکلی وجود داشته باشه و خب این طبیعیه که تو نمایشنامه ای کمدی وار بزرگنمایی بشه ولی برای من آنچنان جذاب نبود. به غیر از چند صحنه ی بامزه چندان لذتی از این نمایشنامه نبردم. تو سلیقه ی من نبود و فکر می کنم تنها کتابی بود که دلم می خواست تمام شخصیتها رو خفه کنم... یعنی اونقدر آدم رو حرص میدادن که نگو... اسم های روسی هم که سخت. گاهی مکث می کردم که بفهمم اصلا کی به کیه.

+ ببینید چقدر حواس پرتم که یادم رفته بود کامنتاتون رو تایید کنم؛ تایید شدند.

۴ نظر ۲۴ تیر ۹۶ ، ۰۷:۰۶
مهناز