شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۱۳۳ مطلب با موضوع «معرفی کتاب» ثبت شده است

از اون جایی که اگه ننویسم، ممکنه دیگه ننویسم گفتم یه کتاب بهتون معرفی کنم. چندان کتاب قابل توصیه ای نیست اما کتاب بدی هم نیست؛ کمی حوصله سربره!

داستان درباره سلیم است که پس از ساختن چندین فیلم کوتاه و گرفتن جوایزی میخواهد نخستین فیلم بلند خود را بسازد و در این بین درگیر ماجراهای عاشقانه اش با سلماست....ا

سم کتاب جذاب بود برام اما راستش اون جوری که فکر می کردم نبود. نثر کتاب روون بود اما گاهی به شدت کسل کننده می شد و اون جذابیت لازم رو نداشت که با اشتیاق بخوای ادامه اش بدی. پایانش رو هم دوست نداشتم اگر چه شاید واقع بینانه بود.یه قسمت هایی از کتاب از یه نظر شبیه کتاب جامعه شناسی خودمانی حسن نراقیه. اون قسمت هایی که رنگ جامعه شناسانه به خودش می گیره! تقریبا با همون سبک و با همون لحن!

- در یکی از کارهای عالیجناب یونگ خواندم که می گفت: نوشتن مثل اعتراف کردن نزد کشیش یا صحبت و درد دل با روانکاو است. آدم با نوشتن خودش را خالی می کند و با اعتراف به خصوصیات مرموز و زیر و بم های حسی و عقیدتی خود، یه جوری خودش را تطهیر و شفاف می سازد، لااقل برای خودش. البته به شرط آن که عقل و شعور دریافت این قضایا را داشته باشد.

- چه خوب بود اگر آدم می توانست مدام در یک حالت، یک حالتِ خوشی آرام، مستیِ بی دلهره، بی دغدغه، بی اضطراب و حتی بهتر از همه، بی زمان حرکت کند یا اصلا حرکت نکند. در یک خلسه ی هوشمندانه ی لذت بخش... جایی که در آن آگاهی - لااقل نسبت به امور پیش پا افتاده ی روزمره- کاملا ته کشیده و بنابراین هیچ گونه پرسشی هم در کار نیست، از این که چی به چی است و چرا باید آن طور باشد که هست...

+این کتاب اولین رمان داریوش مهرجویی است.

+یه چیز عجیب دیگه این که با وجود اینکه نزدیک یکسال پیش خوندمش اما این کتاب و قسمتهایی از این کتاب و ماجراهاش خوب یادمه.+حوصله ی نوشتنم بدجور سرجاش نیست.

+ بعضی وقت ها به شدت از خودم بدم میاد.

+ گاهی وقتا با خودم میگم اصلا خدا واسش ناراحت بودن یا نبودن ما مهمه؟!

+ آخرای ماه رمضونه و من دوباره وزن کم کردم اینو از بیرون زدن استخوون های گونه ی نداشته ام و فرو رفتگی های دو سمت صورتم می تونم احساس کنم؛ نیاز به هیچ ترازویی نیست.

+ دیگه از بی حوصلگی هام نمی نویسم. دیگه غر نمی زنم اینجا. ممنون که این پست رو تحمل کردید. آره می دونم پست های این جوری حال آدمو خوب نمی کنه!

۱۱ نظر ۲۹ خرداد ۹۶ ، ۰۷:۴۱
مهناز

پرونده ی قتل ناتالی رینز پس از نزدیک دو سال و نیم بر اثر پیدا شدن شاهدی جدید بر سر زبان ها می افتد و گرگ آلدریچ همسر او رسما به عنوان متهم اصلی بازداشت می شود اما ماجرای این قتل چندان ساده نیست...

یک داستان جنایی هیجان انگیز از ملکه ی تعلیق. صفحات آخر داستان به نظرم شتاب زده بود و زود همه چی جمع و جور شد.

- هیچ کس تا به حال در پایان زندگیش نگفته که ای کاش زمان بیش تری را در دفتر کارش می گذراند!

- مادرش مصرانه می گفت: «تو هنوز عاشقِ گرک هستی، او هم همین طور...»«اما معنی اش این نیست که ما مناسب یکدیگر هستیم»ناتالی در حالی که بغضش را فرو می برد، فکر کرد: از این بابت مطمئنم.

+ فعلا برای مدتی ترجیح میدم کمی  از فضای داستان های جنایی فاصله بگیرم!

+ تو این شب های عزیز برا همدیگه دعا کنیم. خیلی خیلی خیلی التماس دعا دوستان

۴ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۳۶
مهناز

این کتاب درباره روزمرگی های مردی جوان است که در محله ای فقیرنشین همراه با مادربزرگ بداخلاقش زندگی می کند؛ زندگی در خانه ای با سقفی سوراخ شده. آن ها مجبورند وزوز کابل های برقی را که از بالای این منطقه رد می شود و صدای هواپیماهایی را که هر لحظه از بالای سرشان می گذرند، تحمل کنند.زندگی در محیطی مسموم و پر از زباله، با هوایی کثیف و دودگرفته که اثری از نور خورشید در آن نیست و بادی که با خودش بوی گند می آورد.  یک محیط آلوده با گیاهان و موجودات آلوده. زندگی در جایی که نه بچه ها می توانند بچگی کنند و نه جوان ها، جوانی. جایی که خواب با بیداری فرقی برایشان ندارد. زندگی کنار آدم هایی که عادت کرده اند به این شکلِ زندگی.یک زندگیِ بدون امید و عشق و آرزو .این مرد بی نام در یک کشتارگاه کار می کند و با وجود اینکه به کارش بی علاقه است اما آن را ادامه می دهد و به این می اندیشد که بالاخره روزی آن جا را ترک می کند، اما ما تلاشی برای رهایی او از این وضعیت نمی بینیم. 

کتاب با زبان عامیانه نوشته شده و خیلی تلخه اما کسل کننده نیست و روون و خوندنیه. طرح جلدش هم دوست نداشتنیه! اما متناسب با فضای کتابه.

+ برنده ی جایزه لیورانتر 2005

- نمی شه گفت تو رویای همچین کاری بودم ولی آدم که نمی تونه همیشه انتخاب کنه. به هر حال باید از یه راهی شکم رو سیر کرد.

- با همه ی اینا، روزی که از اینجا میرم دلم می گیره، می دونم. حتما چشم هام تَر می شه. به هر حال ریشه هام اینجاست. من همه ی فلزهای سنگین رو مِک زدم، رگ هام پُر ِجیوه ست، مخم پُرِ سرب. تو سیاهی برق می زنم، آبی می شاشم، ریه هام تا خرخره پر شده، مثل پاکت جاروبرقی، ولی با همه ی اینا می دونم روزی که از اینجا میرم اشکم در میاد، حتم دارم. طبیعیه من اینجا دنیا اومده ام و بزرگ شده ام. هنوز یادمه بچه که بودم جفت پا می پریدم تو چاله های روغن و وسط زباله های بیمارستانی غلت می زدم. هنوز صدای مادربزرگم رو می شنوم که داد می زد مواظب وسایلم باشم و نون و کره هایی که واسه عصرونه درست می کرد و مربای لاستیکی که یه کم مثل پرتقال تلخ بود، تلخ تر...  من کنار خط آهن بازی کرده ام، از دکل ها بالا رفته ام، تو حوض های تصفیه آب تنی کرده ام و بعدها عشق رو تو قبرستون ماشین ها تجربه کرده ام. رو صندلی های جر خورده ی اسقاطی ها. خاطره هایی که دارم شبیه پرنده هایی هستن که افتادن تو نفت سیاه ولی به هر حال خاطره ن. آدم به بدترین جاها هم وابسته می شه، این جوریه. مثل روغن سوخته ته بخاری ها.

- اون قدر خاطره از خودم در آوردم که دست آخر قصه ی خودمون رو باور کردم، ولی اینجاش عجیبه که این باور بهم قوت قلب نمی داد که برم باهاش حرف بزنم. برعکس روز به روز شل تر می شدم. ما همین جوری خوشبخت بودیم، جامون تو سر من گرم و نرم بود. نمی تونستیم بهتر از این باشیم. پس چه فایده ای داشت؟ ( وقتی که عاشق دختری شده بود و نتونست عشقش رو بهش ابراز کنه:(

۳ نظر ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۴۹
مهناز

الینور کارلایل متهم شده است که مری جرارد را مسموم کرده و به قتل رسانده است. تمامی شواهد و مدارک بر علیه اوست. دکتر جوانی عاشق الینور شده است و دوست دارد که هر کاری از دستش برمی آید برای نجاتش بکند، حتی با احتمال این که قاتل باشد. این پزشک برای حل این معما، ماجرا را با هرکول پوآرو در میان می گذارد و ...

خوندنی بود و ذهن رو به شدت درگیر می کرد.همین!و یه چیز دیگه این که گفتگوی صفحه ی آخر رمان خیلی برام خوشایند و جذاب بود.

-  زندگی این طوری است! به آدم اجازه نمی دهد آن را به دلخواه مرتب و منظم کند. به آدم اجازه نمی دهد از عواطف بگریزد، با عقل و منطق زندگی کند! نمی توانی بگویی "همین قدر احساس می کنم و نه بیش تر". زندگی، آقای ولمن، هر چیزی باشد. معقول نیست!

- جای تاسف است،مری، مگر نه؟! این که هرگز نمی شود به گذشته برگشت.- به هر حال رفتن به گذشته و احساساتی شدن در مورد آن جز وقت تلف کردن فایده ی دیگری ندارد. ما باید به زندگی خود ادامه دهیم - وظیفه ما این است- که گاهی چندان ساده هم نیست.

- عشق پرشور به یک انسان دیگر همیشه بیش تر مایه ی اندوه است تا خوشی؛ با وجود این الینور، باید این تجربه را داشت. کسی که تا به حال واقعا عاشق نشده، هرگز واقعا زندگی نکرده...

۳ نظر ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۳۲
مهناز

باز هم یک کتاب جنایی. افتادم رو دور جنایی خوانی :) کتاب های جنایی فکر رو درگیر می کنند و این ویژگی خیلی خوبیه.

کتاب بسیار روانی بود. حدودا 250 صفحه؛ اونقدر روانه که تو یک روز هم می تونید تمومش کنید. این دومین کتابِ این نویسنده بود که خوندمش. نمی دونم چرا اولی رو معرفی نکردم. به هر حال داستان درباره قتل هائیه که تو گذشته اتفاق افتاده و حل نشده باقی مونده؛ شک ها هنوز پابرجاست ولی قاتل پیدا نشده و اتفاقاتی که میفته باعث میشه پرونده ها دوباره باز بشن. کتاب قبلی هم به همین سبک بود ولی من بشخصه ترجیح میدم اتفاقات همگی به زمان حال مربوط بشه و تو همون زمان خودش هم حل شه :))) 

دوست دختر پیتر، همسرش و باغبون خونه اشون در گذشته به قتل رسیدند؛ مظنونین زیادند اما پیتر متهم اصلیه و تقریبا همه دلشون میخواد به سزاش برسه اما آیا واقعا پیتر قاتله؟! همسر جدیدش و کاراگاهی خصوصی سعی می کنند که بفهمند...

- با گذشت زمان، خاطرات هم کم رنگ می شوند.

- می شود بی دلیل کسی را دوست داشت یا از او متنفر بود.

- متاسفانه پول مسبب اصلی تمام جرایم است؛ عشق یا پول.- هر آن چه داری، محکم نگه دار که خودِ شادی و خوشبختی است.-  کسی که نتواند آن چه را در اطرافش می گذرد ببیند، از کور هم کورتر است.

- تو را به خدا بس است. رابطه من با اِلین یک اشتباه بود و خیلی زود هم تمام شد. او دیگر برایم جالب نبود.  تو که برای او جالب بودی.


+ این روزها پرم از لحظه هایی که دوستشان ندارم.

+ چه دلمان بخواهد چه دلمان نخواهد، خدا یک وقت هایی دلش نمی خواهد.+من، به شدت خسته است.

+ نه تو می مانی، نه اندوه/و نه هیچ یک از مردم این آبادی/به حباب نگران لب یک رود قسم/و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت/غصه هم خواهد رفت/ آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند/لحظه ها عریانند/به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز/.../غم که از راه رسید در این سینه بر او باز مکن/تا خدا یک رگ گردن باقی ست/تا خدا مانده، به غم وعده این خانه مده... "کیوان شاهبداغی"

۳ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۵۲
مهناز

یک رمان جنایی- پلیسی- معمایی از  آگاتا کریستی؛ ملکه جنایت.

به نسبت چند رمان دیگه ای که ازش خوندم خیلی هیجان انگیز نبود شاید چون پوآروی دوست داشتنی نبود، اما خوب بود و باز هم مطابق معمول از آگاتا کریستی شکست خوردم و نتونستم قاتل رو حدس بزنم.

جسد دختر جوانی(روبی کین)در کتابخانه کلنل بانتری پیدا می شود. آنها که این دختر را نمی شناسند از خانوم مارپل کمک می خواهند و وی هم قدم با پلیس سعی دارد پرده از این جنایت بردارد. قرار بوده پیرمرد ثروتمندی که تمامی خانواده اش را در حادثه ی از دست داده و با عروس و دامادش زندگی می کند، روبی را به فرزندخواندگی بپذیرد و بیشتر داراییش را به او بدهد...

- آدم اول که از خواب بیدار می شود، خوابش آنقدر زنده و ملموس است که باورش نمی شود. فکر می کند واقعا چیزهایی که توی خواب دیده اتفاق افتاده.

- واقعیت این است که بیشتر مردم و - حتی پلیس ها- به این دنیای مملو از پستی و رذالت، زیادی اعتماد دارند. هرکس هر چه می گوید، باور می کنند. من هیچ وقت باور نمی کنم. همیشه دوست دارم همه چیز برای خودم ثابت شود.

- کسی که یک نفر را کشت، از کشتن نفر دوم یا شاید حتی نفر سوم هم ابا ندارد.

- ... عکس این قضیه هم درست است؛ یعنی زن ها خیلی راحت دامادشان را به عنوان عضوی از خانواده می پذیرند ولی عروسشان را نه!

- مردها هیچ وقت آن طور که تصور می شود، واقع بین نیستند.- من عاشق زنم بودم. امکان ندارد کس دیگری را توی دنیا اندازه ی او دوست داشته باشم. رزاموند برایم گل و خنده و آفتاب بود. وقتی مُرد، مثل مردی بودم که توی رینگ ضربه ی نهایی را خورده و ناک اوت شده؛ ولی داور سال هاست که هنوز دارد می شمارد و دست بردار نیست.

۳ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۴۹
مهناز

اول این که ببخشید طولانی شد. فقط داشتم می نوشتم، به قدرت نهفته ی متن پی بردم. همین اگه حوصله داشتید بخونید.

دوم این که اگه خواستید قبل از خوندنش چیز زیادی بدونید، نوشته ی پشت جلدش رو بخونید که تصویرش تو اینترنت موجوده :)

این کتاب 130 صفحه است. درسته حجم زیادی نداره ولی از اون کتابایی نیست که یکی دو روزه بشه خوندشون. حوصله می خواد. باید هر وقت که حوصله اش رو داشتی، بشینی بخونیش. اصلا قابل خلاصه شدن نیست. از موضوعات مختلفی حرف زده و گاها هم پیچیده می شه؛ هم از نظر لفظی، هم معنایی.از این حجم، حدود 40 صفحه اش درباره نویسنده است، از قول دو نفر دیگه؛ که این صفحات، بیش تر از خودِ کتاب پیچیده است؛ باور کنید. اون قدر که کلمات قلمبه سلمبه به کار برده که برای فهمیدنش باید به یه مرجع دیگه ای مراجعه کرد. چون هیچ پی نوشتی بهش اختصاص داده نشده و از طرف دیگه اونقدر از مالیخولیا و مالیخولیایی بودن و نسبتش با والتر بنیامین سخن رفته که من همین الانش هم احساس می کنم که یک فرد مالیخولیایی هستم. ویژگی هایی که تو این صفحات ذکر شده رو به عینه در خودم می بینم :|||؛ باور کنید راست میگم. به شدت قانع شدم. خلاصه این که سعی کردم زودتر بخونم تمومش کنم. 

- تنها راه شناختن یک نفر، دوست داشتن او بدون هیچ امیدی است!- اولین قاعده ی دل به دست آوردن: خود را هفت برابر کردن و از هفت سو، دور زن مطلوب را احاطه کردن.

- خوشبختی یعنی توانایی شناختن خود، بدون ترسیدن.- چیزی هست که مختص بزرگترین نویسندگان ادبیات حماسی است: توانایی غذا خوراندن به قهرمانانشان.

- کسی که احساس می کند ترکش کرده اند، کتابی به دست می گیرد و با اندوهی بزرگ در می یابد صفحه ای که می خواهد ورق بزند، قبلا بریده شده است و حتی این جا به وجودش نیازی نیست.- پیش از آن که کودکی در عصر ما با کتاب آشنا شود، چشمانش چنان در معرض کولاکی از حروف متغیر، رنگی و متناقض قرار می گیرد که احتمال ورودش به آرامش باستانی کتاب کم می شود.

- قدرت نهفته در یک جاده ی روستایی وقتی در آن قدم بزنیم، متفاوت است با وقتی از رویش با هواپیما بگذریم؛ به همین نحو قدرت نهفته در یک متن، وقتی آن را بخوانیم، متفاوت است با وقتی از رویش نسخه برداری کنیم.

- همه این را تجربه کرده اند. اگر کسی عاشق شده باشد یا به شدت به دیگری علاقمند باشد، سیمای او را تقریبا در هر کتابی که می خواند، می بیند. افزون بر این، او در چشمش به دو شکل قهرمان و ضد قهرمان پدیدار می شود؛ سیمای او در داستان ها، رمان ها و داستان های بلند، دچار دگردیسی های بی شمار می شود و از همین جا معلوم می شود که قوه ی تخیل، موهبت گنجاندن چیزهایی فزون در چیزهای بی نهایت کوچک است و موهبت ایجاد یک گستردگی در هر امر فشرده ای تا کمال نو و متراکم آن را در بر گیرد و خلاصه ی کلام، موهبت دریافتِ هر تصویر به گونه ای که انگار در بادبزنی دستی جمع شده است: تنها وقتی بادبزن باز شود، در گستره ی جدیدش شروع به نفس کشیدن می کند و شکوفا می شود و در خود، خطوط چهره ی معشوق را نمایان می کند.- با زن محبوبت هستی: با اوگپ می زنی، بعد، پس از هفته ها و ماه ها که از او جدا شده ای به آن گپ و گفت ها می اندیشی و اکنون موضوع آن صحبت ها به نظرت مبتذل، زننده و سطحی می آید و متوجه می شوی تنها او بوده است که عشق بر سر آن سایه افکنده و آن را حفظ کرده است تا آن اندیشه همچون نقش برجسته ای با همه ی بندها و شیارهایش، زنده و حاضر بماند و حال که تنها مانده ای، آن اندیشه، هموار و عاری از تسلی و سایه در روشنای ذهنت بدون هر گونه برجستگی افتاده است.

- مردی که زنی را دوست دارد ، تنها به نقص های معشوق ، به هوس ها و ضعف های او نیست که وابسته است: چین های صورتش ، خال هایش ، لباس های ژنده اش ، و یک وَری راه رفتن اش ، او را استوارتر و بیرحمانه تر از هر گونه زیبایی به زن وابسته می کند .این را دیری است همه می دانند.اما چرا؟ اگر این نظریه درست باشد که مرکزِ احساس در سر نیست ، و این که ما از پنجره ، یک تکه ابر ، یک درخت ، نه در مغزمان ، بلکه در جایی که می بینیم شان ، تجربه ی احساسی به دست می آوریم ،پس وقتی نیز به معشوقمان نگاه می کنیم ، از خود به در می شویم ؛ اما این بار در آزادی پر تنش و سراسر از خود بی خود شده.احساسات ما ، همچون فوجی پرنده ی خیره شده در تلالوهای زن محبوبمان، پر و بال می زند. و همان طور که پرنده ها در کنجِ پر شاخ  و برگ درختی پناه می گیرند، احساسات نیز به درون چین های پر سایه ، و به سوی نقاط ضعف پنهان و حرکت های ناشیانه ی بدنی که دوستش داریم می گریزند و آن جا آرام و قرار می گیرند ؛ و هیچ رهگذری حدس نمی زند که دقیقاْ در همین جاست ، در همین جای پر عیب و سرزنش آمیز ، که برقِ شتابناکِ عشق لانه کرده است.راستش الان که اینا رو نوشتم قانع شدم که کتاب بدی نبوده. من اگه بودم فقط اون قسمت پایانی که درباره نویسنده است رو نمی خوندم. باور کنید اصلا اون قسمت، اضافه است.

+نگارا من درست یه دقیقه بعد از نوشتنت برات نوشتم خیلی هم منتظر بودم. ببخش حواس پرتیمو خب؟! می خوای اصلا فایل گفتگو رو هم در اختیارت بزارم؛)

+عیدتونم مبارک. التماس دعاااا...

۳ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۷:۰۷
مهناز

نویسنده ای برای سخنرانی در مورد کتاب های جنایی به شهری رفته است وی در بازگشت با یک رئیس پلیس بازنشسته هم سفر می شود . رئیس پلیس به او می گوید که کتاب های جنایی یک ضعف بزرگ دارند و  آن این است که نقش شانس را توی کشف جنایت در نظر نمی گیرند. وی برایش داستانی واقعی را تعریف می کند درباره دختر بچه ای که در جنگلی کشته می شود و دوره گردی که با بازپرسی های پرفشار اعتراف به گناه می کند و ماتایی کارآگاهی که این اعتراف را دروغ می داند و با وجود بسته شدن پرونده، می خواهد قاتل واقعی را پیدا کند او در این راه حتی مجبور می شود دختربچه ای را طعمه قرار دهد و از موقعیت بزرگ کاری و زندگی خود باز بماند.

کتاب روان و خوش خوانی بود و در ژانر پلیسی - جنایی متفاوت. این کتاب ترجمه های دیگه ای هم داره با اسم قول. اگه خواستید این کتاب رو بخونید، با اون چیزی که تو نت خوندم به نظرم اون ترجمه ها بهترن.

اصلا فکر نمی کردم که این کتاب اونقدرها معروف باشه ولی انگار اقتباسی هم ازش شده با بازی جک نیکلسون!

من شخصیت ماتایی رو دوست داشتم. این که با وجودمخالفت همه دنبال حقیقت رفت اما خب روش درستی رو انتخاب نکرد.

+ در داستان های شما، شانس نقش مهمی ندارد، شما نویسنده ها همیشه حقیقت را به خاطر حفظ کردن قوانین نویسندگی از نظر دور نگه می دارید. اما حالا دیگر یاید قوانین را دور انداخت. یک حادثه را نمی توان مثل یک معادله ی جبری حل کرد، زیرا ما هیچ گاه به همه ی مجهولات واقف نخواهیم شد. شانس که موضوعی غیر قابل  تخمین است نقش بزرگی در حل مسائل پلیسی بازی می کند. قوانین ما تنها بر روی احتمالات و آمار بنا شده است.

۲ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۲۹
مهناز

کتاب به نثری ساده نوشته شده و همین سادگی و نوشتار صادقانه اش باعث شده که این جامعه شناسی، شکل خودمونی به خودش بگیره :)

نویسنده به بعضی از خلقیات منفی ایرانی ها پرداخته. به اعتقاد نویسنده، ما اول باید بدونیم که چگونه ایم بعد بریم سراغ این که چرا این طوری شدیم و بعدتر به دنبال راه هایی برای اصلاح خودمون باشیم. خلاصه این که نباید حقایق رو کتمان کرد. 

نکته ی منفی کتاب به نظرم استنادش به شواهد خیلی قدیمیه البته چون خود کتاب حدود شونزده سال پیش نوشته شده ایراد چندانی بهش وارد نیست اما خیلی نمی شه نادیده اش گرفت چون به هر حال آمارها روز به روز در حال تغییرند.

نویسنده این کتاب رو تقدیم کرده به آنان که هرگز حقیقت را به پای وجاهت قربانی نکردند و با نکته سنجی کتاب رو با شعری از ملک الشعرای بهار تموم کرده: جان گر به لب ما رسد از غیر ننالیم     با کس نسگالیم      از خویش بنالیم که جان سخن این جاست      از ماست که بر ماست

- ملتی که تاریخ گذشته اش را نمی خواند و نمی داند، همه چیز را خودش باید تجربه کند.

- شما در جامعه ای زندگی می کنید که کلمه ی نمی دانم و بلد نیستم کمتر از هر کلمه ی دیگری به گوشتان می خورد. چطور جماعتی تا قبل از این که بدانند که نمی دانند به دنبال دانستن خواهند رفت... مگر ممکن است؟!

-  متأسفانه ما ایرانی­ ها تعادل در قضاوت­ هایمان نداریم. کسی که برای ما عزیز و دوست ­داشتنی است، مرتبه الوهیت برایش قائل می­شویم، همه­ چیزدانیمان هم می ­شود.- پشت سر عدم صراحت، غیبت و بدگویی پیش می آید؛ غیبتی که همه مان می دانیم غلط است، می دانیم بد است ولی بینی و بین ا... خودتان قضاوت کنید که غیبت چه درصدی از گفتارهای روزانه مان را تشکیل می دهد؟ اصلا من نمی دانم چرا کلمه ی  "نه" را خیلی نمی توانیم مصرف کنیم.- از دیگر خصلت­ هایمان کلی­ نگری است... همه چیز به صورت مطلق یا سفید است و یا سیاه، یا خوب خوب است و یا بد بد. دوست و رفیقمان در رفاقت یا بی­ نظیر است و یا کلاً غیر قابل اعتماد. رهبرهای سیاسی­مان هم همین طور... یا تقریباً پرستششان می­ کنیم و یا از آن­ها نفرت داریم. هیچ وقت حاضر نیستیم بپذیریم که هر پدیده ،هر  عارضه، هر انسانی، ترکیبی است از تعدادی صفات، که ما می ­توانیم تعدادی از آنها را مطابق میلمان تشخیص بدهیم و تعدادی را مغایر...از همسرمان هم همین انتظار را داریم... حتی شخصیت ­های تاریخی­مان را هم به دو دسته سیاه و سفید قسمت می ­کنیم و درباره ی آنها به قضاوت می­ نشینیم.

۳ نظر ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۰۵:۵۷
مهناز

احتمالا کتاب اتاق رو خوندین و یا راجع بهش شنیدین. اما اگه چیزی راجع بهش نمی دونین من خودم دلم نمی خواد خلاصه ای ازش بنویسم و داستان لو بره. چون خودم دوست داشتم که بدون هیچ پیش زمینه ای شروعش می کردم. پس اگه چیزی ازش ندونید و کتاب رو شروع کنید بهتره.مطمئن باشید که کتاب فوق العاده ایه...خیلی خیلی زیاد. سال 2010 نوشته شده و جایزه های زیادی رو برده و فکر می کنم دو سال پیش هم فیلمی ازش اقتباس شده که اقتباس موفقی هم بوده.

* اون فقط شبیه یک انسانه اما درونش هیچی وجود نداره.

گیج می شوم: «مثل یک روبات؟»

- بدتر

- توی داستان باب بیلدر هم یه روبات بود.

مامان خم می شود و می گوید : «جک، می دونی قلبت کجاست؟»

قفسه سینه ام را نشان می دهم: »بوم، بوم، بوم...»باهاش چیزها رو احساس می کنی، وقتی ناراحتی، ترسیدی و یا حتی می خندی. این مربوط  به قسمت پایین تر می شود، فکر می کنم توی شکمم است.-

 خب اون اصلا نداره.

- شکم؟

مامان می گوید: «نه، احساس»

به شکمم نگاه می کنم و می پرسم:»پس به جای این چی داره؟»

مامان می غرد:«هیچی، فقط شکاف».


* فکر می کردم موجودات یا انسان هستند یا نیستند؛ نمی دانستم یکی می تواند فقط کمی انسان باشد. پس باقی ذره های بدنش چه می شود؟

۶ نظر ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۵۹
مهناز

این رمان اولین رمان این بانوی نویسنده است. یک عاشقانه ی متفاوت. خودشون هم می گن که : «من همیشه رمان هایی می نویسم که موضوع های خاص دارند. دوست ندارم بنویسم پسری دختری را دید، عاشقش شد. پسر دختر را از دست داد یا این که پسر دختر را به دست آورد. همیشه نوشته ام نه برای انتشار؛ بلکه برای ارضای خودم!»

مری زن چهل و پنج ساله ی تنهایی است که زندگی و شرایط مالی خوبی دارد. او هرگز ازدواج نکرده و هرگز هم عاشق کسی نشده و یا سعی نکرده که عاشق کسی شود و تیم پسر زیبای بیست و پنج ساله ای است که کند ذهنی و زیبایی اش او را از بقیه متمایز کرده است. رابطه ی دوستانه ای بین آن ها شکل می گیرد و... 

قرار نیست که همه ی داستان رو من براتون تعریف کنم، اگه این کتاب رو پیدا کردین بخونیدش. داستان جالب و متفاوتی داشت اما ترجمه اش راضی کننده نبود، ترجمه ی یکدستی نبود و تناقضاتی هم داشت. یا اصلا برخی کلمات ترجمه نشده بودند. ویرایش خوبی هم نداشت. من خودم یه چند قسمت از کتاب گیج شده بودم اصلا:مثلا یه جا نوشته بود کفش های سکر تر ؛ دقیقا به همین شکل و با این فاصله. هی خوندم و متوجه نشدم. گفتم حتما اسم کفشی چیزی هست. بعد نگو مترجم اصلا این کلمه رو ترجمه نکرده این جا و منظورش از این کلمه همون منشیه( Secretary)که بخش های دیگه کتاب ترجمه شده. خلاصه یه چند دقیقه ای به گیجی خودم خندیدم یا یه پاراگراف دو بار به دو شکل متفاوت ترجمه شده بود و هر دو پشت سر هم اومده بود. با این حال چون ترجمه مال سال ها پیشه قابل اغماضه و فکر نمی کنم ترجمه جدیدی هم داشته باشه این کتاب.-

 زندگی هرگز آن گونه که دوست داری پیش نمی آید.- ممکن است کسی تمام عقل و هوش دنیا را داشته باشد اما باز هم عاقل تر از احمق ترین آدم موجود در یک بیمارستان روانی نباشد.

- جدایی سخت ترین و تلخ ترین چیز پذیرفتنی است و ... خصوصا وقتی مجبور باشیم از چیزی که به آن عشق می ورزیم جدا شویم. جدایی یعنی که چیزها نمی توانند مثل سابق وجود داشته باشند. یعنی بعضی چیزها از زندگی ما بیرون می روند. تعداد اندکی از ما انسان ها حتی گم می شویم و دیگر هرگز پیدا نمی شویم و یا دوباره برنمی گردیم. تیم جدایی ها زیاد رخ می دهد. زیرا جدایی بخشی از زندگی است؛ درست مثل آشنا شدن و شناختن همدیگر.

- مورد عشق واقع شدن معجزه می کند. مری، این که آدم را بخواهند، به آدم نیاز داشته باشند و ارزش آدم را بدانند، احساس خیلی  غریبی را در ما ایجاد می کند.- عشق جواب همه چیز نیست.بخش اصلی هر چیزی است اما باید توام با صبوری، درک، عقل و بینش باشد.

- بعضی اوقات ما بر امور کنترل نداریم. بعضی چیزها آنقدر سریع اتفاق می افتد که آدم فرصت برخورد با آن ها را پیدا نمی کند و زمان دیر است.

- چقدر وحشتناک بود. نشستن و اندوه دیگران را تماشا کردن، در حالی که قادر نباشی کلامی برای تسلی او بر زبان برانی.

- همیشه، چیزها را نمی توانیم آن طور که دوست داریم، داشته باشیم. به ندرت پیش می آید که زندگی مطابق میل ما باشد. ما باید یاد بگیریم که با زندگی کنار بیاییم.

- آدم های ازخود راضی سخت تر می توانند با مشکلات کنار بیایند.

- بعضی اوقات فاصله ها و فاصله ها، فرسنگ ها هیچ نبودند. بعضی اوقات انسان ها به فاصله سکوت میان دو ضربه ی قلبشان از هم فاصله دارند.

+ یه چیز بامزه هم بگم( لطفا بهم نخندین) و اونم این که من تو تشخیص جنسیت نویسنده های کتاب ها اغلب به مشکل بر می خورم :))) مثلا من فکر می کردم نویسنده این کتاب یه مرده :) البته ماجرا فقط به نویسنده این کتاب مربوط نمی شه من باز فکر می کردم سیمون دوبوار هم مرده و همین طور جومپا لاهیری و یا ولنتاین گوبی یا جوی فیلدینگ یا برعکسش من فکر می کردم کورت ونه گات یه زنه یا در مورد سال بلو هم همین فکرو می کردم. یا مهم ترینش من اصلا فکر می کردم تریسی شوالیه یه مرده تا وقتی که کتاب دومش رو خوندم بعد دیدم اِ نه تریسی یه زنه و تمام تصوراتم به هم ریخت...

۶ نظر ۲۲ اسفند ۹۵ ، ۰۷:۰۲
مهناز

داستان رمان، در زمان جنگ جهانی دوم و در آلمان و دوران کتاب سوزان حزب نازی اتفاق می افتد. داستان درباره دخترکی به نام لیزل ممینگر است که پس از فرستاده شدن مادرش به اردوگاه کار اجباری، سرپرستیش به خانواده ای سپرده می شود. او عاشق خواندن کتاب است.هانس هابرمان، پدر خوانده مهربانش به او خواندن یاد می دهد و لیزل کتاب می دزدد تا مطالعه کند و با همین کتاب ها به  خود و به خیلی ها آرامش می بخشد... 

 راوی متفاوتِ این داستان، مرگ است. حدود 100 صفحه ی اول کتاب کمی حوصله سر بره و زمان می بره تا به شیوه ی روایت کتاب عادت کنید اما اصلا دلسرد نشید برای اینکه کاملا ارزشش رو داره که بخونیدش و مطمئن باشید که ازش لذت می برید.

فیلمی که سال 2013 از روی این کتاب ساخته شده هم فوق العاده دوست داشتنیه. دو ساعت خیلی کم بود براش:( خیلی خیلی از دیدنش لذت بردم. البته  خیلی از اتفاقات و جزئیاتی که تو کتاب بود و خیلی هم جالب بود، تو فیلم نبود یا اصلا کمی تغییر داده شده بود و تو کتاب هیجان انگیزتر بود، ولی خب برای آثار اقتباسی این اتفاق خیلی طبیعیه. اکثرا خود کتاب ها دوست داشتنی ترند. چی بگم دیگه عالی بود عالی. بخصوص اگه دوست دارید ساکت بشینید و یه فیلم آروم و عمیق رو ببینید که کتاب اصلی ترین موضوعشه.این فیلم تو بخش موسیقی کاندیدای اسکار بهترین موسیقی شده. جان ویلیامز آهنگساز این فیلم این کتاب رو خونده بوده و وقتی فهمیده قراره از روش فیلمی بسازند شروع به ساخت آهنگ برای این فیلم کرده؛ موسیقی این فیلم از روی عشق و علاقه اش بوده. حتما حتما هم کتاب رو بخونید و هم فیلم رو ببینید. 

قسمت های زیبایی از کتاب:

- دوست نداشتن مردی که نه تنها به رنگ ها توجه میکند، بلکه راجع به آن ها صحبت هم می کند خیلی سخت است.

- تو نمی تونی همینطور منتظر بشینی تا یه دنیای جدید بیاد سراغت؛ تو باید بری بیرون و جزئی از اون باشی.- همیشه آن چیزی را که آرزو می کنید به دست نمی آورید.

- آن جنگ ها عجیب و غریب بودند. پر از خون و خشونت؛ اما همین طور پر از داستان هایی که درک آنها به یک اندازه دشوار است. آدم ها مِن مِن کنان می گویند: « دارم جدی میگم، برام مهم نیست حرف هام رو باور کنی یا نه، ولی اون روباه بود که جونمو نجات داد» یا این یکی :« اونا در هر دو طرف من مردن ولی من تنها کسی بودم که بدون یه گلوله توی سرش، سالم اون جا ایستاده بود. آخه چرا من؟ چرا من و اونا نه؟!»

- باعث شرمندگیه که نمی تونی کتاب ها رو بخوری.

- آبا کسی می تواند شادی را بدزدد! یا این تنها یکی دیگر از حقه های باطنی و جهنمی انسان هاست؟

- "آیا اون توی زیرزمینه؟ یا بازم داره نیم نگاهی از آسمان می دزده؟" یک فکرقشنگ:  یکی دزد کتاب بود و دیگری آسمان می دزدید.

دیالوگی از فیلم:

 +مکس: تو منو زنده نگه داشتی لیزل، هیچ وقت اینو فراموش نکن.لیزل: دیگه نمی تونم کس دیگه ای رو از دست بدم.مکس: تو منو از دست نمی دی لیزل؛ تو همیشه می تونی منو تو دنیات پیدا کنی. اون جا جاییه که من زندگی می کنم.

۴ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۷:۳۲
مهناز

نویسنده این کتاب اگر چه در پاریس متولد شده اما اصالت الجزایری دارد و با انتشار همین رمان که طنزی اجتماعی است، به شهرت رسیده. کتاب خوبی بود.

+بعضی وقت ها به خودم می گویم زندگی واقعا شانس است. خیال می کنیم شانس نداریم اما به آدم های بدشانس تر از خودمان فکر نمی کنیم.

+ خیلی سخته از آدم هایی که برایمان مهمند دور باشیم...

+ گاهی وقت ها با خودم می گویم بعضی ها باید برای همه چیز، حتی دوست داشتن هم بجنگند.

+ در هر حال، با این همه قصه های سرنوشت، دارم به این نتیجه می رسم که هیچ چیز تصادفی نیست.

*ببخشید دیگه. تصویر کتاب ترجمه شده اش به فارسی روپیدا نکردم عکسم نگرفته بودم.، تحویل کتابخونه دادم.

۲ نظر ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۴۳
مهناز

می دونید که خسرو و شیرین اثر منظوم و عاشقانه ی حکیم نظامی گنجویه. شاعر قرن ششم. نمی دونم ابیاتی از این اثر رو خوندین یا نه ولی اگه به علت حجم زیادش نمی تونید برید سراغش بی شک یادگار گنبد دوار مشتاقتون می کنه( می بینید که چه اسم قشنگیم داره) حتی اگه باز نرید سراغ خسرو و شیرین نظامی باز هم می تونید خلاصه فوق العاده دکتر ثروت رو از این منظومه عاشقانه، تو این کتاب بخونید و اگه دوست داشتید تحلیل این اثر و داستان رو هم در همین کتاب می تونید ببینید.

با این که یه کتاب تخصصی مربوط به حوزه ادبیاته ولی اون قدر شیرینه و ساده نوشته شده که محاله دوستش نداشته باشید. از ما گفتن حداقل 50 درصد اونایی که اسم این داستان رو شنیدن یا راجع به این عشق فکر کردند دقیقا ماجرای عشق شیرین؛ خسرو و فرهاد رو نمی دونند. منم نمی خوام خلاصه اش رو براتون بگم. بلکه خودتون بخونید اونم نه تو اینترنت با این کتاب. تازه کتاب کم حجمی هم هست.خلاصه این که: بخونید، بخونید و بخونید.

+وااای چقدررر دلم تنگ شده بود برا وبلاگم و برا همه ی شما دوستای وبلاگی.... دل کندن از این جا و از همه اتون سخت شده برام... ببخشید دیگه یه چند روزی نت نداشتم :(

۳ نظر ۰۵ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۳۵
مهناز
قسمتی از نوشته پشت جلد کتاب:
 ... داستانی است فراموش نشدنی و به نحو فریبنده ای ساده، درباره کودکی و معصومیت از دست رفته و خاطرات مردی اکنون میانسال که با یادآوری گذشته های دور- در دهکده ی آرامی کنار دریاچه ای کوچک و جنگلی انبوه، در سال های پس از جنگ جهانی دوم- از نگاه او روایت می شود. قصه ای ساده و عمیق، روایتی تکان دهنده و ماندگار که پیر و جوان از خواندنش لذت می برند.
یه کتاب107 صفحه ای با ترجمه ی خیلی خیلی روان و دلنشین درباره آقای زومر مردی که فقط راه می رود و از این پیاده روی ها هیچ لذتی نمی برد. انگار که دارد از چیزی فرار می کند...
  هرچند که پایان خوبی نداشت ولی کتاب دل نشینی بود. قسمت هایی از کتاب طنز خیلی جالبی داره. محاله که خنده رو لبتون نیاد.نقاشی ها فوق العاده دوست داشتنی بودند و من کودکانه دلم برای کتابهای نقاشی دار تنگ شده بود حتی و چقدر گاهی احساس می کردم که شبیه این پسرک بامزه کتابم: مثل موقعی که از پرواز می گفت - و منو یاد خاطره ای از دوران کودکیم انداخت که کودکانه داشتیم همین کار رو تمرین می کردیم :)))) اصلا اون گوشه های ذهنم داشت کم کم فراموش می شد- یا درباره خیالاتی بودنش یا برگزاری تشییع جنازه ذهنی... یا لذت بردنش از دوچرخه سواری... یا حتی بالا رفتن از درخت و خجالتی بودنش. خلاصه این که خوشحالم که خوندمش.
+ نقاشی های آب رنگ زیبا و دلنشین کتاب، از ژان ژاک سامپه است.ب
بخشید قسمت انتخابیم از این کتاب کمی طولانیه ولی دوستش دارم:
-کلاسترو فوبیا... کلاسترو فوبیا... آقای زومر کلاسترو فوبیا دارد... معنیش این است که نمی تواند توی اتاقش بند شود و چون نمی تواند توی اتاقش بند شود، مجبور است برود بیرون ول بگردد.  کلاسترو فوبیا دارد و به همین خاطر همه اش مجبور است برود بیرون ول بگردد... ولی اگر کلاستروفوبیا یعنی " نتوانیم توی اتاقمان بند شویم" و "اگر نتوانیم توی اتاقمان بند شویم"، پس "مجبوریم برویم بیرون ول بگردیم"،در این صورت وقتی می گوییم کلاسترو فوبیا داریم، یعنی "مجبوریم برویم بیرون ول بگردیم" ... بنابراین به جای استفاده از کلمه ی قلمبه سلمبه ای مثل"کلاسترو فوبیا" می توانیم خیلی ساده بگوییم "مجبوریم برویم بیرون ول بگردیم". ولی آن وقت نتیجه اش این می شود که وقتی مادرم می گوید " این آقای زومرِ ما مجبور است همه اش برود بیرون ول بگردد چون کلاسترو فوبیا دارد" ، خیلی ساده می تواند بگوید " این آقای زومر ما مجبور است همه اش برود بیرون ول بگردد چون مجبور است برود بیرون ول بگردد" ...
۳ نظر ۲۶ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۳۲
مهناز

کتاب به زبان ساده و روون نوشته شده. حدود 170ص است و خیلی خلاصه از زمان کوچ آریایی ها تا پایان سلسله پهلوی رو توضیح داده. از این کتاب استقبال خیلی خیلی خوبی شده و کتابی که من خوندم چاپ دوازدهمش بود. برای آشنایی اولیه با تاریخ ایران کتاب خوبیه و اگه برای کسی قسمت خاصی جالب توجه بود می تونه برای اطلاعات بیشتر به منابع دیگه ای مراجعه کنه.  اگر چه بعضی ها می گن شاید بدبینانه باشه ولی شاید هم ما زیادی خوش بین هستیم درباره گذشته کشورمون. حقیقت همیشه تلخ بوده. مثلا من همیشه انوشیروان رو با صفت عادل می شناختم یا درباره شاه عباس یا سلسله صفوی جور دیگه ای فکر می کردم اما...   

رک و راست درباره پسر و پدر و فرزند کشی ها و قتل و غارت ها و انواع شکنجه ها و اخلاق حاکما و پادشاها حرف زده دیگه... همین!

توصیه ام بهتون اینه که بخونید. من خودم در خصوص مطالعه درباره تاریخ خیلی تنبلم و برام کتاب خوبی بود.

۱ نظر ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۰۸:۵۰
مهناز

از جمله ی کتاب هائیه که توضیح پشت جلدش خیلی دوست داشتنیه:
نویسنده ای سوئیسی در کتابخانه ملی شیکاگو با اگنس آشنا می شود: دانشجوی فیزیک و زنی بسیار حساس.اگنس از نویسنده می خواهد تا رمانی درباره او بنویسد. زن مانند مدلی می نشیند و مرد می نویسد؛ ابتدا از سر تفریح و بعد انگار که سرنوشت بخواهد، تخیل مرد آغاز می شود تا واقعیت را دگرگون کند...
داستان شروع تکون دهنده ای داره. خیلی خیلی روونه و ترجمه اش هم خوبه و چون کم حجمه در عرض یک روز می تونید بخونیدش. شروع که کنید فکر نکنم تا موقعی که تموم بشه بزاریدش زمین.من پایان اول رو دوست تر داشتم ولی شاید اونطوری این کتاب این قدر شاخص نمی شد.
-رابطه ما در فکرم خیلی بیش تر از واقعیت پیشرفته بود. شروع کرده بودم در مورد او فکر و خیال هایی بکنم در صورتی که هنوز حتی با هم قرار ملاقاتی هم نگذاشته بودیم.- هر کدوم ما به نوعی پس از مرگمون به زندگی ادامه می دیم. در یاد سایر آدم ها، در یاد بچه هایمان و در چیزی که خلق کردیم.
- هر وقت یه کتاب رو تا آخر می خونم، غمگین می شم.داستان که تموم می شه زندگی آدم هم به آخر می رسه ولی گاهی هم خوشحال می شم وقتی که پایان داستان مثل رها شدن از یک خواب ناراحت کننده است، احساس سبکباری و آزادی می کنم، انگار تازه به دنیا اومده باشم. گاهی از خودم می پرسم یعنی نویسنده ها می دونن که چیکار می کنن؛ با ما چیکار می کنن؟
۵ نظر ۱۳ بهمن ۹۵ ، ۰۷:۳۹
مهناز
+هیچ به یاد نمی آورم که در آن روز من و کنراد به هم چه گفتیم، تنها چیزی که می دانم این است که مدت یک ساعت مانند زوج جوان عاشقی که خجالتی و دستپاچه اند با هم پرسه زدیم اما نمی دانستم که این تازه آغاز دوستی ماست و از آن پس زندگی من غم آلود و تهی نخواهد بود بلکه سرشار از شور و امید خواهد شد.+این مرد برای جمع آوری پول به نفع اسرائیل به خانه ی ما آمده بود و پدرم از صهیونیسم نفرت داشت. حتی فکر وجود چنین مشربی به نظرش احمقانه می رسید. بازخواهی سرزمین فلسطین پس از دو هزار سال به نظرش همان قدر بی معنی می رسید که مثلا ایتالیایی ها خواستار پس گرفتن آلمان باشند؛ چرا که زمانی نیروهای روم باستان آن را اشغال کرده بودند. می گفت که تنها پیامد چنین ادعایی خونریزی دائمی است زیرا یهودیان باید با همه ی جهان عرب در افتند.
۱ نظر ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۰۴
مهناز

خطر اسپویل!

داستان این گونه آغاز می شود: نقاش بزرگی به نام ماکان در سال 1317، در 44 سالگی در تبعید از دنیا می رود. با توجه به این که استاد بر علیه حکومت وقت مبارزاتی داشته، مردم درباره مرگش داستان هایی نقل می کنند و حکومت برای تجلیل از او مدرسه ای به نام او ایجاد و نمایشگاه آثارش را در همان جا برگزار می کند. آخرین اثر استاد که در هنگام تبعید خلق کرده، تابلویی است به نام چشمهایش که تصویر زنی است با چشم هایی پر رمز و راز. چون استاد مجرد بوده کنجکاوی هایی ایجاد می شود. راوی که ناظم همین مدرسه است به دنبال این است که راز این چشم ها را دریابد او با تمام زنان و دخترانی که استاد را ملاقات کرده اند، دیدار می کند اما ناکام می ماند تا آن که زن ناشناس را می بیند و او را به حرف می آورد. زن به او می گوید که از خاندانی ثروتمند بوده و به خاطر زیبایی اش در مرکز توجه مردان بوده و تنها استاد بوده که توجهی به او نداشته و زن سعی کرده که با کارهای سیاسی زیر نظر او توجهش را جلب کند. سرانجام استاد نیز گرفتار چشمهایش شده و پس از این که استاد در اثر کارهای سیاسی زندانی می شود، فرنگیس در ازای نجات او، به درخواست رییس شهربانی پاسخ مثبت می دهد...استاد تبعید می شود و هرگز از فداکاری زن آگاه نمی شود و همین هنگام است که این پرده را با چشمهایی مرموز و هوس باز می کشد. زن برای ناظم حکایت می کند که استاد هرگز او را نشناخته و این چشم ها از آن او نیست. 

چشمهایش شاخص ترین اثر بزرگ علوی و یکی از بهترین رمان های فارسی و ایرانیه. به خصوص با توجه به این که تو سال 1331 نوشته شده.

یادمه که این کتاب رو 4، 5 سال پیش خوندم اما دوست داشتم که یه بار دیگه هم بخونمش و چه بهانه ای خوب تر از نوشتن درباره اش توی وبلاگ :)))

 - می دانید یعنی چه، که این همه بدبختی در دل کسی قلمبه شود و مفری پیدا نکند؟- بعضی چیزها را نمی شود گفت؛ بعضی چیزها را احساس می کنید. رگ و پی شما را می تراشد، دل شما را آب می کند؛ اما وقتی می خواهید بیان کنید، می بینید که بی رنگ و جلاست مانند تابلوئی است که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد. عینا همان تابلوست اما آن روح، آن چیزی که دل شما را می فشارد، در آن نیست.

- می دانید آتشی که زیر خاکستر می ماند چه دوام و ثباتی دارد؟ عشق پنهانی، عشقی که انسان جرأت نمی کند هرگز با هیچ کس درباره آن گفت و گو کند، به زبان بیاورد، به هردلیلی که بخواهید - از لحاظ قیود اجتماعی، از نظر طبقاتی، به سبب این که معشوق ادراک نمی کند و به هر علت دیگری؛ آن عشق است که درون آدم را می خورد و می سوزاند و مانند نقره ی گداخته صاف و صیقلی می شود.

- درباره ی گذشته قضاوت کردن کار آسانی است. اما وقتی خودتان در جریان طوفان می افتید و سیل غران زندگی شما را از صخره ای در دهان امواج مخوف پرتاب می کند، آن جا اگر توانستید همت به خرج دهید، آن جا اگر ایستادگی کردید، اگر از خطر واهمه ای به خود راه ندادید، بله آن وقت در دوران آرامش لذت هستی را می چشید.

- هیچ چیزی شنیع تر از این نیست که زنی خود را تسلیم مردی کند که او را دوست ندارد.

-پرسیدم : "آیا راستی می خواهی صورت مرا بسازی؟"

در جواب گفت: "خیلی میل داشتم می توانستم صورت تو را بکشم.

" گفتم: "پس می سازی؟" 

گفت:" مگر می توانم؟"

 گفتم:" چرا نتوانی؟"

گفت:من تا تو را نشناسم چگونه می توانم شبیه تو را بسازم؟"

+ کتاب سال 1357 منتشر شده. + فکر کنم خیلی ها باهام موافق باشن که طرح جلد کتاب دوست داشتنی نیست.

+ گفته می شه که شخصیت استاد ماکان با الهام از شخصیت کمال الملک نوشته شده.

+این کتاب یه تشابهات کلی با رمان دختری با گوشواره مروارید داره.+ یه جاهایی از کتاب رفتار فرنگیس قابل درک نیست. منو یاد این مثل می اندازه: با دست پس می زنه با پا پیش می کشه. انگار اصلا خودش هم نمی دونه که دلش چی می خواد. زن سردرگمیه... (اینو نمی گفتم واقعا می مردم...)

۷ نظر ۱۶ دی ۹۵ ، ۱۵:۲۰
مهناز

اسم ها گاهی اوقات خیلی فریبنده اند. من اصلا تا اسم این کتاب رو دیدم گول خوردم باور کنین. اونقدر که اصلا نوشته ی پایینش رو نخوندم یعنی نفهمیدم که یه مجموعه ی داستانه. می دونید که من میونه ی خوبی با این مجموعه ها ندارم نمی دونم چرا خلاصه این که حتی حوصله نوشتن خلاصه این چهار داستان رو هم ندارم. اما استیون کینگ به نظرم خیلی با حال و دوست داشتنیه!در اواخر هر داستان  خودِ استیون کینگ در مورد اون داستان توضیح کوتاهی داده... به هیچ وجه نمی تونم انکار کنم که داستان ها متفاوت و با حال بودن به خصوص سومیه یه اکشنی بود که بیا و ببین.

اسامی این چهار داستان: هر آن چه دوست داری از دست خواهی داد؛ مرگ جک همیلتون؛ در قتلگاه، احساسی که فقط به زبان فرانسه قابل بیان است.

-جملات به سان آوازهای رادیو بودند که هر کدام خاطره ی مکانی خاص، زمانی خاص و شخصی خاص را تداعی می کردند... درست مثل زمان هایی که به موسیقی معینی گوش فرا می دهیم و به یاد شخصی که همراهمان بوده، می افتیم... یا به یاد نوشیدنی ای که سر کشیدیم... یا به یاد اندیشه ها و افکارمان.

-آرامش و وقار در سادگی و عدم جذابیت است.

-فقط عشق نیست که آدم ها را در کنار هم نگه می دارد. رازهایی نیز در میان است. رازهایی که آدم حاضر است برای فاش نشدنشان هر کاری بکند. برای بر ملا نشدن رازها باید بهای گزافی را پرداخت.

+ دومین کتابیه که از این نویسنده خوندم.

+اگه حوصله داشتم سعی می کنم خلاصه هاشونو بنویسم خب ؟!!! بگین خب :))

- داستان اول در مورد فروشنده ی سیاریه که دچار روزمرگی شده و می خواد تو متلی خودکشی کنه و تنها سرگرمیش ثبت نوشته های روی دیوار دستشویی های بین راهی تو یه دفترچه است و همین دفترچه اون رو تو تصمیمش مردد می کنه...

- داستان دوم درباره مرگ تدریجی و دردناک یکی از اعضای باند گانگستری معروف دیلینجره...

- داستان سوم درباره ی مردیه که تو اتاقی نشسته و می دونه که این اتاق شکنجه گاه یا قتلگاهه. اتاقی واقع در زیرزمین وزارت اطلاعات یکی از کشورهای آمریکا. اون می دونه که حتی اگه به حقیقت اعتراف کنه باز  زنده از این اتاق بیرون نمی ره. پس در نهایت ناامیدی داره به فرار فکر می کنه...

- داستان چهارم هم درباره زوج مسن ثروتمندیه که برای گذروندن دومین ماه عسلشون بعد از 25 سال زندگی، عازم سواحل فلوریدا هستند اما زن مدام دچار "دژاوو" می شه و صحنه ها و اتفاقاتی رو می بینه که حس می کنه قبلا دیده.. بارها و بارها. جهنم شاید  همین باشد. گرفتار شدن در این تکرار.

۶ نظر ۰۶ دی ۹۵ ، ۱۶:۴۸
مهناز