شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۱۳۳ مطلب با موضوع «معرفی کتاب» ثبت شده است

دختری که در یک رابطه به طور ناخواسته باردار شده است،درباره ی نگه داشتن یا سقط کودکش دچار تردید می شود و به صحبت با کودکی که درون شکم دارد ،می پردازد. او نه تنها احساسات و آرزوهای خود را به عنوان یک مادر بازگو می کند که از زبان کودک درون شکمش نیز حرف می زند و خود را به جای کودک  می گذارد و احساسات و خواسته ها و یا پرسش هایی که ممکن است یک کودک بعد از به دنیا آمدنش از مادرش داشته باشد را پاسخ می گوید. او در این میان به نگرانی اش راجع به به دنیا آمدن فرزندش در دنیای بی رحم کنونی می‌پردازد و سعی دارد او را از مصیبت های دنیا آگاه کند. او نمی خواهد که به جای فرزندش تصمیم بگیرد و برای همین از فرزندش می خواهد که علامت و نشانه ای به او نشان دهد که فرزندش خواهان به دنیا آمدن و زندگی هست یا نه...

این کتاب، اولین کتابی بود که از اوریانا فالاچی خوندم. کتاب خوب، روون و متفاوتی بود فقط یه کم از اواسط کتاب جذابیتش کم تر شد.فکر می کنم که این کتاب به غیر از ترجمه ای که من خوندم سه ترجمه دیگه هم داره.

- خیلی غرورانگیز است که آدم بتواند موجودی را در بطن خود داشته باشد و به جای یک نفر خود را دو نفر بداند.

- مبارزه در راه به دست آوردن پیروزی به مراتب زیباتر از خود پیروزی است. تلاش برای به دست آوردن مقصد لذت بخش تر از خود پیروزی است. وقتی پیروز می شوی یا به هدف می رسی تازه احساس خلا عجیبی می کنی. برای این که خلا موجود را پر سازی، دوباره باید حرکت کنی، دوباره هدف های تازه ای را خلق کنی.

- من سعی می کنم به تو بفهمانم که مرد بودن آن نیست که فقط ریشی بر صورت داشته باشی. مرد بودن یعنی کسی بودن و برای من کسی بودن مهم است. من دلم می خواهد تو آدم باشی. آدم بودن کلمه زیبایی است چون حد و مرزی بین زن و مرد تعیین نمی کند...

- انسان وقتی می تواند احترام دیگران را بخواهد که خودش به خودش احترام بگذارد. فقط اعتقاد به خود است که باعث می شود دیگران به انسان معتقد شوند.

- دنیای بدون بچه ها دنیای کثیف و وحشتناکی است.

۵ نظر ۰۱ دی ۹۵ ، ۱۳:۳۰
مهناز

این کتاب رو یک سال پیش خوندم و در واقع اولین کتابیه که از آنا گاوالدا خوندم و اولین رمان این نویسنده هم هست.  فرقی هم نمی کنه که برای چه گروه سنی ای هست. من که دوستش داشتم و از خوندنش لذت بردم. کتابی کوتاه، ساده، روان و خوندنی.

آنا گاوالدا درباره این کتابش گفته:این داستان را برای قدردانی از دانش آموزانی نوشتم که در مدرسه نمره های خوبی نمی گرفتند اما استعدادی شگفت انگیز داشتند.داستان کتاب همینیه که خود نویسنده درباره اش گفته و نیازی به توضیح اضافی من نداره 

- من از آدم هایی خوشم می آید که زندگیشان را با دست های خودشان می سازند. من اصلا نمی توانم آدم های تنبلی را تحمل کنم که چون نمی دانندچه کار باید بکنند، در خودشان فرو می روند و از همه جا و همه کس می برند. بی معنی است در خود فرو رفتن و از همه بریدن.در زندگی همیشه غمگین بودن از شاد بودن آسان تر است ولی من اصلا از آدم هایی خوشم نمی آید که آسان ترین راه را انتخاب می کنند. تو را به خدا شاد باش و برای آن که شاد شوی هر کاری از دستت بر می آید بکن!

- حالم خوب بود اما خوشحال نبودم؛ از این که نمی توانستم هیچ کمکی به پدربزرگ بکنم، حالم خیلی گرفته بود. دلم می خواست به خاطرش کوه ها را جابه جا کنم؛ بروم دنبالش و کولش کنم و تا آخر دنیا ببرمش. می خواستم برای نجاتش هر کاری که از دستم بر می آید انجام دهم...

- من آدم بزرگی نیستم. وزنم تقریبا سی و پنج کیلو امیدواری است.

+راستش این چند روز نت نداشتم و برای همین نتونستم پست جدیدی بزارم. امروزم می خواستم  یه پست دیگه ای بزارم که حالا... نشد.

۱۱ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۰۷:۲۶
مهناز

روایت زن جوانی است که عاشق آهنگ های نوازنده ای می شود که در همسایگیش می نوازد. زن از محیطی روستایی به پاریس نقل مکان کرده و در آپارتمانی زندگی می‌کند که در سوی دیگر دیوارش، همواره صدای بلند، گرم و دل نواز موسیقی به گوش می‌رسد. او به ندرت از آپارتمان خود خارج می‌شود و موسیقی‌هایی که بدان‌ها گوش می‌سپارد الهام‌بخش رویاهای او می‌شوند.

یک رمان فرانسوی، که می تونم در تعریفش بگم که خیلی دلپذیر بود. فکر می کنم همین کافی باشه برای تعریف از یه کتاب. این طور نیست؟!پیشنهادم اینه که دو سه صفحه اول رو سرسری نخونید مثل من، که تازه وقتی به آخر کتاب می رسید یادتون بیفته اِ اِ اِ...آهان... هر آن چه می توانست بین ما اتفاق بیفتد نوشتم...!!!!!!!!!این کتاب یه ترجمه دیگه هم داره به اسم طنین حساس که چون کتاب کوتاهیه احتمالا اونم می خونم و تو همین پست نظرم رو می گم...

- من از تو چیزی نمی‌دانستم مگر جهانی از آواها، سرآمد همه ی صداها موتزارت و ویولنسل تو بود. می‌نواختی. صداها می‌رقصیدند. من می‌نوشتم. موسیقی تو درون دست‌نوشته‌های من است، برای این که بتوانم درکت کنم، از تو فرار کردم، می‌ترسیدم دوستت داشته باشم. هر آن چه می توانست بین ما اتفاق بیفتد نوشتم.از من نپرس چرا.

- به من بگو چه چیزی خوشحالت می کند؟

سرم را بالا بردم و در چشمانش نگاه کردم: مرا تو خطاب کن.

- از واندلو پرسیدم: روی سنگ قبرم چه بنویسم؟

این چه سوالی است؟!

بگو.

مدت زیادی به من نگاه کرد. بنویس "نت حسّاس"

۴ نظر ۰۳ آذر ۹۵ ، ۰۹:۲۱
مهناز

آدمکش کور روایتگر سه داستان است. در یکی از داستان ها  پیرزنی به نام آیریس در حال نوشتن شرح زندگی خود و خواهرش لورا می باشد .در دیگری زن و مردی عاشق را دنبال می کنیم که نامی از آن ها در ابتدای کتاب برده نمی شود اما در پایان به هویتشان پی می بریم.مرد در حین قرارهای عاشقانه و مخفیانه شان برای زن  داستان سوم را که یک داستان تخیلی است تعریف می کند و همین داستان سوم است که داستان آدمکش کور است. نهایتا داستان ها به یکدیگر پیوند می خورند .

 لورا خواهر کوچک تر دختری عجیب و حساس است و آیریس خواهر بزرگ تر دختری با حس مسئولیت نسبت به خانواده و خواهرش . ایریس برای نجات خانواده باج داده فداکاری کرده و زن مردی ثروتمند و هوس باز می شود ..... اما تنها در پایان داستان است که متوجه می شود باج اصلی چه بوده و چگونه پرداخته شده است ...

خلاصه روایت تخیلی: در سرزمین زیکرون، بچه ها فرشهای ظریفی می بافند که به همین واسطه کور می شوند. فرشها و بچه هایی که کور شده اند با قیمت فراوان به ثروتمندان و ف ا ح ش ه خانه ها فروخته می شوند. بچه هایی که می گریزند تبدیل به آدم کش می شوند: آدمکش کور...یکی از همین آدم کش ها مامور می شود مخفیانه دختری را که برای قربانی شدن خدایان آماده کرده اند به قتل برساند که پیش زمینه و مقدمه ای برای کودتاست. دخترانی که برای خفه کردن صدای اعتراضشان، زبانشان بریده شده است. اما آدمکش کور عاشق دختر لال می شود و...

این کتاب در واقع از سوی منتقدا بهترین اثر مارگارت ات ووده با این حال من نمی تونم بگم کتاب فوق العاده ای بود اما می تونم اقرار کنم که کتاب خوب و به خصوص متفاووتی بود. مخصوصا از لحاظ روایتش. شروع کتاب تکون دهنده است و کسل کننده. بعد که تونستید با روایت ها کنار بیایید جذاب پیش میره. درسته پس از تموم کردنش از خوندنش ناراضی نیستین اماحجمش با توجه به روایت ها و نه چندان پیچیدگی گره های داستانی خیلی خیلی زیاده. ششصد و چند صفحه!اسم کتاب به نظرم خیلی خیلی جذابه. اصلا منو گول زده این اسم. من فکر می کردم یک رمان جنایی رو خواهم خوند:))

به نظرم  لورا و آیریس کمی تا قسمتی کودکانه و شاید احمقانه باج دادند و فداکاری کردند... بخونید کتاب رو متوجه می شید که چی می گم. که چقدر شخصیت های ضعیفی دارند... و چقدر کار زیادی نکردند برای زندگیهاشون و چقدر راحت زندگیاشونو باختن....همین و همین!!!!

- خوش آمدن وقت می برد. وقت ندارم که ازت خوشم بیاید.

- خداحافظی ها ممکن است بسیار ناراحت کننده باشنداما مطمئنا بازگشت ها بدترند. حضور عینی انسان نمی تواند با سایه درخشانی که در نبودش ایجاد شده برابری کند

- دیکتاتوری روی دیگر فداکاری است.

- به آدمی که آرزوی رسیدن به کسی را دارد که روز و شب جلو چشمش است چه احساسی دست می دهد؟ نمی دانم.

- تمایلی به ایثار وجود نداشته است. مرده ها قصد نداشتند بدنشان به خاطر کشور با بمب منفجر شود.

- چقدر دوستت دارم. بگذار طعم دوست داشتنت را برایت بگویم.- جوانان به روال همیشگی هوس را با عشق اشتباه می کنند.

- من کسی هستم که هیچ چیز برای از دست دادن ندارد.زن می گوید: اما تو مرا داری؛ من هیچ چیز نیستم.

- هر بار که به آینه نگاه میکردم کمی بیشتر دیگری شده بودم.

- تنها راه نوشتن حقیقت تصور هیچ وقت خوانده نشدن نوشته هایت است. نه توسط کسی و نه حتی مدتی بعد توسط خودت. در غیر این صورت بهانه تراشی را شروع می کنی.- هیچ وقت نمی توانی خودت را به صورتی که دیگران می بینند ببینی.- هیچ رابطه ای نمی تواند مثل خیابان یک طرفه باشد.

- چه کاری از دستت ساخته است وقتی که تا به حال به هر چیزی که در زندگی فکر کرده ای، از زندگیت حذف شده است.

- قبل از این که آرزویی بکنی به خصوص اگر بخواهی خودت را به دست سرنوشت بسپاری دوبار درباره اش فکر کن.

- چگونه می توانم گرداب غمی را که به درونش سقوط می کردم شرح دهم؟- اشک های نریخته ممکن است انسان را فاسد کند. همچنین خاطره.

۳ نظر ۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۳:۳۰
مهناز

دشمن عزیز دنباله ی کتاب بابالنگ درازه و هر چند که به اندازه اون کتاب جذاب نیست اما کتاب خوبیه و حتما اگه اونو دوست داشتید اینو هم دوست خواهید داشت. تو این کتاب جودی و بابالنگ دراز مسولیت پرورشگاه جان گری یر رو به عهده سالی می زارن و اتفاقات اون جا موضوع نامه هایی میشه که به جودی نوشته می شه...سعی کنید  صد صفحه ابتدایی کتاب دلسرد نشید چون اونجور که باید و شاید جذاب نیست اما رفته رفته بهتر می شه.بعد این که: کاش جین وبستر یک کتاب کاملا عاشقانه می نوشت. قشنگ می نویسه:)))

+ بعدتر این که: اصرار دارم که اگه خواستید این کتاب رو بخونید با همین ترجمه باشه :)

- هر چه بیش تر روی مردها مطالعه می کنم بیشتر می فهمم که آن ها فقط پسر بچه های گنده ای هستند که دیگر نمی شود پشت دستشان زد!

- وقتی دو نفر به هم نخورند همه ی آداب و تشریفات دنیا نمی توانند آن ها را به هم بپیوندند.- به نظرت مسخره نمی آید که بهترین مردان اغلب بدترین زنان را به همسری انتخاب می کنند و بهترین زنان همسر بدترین شوهران می شوند؟ تصور می کنم از فرط خوبی چشمشان بسته و قلبشان تهی از بدگمانی می شود.

- خنده آور نیست که بعضی از اشخاص کله پوک هر چه را که اتفاقا در مغزشان می جوشد در همان لحظه از سر بیرون می ریزند؟!

- جالب نیست که وقتی در تاریکی بیدار می شوی و دراز می کشی مغزت هوشیارتر و فعال تر می شود.

- هر چه از عمرم می گذرد بیش تر مطمئن می شوم که شخصیت یک مرد تنها چیزی است که می توان روی آن حساب کرد ولی تو را به خدا شخصیت مرد را چطور می شود شناخت؟ همه ی آن ها در حرف خوبند.- انسان حقیقتا نمی تواند از احساسات خود فرار کند.- شاد باش! دنیا پر از نور آفتاب است و مقداری از آن برای توست.

- آن نوشته زرنمای بالای در اتاق ناهار خوری یادت هست: «خدا می رساند!» آن را پاک کرده ایم و جایش را با خرگوش پوشانده ایم. روی هم رفته خیلی خوب است که این قدر آسان عقیده ای را به کله بچه های معمولی فرو کنی؛ بچه هایی که خانواده ای خوب و سقفی بر بالای سر دارند ولی کسی که وقتی دلش می گیرد جایی جز نیمکت پارک ندارد که به آن پناه ببرد، باید مذهب مبارزتری داشته باشد...«پروردگار دو دست و یک مغز به تو داده و دنیای بزرگی که در آن دست ها و مغزت را به کار بیندازی. اگر آن ها را درست به کار ببری به همه چیز خواهی رسید و اگر نه به هیچ چیز نمی رسی».

+باور کنید که خودم رو مجاب کردم که بیش تر از این ننویسم. کتاب جمله های خیلی قشنگی داره.

+ خدا رحمت کنه منصور پورحیدری، بزرگ مرد استقلال رو... شوکه شدم از رفتنش!

۲ نظر ۱۲ آبان ۹۵ ، ۰۸:۰۶
مهناز

یوناتان نویل، شخصیت اصلی داستان،زندگی آرام و یکنواختی دارد. کسی که حوادث دوران کودکی و جوانی او را نسبت به همه بی اعتماد کرده است. او حدود سی سال است که نگهبان یک بانک است و در اتاق زیرشیروانی یک خانه، زندگی می‌کند. تنها جایی که یوناتان می‌تواند در آن احساس خوبی داشته باشد. در این میان ورود یک کبوتر به راهروی خانه‌، باعث دردسر می‌شود...در واقع کبوتر داستان یک روز از زندگی این مرد تنها و منزوی است که در برابر کوچک ترین مشکلی وا می ماند. 

کتاب تقریبا کوتاه و خوبی بود با پایانی خوب. اما نمی تونم کتمان کنم که تو سلیقه کتابخونی من نبود. همین و همین!

قسمت های زیبایی از کتاب:

- آدم چقدر سریع ممکن است گرفتار فقر شود وزندگیش سقوط کند! چقدر سریع پایه های به ظاهر محکم زندگانی یک فرد واژگون می شوند!

- سوال هایی وجود دارند که مطرح کردن آن ها یعنی جواب منفی به آن ها و خوهش هایی وجود دارند که وقتی آدم آن ها را بیان می کند و در همان حال در چشم های دیگری نگاه می کند، بیهودگی مطلق شان مثل روز آشکار می شود.

- خدایا آدمای دیگه کجان؟ من که نمی تونم بدون آدمای دیگه زندگی کنم.

و دو تعبیر زیبا که برام خیلی دوست داشتنی بودند:

- واگن کوچک چشمهایش مدام از ریل خارج می شد. با هر پلک زدن نگاهش از لبه لعنتی آن پله جدا و چیز دیگری پیش چشمانش ظاهر می شد.

- به نظرش می رسید که انگار آن چشم ها دیگر به هیچ وجه به او تعلق ندارند. بلکه او تنها پشت آن ها نشسته و از دریچه ی آن ها که مثل پنجره هایی دلگیر و بی روح و مدور می مانستند، بیرون را نگاه می کند.

+برای دخترک: خدا رو شکر که خوبی. دشمنت شرمنده باشه عزیزم. دیگه نمیای به دنیای وبلاگ نویسی؟! کاش یه آدرس ایمیلی، چیزی برام میزاشتی.

۲ نظر ۰۱ آبان ۹۵ ، ۰۸:۳۰
مهناز

کتاب به شکل خاطرات روزمره نوشته شده و شما در واقع دارید خاطرات زنی رو می خونید که شوهرش بهش خیانت کرده. زن خیلی خیلی به زندگی روزمره و شوهرش وابسته است و شدت این وابستگی به حدیه که نمی تونه بدون همسرش به زندگیش ادامه بده و این خیلی تاسف برانگیزه. می مونه و تحمل می کنه. ابتدا خودش رو تو خیانت همسرش مقصر نمی دونه اما بعدها نظرش عوض می شه. مونیک خیلی ضعیفه.احساس می کنه که نسبت به معشوقه همسرش برتره اما در نظر همسرش این طور نیست و رفته رفته احساس می کنه که کاملا با هم بیگانه اند. دو آدم بیگانه.از آینده می ترسه. دیگه برای خودش احترامی قائل نیست و موریس شخصیتش رو له کرده. سعی می کنه کارایی بکنه که موریس دوباره دوستش داشته باشه اما به نظرش ساختگی میاد.یک جای کتاب نوشته:(مرد می گه:) اگر فریبم دهی خودم را میکشم.گفتم: اگر فریبم دهی نیازی نیست خودم را بکشم، از غصه خواهم مرد.

(خطر اسپویل:) در پایان داستان در واقع مونیک با این که سعی می کنه  به زندگیش که به قول خودش بدتر از مرگه دامه بده ولی در واقع مرده. از غصه ی این فریب و خیانت مرده. 

موضوعش تلخ بود با این حال کتاب خوبی بود. سبکش رو دوست داشتم. ساده و روون بود و ترجمه اش هم خوب بود. خیلی از بخش های کتاب فقط حرص خوردم.موریس در واقع هم خدا رو می خواست هم خرما رو. زهی خیال باطل! یاد این متن از دوروتی پارکر افتادم:

در جوانی راه من این بود که تمام سعی خویشتن را برای رضایت دیگران به کار گیرم و به هر جوانی که سر راهم سبز شد تغییر یابم تا با فرضیه های او همخوانی داشته باشم. اما اکنون می دانم که چه می دانم و کاری را می کنم که می کنم و اگر مرا دوست نداری مهم نیست عشق من، به جهنم!

قسمت های زیبایی از کتاب:

- همه ی زن ها خود را متفاوت می پندارند،همه بر این گمان هستند  که برخی مسائل نباید برای آن ها پیش بیاید و آن ها همگی خود را فریب می دهند.

- وقتی آدمی این همه برای دیگران زندگی کرده است، کمی مشکل است تغییر رویه بدهد و برای خودش زندگی کند.

- زن های شوهر دار دوست ندارند زن های دیگر شوهرهایشان را بدزدند.

- آدمی در سکوت غم ها و دردهایی در دل می پروراند که کلمه ای برایشان نمی یابد لیکن وجود دارند.

- آدم هیچ گاه عشق دیگرن را درک نمی کند.

- آیا می توان همواره به خاطرات خود دل خوش کرد؟

- چقدر دلم می خواست خودم را با چشمان دیگری ببینم غیر از چشمان خودم.

- وقتی آدمی کسی را دوست نداشته باشد، زندگی چه معنایی دارد.

- ما خوشبخت بودیم. کاملا خوشبخت بودیم. می گفتی جز برای عشقمان برای چیز دیگری زندگی نمی کنی.درست است چیز دیگری برایم باقی نگذاشته بودی. باید می دانستی روزی از این عشق اشباع خواهم شد.

- وقتی مصیبتی برای دیگران پیش می آید به نظر حادثه کوچکی می رسد که به آسانی می توان دفعش کرد و بر آن چیره شد اما وقتی برای خودمان پیش می آید، خود را به تمامی تنها حس می کنیم. تجربه ای سرگیجه آور است که از عهده هیچ تخیلی بر نمی آید.

۲ نظر ۲۴ مهر ۹۵ ، ۱۴:۲۰
مهناز
در خانه ای که آدم ها یکدیگر را دوست ندارند، بچه ها نمی توانند بزرگ شوند؛ این طور نیست؟نه نمی توانند؛ شاید قد بکشند اما پر و بال نخواهند گرفت.
۴ نظر ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۱۴
مهناز

"چهل نامه کوتاه به همسرم" مجموعه چهل نامه ی نادر ابراهیمی به همسرشه و او این کتاب را زمانی نوشته  که به تمرین خطاطی می پرداخته  و متن تمرین های خطاطی اش را تا آنجا که مقدور بوده، اختصاص داده به نامه های کوتاهی به همسرش. 

باور کنید که با خوندن این کتاب علاوه براینکه عاشق خود کتاب می شید؛ عاشق نویسنده اش هم می شید. اصلا شک نکنید. وای که این نادر ابراهیمی عزیز، چه مرد خوبی بوده :) و من چقدر نامه ی سی و چهارم این کتاب رو عاشقم. حالا کتابو گرفتید یه راست نرید سراغ این نامه، از اول بخونیدو باور کنید اگه قرار باشه کتابی به کسی! هدیه بدم همین کتابه.

تیکه هایی  از کتاب :))

- من هرگز ضرورت اندوه را انکار نمی کنم، چرا که می دانم هیچ چیز مثل اندوه روح را تصفیه نمی کند و الماس عاطفه را صیقل نمی دهد اما میدان دادن به آن را نیز هرگز نمی پذیرم چرا که غم حریص است و بیشتر خواه و مرز ناپذیر، طاغی و سرکش و بدلگام.هر قدر که به غم میدان بدهی میدان می طلبد و باز هم بیش تر و بیش تر... هر قدر در برابرش کوتاه بیایی قد می کشد، سلطه می طلبد و له می کند. غم عقب نمی نشیند مگر آن که به عقب برانی اش، نمی گریزد مگر آن که بگریزانی اش؛ آرام نمی گیرد مگر آن که بی رحمانه سرکوبش کنی...غم هرگز از تهاجم خسته نمی شود و هرگز به صلح دوستانه رضا نمی دهد و چون پیش آمد و تمامی روح را گرفت، انسان بیهوده می شود و بی اعتبار و نا انسان و ذلیل غم و مصلوب بی سبب!

- شکستن تو در هم شکستن من است.

- کودکی ها را به هیچ دلیل و بهانه رها مکن که ورشکست ابدی خواهی شد...  آه که در کودکی چه بی خیالی بیمه کننده ای هست و چه نترسیدنی از فردا..._ چه خاصیت که من با همه ی تفرّدم نباشم و تو باشی یا به عکس تو با همه ی تفرّدت نباشی و همه من باشم؟؟!

-انسان آهسته آهسته عقب نشینی می کند؛ هیچ کس به یکباره معتاد نمی شود؛ یکباره سقوط نمی کند؛ یکباره وا نمی دهد، یکباره خسته نمی شود، رنگ عوض نمی کند، تبدیل نمی شود و از دست نمی رود. زندگی بسیار آهسته از شکل می افتد و تکرار و خستگی، بسیار موذیانه و پاورچین رخنه می کند.

- مگر انسان از یک بهار، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان چیزی بیش تر از چهار فصل دلنشینِ پر خاطره ی خوش خاطره آرزو دارد؟!

فکر کنم دیگه بسه.  دیگه احساس کردم دارم در حق کتاب خیانت می کنم خیلی نوشتم. برید خود کتاب رو بگیرید و بخونید، بی شک لذت می برید و عاشق می شوید :)))) عاشق کتاب

۷ نظر ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۰۰
مهناز
هر کسی برای خودش مشکلاتی داره. فقط شما نیستین. بدون استثنا همه ی مردم با مشکلاتی روبه رو هستن؛ شما خیال میکنین تنها کسی هستین که مشکل دارین. فکر می کنین فقط خودتون از زندگی مأیوسین ولی اگه به دور و بر خودتون نگاه کنین، آدمای زیادی رو می بینین که اونا هم از زندگی مأیوسن.
۴ نظر ۰۲ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۳۶
مهناز

داستان در مورد گرت دختری هلندی در قرن هفدهم و از خانواده ای فقیر است که که به خاطر نابینا شدن پدرش برای خدمتکاری به خانه یک نقاش (ورمر) می رود .او علاوه بر امور عمومی منزل، مسئول نظافت اتاق کار نقاش است. اتاقی که چون صحنه ی مدل هاست نباید کوچکترین تغییری در آن به وجود بیاید. گرت روحی هنرمند دارد و در همان چند برخورد اول، مجذوب و عاشق ارباب خود می شود و انگار  نقاش نیز عاشق اوست .... اما هیچ گاه حرفی از این عشق به میان نمی آورد. گرت بعد از مدتی به این نتیجه می رسد که دوست نقاش حق داشته و نقاش به چیزی بیش از نقاشیش اهمیت نمی دهد و اگر در حال حاضر برای او اهمیتی قائل است تنها برای این است که دنیای او به گرت نیاز دارد ...... از طرفی پیتر که پسر یک قصاب است و خانواده گرت به او از نظر مالی نیاز دارند، به او علاقه مند می شودو در این ایام است که دوست نقاش که مردی هوس ران است از ورمر می خواهد تا پرتره ای از او و گرت بکشد و …

+ تریسی شوالیه نویسنده این کتاب با تخیلات خودش این داستان رو برای  تابلوی معروف ورمر نوشته. یک داستان کلاسیک و بسیار لطیف. جزئیات به خوبی به تصویر کشیده شده و به علت سادگی بیان به هیچ وجه از خوندنش خسته نمی شید. داستانیه بسیار تاثر انگیز و من بهتون قول میدم که اگه از خوندن جین ایر و آثار جین آستین لذت بردین، بی شک از این کتاب هم خوشتون میاد. بعدش هم توجه کنید که من هر کتابی رو با این آثار دوست داشتنی مقایسه نمی کنما. فیلمی هم از این  کتاب در سال 2003 اقتباس شده که اقتباس موفقی بوده .

+ تابلوی دختری با گوشواره مروارید که به آن مونالیزای شمالی هم می‌گویند اثر ورمر(نقاش قرن هفدهم شهر دلفت هلند) هست . این تابلو تنها اثر وی است که با دیدی کلی شکل گرفته . آن چه که  هنوز هم در هاله‌ای از ابهام قرار دارد، دختر جوانی است که مدل این تابلو بوده. ورمر نقاش فقیر و گمنامی بوده و سالها بعد از مرگ معروف می شود و به همین خاطر اطلاعات زیادی از زندگیش در دست نیست . وی مردی کم حرف وخلوت گزین بوده و در دهه چهارم زندگیش درگذشته است. پس ازاو، همسر و یازده فرزندش ماندند و مقدار زیادی بدهی ؛کاتارینا برای پرداخت بدهی ها،تمام تابلو هارا به کاسبان بخشید و به این ترتیب آثار ورمر به دست طبقاتی مختلف ازاجتماع افتاد.تعداد کم تابلوهای او نشان می دهد که بسیار کند کار می کرده و فقر خانواده اش هم به همین علت بوده. ورمر به خاطر ازدواج با کاتارینا مذهبش را از پروتستان به کاتولیک تغییر داده.

+ موقع خوندن مطالبی درباره این تابلو و کتاب، نویسنده یه سایتی نوشته بود که با فتوشاپ گوشواره رو از تصویر حذف کرده و نتیجه اش غیر قابل باور بوده؛ یعنی با حذف گوشواره، تابلو یک چیز اساسی و بزرگی رو از دست داده.کلیک کنید تا 37 تا از نقاشیهای ورمر رو ببینید

۵ نظر ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۰۷:۵۵
مهناز

این کتاب، داستان ژیل و لیزاست. ژیل در اثر یک حادثه‌ی مشکوک، حافظه‌اش را از دست داده است و پس از چند روز بستری بودن در بیمارستان، توسط همسرش به منزل باز می‌گردد. همسرش تلاش می‌کند با یادآوری خاطرات گذشته، حافظه‌ی او را بازگرداند. اما  آیا این زن حقیقت را به او می گوید؟ آیا همسر اوست؟ و آیا خصوصیاتی را که درباره‌ی او نقل می‌کند، واقعی است یا قصد فریب او را دارد؟ اصلا چه اتفاقی برای ژیل افتاده است؟

یک نمایشنامه ی فوق العاده جذاب از اریک امانوئل اشمیت. اصلا فرصت رو برای خوندن این کتاب از دست ندید. از من به شما نصیحت. دقیقا یادم نیست تو لیست هزار و یک کتاب هست یا نه. ولی تو لیست کتابای محبوب من که هست. این مهمتره نه؟!!

دلم می خواست کل متن کتاب رو براتون بزارم ولی خب به همین چند جمله کوتاه قناعت می کنم. باشد که اثرگذار باشد

- وحشتناکه... 

چی وحشتناکه؟

که آدم هیچی یادش نیاد.

- خیلی سخته که آدم برای این که بفهمه کیه مجبور باشه به حرف دیگرون اعتماد کنه.

 - عقل در این نیست که جلوی احساسو بگیری ، بلکه در اینه که همه چیزو احساس کنی . هر طور که باشه .

-تو می خوای که عشق بهت ثابت کنه که وجود داره . چه اشتباهی ! این تویی که باید ثابت کنی که اون وجود داره .

- حفظ یک زندگی به خاطر غرور خودخواهیه نه عشق.

- یک زن وقتی به سنش پی می بره که متوجه می شه زن های جوون تر از اون هم وجود دارن .

- مردها بی دل و جراتن ، نمی خوان با مشکلات زندگیشون رو به رو شن ، دلشون می خواد فکر کنن که همه چی رو به راهه . در حالی که زن ها روشونو بر نمی گردونن .

- مردها معشوقه می گیرن تا با زنشون بمونند در حالی که زنها معشوق می گیرن تا شوهرشونو ترک کنند

من این تیکه رو خیلی دوست دارم:

- کسی تو زندگیتونه؟

آره ... شما.

- منم لازم دارم که یکی هوامو داشته باشه.

- توهیچ وقت مأیوس نمیشی؟چرا.اون وقت چیکار میکنی؟به تو نگاه می کنم و از خودم سوال می کنم که علی رغم همه ی تردیدها، سوء ظن ها، خستگی ها، آیا دلم می خواد این زنو از دست بدم؟!!

۴ نظر ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۳
مهناز

این کتاب اصلا نیازی به معرفی کردن نداره و مطمئنا خوندینش. کتابیه که می شه چندین و چند بار خوندش. کاش همه برای یک بار هم که شده این کتاب رو می خوندن.

آدم ها این حقیقت را فراموش کرده اند ولی تو نباید فراموش کنی. تو هرچه را اهلی کنی همیشه مسئول آن خواهی بود.

+ بعضی از آدمها را نمی شود که دوست نداشت.

+ چقدر این چند روز کتابای خوبی خوندم. حالا تو چند پست از این کتابهای خوب مینویسم براتون.

۶ نظر ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۳
مهناز

خلاصه ی کتاب: مردی سال خورده سعی در نوشتن نامه ی عذرخواهی خطاب به یک خانم کتابدار رادارد که سی و پنج سال پیش او را مورد تمسخر قرار داده و در خلال داستان مسائلی از زندگی همچون گستاخی، بی پروایی، افسوس و پیری و مشکلاتش را مورد توجه بیشتری قرار می دهد.

حتما خودتان می دانید که رنگ صورتی زمانی که از آن دسته صورتی های تازه و شاداب نباشد، می تواند رنگ ناامید کننده و افسرده کننده ای باشد.مردم به ندرت قادر هستند از ذخایر ذهنی شان و آن چه در افکارشان می گذرد، چشم پوشی کنند.

۲ نظر ۲۷ تیر ۹۵ ، ۱۱:۵۲
مهناز

کتاب خوبیه. چند صفحه ی اول ممکنه ناامیدتون کنه ولی به خوندن ادامه بدید. دوستش خواهید داشت.

- آن که هیچ گاه در حال نزیسته، هیچ نزیسته. تو چه می کنی؟- مگر می شد بین دو نگاهی که با قاطعیت و ثبات به هم برخورد کرده، نمی خواستند همدیگر را رها کنند، قرابتی وجود نداشته باشد؟!- نگوکه طبیعت معجزه نیست و دنیا افسانه نیست.

- ما با ترس هایمان کمابیش تنهاییم.- من از شب هایی مثل امشب که دیگر زنده نخواهم بود، خیلی می ترسم.

- برای ما انسان ها، گاهی از دست دادن چیزی که دوستش داریم، بسیار سخت تر از نداشتن آن از ابتدای امر است.

-  زمانی را در چند میلیارد سال پیش تصور کن که تازه همه چیز به وجود آمده بود. تو در آستانه ی این افسانه بودی و حق انتخاب داشتی. می توانستی یک بار برای زندگی در این سیاره به دنیا بیایی اما نمی دانستی که چه وقت باید زندگی را  شروع کنی و چه مدتی می توانی در آن زندگی کنی؛ البته در هر حال سال های  کوتاهی می شدند. فرض کن فقط همین را می دانستی که اگر تصمیم می گرفتی به این دنیا بیایی زمانی این اتفاق می افتاد که وقتش رسیده بود. این را هم می دانستی که اگر زمان یک دور بچرخد باید دوباره زمان و هر چه که در آن است را  ترک کنی و شاید هم این برایت ناخوشایند باشد ...اگر یک قدرت برتر و مافوق به تو امکان تصمیم گیری می داد، تو چه تصمیمی می گرفتی جرج؟... آیا تو زندگی در این کره ی خاکی را انتخاب می کردی؟! چه کوتاه بود چه بلتد، چه در صد هزار سال بعد بود چه در صد میلیون سال بعد؟!.اگر حق انتخاب داشتی چه تصمیمی می گرفتی؟ آیا زندگی کوتاه در کره ی زمین را انتخاب می کردی تا بعد از مدت کوتاهی همه چیز را بگذاری و بروی و تا ابد اجازه ی برگشتن نداشته باشی؟ یا با تشکر این پیشنهاد را رد می کردی؟؟؟؟             

 خیلی دوست دارم که شما هم به این سوال جواب بدین. منتظرم :)

۶ نظر ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۹:۳۰
مهناز

این کتاب شامل 12 داستان کوتاهه و اسم بسیار بسیار دوست داشتنی ای داره اما  حقیقت اینه که  اصلا چیزی نبود که انتظارش رو داشتم؛ به خصوص بعد از لذتی که با خوندن "دوستش داشتم" برده بودم. هر چند که این یه مجموعه داستانه ولی در هر صورت نویسنده هر دو کتاب یک نفره.توضیح پشت کتاب هم اصلا جالب نیست. چون به غیر از یکی دو مورد از داستان ها من که متوجه عشقی نشدم که موضوع اساسی داستان ها باشه!!!  مگه این که هر احساس و غریزه ای رو عشق محسوب کنیم!!!تازه بعد از  نقدی که راجع به ترجمه این کتاب خوندم حالم بدتر هم شد. بده که بفهمی کتابی که خوندی یه ترجمه بسیار بد و کمی تا قسمتی وارونه از نسخه اصلی کتابه؛ ناراحت کننده است و کاری جز افسوس از دستت بر نمیاد. کاش کسایی تو حوزه ترجمه قدم بگذارند که وارد باشند حتی اگه ترجمه اولشون باشه. چون بحث وفاداری نسبت به متن اصلی مطرحه!

حقیقت بعدی هم اینه که اعتراف می کنم من برای خوندن مجموعه داستانها اصلا فرد مناسبی نیستم و برای خوندن این جور کتابها ساخته نشدم و هر بار با خوندن این آثار درباره این موضوع مطمئن تر می شم؛ حتی اگه سبک اون نویسنده و آثار بلندش رو دوست داشته باشم از گابریل گارسیا مارکز گرفته تا سلینجر، دوروتی پارکر، جومپا لاهیری، ... و حتی آنا گاوالدا.امیدوارم دیگه این بار درس عبرتی بشه برام:) در هر صورت کتاب قابل توصیه ای نیست مگر این که فرانسه بلد باشین و نسخه اصلیش رو بخونید  (حداقل از نظر من، شما مختارید که بخونیدش)

+ خیلی  خوشحالم که جین اوستین و شارلوت برونته داستان کوتاه ننوشتن یا حداقل من نخوندم:)))))))))))

به او می گویم دلم مانند یک زنبیل بزرگ خالی است؛ زنبیل بی اندازه جادار است، می توان بازاری درونش جا داد؛ با این همه درونش خالیِ خالی است.

۴ نظر ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۳۷
مهناز
برخی کتاب‌ها را باید چشید؛ بعضی کتاب‌ها را باید بلعید، و تعداد کمی از آن‌ها را باید جوید و هضم کرد!                                                                      فرانسیس بیکن
۵ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۰۴
مهناز
افسوس ها، پشیمانی ها، جدایی ها و سازش هایی هست که زخمشان هیچ وقت التیام نمی یابد، هیچ وقت درست نمی شود،هیچ وقت، می فهمی، حتی آن دنیا. حتی وقتی نوه و نتیجه هایتان دور شما نشسته اند تا عکس دسته جمعی بگیرید، حتی وقتی جلو تلویزیون نشسته اید و مسابقه ای تلویزیونی را تماشا می کنید و بی درنگ جواب سوال ها را می دهید.
۴ نظر ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۲
مهناز
گیاهخواران آدم های سنگدل بی فکری هستند
همه می دانند هویج که رنده می شود، چه ناله هایی می کند
که یک هلو وقتی از وسط دو نیم می شود، خون می ریزد
یعنی فکر می کنید پرتقال به انگشتان شست حساس نیست،
 وقتی که گوشتش را قلفتی از جا در می آورند؟
مغز گوجه فرنگی بی هیچ دردی از هم متلاشی می شود؟
یا سیب زمینی ها، این خرچنگ های کوچک خاک، که زنده زنده پوستشان را می کنند و می پزند؟
نگویید که درد ندارد
نخود فرنگی وقتی که جر می خورد پوسته اش،
یا کلم فندقی که بی رحمانه پوستش کنده می شود،ی
ا کلم پیچی که پاره پاره می شود
و پیازی که بی سر.
بیلچه ات را بگذار کنار
کج بیلت را زمین بگذار
این قدر قتل عام نکن،
بگذار مردمان کوچک من راحت باشند.                 

۲ نظر ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۱۱
مهناز
هر حیوانی هرچه بیش تر از نزدیک به زمین وابسته باشد و وزنش سنگین تر، به همان اندازه اندوهگین تر و دل شکسته تر است.
۵ نظر ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۲۷
مهناز