متوجه شدم ننه وقتی می خواد چیزی رو به خوبی و زیبایی توصیف بکنه، می گه "نازنین"
و اون یکی ننه هم وقتی عصبانی می شه می گه موسَلمان (= مسلمان)؛ آدم دوست داره عصبانیش بکنه :)
متوجه شدم ننه وقتی می خواد چیزی رو به خوبی و زیبایی توصیف بکنه، می گه "نازنین"
و اون یکی ننه هم وقتی عصبانی می شه می گه موسَلمان (= مسلمان)؛ آدم دوست داره عصبانیش بکنه :)
خیر سرش مثلا معاونه! اون وقت هر ارباب رجوعی که میاد پیشش تحقیر می شه و مورد تمسخرش واقع می شه. یکی نیست بهش بگه قرار نیست تو دستور بدی، ملت بیان اوامر تو رو اجرا کنن. تو اونجا نشستی برای اینکه کار ملت رو راه بندازی و برای همین هم حقوق می گیری نه اینکه فکر کنی چون مقام و موقعیتت اونه تو پادشاهی و ملت رعیت و تو حق داری که هر جوری می خوای باهاشون رفتار کنی.
دلم می خواست برم صندلی رو از زیرش بکشم با کله بخوره زمین. بی فرهنگِ بی رحم. آرزو کردم که خدا کارشو گیر یه نفری بندازه مثل خودش و یه جوری بشه که یاد رفتارای خودش بیفته و الا که چنین آدم هایی گیرِ آدم هایی مثل خودشونم بیفتن باز فکر نمی کنن که خودشون مثل اون طرف باشن و به رفتارهای عاری از شعورشون ادامه خواهند داد.
با چند نفر بی ادبانه حرف زد؛ بالاخره نفر آخری گفت می خوای بیا یه چک هم بزن در گوشم! حق داشت بنده خدا. هم کیف کردم که جوابشو داد، هم دلم برای خودش سوخت که کارش راه نیفتاد :( (البته معاون نمی تونست کاری براش بکنه، منظورم رفتار نامناسبشه، نه اینکه از قصد کاری براش نکرد) برگشته می گه برو خدا کارتو راه بندازه :(
دفعه دیگه جراتشو داشته باشم رو اون کاغذ رنگیهای چسبی این متن رو خواهم نوشت و خواهم چسبوند روی میزش! شده حتی نامحسوس! هر چند دوربین مخفی هم وجود داره!
"مهربان باشید زیرا هر انسانی که با او دیدار می کنید ممکن است در نبردی دشوار در حال مبارزه کردن باشد"
البته خدا رو شکر فکر نکنم حالا حالاها کارم بهش بیفته. ممکنه با خودتون بگید اونم آدمه احتمالا امروز و اون لحظه فکرش درگیر بوده یا مشکلی داشته ولی نه؛ من یک سال و اندی پیش هم رفتم پیشش بعد امضامو مسخره کرد و خندید...! هنوز یادم نرفته با لحن تمسخرآمیزی گفت داری برج ایفل می کشی؟! :/
به خدا که ملت گناه دارن! به خصوص این روزها؛ خودشون به اندازه کافی مشکل دارن که باهاش دست و پنجه نرم کنن!
+ زبانی که برای نیش زدن نیست! نباید باشد.
+ فکر نمی کنم سایتی برای گله از رفتار نامناسب کارمندای بانک وجود داشته باشه!
چند روزی می شه که فکرم مشغوله! یعنی دقیقا از روزی که راجع به عادت ها نوشتم. علت اشتغال فکرم هم این بود که دلم می خواست این بار سعی کنم یکی از عادت های بدِ اخلاقیم رو ترک بکنم. بعد همون موقع یادم افتاد که یه جایی خوندم برای تبدیل یک چیزی به عادت و یا ترک یه عادت، پرداختن بهش کمتر از چهل روز چندان تاثیری نداره و بهترین موقع برای این که چهل روز یه کاری رو انجام بدی یا ترکش بکنی از دهم ذیقعده است. بعد که نگاه کردم دیدم نه از اول ذیقعده بوده و این زمان همون موقعیه که حضرت موسی چهل روز از قومش کناره گیری کرد و تو چله بود. خلاصه که اون روز گذشته اما متوجه شدم که کلا دهه اول این ماه بهترین موقع است برای چله. ان شاالله می خوام از هشتم،نهم و یا دهم ذیقعده این کار رو شروع بکنم. اولی اینکه تو این چهل روز، رو اون اخلاق بد مد نظرم کار می کنم و سعی می کنم روش کنترل داشته باشم و دومی خوندن قرآنه. دوست دارم روزی شده حتی یک آیه، قرآن بخونم.
امیدوارم که از پسش بربیام.
+ اگه شمام تصمیم به ترک یه عادت یا به وجود آوردن یه عادت مصممید. الان موقع مناسبیه :)
+ برام دعا کنید. برای هم دعا کنیم.
+ از اون پستایی بودم که هی نوشتم، پاک کردم و نهایت سعیم رو کردم که کوتاه باشه.
می دونستین به وسطی می گن داژبال؟! من نمی دونستم!
0_O
معلوم نیست باغچه کوچک حیاط چه محصولی بار خواهد آورد :/ باید منتظر بود و دید!
دیشب رو از درد اصلا نخوابیدم. صبح چشمام دو تا کاسه خون بود :( از دیشب دندونم درد می کرد اصلا حواسم سمت این نرفت که برم مسکن بخورم. گفتم باید یه مرهمی چیزی روش بذارم. بعد با نمک و فلفل شروع کردم و دیدم نه درست بشو نیست بعد تصمیم گرفتم سیر رنده کنم و بریزم توش و این کار همانا و آتش گرفتن همان! این چیزی که می گم حسی مثل سوزش دهن یا دست به خاطر استفاده از سیر زیاد نبود! ای کاش از همون سوزش ها بود. چنان وحشتناک بود که زود سیرو آوردم بیرون. انگار چندتا سوزنو همزمان داخل دندونم فرو کردن! تا این سن اینقدرررر درد نکشیده بود. درد چنان عمیق بود که گفتم کاش محکم می خوردم به دیوار و حواسم پرت یه درد دیگه می شد یا نه مثلا دستمو اتفاقی با چاقو می بریدم و می دونستم از درد چیکار باید بکنم ولی اون شب که دیشب باشه نمی دونستم با سرم دقیقا چیکار باید بکنم و اون وقت عمیقا متوجه شدم که چه طوری بعضی ها می تونن از درد سرشونو بکوبن دیوار! بعد از اینکه به خودم اومدم یه مسکن ضعیف خوردم. چون خیلی نمیرم سمت مسکن! فکر کن با اون درد عمیق یه کدئین معمولی خوردم :/ امیدوارم هیچکدومتون همچین دردی رو تجربه نکنید.
شب دو سه ساعت تونستم بخوابم بعد دوباره درد دندون از خواب بیدارم کرد و یه یکی دو ساعت تونستم تحمل کنم بعد گفتم اینطوری نمی شه خواستم برم مسکن بخورم که دلم به حال معده ام سوخت چون یادم بود با شکم خالی نباید مسکن خورد. گفتم چیکار کنم چیکار نکنم که باز ای کاش کاری نمی کردم :/ رفتم سراغ نمک و درد دیشبی با اندگی ضعف دوباره اومد سراغم! گُر گرفتم، چشام پر اشک شد و هیچ کاری هم از دستم بر نیومد باید تحمل می کردم! با اینکه دوباره نمی دونستم با سرم چیکار باید بکنم!
1- اون روز یعنی هفته پیش، فقط من و قهوه ای (چون این رنگو دوست داره!) رفتیم بیرون. چون بقیه دوستا نیومدن! از درختای سخاوتمند، آلبالو و توت چیدیم و خوردیم. چشمامونو بستیم و آرزو کردیم و قاصدکارو فوت کردیم؛ حرف زدیم و حرف زدیم و خندیدیم... خوش گذشت! و تصمیم گرفتیم که هر وقت بچه های دیگه قرار گذاشتن این بار ما نریم! بدجنس هم خودتونید ؛) فقط بهونه میارن. هیچ وقت نشده وقتی ما قرارو هماهنگ می کنیم بیان و الا که ما همیشه درکشون کردیم.
2- لعنت به این نظام اداری و کاغذبازی های اداری لعنتی که همون اول بهت نمی گن و مشخص نمی کنن که باید اول این شراط رو داشته باشی و این و این شزط مهیا شه و باشه تا بتونی اقدام بکنی نه اینکه بعد از طی کردن کلی مرحله و خرج کردن پول و امید به جور شدن همه چی، بگن چون این شزط از همون اول! مهیا نبوده اصلا این شزایط بهت تعلق نمی گیره؟! مسخره است؛ نیست؟!
3- خودکاری که تازه گرفتم بعد از چند روز، دیگه جوهرشو با من به اشتراک نمیذاره. خودکارم خودکارای قدیم! حتی اینم دیگه کیفیت نداره. اَه!
4- می گن چه جوری بیسکوئیتو می زنی به چاییت می خوری؟!! فکر می کردم خیلی ها این کارو می کنن :/ ولی انقدر کیف می ده مخصوصا اگه بیسکوئیتش مناسب و تا اون حدی که من دوست دارم، شیرین باشه :)) بعله.
5- می شه شیر آبو باز کرد؛ تا جایی که می شه خورد و بغض رو نادیده گرفت؛ اینجوری می شه با بغض کنار اومد!
6- دهنش پره و داره با چشم و ابرو و دست به یه چیزی تو آشپزخونه اشاره می کنه! منم هر چیزی که به ذهنم رسید گفتم! مامان از اون ور می گه چایی می خواد!
می گه یه ساعته دارم اشاره می کنم، متوجه نمی شی چی می خوام. تازه این همه پانتومیم و ... هم دیدی! :/ حق داشت!
7- مامان می گه: سن باشلی کفن لی گورا گتمزسن! یه همچین چیزی! راست می گه. همین الان پامو تو حیاط چنان به اون شئِ نفهم، کوبوندم که مجبور شدم بعدش پوست یه قسمتو کامل بکنم. حالا جوراب نخی هم پام بود! دیگه شدت ضربه رو خودتون مجسم کنید!
دیشب خواب عجیبی می دیدم که نتیجه ی چیزیه که این روزها تا حدی فکرمو به خودش مشغول کرده اینکه وقتی می شینی به خصوص جلوی کامپیوتر، قوز نکن... گردنت گناه داره طفلکی! بعد تو خوابم یکی بود که انگار به خاطر همین بد نشستن، مهره های گردنش مشکل پیدا کرده بود و هِی می زد بیرون و دیگه نمی تونست درست بشینه :( تو خواب کلی دلم براش سوخت! شاید شخصیتِ تو خواب نمود آنیموس* بود :/ قیافه ترسناکی داشت!
خلاصه که ترک این عادت برام یه کم سخته. ترک کردن عادت های غذایی راحت تره. شاید بهتره بنویسمشون تا شاید اراده ام رو دوباره زنده کرد؛ در واقع قوی تر کرد. چون من مطمئنم اراده ام نمرده! گویا خوابیده و ضعیف شده!
یکی از اولین عادت هایی که ترکش کردم، خوردن غذا به صورت داغ بود. به به :) دهن آدمو بسوزونه. بخصوص برنج و خورشت! ولع و حرص زیادی رو در من بیدار می کرد هنوز هم تا حدی همینه. اما گذاشتمش کنار و خب بذارید یه نگاه به وبم بکنم و بگم دقیقا چقدر ازش گذشته. چون اون دوره تصمیم گرفتم بنویسمش: روزی که این تصمیم رو ثبت کردم دقیقا 24 آبانِ 94. اصلا برام باور کردنی نیست که نزدیک 4 سال از اون موقع گذشته! من فکر می کردم نهایتش دو سال باشه! ذهنِ فریبکار! گاهی وسوسه می شم و مثلا یه قاشق ناخنک می زنم ولی خیلی به ندرت این اتفاق میفته.شاید مثلا چند ماه یه بار یه قاشق! می شه نادیدش گرفت نه؟! محرک این تصمیم یه حدیث از پیامبر بود.
نمی دونم دومین ترکم بود یا چی؟! اما ترکِ چای شیرین بود :) به شدت دوست داشتم صبحونه ام حتما چای شیرین باشه! از همون اوانِ :) کودکی. عادت کرده بودیم. هممون. اینو اگه ذهنم فریبم نده، بیشتر از دو ساله که لب به چای شیرین دوست داشتنیم نزدم چون می خواستم شکر رو حذف کنم و تو این مدت فقط یه بار خوردم اونم با شکر اندک و چند ماه پیش. آی چسبید :) اینم قابل چشم پوشیه دیگه :) یادمه جرقه ی ترکش تو یکی از ماه رمضونا زده شد چون صبحونه عملا حذف می شد!
نمک! این بار تصمیم گرفتم نمک رو ترک کنم چون حس می کردم باعث می شه ضربانم تند بشه و تقریبا اگه از موارد نادر چشم پوشی کنیم این تندی اتفاق دیگه نیفتاد. فقط با گوجه سبز نمک می خورم و اول و آخرِ غذا. کم پیش میاد وسوسه بشم. فقط گوجه و گوشت ها می تونن وسوسم بکنن! که جلوی خودمو در اغلب موارد می گیرم.
و بعدی نوشابه بود. کنار هر غذایی که نوشابه بود خیلی وقتا دو لیوان می خوردم. دیگه حداقلش یه لیوان به راه بود. بیرون چیزی می خوردم نوشابه هم کنارش بود. تو هوای داغ بیرون بودم به جای آب، نوشابه می گرفتم. یا تو هوای گرم از بیرون میومدم خونه تو اکثر موارد به جای آب، نوشابه می خوردم. تقریبا همه رو گذاشتم کنار ولی چون نمی تونم حداقل فعلا کامل ترکش بکنم، فقط با غذا اگه باشه نصفِ یه لیوانِ کوچولو می خورم! خیلی کم.
و یکی دیگه اینکه چایو سعی می کنم کم رنگ بخورم و تا حد بسیار زیادی موفقم که اینم بیشتر نتیجه توفیق اجبارییه که چای های خونه رقم می زنه که باعث می شه بابا هم لب به شکایت وا بکنه! :)))
چیزِ دیگه ای که تو وجودم کم رنگ تر شده تمایل کم تر نسبت به عکس گرفتنه که البته این یه توفیق اجباریه و الا که شرایط و گوشی مهیا شه فکر می کنم همون آش و کاسه مهیا بشه البته بازم تا حدی به خودم امیدوارم...
و امیدوارم بعدی همین درست نشستن باشه. این یکی سخت تره!
از ترکهای روحی چیزی نمی نویسم چون توفیق کمتری داشتم و فقط تا حدی کم رنگشون کردم و در واقع چیز خاصی هم به نظرم نمیاد که بنویسم :(
بیاین شمام از موفقیتاتون تو ترک بگین :) شاید منم ازتون یاد بگیرم خب. شاید یه جرقه ای بزنین تو ذهنم. بسم الله...
* نمودِ درونی ضمیرِ ناهشیارِ زن به گفته ی یونگ! به حافظه من اعتمادی نیست. اگه کنجکاو شدین خودتون راجع بهش بخونین. من فقط همین یادمه!
داشتم یه متن بلند بالا می نوشتم و تقریبا هم دیگه آخراش بود. یه فکری مثل برق از ذهنم گذشت که اگه یهو برقا بره، همهی متن می پره! برقا نرفت ولی این فکر همانا و خاموش شدن مانیتور همان :/
هیچی دست از پا درازتر نشستم خیره شدم به صفحه مانیتور :(
+ چی بگم دیگه! بیان نمیذاره آدم دست و دلش به نوشتنم بره. حتی میهن بلاگِ به اون سادگی هم این امکان رو داره که اگه در حین نوشتن اتفاقی بیفته، متنت چند دقیقه به چند دقیقه خود به خود ذخیره می شه! بیان یه اینم نداره :/
+ بیاورید. به قدرت افکار ایمان بیاورید.
کاش اینم یاد بگیرم که فیلمی رو که دیدم و دوستش نداشتم، از روی هارد پاک کنم!!! لعنتی، اصلا دلم نمیاد هیچ فیلمی رو از آرشیو پاک بکنم!
ویندوز 10 رو دوست می دارم. حس می کنم مثل قبل در برابرِ حداقل، تغییرات کوچیک جبهه نمی گیرم و راحت تر باهاش کنار میام.
+ خوبه دیگه :)
بی اندازه مضحکه که یه زمانی برای کاهش بلایای طبیعی یه تفاهمنامه با حوزه امضا شده! اسفناکه! مسخره است!
تازه شنیدم :/ یادِ داستانِ فروشِ بهشت افتادم!
یادم نیست چی گفت! ولی تو جواب منی که باز یادم نیست دقیق چی گفتم! گفت با تو نبودم که با مامان بودم. گفتم خب منم جزوی از مامانم دیگه! گفت نه بابا! گفتم آره یه تیکه از قلبشم. خندیدم ؛ خندید یا شایدم خندید؛ خندیدم :)
برگشته می گه ننه سلام رسوند! می گم کی باهاش حرف زدی؟! یه نگاه به دستم کرد و خندید! منم خندیدم! آخه فهمیدم ماجرا از چه قراره! دقیقا همون شوخی ای بود که من با دوستم کردم :)
رسید به در؛ دستش رو دستگیره بود که گفتم( چون شبیه خوندن نبود :) ) : منو با خودت ببر هر جا که رفتی... بدون اینکه برگرده گفت مسخره بازی در نیار :/
منم که منتظر یه عکس العمل بودم، ادامه دادم: دیگه چیزی نمی خوام این آخریشــه... این آخریشه... (این یکی شبیه آواز بود) این بار یادمه خندید؛ خندیدم :))))
یادمه قبلنا که می خواست بره به سبک خراطها می گفتم خداااانگــــهداااااار عزیزم... :)))
آدم وقتی یه کاری رو شروع نکرده از کجا باید بدونه که می تونه از پسش بربیاد یا نه!
البته جدای از اون کارایی که قشنگ می دونه با روحیه و توانش سازگاره یا نه!
پس باید یه قدمی برداشت بعدش می شه ادامه داد یا نداد!
نمی دونم مشکل از کتابائیه که این روزها می خونم و تا الان نتونستن اونقدرا جذبم کنن! یا از خودمه که زیادی از دنیای کتاب و کتابخونی فاصله گرفتم :/
این روزها دارم تمام وسایلمو مرتب می کنم و چیزهایی رو که نیاز ندارم و یا دیگه قابل استفاده نیستن، دور میندازم؛ این کارِ به ظاهر کوچیک اثرات بزرگتری داره برام و بهم حس رهایی و آرامش می بخشه. این روزها احساس آرامش بیشتری دارم و این رو واقعا مربوط به همین کارِ به ظاهر کوچیک می دونم! چون الان شاید تمام داراییم تو یک بسته کارتنِ متوسط جا بشه؛ البته جدای از لباس ها که شاید اونم اگه جمع و جور بکنم بشه یه کارتن دیگه! و خب الان حس می کنم هر کدومشون رو کاملا از دست بدم، شاید به غیر از چندین عکس هیچ وابستگی خاصی بهشون ندارم و واقعا اونقدرا ناراحت نمیشم بابت از دست دادن هیچ کدومشون. حس خوبی دارم! اون چیزهایی که باید، تو ذهنم هست! و بعد شروع کردم به پاک کردن پوشه ها و فایل های اضافیِ توی رم و کامپیوتر و ...
حتی تصمیم گرفتم آدم هایی رو که دیگه حس خاصی بهشون ندارم از زندگیم کنار بگذارم و این شد که دور بعضی از مثلا دوست ها رو خط کشیدم. دوستی که بعد از هفت هشت ماه بی خبری ازت خبر نگیره که دوست نیست؛ هست؟! فکر نمی کنم! دوستی رو حذف کردم که مدت ها بود دقت کرده بودم به رفتاراش؛ و تو این مدتِ بی خبری بهتر راجع بهش فکر کردم و متوجه چیزایی شدم که اولش شوکه ام کرد! تقریبا هیچ وقت به کسی حس خوب و مثبتی نمی داد؛ همیشه انتظار داشت ما ازش تعریف کنیم؛ ما حالش رو بپرسیم، ما وقتی نیست سراغش رو بگیریم و از چیزهایی که می خره و کارهایی که می کنه تعریف کنیم و تاییدش کنیم! تو این مدتی که با هم ارتباط نداشتیم به این فکر کردم که واقعا دیگه خسته شدم از برآورده کردن همچین انتظاراتی و تحمل شوخی های دل شکننده ای که با آدم می کنه! و بعد به این نتیجه رسیدم که مجبور نیستم تحمل بکنم! و فهمیدم که یه وقتایی باید و باید برای خودمون ارزش قائل بشیم و احترام بگذاریم! صِرف این که این احترام رو به خودمون یادآور بشیم کافی نیست! قرار نیست به خودمون دروغ بگیم.
اگه اشتباه نکنم امام علی (ع) می گن: آنچه ما را آزرده می کند، انسان ها نیستند، بلکه امیدی است که ما به آن ها بسته ایم!
شاید به بعضی ها زیادی امید بستیم و یا انتظار زیادی از بعضی آدم ها داریم که این درست نیست ولی گاهی هم آدم حس می کنه امیدش به جاست ولی طرفِ مقابل رو اشتباهی گرفته!
واقعا اسم همسرانِ مومن و کافر حضرت نوح به چه دردِ یه بچه هفت هشت ساله [حتی یه آدم بالغ] می خوره که تو کلاس بهش یاد می دن و بعد ازش سوال می پرسن؟!! اینم از نظام آموزشی ما! تازه وقتی همچین سوالی رو از معلمِ؟! گرامی؟! می پرسن، جواب می ده خوبه که به گوششون بخوره!
که چی بشه مثلا؟!! واقعا که چی بشه؟! به شدت احمقانه و مضحکه!!!
+ خدایا از نادونی ما به شگفت بیا!!!!
چرا باید از آدما توقع داشته باشیم و روشون حساب باز کنیم؟! اَه!
+ وبلاگ نویسی شاید به گفته عده ای رونق گذشته اش رو نداره ولی بی رونق هم نشده! والا من یه هفته، ده روز طول کشید تا تونستم پستای چندین و چند وبلاگو بخونم!
+ بالاخره در حرکتی جانانه عینکم رو به دیار باقی رهسپار کردم! شکستگیش طوریه که بعید می دونم دیگه قابل تعمیر باشه! بالاخره عمر خودشو کرده! صداشو در نیاوردم فعلا :))))! الکی مثلا قانع بازی در میارم! تا چه پیش آید زین پس!
یه داستانی هست می گه ما وقتی یه چیزی خراب می شه دورش نمیندازیم و تعمیرش می کنیم، قصه همونه! :)))
+ مجریه داره می گه چیه مد شده از هر کی می پرسی می گه من تلویزیون نمی بینم :/ لازمه یکی بهش متذکر بشه که مد نشده عزیز دلم، برنامه های تلویزیون بی کیفیت شده!
هر چی هم فیلم و سریاله یا راجع به بچه ایه که داره دنبال پدر و مادر گم شده اش می گرده یا برعکسش! خسته نشدن از این سناریوی تکراری اونم بدون اضافه کردن هیچ سکانس تازه و هیجان انگیزی!
+ می گفت اگه کسی بهت دروغ بگه و تو متوجه باشی که داره دروغ می گه چیکار می کنی؟! یادم اومد که همچین اتفاقی افتاده و من به صورت کلی چیکار کردم اما یادم نبود کی بود و جزئیات ماجرا چی بود. شب خوابیدم صبح اولین چیزی که یادم اومد اون آدمه و جزئیات اون اتفاق بود! خب من تا حدی غیرمستقیم بهش فهموندم که دروغ می گه و صحبتامونو ادامه دادیم و دیگه چیزی نگفتم و خودش هی شروع کرد به انکار و انکار و انکار و من هم بصورت خنثی فقط گوش کردم! دو روز بعد به اشتباهش پی برده می گه داشتم باهات شوخی می کردم! همین قدر ...!
+ تو این روزهایی که نبودم، خوابای عجیب غریب هم دیدم ولی چندان یادم نمونده. شاید تنها چیزی که یادمه اینه که چند تا از دوستان وبلاگی رو هم تو خواب دیدم مثل نگار و آقا گل و هولدن! یکی از کسایی که جای خالی نوشته هاش تو بیان احساس می شه هولدن کالفیلده!
+ از دیروز داره برف می باره!!! واقعا عجیب و غریبه! نمی دونم چه بلایی سر آب و هوا اومده! :/
پریروز هم هوا طوفانی بود و باد می زد و در عین حال آفتاب بود و بارون میومد و چون بارونو باد می زد فقط یه محدوده یه متر در یه مترِ حیاطِ کوچکمان خیس شده بود! فضا چنان روحانی و معنوی و در عین حال معجزه وارانه بود که چشمامو بستمو ایستادم به دعا! شاید دومین باری بود که باد بهم حس خوبی داد و دوستش داشتم و الا که من و باد همچین از هم خوشمون نمیاد!
اینجا داره برف می باره؛ از اون برف های رویایی و انیمیشنی :)