برای روزایی که یادآوری بشه برام؛ لبخند بزنم :)
یادم نیست چی گفت! ولی تو جواب منی که باز یادم نیست دقیق چی گفتم! گفت با تو نبودم که با مامان بودم. گفتم خب منم جزوی از مامانم دیگه! گفت نه بابا! گفتم آره یه تیکه از قلبشم. خندیدم ؛ خندید یا شایدم خندید؛ خندیدم :)
برگشته می گه ننه سلام رسوند! می گم کی باهاش حرف زدی؟! یه نگاه به دستم کرد و خندید! منم خندیدم! آخه فهمیدم ماجرا از چه قراره! دقیقا همون شوخی ای بود که من با دوستم کردم :)
رسید به در؛ دستش رو دستگیره بود که گفتم( چون شبیه خوندن نبود :) ) : منو با خودت ببر هر جا که رفتی... بدون اینکه برگرده گفت مسخره بازی در نیار :/
منم که منتظر یه عکس العمل بودم، ادامه دادم: دیگه چیزی نمی خوام این آخریشــه... این آخریشه... (این یکی شبیه آواز بود) این بار یادمه خندید؛ خندیدم :))))
یادمه قبلنا که می خواست بره به سبک خراطها می گفتم خداااانگــــهداااااار عزیزم... :)))