
فرار از زندان داستان دو برادر است که یکی از آن ها به اتهام قتلی که مرتکب نشده محکوم به اعدام است و دیگری برای فرار او نقشه ی زیرکانه ای می کشد و ... (4 فصل با اتفاقات هیجان انگیز)در فصل 5 مشخص می شود که مایکل نمرده. تی بگ که از زندان آزاد می شود، نامه ای دریافت می کند که نشان می دهد مایکل زنده است و در زندانی در یمن زندانی. او این مطلب را با لینکلن برادر مایکل در میان می گذارد. لینک به همراه سی نات تلاش می کند تا او را نجات دهد. در یمن اوضاع خوب نیست؛ داعشی ها به دنبال تصرف یمن هستند و در این بین با ماجراهایی که پیش می آید فرار مایکل سخت تر می شود. از این طرف سارا با فرد دیگری ازدواج کرده و....
فصل 5 سریال محبوبم رو هم دیدم. درسته نسبت به فصل های قبل تر هیجان کم تری داشت و البته اشتباهات زیادتری با این که کوتاه تر از تمام فصل ها بود (9 قسمت) اما با این حال بازم خوب بود. این فصل هم خالی از هیجان نبود به خصوص چند قسمت وسطی کلی هیجان انگیزناک! بود. لینکلن هم تا چند قسمت اول خیلی دوست داشتنی بود بعد دوباره عادی شد و مطابق معمول به گیج بازی هاش ادامه می داد. لینکی که تکلیف دلش مشخص نیست و تو این فصل عاشق یکی میشه تو فصل بعدی عاشق یه نفر دیگه! نقش سوکره خیلی کوتاه بود- سوکره یه عاشق واقعی بود با اون ماری کروزش! با اون صمیمیتش تو دوستی. حاضر بود هر کاری بکنه برا کسایی که دوستشون داشت- و برعکسش سی نات نقش پررنگ تری داشت؛ بدون مایکل هم که فرار از زندان معنی نداره ! با این حال اصلا قابل مقایسه با باهوشِ فصل های قبلی نبود. هوشش کم رنگ تر بود! و اما تی بگ که یه تبهکار و قاتل ترسناک و آدم منحرفیه هر وقت میاد خوب شه باز شرایط جوری پیش میره که میشه همون جنایتکار قبلی. هعی دل آدم براش میسوزه... حیف که از شخصیت محبوب من تو این فصل خبری نبود. جناب ماهون دوست داشتنی.
من با این سریال بود که اصلا هیجان رو تجربه کردم. یعنی اینا فرار می کردن من قلبم تالاپ تولوپ می کرد. اونقدر که صدا و تکون خوردن قلبم رو احساس می کردم. این جوری بگم که خون دلها خوردم پای این سریال با این سریال بود که فهمیدم این قیافه ی آدم ها نیست که اون ها رو دوست داشتنی می کنه این اخلاق آدم هاست که باعث می شه کسی برامون عزیز بشه. من از ماهون متنفر بودم؛ پلیسِ بسیار باهوشی که به راحتی آدم می کشت، معتاد بود، عصبی بود و هیشکی رو آدم حساب نمی کرد به غیر از خودش و دوست نداشت کسی رو بالاتر از خودش ببینه، حتی قیافه اش هم حال آدم رو بهم می زد. همین طور طرز حرکات و رفتارش. بعد همه چی برعکس شد:))))))))))) می گین کِی؟! می گم وقتی که از این رو به اون رو شد. بازیگر این نقش فوق العاده بود. یعنی همه اشون فوق العاده بودن. از نقش های اصلی بگیر تا فرعی ولی خب ماهون یه چیز دیگه بود کلا.
+ دیدنش رو توصیه می کنم.
+ کاش اگه قرار باشه فصل شش رو هم بسازن یه کم بیش تر روش کار کنن. اگه قرار باشه یه فصل دیگه ساخته بشه باید یه فیلمنامه ی قوی داشته باشه
مولان، سفر به دهلی و بابابرفی رو حتما ببینید اگه ندیدید. خیلی قشنگند.
آناستازیا ودریاچه قو هم انیمیشن های متوسطی بودند به نظرم.
داشتم وبگردی می کردم که به جمله ی قشنگی برخوردم:
راهول که یک خواننده معروف هندی است، به علت اعتیادش به الکل موفقیت و شهرت خود را کم کم از دست می دهد؛ او پس از کنسرت ناموفقش به یک، بار پناه می برد و در آنجا دختری را می بیند که آهنگ او را می خواند و چنان تحت تاثیر صدای او قرار می گیرد که تصمیم می گیرد به او کمک کند تا به یک ستاره تبدیل شود ...
بهم گفت: ازم پرسیده تو اگه عاشق بشی شبیه چی میشی؟ چه شکلی می شی؟
کتاب در مورد مردی است که آمده است تا گردنبند مرواریدی را که مادرش نزد مرد رباخواری گرو گذاشته است، پس بگیرد اما بر اساس یک تشابه اسمی به جای اینکه با دختر آن مرد دیدار کند، برادرزاده ی او را می بیند و عاشقش می شود...
کتاب توسط دانای کل روایت می شه و همین به نظر جذابترش کرده؛ اینکه از حالات درونی شخصیت ها هم خبر میده. و کلا جذابیت کتاب به واسطه ی توصیف همین حالات درونیه. برخی از توصیفات و تشبیهات کتاب هم خیلی خیلی لذت بخش بود. با این حال هر چقدر هم لذت برده باشم وقتی پایان داستان اونی میشه که دوست ندارم می خوره تو ذوقم. درسته غافلگیر کننده بود ولی هزار بار گفتم بازم می گم من عاشق پایان های خوشم.
بد نیست در مورد این کتاب اینجا رو هم بخونید کلیک کنید
- نوجوانی غم انگیزترین دوران عمر ماست چون به نیروی غریزه می فهمیم که هیچ یک از چیزهایی را که در رویا می بینیم به حقیقت نخواهد پیوست.
- همه ی ما تا وقتی زنده ایم اسیر امیدهای پوچ هستیم ولی چه خوب که چنین است وگرنه چگونه می توانستیم به زندگانی ادامه دهیم؟
- ... از پروردگار سوال می کردم برای چه ما را با آن همه شور و شوق زندگی به وجود می آورد و بعد آن چه را که ضروری است از ما دریغ می دارد.
- وقتی انسان عاشق زندگی است یک اتاق کوچک هم می تواند به اندازه ی یک دنیا بزرگ باشد.
- ما دو نفر به پایه های پلی می مانیم که ساختمان آن هنوز به پایان نرسیده است. شاید برای تکمیل این پل فقط باید دست به سوی یکدیگر دراز کنیم.
- واقعیت این است که زندگی بسیار یکنواخت است . مردم همه مثل هم هستند ، یکسان هستند ، هر کس به فکر خویش است ، به خصوص در مورد امور مادی . در نتیجه کاری باقی نمی ماند جز اینکه در خود فرو روی و غرق در رویای خود به زندگی ادامه دهی .- ما نخواهیم مرد تا وقتی جرقه ای از عشق وجود دارد نخواهیم مرد. هر چند که آن جرقه در ظاهر نفرت بنماید؛ با این حال عشق به هر حال از قلب بیرون می زند، مثل دانه ای که از زمین یخ زده سر بیرون می کند و ما قدرت خاموش کردن این جرقه را نداریم حتی با مرگ جسمانی. چون آن جرقه بخشی از خداوند است که در ما زندگی می کند.
نمایشنامه ای در ژانر کمدی.درباره خواستگارانی که یک دلال ازدواج سعی در پیدا کردن همسری برای آنها دارد و برای دخترک نیز همین طور.خواستگارانی که یا اصلا و به هیچ وجه تکلیفشان با خودشان مشخص نیست و یا دنبال ویژگی های مضحکی در طرف مقابلشان هستند و هر کدام سعی دارند که بر رقبا پیروز شوند.البته من مطمئنم که خصایص این شخصیت ها ممکنه تو هر کدوم از ما به شکلی وجود داشته باشه و خب این طبیعیه که تو نمایشنامه ای کمدی وار بزرگنمایی بشه ولی برای من آنچنان جذاب نبود. به غیر از چند صحنه ی بامزه چندان لذتی از این نمایشنامه نبردم. تو سلیقه ی من نبود و فکر می کنم تنها کتابی بود که دلم می خواست تمام شخصیتها رو خفه کنم... یعنی اونقدر آدم رو حرص میدادن که نگو... اسم های روسی هم که سخت. گاهی مکث می کردم که بفهمم اصلا کی به کیه.
+ ببینید چقدر حواس پرتم که یادم رفته بود کامنتاتون رو تایید کنم؛ تایید شدند.
- هی، هی... نورمن وایستا...
از اون جایی که اگه ننویسم، ممکنه دیگه ننویسم گفتم یه کتاب بهتون معرفی کنم. چندان کتاب قابل توصیه ای نیست اما کتاب بدی هم نیست؛ کمی حوصله سربره!
داستان درباره سلیم است که پس از ساختن چندین فیلم کوتاه و گرفتن جوایزی میخواهد نخستین فیلم بلند خود را بسازد و در این بین درگیر ماجراهای عاشقانه اش با سلماست....ا
سم کتاب جذاب بود برام اما راستش اون جوری که فکر می کردم نبود. نثر کتاب روون بود اما گاهی به شدت کسل کننده می شد و اون جذابیت لازم رو نداشت که با اشتیاق بخوای ادامه اش بدی. پایانش رو هم دوست نداشتم اگر چه شاید واقع بینانه بود.یه قسمت هایی از کتاب از یه نظر شبیه کتاب جامعه شناسی خودمانی حسن نراقیه. اون قسمت هایی که رنگ جامعه شناسانه به خودش می گیره! تقریبا با همون سبک و با همون لحن!
- در یکی از کارهای عالیجناب یونگ خواندم که می گفت: نوشتن مثل اعتراف کردن نزد کشیش یا صحبت و درد دل با روانکاو است. آدم با نوشتن خودش را خالی می کند و با اعتراف به خصوصیات مرموز و زیر و بم های حسی و عقیدتی خود، یه جوری خودش را تطهیر و شفاف می سازد، لااقل برای خودش. البته به شرط آن که عقل و شعور دریافت این قضایا را داشته باشد.
- چه خوب بود اگر آدم می توانست مدام در یک حالت، یک حالتِ خوشی آرام، مستیِ بی دلهره، بی دغدغه، بی اضطراب و حتی بهتر از همه، بی زمان حرکت کند یا اصلا حرکت نکند. در یک خلسه ی هوشمندانه ی لذت بخش... جایی که در آن آگاهی - لااقل نسبت به امور پیش پا افتاده ی روزمره- کاملا ته کشیده و بنابراین هیچ گونه پرسشی هم در کار نیست، از این که چی به چی است و چرا باید آن طور باشد که هست...
+این کتاب اولین رمان داریوش مهرجویی است.
+یه چیز عجیب دیگه این که با وجود اینکه نزدیک یکسال پیش خوندمش اما این کتاب و قسمتهایی از این کتاب و ماجراهاش خوب یادمه.+حوصله ی نوشتنم بدجور سرجاش نیست.
+ بعضی وقت ها به شدت از خودم بدم میاد.
+ گاهی وقتا با خودم میگم اصلا خدا واسش ناراحت بودن یا نبودن ما مهمه؟!
+ آخرای ماه رمضونه و من دوباره وزن کم کردم اینو از بیرون زدن استخوون های گونه ی نداشته ام و فرو رفتگی های دو سمت صورتم می تونم احساس کنم؛ نیاز به هیچ ترازویی نیست.
+ دیگه از بی حوصلگی هام نمی نویسم. دیگه غر نمی زنم اینجا. ممنون که این پست رو تحمل کردید. آره می دونم پست های این جوری حال آدمو خوب نمی کنه!
پرونده ی قتل ناتالی رینز پس از نزدیک دو سال و نیم بر اثر پیدا شدن شاهدی جدید بر سر زبان ها می افتد و گرگ آلدریچ همسر او رسما به عنوان متهم اصلی بازداشت می شود اما ماجرای این قتل چندان ساده نیست...
یک داستان جنایی هیجان انگیز از ملکه ی تعلیق. صفحات آخر داستان به نظرم شتاب زده بود و زود همه چی جمع و جور شد.
- هیچ کس تا به حال در پایان زندگیش نگفته که ای کاش زمان بیش تری را در دفتر کارش می گذراند!
- مادرش مصرانه می گفت: «تو هنوز عاشقِ گرک هستی، او هم همین طور...»«اما معنی اش این نیست که ما مناسب یکدیگر هستیم»ناتالی در حالی که بغضش را فرو می برد، فکر کرد: از این بابت مطمئنم.
+ فعلا برای مدتی ترجیح میدم کمی از فضای داستان های جنایی فاصله بگیرم!
+ تو این شب های عزیز برا همدیگه دعا کنیم. خیلی خیلی خیلی التماس دعا دوستان
این کتاب درباره روزمرگی های مردی جوان است که در محله ای فقیرنشین همراه با مادربزرگ بداخلاقش زندگی می کند؛ زندگی در خانه ای با سقفی سوراخ شده. آن ها مجبورند وزوز کابل های برقی را که از بالای این منطقه رد می شود و صدای هواپیماهایی را که هر لحظه از بالای سرشان می گذرند، تحمل کنند.زندگی در محیطی مسموم و پر از زباله، با هوایی کثیف و دودگرفته که اثری از نور خورشید در آن نیست و بادی که با خودش بوی گند می آورد. یک محیط آلوده با گیاهان و موجودات آلوده. زندگی در جایی که نه بچه ها می توانند بچگی کنند و نه جوان ها، جوانی. جایی که خواب با بیداری فرقی برایشان ندارد. زندگی کنار آدم هایی که عادت کرده اند به این شکلِ زندگی.یک زندگیِ بدون امید و عشق و آرزو .این مرد بی نام در یک کشتارگاه کار می کند و با وجود اینکه به کارش بی علاقه است اما آن را ادامه می دهد و به این می اندیشد که بالاخره روزی آن جا را ترک می کند، اما ما تلاشی برای رهایی او از این وضعیت نمی بینیم.
کتاب با زبان عامیانه نوشته شده و خیلی تلخه اما کسل کننده نیست و روون و خوندنیه. طرح جلدش هم دوست نداشتنیه! اما متناسب با فضای کتابه.
+ برنده ی جایزه لیورانتر 2005
- نمی شه گفت تو رویای همچین کاری بودم ولی آدم که نمی تونه همیشه انتخاب کنه. به هر حال باید از یه راهی شکم رو سیر کرد.
- با همه ی اینا، روزی که از اینجا میرم دلم می گیره، می دونم. حتما چشم هام تَر می شه. به هر حال ریشه هام اینجاست. من همه ی فلزهای سنگین رو مِک زدم، رگ هام پُر ِجیوه ست، مخم پُرِ سرب. تو سیاهی برق می زنم، آبی می شاشم، ریه هام تا خرخره پر شده، مثل پاکت جاروبرقی، ولی با همه ی اینا می دونم روزی که از اینجا میرم اشکم در میاد، حتم دارم. طبیعیه من اینجا دنیا اومده ام و بزرگ شده ام. هنوز یادمه بچه که بودم جفت پا می پریدم تو چاله های روغن و وسط زباله های بیمارستانی غلت می زدم. هنوز صدای مادربزرگم رو می شنوم که داد می زد مواظب وسایلم باشم و نون و کره هایی که واسه عصرونه درست می کرد و مربای لاستیکی که یه کم مثل پرتقال تلخ بود، تلخ تر... من کنار خط آهن بازی کرده ام، از دکل ها بالا رفته ام، تو حوض های تصفیه آب تنی کرده ام و بعدها عشق رو تو قبرستون ماشین ها تجربه کرده ام. رو صندلی های جر خورده ی اسقاطی ها. خاطره هایی که دارم شبیه پرنده هایی هستن که افتادن تو نفت سیاه ولی به هر حال خاطره ن. آدم به بدترین جاها هم وابسته می شه، این جوریه. مثل روغن سوخته ته بخاری ها.
- اون قدر خاطره از خودم در آوردم که دست آخر قصه ی خودمون رو باور کردم، ولی اینجاش عجیبه که این باور بهم قوت قلب نمی داد که برم باهاش حرف بزنم. برعکس روز به روز شل تر می شدم. ما همین جوری خوشبخت بودیم، جامون تو سر من گرم و نرم بود. نمی تونستیم بهتر از این باشیم. پس چه فایده ای داشت؟ ( وقتی که عاشق دختری شده بود و نتونست عشقش رو بهش ابراز کنه:(