شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی
این کتاب رو حدودا یه سال پیش خوندم و دلیل محبوبیتش رو برای عده ای واقعا نمی دونم. نمی دونم چرا بهترین عاشقانه ایه که خوندن من که دوستش نداشتم. یه کتاب تقریبا معمولی بود! 
درباره ی نویسنده انگلیسی این کتاب هم اطلاعات چندانی وجود نداره.داستان درباره مرد متاهلیه که عاشق یه بیوه ی جوون میشه. مردی که زندگیش روح و عشق نداره. مرد وقتی متوجه میشه زن صدای خوبی داره تشویقش می کنه که آموزش ببینه و پول این آموزش رو از شرکت بیمه ای که توش کار می کنه می دزده. مرد به مدت سه سال می افته گوشه زندون و زن تبدیل به یه خواننده میشه و دوباره بعد از اون همه سال همدیگه رو می بینند...

من در یک لباس فاخر و طلایی ممکن نیست تو را بیش از این دوست بدارم. تمام جواهرات دنیا نمی تواند بر زیبایی و شدت عشق من نسبت به تو بیفزاید و یا مجلل ترین سفره ها با شامی که در این جا صرف می کنیم مقابله کند و اگر تو این قدر صدای مرا دوست داری، حتی بیش از عشق من، بیش از جسم من، من حاضرم که فقط آواز باشم، صدا باشم و آن قدر برای تو بخوانم که تو را در آواز خود غرق کنم...
۱ نظر ۱۳ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۳۵
مهناز

فرار از زندان داستان دو برادر است که یکی از آن ها به اتهام قتلی که مرتکب نشده محکوم به اعدام است و دیگری برای فرار او نقشه ی زیرکانه ای می کشد و ... (4 فصل با اتفاقات هیجان انگیز)در فصل 5 مشخص می شود که مایکل نمرده. تی بگ که از زندان آزاد می شود، نامه ای دریافت می کند که نشان می دهد مایکل زنده است و در زندانی در یمن زندانی. او این مطلب را با لینکلن برادر مایکل در میان می گذارد. لینک به همراه سی نات تلاش می کند تا او را نجات دهد.  در یمن اوضاع خوب نیست؛ داعشی ها به دنبال تصرف یمن هستند و در این بین با ماجراهایی که پیش می آید فرار مایکل سخت تر می شود. از این طرف سارا با فرد دیگری ازدواج کرده و....

فصل 5 سریال محبوبم رو هم دیدم. درسته نسبت به فصل های قبل تر هیجان کم تری داشت و البته اشتباهات زیادتری با این که کوتاه تر از تمام فصل ها بود (9 قسمت) اما با این حال بازم خوب بود. این فصل هم خالی از هیجان نبود به خصوص چند قسمت وسطی کلی هیجان انگیزناک! بود. لینکلن هم تا چند قسمت اول خیلی دوست داشتنی بود بعد دوباره عادی شد و مطابق معمول به گیج بازی هاش ادامه می داد. لینکی که تکلیف دلش مشخص نیست  و تو این فصل عاشق یکی میشه تو فصل بعدی عاشق یه نفر دیگه! نقش سوکره خیلی کوتاه بود- سوکره یه عاشق واقعی بود با اون ماری کروزش! با اون صمیمیتش تو دوستی. حاضر بود هر کاری بکنه برا کسایی که دوستشون داشت- و برعکسش سی نات نقش پررنگ تری داشت؛ بدون مایکل هم که فرار از زندان معنی نداره ! با این حال اصلا قابل مقایسه با باهوشِ فصل های قبلی نبود. هوشش کم رنگ تر بود! و اما تی بگ که یه تبهکار و قاتل ترسناک و آدم منحرفیه هر وقت میاد خوب شه باز شرایط جوری پیش میره که میشه همون جنایتکار قبلی. هعی دل آدم براش میسوزه... حیف که از شخصیت محبوب من تو این فصل خبری نبود. جناب ماهون دوست داشتنی.

من با این سریال بود که اصلا هیجان رو تجربه کردم. یعنی اینا فرار می کردن من قلبم تالاپ تولوپ می کرد. اونقدر که صدا و تکون خوردن قلبم رو احساس می کردم. این جوری بگم که خون دلها خوردم پای این سریال  با این سریال بود که فهمیدم این قیافه ی آدم ها نیست که اون ها رو دوست داشتنی می کنه این اخلاق آدم هاست که باعث می شه کسی برامون عزیز بشه. من از ماهون متنفر بودم؛ پلیسِ بسیار باهوشی که به راحتی آدم می کشت، معتاد بود، عصبی بود و هیشکی رو آدم حساب نمی کرد به غیر از خودش و دوست نداشت کسی رو بالاتر از خودش ببینه، حتی قیافه اش هم حال آدم  رو بهم می زد. همین طور طرز حرکات و رفتارش. بعد همه چی برعکس شد:))))))))))) می گین کِی؟! می گم وقتی که از این رو به اون رو شد. بازیگر این نقش فوق العاده بود. یعنی همه اشون فوق العاده بودن. از نقش های اصلی بگیر تا فرعی ولی خب ماهون یه چیز دیگه بود کلا.

+ دیدنش رو توصیه می کنم.

+ کاش اگه قرار باشه فصل شش رو هم بسازن یه کم بیش تر روش کار کنن. اگه قرار باشه یه فصل دیگه ساخته بشه باید یه فیلمنامه ی قوی داشته باشه

۶ نظر ۱۰ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۵۳
مهناز
 
چقدررررر چسبید؛ چقدر همه چی خوب بود تو این انیمیشن... خیلی خیلی لذت بخش بود.
 
۳ نظر ۱۰ مرداد ۹۶ ، ۰۷:۱۵
مهناز
آلیس استاد پنجاه ساله ی دانشگاه هاروارد است که در رشته زبان شناسی چهره ی شناخته شده ای است وی در اوج زندگی حرفه ای خود،به بیماری آلزایمر زودرس مبتلا می شود و ... 
کتاب خیلی خوب و جذابیه. حالا می فهمم که آلزایمر چقدرمی تونه ترسناک باشه. فراموشی به معنای واقعی کلمه؛ چنان ترسناک که فکر کردن بهش هم می تونه وحشت زده ات کنه و من تا حالا اینقدر عمیق بهش فکر نکرده بودم. این که کم کم همه چیز برات کمرنگ بشه؛ نتونی خونوادت رو بشناسی؛ حتی اسماشون یادت نیاد؛ یادت نیاد چند لحظه پیش داشتی چیکار می کردی؛ دنبال چی می گشتی؛ به کی فکر می کردی؛ چی باعث شده بود که لبخند بزنی؛ عشق، علاقه، خواستنی هات، جایگاهت، دوستات همه چی رو از دست بدی. اونا هم از دستت میدن! کم کم حتی کلمه ای یادت نیاد که ازش استفاده کنی. نتونی حرف بزنیو یه کار ساده رو انجام بدی. فکراتو نتونی به زبون بیاری، نتونی لباساتو خودت بپوشی، اصلا ندونی که یه  چیز ساده چه استفاده ای داره... تلخه! دهشتناکه...به نظرم تنها خوبی این بیماری موقعیه که کاملا پیشرفت کرده باشه و تو دیگه هیچ چیز برات مهم نیست، نه این که خودت نخوای مهم نباشه، نه! بلکه دیگه خودت رو هم فراموش می کنی. خودت تو خودت گم میشی... حُسنِ تلخیه می دونم... شاید اون موقع دیگه لازم نباشه چیزی رو تحمل کنی!
من اصلا نمی دونستم که این بیماری ارثیه و یا ارثی هم می تونه باشه.
به جرات می تونم بگم بدترین ترجمه ای بود که از یک کتاب خوندم؛ یعنی اینطور بگم که تک تک صفحات این کتاب نیاز به ویرایش و اصلاح داره.یعنی  تو خیلی موارد حتی یک ویرگول ساده هم درست استفاده نشده؛ اصولا نباید قبل از کلمات ربطی مثل واو و که ویرگول بیاد! جملات گاها نامفهومند جوری که یک جمله رو گاهی باید برگردی و چند بار بخونی تا متوجه بشی. گاهی یک جمله نیمه تمام رها شده و تو همچنان منتظری تا یه فعلی رو پایان جمله ببینی و بفهمی که چی به چیه اما همون طور سردرگم رها میشی. شیوه ی دستوری جملات هم طبق دستور زبان فارسی رعایت نشده و گاهی فقط جمله به جمله ی متن انگلیسی ترجمه شده. اغلاط املایی هم که جای خودش رو داره. یک کلمه اصلا ترجمه نشده و با همون کلمه به همون زبان انگلیسی آورده شده. یه شخصیت فرعی هم "بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم" رو زمزمه میکنه و راوی یه جایی می گه دردا که راز پنهان خواه شد آشکارا. می دونم اصطلاحات ما با زبان های انگلیسی و ... فرق می کنه ولی آخه دیگه اینجوری فارسی سازی اش هم به شدت تو ذوق می زد؛ حداقل تو این کتاب. یعنی اگه کتاب جذابی نبود همون صفحات ابتدایی میزاشتمش کنار و قیدشو می زدم. هر صفحه ای رو امیدوارانه جلو رفتم بلکه درست شه اما انگار نه انگار. من همیشه زیادی امیدوارم. بعید می دونم این ترجمه به چابهای بعدی رسیده باشه ولی امیدوارم اگه رسیده اصلاح شده باشه. همون پیشگفتار رو بخونید متوجه می شید که چی می گم ولی نخونید؛)  جوری  این کتاب به من حرص خوروند که دلم می خواست یه خودکار رنگی بردارمو تمام اشتباهات رو خط بزنم و درستش کنم:| نه اینکه من خیلی بلد باشما اینا رو نگفتم که به همچین نتیجه ای برسم؛ هر کی این کتاب رو بخونه خودش متوجه میشه.
خلاصه که یه ترجمه ی بد می تونه، یه کتاب خوب رو تا سطح خیلی زیادی بیاره پایین!طرح جلد کتاب هم با کمی تغییر شبیه طرح جلده اصلی کتابه و هوشمندانه است خیلی ( طرح پروانه روی یه پس زمینه سفید). بازم اگه کتابو بخونید متوجه می شید چی میگم.
به شدت توصیه می کنم که  این کتاب رو بخونید اما یه ترجمه دیگه اش رو که فکر می کنم با اسم "هنوز آلیس" ترجمه شده.می دونم طولانی شد. ولی چاره ای نبود. باید ذهنم رو خالی می کردم.

+ من کسی نیستم که در حال مردن باشد. من کسی هستم که با آلزایمر زندگی می کند. می خواهم در حد توانم با دیگران زندگی کنم.
+ دیروزهای من ناپدید شدند، به فرداهایم هیچ اطمینانی نیست، پس به کدام امید زنده بمانم؟ من برای هر روز زندگی می کنم. در لحظه ها زندگی می کنم. در یکی از فرداها فراموش می کنم که مقابل شما ایستادم و سخنرانی کردم اما به دلیل آن که فرداها را فراموش خواهم کرد معنایش این نیست که در هر ثانیه از همان فردا، امروز زندگی نکرده ام. من امروز را از یاد می برم اما به این مفهوم نیست که امروز اهمیت نداشت...
۴ نظر ۰۸ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۳۷
مهناز

مولان، سفر به دهلی و بابابرفی رو حتما ببینید اگه ندیدید. خیلی قشنگند.

آناستازیا ودریاچه قو هم انیمیشن های متوسطی بودند به نظرم.

۲ نظر ۰۷ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۲۰
مهناز
کاش می شد... کاش بعضی لحظه ها موندنی بودن. 
گاهی وقتا یه خاطره برای اینکه لبخند بزنی به تنهایی کافی نیست.
۲ نظر ۰۷ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۵۹
مهناز

داشتم وبگردی می کردم که به جمله ی قشنگی برخوردم:

مهربان باشید زیرا هر انسانی که با او دیدار می کنید ممکن است در نبردی دشوار در حال مبارزه کردن باشد...
و یاد این جمله افتادم:
هیچ گاه کسی را مسخره نکنید شاید قهرمان دنیای خویش باشد...
۱ نظر ۰۶ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۳۳
مهناز

راهول که یک خواننده معروف هندی است، به علت اعتیادش به الکل موفقیت و شهرت خود را کم کم از دست می دهد؛ او پس از کنسرت ناموفقش به یک، بار پناه می برد و در آنجا دختری را می بیند که آهنگ او را می خواند و چنان تحت تاثیر صدای او قرار می گیرد که تصمیم می گیرد به او کمک کند تا به یک ستاره تبدیل شود ...

یه فیلم هندی خیلی خیلی خوب در ژانر عاشقانه؛ پر از بغض و آهنگ های فوق العاده. بی نظیرن آهنگاش. گوششون کنید حتما.               
 
 مرسی بودا بابت این پیشنهاد خوب.
 
          
۸ نظر ۰۱ مرداد ۹۶ ، ۰۸:۰۸
مهناز

بهم گفت: ازم پرسیده تو اگه عاشق بشی شبیه چی میشی؟ چه شکلی می شی؟ 

با حسادت نگاش کردم. روشو برگردوند. 
داشتم با خودم زمزمه می کردم که من اگه عاشق بشم شبیه لبخند میشم؛ اصلا خودِ خودِ لبخند میشم...!
۱ نظر ۲۵ تیر ۹۶ ، ۰۸:۳۵
مهناز

کتاب در مورد مردی است که آمده است تا گردنبند مرواریدی را که مادرش نزد مرد رباخواری گرو گذاشته است، پس بگیرد اما بر اساس یک تشابه اسمی به جای اینکه با دختر آن مرد دیدار کند، برادرزاده ی او را می بیند و عاشقش می شود...

کتاب توسط دانای کل روایت می شه و همین به نظر جذابترش کرده؛ اینکه از حالات درونی شخصیت ها هم خبر میده. و کلا جذابیت کتاب به واسطه ی توصیف همین حالات درونیه. برخی از توصیفات و تشبیهات کتاب هم خیلی خیلی لذت بخش بود. با این حال هر چقدر هم لذت برده باشم وقتی پایان داستان اونی میشه که دوست ندارم می خوره تو ذوقم. درسته غافلگیر کننده بود ولی هزار بار گفتم بازم می گم من عاشق پایان های خوشم.

بد نیست در مورد این کتاب اینجا رو هم بخونید کلیک کنید

- نوجوانی غم انگیزترین دوران عمر ماست چون به نیروی غریزه می فهمیم که هیچ یک از چیزهایی را که در رویا می بینیم به حقیقت نخواهد پیوست.

- همه ی ما تا وقتی زنده ایم اسیر امیدهای پوچ هستیم ولی چه خوب که چنین است وگرنه چگونه می توانستیم به زندگانی ادامه دهیم؟

- ... از پروردگار سوال می کردم برای چه ما را با آن همه شور و شوق زندگی به وجود می آورد و بعد آن چه را که ضروری است از ما دریغ می دارد.

- وقتی انسان عاشق زندگی است یک اتاق کوچک هم می تواند به اندازه ی یک دنیا بزرگ باشد.

- ما دو نفر به پایه های پلی می مانیم که ساختمان آن هنوز به پایان نرسیده است. شاید برای تکمیل این پل فقط باید دست به سوی یکدیگر دراز کنیم.

- واقعیت این است که زندگی بسیار یکنواخت است . مردم همه مثل هم هستند ، یکسان هستند ، هر کس به فکر خویش است ، به خصوص در مورد امور مادی . در نتیجه کاری باقی نمی ماند جز اینکه در خود فرو روی و غرق در رویای خود به زندگی ادامه دهی .- ما نخواهیم مرد تا وقتی جرقه ای از عشق وجود دارد نخواهیم مرد. هر چند که آن جرقه در ظاهر نفرت بنماید؛ با این حال عشق به هر حال از قلب بیرون می زند، مثل دانه ای که از زمین یخ زده سر بیرون می کند و ما قدرت خاموش کردن این جرقه را نداریم حتی با مرگ جسمانی. چون آن جرقه بخشی از خداوند است که در ما زندگی می کند.


۱ نظر ۲۵ تیر ۹۶ ، ۰۷:۰۰
مهناز

نمایشنامه ای  در ژانر کمدی.درباره خواستگارانی که یک دلال ازدواج سعی در پیدا کردن همسری برای آنها دارد و برای دخترک نیز همین طور.خواستگارانی که یا اصلا و به هیچ وجه تکلیفشان با خودشان مشخص نیست و یا دنبال ویژگی های مضحکی در طرف مقابلشان هستند و هر کدام سعی دارند که بر رقبا پیروز شوند.البته من مطمئنم که خصایص این شخصیت ها ممکنه تو هر کدوم از ما به شکلی وجود داشته باشه و خب این طبیعیه که تو نمایشنامه ای کمدی وار بزرگنمایی بشه ولی برای من آنچنان جذاب نبود. به غیر از چند صحنه ی بامزه چندان لذتی از این نمایشنامه نبردم. تو سلیقه ی من نبود و فکر می کنم تنها کتابی بود که دلم می خواست تمام شخصیتها رو خفه کنم... یعنی اونقدر آدم رو حرص میدادن که نگو... اسم های روسی هم که سخت. گاهی مکث می کردم که بفهمم اصلا کی به کیه.

+ ببینید چقدر حواس پرتم که یادم رفته بود کامنتاتون رو تایید کنم؛ تایید شدند.

۴ نظر ۲۴ تیر ۹۶ ، ۰۷:۰۶
مهناز
 

- هی، هی... نورمن وایستا...

+ چند بار بگم می خوام تنها باشم.
- منم همین طور... پس بیا دو تایی تنها باشیم :)))))))))))))))   
 
+تو فکر می کنی چون آدمای بدی توی دنیا هست دیگه آدم خوب وجود نداره؟!! منم یه مدت همین فکرو می کردم اما همیشه آدمایی برای کمک به تو پیدا میشه.
 
+ فوق العاده بود.
۲ نظر ۱۰ تیر ۹۶ ، ۱۷:۳۸
مهناز
فکرشو بکنین حدودا بعدِ شش سال از دانشگاه بهم زنگ زدن میگن بیا هدیه اتو ببر.:|||
بعد از کلی فکر یادمون اومد که اون سال تو یه ختمی شرکت کرده بودیم. تازه قرارم نبود چیزی بهمون بدن! چه روزای خوبی بود...هعییی... یادش بخیر.
+ هدیه اشون یه کتاب مذهبی، دینی بود :)
۴ نظر ۱۰ تیر ۹۶ ، ۱۴:۲۰
مهناز
فیلم دو ساعت و هشت دقیقه است و به نظرم از شروع ساعت دوم ماجراها و اتفاقات سرعت بیش تری می گیرند درست برعکس نیمه ی اول. با این حال این یکی از اون اقتباس هائیه که به شدت دوست داشتنیه. کایرا نایتلی و متیو مک فادین هم فوق العاده اند. انگار که واقعا همون مستر دارسی و الیزابت بنتی اند که توی ذهن جین آستین بودند. همه ی بازیگرا خوب تو نقششون فرو رفتند. 
خلاصه این که فیلم جذابیه و عاشقانه ی قشنکی. ببینیدش.
من اعتراف میکنم حتی این اثر اقتباسی کمی جذابیتش ازخود کتاب برام بیش تره! اگه نگم هم سطحند!!
+ شاید فردا از اقتباس سریالی اش هم نوشتم ؛)
+ همه اش که نمیشه انیمیشن دید :)))
۳ نظر ۰۹ تیر ۹۶ ، ۱۷:۴۸
مهناز

انصافا هر سه تا انیمیشن خیلی خوب بودند. به خصوص هیولا در پاریس و فوتبال دستی. راستش از شجاع انتظار بیشتری داشتم. آدم نباید الکی سطح توقعاتش رو ببره بالا. اما این دخترک موفرفری رو دوستش داشتم.هیولا در پاریس پر از مهربونی بود و فوتبال دستی فوق العاده بامزه؛ اونقدر خندیدم. پایان فوق العاده دلنشینی هم داشت.
۱ نظر ۰۹ تیر ۹۶ ، ۱۷:۴۶
مهناز

    طبیعت شمال 2طبیعت شمال 3

    طبیعت شمال 4طبیعت شمال

 

 

۳ نظر ۰۹ تیر ۹۶ ، ۱۷:۴۴
مهناز
عصریخبندان1،2،3،4،5 رو دیدم. مطمئنم همه اتون دیدین.
ماداگاسکار 1،2،3. درباره آزادی بود و این که آدم حتی ممکنه به زندون هم عادت کنه؛ گاهی نباید از تغییر ترسید بلکه باید خودت بری به استقبالش و این تغییر مثبت رو به وجود بیاری. شاید این تغییر و نسبت به شرایط قبلی دوس نداشته باشی و بخوای برگردی دوباره به همون شرایط اما اگه بهت حق انتخاب بدن ممکنه که این شرایط جدید رو دوست تر داشته باشی. شاید فقط چون تو هنوز تو ذهنت از اون عادت رها نشدی نمی تونی شرایط بهتر رو بپذیری فقط همین. نتیجه گیری خوبی بود؟!
هیولاها علیه بیگانگان: بعضی قسمت هاش جالب بود: عشقی که بخواد تو شرایط سخت از بین بره اصلا عشق نیست، یه چیز دیگه است 
لوراکس اما دوبله ی خیلی بامزه ای داشت. گه گاه ترکی حرف می زد و من ضعف می کردم براش :))
۵ نظر ۰۱ تیر ۹۶ ، ۰۷:۴۱
مهناز

از اون جایی که اگه ننویسم، ممکنه دیگه ننویسم گفتم یه کتاب بهتون معرفی کنم. چندان کتاب قابل توصیه ای نیست اما کتاب بدی هم نیست؛ کمی حوصله سربره!

داستان درباره سلیم است که پس از ساختن چندین فیلم کوتاه و گرفتن جوایزی میخواهد نخستین فیلم بلند خود را بسازد و در این بین درگیر ماجراهای عاشقانه اش با سلماست....ا

سم کتاب جذاب بود برام اما راستش اون جوری که فکر می کردم نبود. نثر کتاب روون بود اما گاهی به شدت کسل کننده می شد و اون جذابیت لازم رو نداشت که با اشتیاق بخوای ادامه اش بدی. پایانش رو هم دوست نداشتم اگر چه شاید واقع بینانه بود.یه قسمت هایی از کتاب از یه نظر شبیه کتاب جامعه شناسی خودمانی حسن نراقیه. اون قسمت هایی که رنگ جامعه شناسانه به خودش می گیره! تقریبا با همون سبک و با همون لحن!

- در یکی از کارهای عالیجناب یونگ خواندم که می گفت: نوشتن مثل اعتراف کردن نزد کشیش یا صحبت و درد دل با روانکاو است. آدم با نوشتن خودش را خالی می کند و با اعتراف به خصوصیات مرموز و زیر و بم های حسی و عقیدتی خود، یه جوری خودش را تطهیر و شفاف می سازد، لااقل برای خودش. البته به شرط آن که عقل و شعور دریافت این قضایا را داشته باشد.

- چه خوب بود اگر آدم می توانست مدام در یک حالت، یک حالتِ خوشی آرام، مستیِ بی دلهره، بی دغدغه، بی اضطراب و حتی بهتر از همه، بی زمان حرکت کند یا اصلا حرکت نکند. در یک خلسه ی هوشمندانه ی لذت بخش... جایی که در آن آگاهی - لااقل نسبت به امور پیش پا افتاده ی روزمره- کاملا ته کشیده و بنابراین هیچ گونه پرسشی هم در کار نیست، از این که چی به چی است و چرا باید آن طور باشد که هست...

+این کتاب اولین رمان داریوش مهرجویی است.

+یه چیز عجیب دیگه این که با وجود اینکه نزدیک یکسال پیش خوندمش اما این کتاب و قسمتهایی از این کتاب و ماجراهاش خوب یادمه.+حوصله ی نوشتنم بدجور سرجاش نیست.

+ بعضی وقت ها به شدت از خودم بدم میاد.

+ گاهی وقتا با خودم میگم اصلا خدا واسش ناراحت بودن یا نبودن ما مهمه؟!

+ آخرای ماه رمضونه و من دوباره وزن کم کردم اینو از بیرون زدن استخوون های گونه ی نداشته ام و فرو رفتگی های دو سمت صورتم می تونم احساس کنم؛ نیاز به هیچ ترازویی نیست.

+ دیگه از بی حوصلگی هام نمی نویسم. دیگه غر نمی زنم اینجا. ممنون که این پست رو تحمل کردید. آره می دونم پست های این جوری حال آدمو خوب نمی کنه!

۱۱ نظر ۲۹ خرداد ۹۶ ، ۰۷:۴۱
مهناز

پرونده ی قتل ناتالی رینز پس از نزدیک دو سال و نیم بر اثر پیدا شدن شاهدی جدید بر سر زبان ها می افتد و گرگ آلدریچ همسر او رسما به عنوان متهم اصلی بازداشت می شود اما ماجرای این قتل چندان ساده نیست...

یک داستان جنایی هیجان انگیز از ملکه ی تعلیق. صفحات آخر داستان به نظرم شتاب زده بود و زود همه چی جمع و جور شد.

- هیچ کس تا به حال در پایان زندگیش نگفته که ای کاش زمان بیش تری را در دفتر کارش می گذراند!

- مادرش مصرانه می گفت: «تو هنوز عاشقِ گرک هستی، او هم همین طور...»«اما معنی اش این نیست که ما مناسب یکدیگر هستیم»ناتالی در حالی که بغضش را فرو می برد، فکر کرد: از این بابت مطمئنم.

+ فعلا برای مدتی ترجیح میدم کمی  از فضای داستان های جنایی فاصله بگیرم!

+ تو این شب های عزیز برا همدیگه دعا کنیم. خیلی خیلی خیلی التماس دعا دوستان

۴ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۳۶
مهناز

این کتاب درباره روزمرگی های مردی جوان است که در محله ای فقیرنشین همراه با مادربزرگ بداخلاقش زندگی می کند؛ زندگی در خانه ای با سقفی سوراخ شده. آن ها مجبورند وزوز کابل های برقی را که از بالای این منطقه رد می شود و صدای هواپیماهایی را که هر لحظه از بالای سرشان می گذرند، تحمل کنند.زندگی در محیطی مسموم و پر از زباله، با هوایی کثیف و دودگرفته که اثری از نور خورشید در آن نیست و بادی که با خودش بوی گند می آورد.  یک محیط آلوده با گیاهان و موجودات آلوده. زندگی در جایی که نه بچه ها می توانند بچگی کنند و نه جوان ها، جوانی. جایی که خواب با بیداری فرقی برایشان ندارد. زندگی کنار آدم هایی که عادت کرده اند به این شکلِ زندگی.یک زندگیِ بدون امید و عشق و آرزو .این مرد بی نام در یک کشتارگاه کار می کند و با وجود اینکه به کارش بی علاقه است اما آن را ادامه می دهد و به این می اندیشد که بالاخره روزی آن جا را ترک می کند، اما ما تلاشی برای رهایی او از این وضعیت نمی بینیم. 

کتاب با زبان عامیانه نوشته شده و خیلی تلخه اما کسل کننده نیست و روون و خوندنیه. طرح جلدش هم دوست نداشتنیه! اما متناسب با فضای کتابه.

+ برنده ی جایزه لیورانتر 2005

- نمی شه گفت تو رویای همچین کاری بودم ولی آدم که نمی تونه همیشه انتخاب کنه. به هر حال باید از یه راهی شکم رو سیر کرد.

- با همه ی اینا، روزی که از اینجا میرم دلم می گیره، می دونم. حتما چشم هام تَر می شه. به هر حال ریشه هام اینجاست. من همه ی فلزهای سنگین رو مِک زدم، رگ هام پُر ِجیوه ست، مخم پُرِ سرب. تو سیاهی برق می زنم، آبی می شاشم، ریه هام تا خرخره پر شده، مثل پاکت جاروبرقی، ولی با همه ی اینا می دونم روزی که از اینجا میرم اشکم در میاد، حتم دارم. طبیعیه من اینجا دنیا اومده ام و بزرگ شده ام. هنوز یادمه بچه که بودم جفت پا می پریدم تو چاله های روغن و وسط زباله های بیمارستانی غلت می زدم. هنوز صدای مادربزرگم رو می شنوم که داد می زد مواظب وسایلم باشم و نون و کره هایی که واسه عصرونه درست می کرد و مربای لاستیکی که یه کم مثل پرتقال تلخ بود، تلخ تر...  من کنار خط آهن بازی کرده ام، از دکل ها بالا رفته ام، تو حوض های تصفیه آب تنی کرده ام و بعدها عشق رو تو قبرستون ماشین ها تجربه کرده ام. رو صندلی های جر خورده ی اسقاطی ها. خاطره هایی که دارم شبیه پرنده هایی هستن که افتادن تو نفت سیاه ولی به هر حال خاطره ن. آدم به بدترین جاها هم وابسته می شه، این جوریه. مثل روغن سوخته ته بخاری ها.

- اون قدر خاطره از خودم در آوردم که دست آخر قصه ی خودمون رو باور کردم، ولی اینجاش عجیبه که این باور بهم قوت قلب نمی داد که برم باهاش حرف بزنم. برعکس روز به روز شل تر می شدم. ما همین جوری خوشبخت بودیم، جامون تو سر من گرم و نرم بود. نمی تونستیم بهتر از این باشیم. پس چه فایده ای داشت؟ ( وقتی که عاشق دختری شده بود و نتونست عشقش رو بهش ابراز کنه:(

۳ نظر ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۴۹
مهناز