شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

خیر سرش مثلا معاونه! اون وقت هر ارباب رجوعی که میاد پیشش تحقیر می شه و مورد تمسخرش واقع می شه. یکی نیست بهش بگه قرار نیست تو دستور بدی، ملت بیان اوامر تو رو اجرا کنن. تو اونجا نشستی برای اینکه کار ملت رو راه بندازی و برای همین هم حقوق می گیری نه اینکه فکر کنی چون مقام و موقعیتت اونه تو پادشاهی و ملت رعیت و تو حق داری که هر جوری می خوای باهاشون رفتار کنی.

دلم می خواست برم صندلی رو از زیرش بکشم با کله بخوره زمین. بی فرهنگِ بی رحم. آرزو کردم که خدا کارشو گیر یه نفری بندازه مثل خودش و یه جوری بشه که یاد رفتارای خودش بیفته و الا که چنین آدم هایی گیرِ آدم هایی مثل خودشونم بیفتن باز فکر نمی کنن که خودشون مثل اون طرف باشن و به رفتارهای عاری از شعورشون ادامه خواهند داد.

با چند نفر بی ادبانه حرف زد؛ بالاخره نفر آخری گفت می خوای بیا یه چک هم بزن در گوشم! حق داشت بنده خدا. هم کیف کردم که جوابشو داد، هم دلم برای خودش سوخت که کارش راه نیفتاد :( (البته معاون نمی تونست کاری براش بکنه، منظورم رفتار نامناسبشه، نه اینکه از قصد کاری براش نکرد) برگشته می گه برو خدا کارتو راه بندازه :(

دفعه دیگه جراتشو داشته باشم رو اون کاغذ رنگیهای چسبی این متن رو خواهم نوشت و خواهم چسبوند روی میزش! شده حتی نامحسوس! هر چند دوربین مخفی هم وجود داره!

"مهربان باشید زیرا هر انسانی که با او دیدار می کنید ممکن است در نبردی دشوار در حال مبارزه کردن باشد"    

البته خدا رو شکر فکر نکنم حالا حالاها کارم بهش بیفته. ممکنه با خودتون بگید اونم آدمه احتمالا امروز و اون لحظه فکرش درگیر بوده یا مشکلی داشته ولی نه؛ من یک سال و اندی پیش هم رفتم پیشش بعد امضامو مسخره کرد و خندید...! هنوز یادم نرفته با لحن تمسخرآمیزی گفت داری برج ایفل می کشی؟! :/ 

به خدا که ملت گناه دارن! به خصوص این روزها؛ خودشون به اندازه کافی مشکل دارن که باهاش دست و پنجه نرم کنن!

+ زبانی که برای نیش زدن نیست! نباید باشد.

+ فکر نمی کنم سایتی برای گله از رفتار نامناسب کارمندای بانک وجود داشته باشه!

۷ نظر ۲۰ تیر ۹۸ ، ۱۶:۲۸
مهناز

                    

درباره دختری به نام اگنس که پدرش یک کشیشه و مادرش علارغم مخالفت خانواده ثروتمندش با این کشیش ازدواج کرده و الان دو تا دختر داره. اگنس با توجه به اوضاعی که دارند، تصمیم می گیره معلم سرخونه بشه اما همه چیز به این سادگی ها که اون فکرش رو می کنه، نیست و علاوه بر مشکلاتی که تو این راه داره، آدم های زیادی هم نیستن که بتونه با اون ها معاشرت بکنه...

تقریبا همیشه از خوندن کلاسیک ها لذت بردم. اگنس گرِی هم نمی گم خیلی لذت بخش بود ولی کتاب بدی هم نبود. فقط انتظارم این بود که پایانش مکالمه هیجان انگیزی داشته باشه! ولی مثل روند خودِ داستان کمی تا قسمتی معمولی و ساده بود. 

-----------------------------------------------------------------------------------------------

- آدم ها نمی دانند چه ضرری به بچه ها می زنند موقعی که به کارهای بدشان می خندند...

- شوق وصال لذتی دارد که خود وصال ندارد...

- آیا کار و فعالیت بهترین چاره دردهای طاقت فرسا نیست؟ کارسازترین پادزهر یاس و دلشکستگی؟ شاید مسکن تلخی باشد. شاید دشوار باشد گرفتار بودن در دغدغه های زندگی به هنگامی که رغبتی به لذایذ آن  نداریم، اسیر زحمت بودن به هنگامی که دلمان آماده شکست است و روح رنجورمان هم فقط برای این آرام می گیرد که در سکوت بگرید. اما آیا کار و زحمت بهتر نیست از آن آرامش و استراحتی که آرزو می کنیم؟

   [تنبلیه و ...] سه تا عکس از صفحاتِ پشتِ سر همند:

              

  

 

۱۰ نظر ۱۸ تیر ۹۸ ، ۲۰:۰۸
مهناز

چند روزی می شه که فکرم مشغوله! یعنی دقیقا از روزی که راجع به عادت ها نوشتم. علت اشتغال فکرم هم این بود که دلم می خواست این بار  سعی کنم یکی از عادت های بدِ اخلاقیم رو ترک بکنم. بعد همون موقع یادم افتاد که یه جایی خوندم برای تبدیل یک چیزی به عادت و یا ترک یه عادت، پرداختن بهش کمتر از چهل روز چندان تاثیری نداره و بهترین موقع برای این که چهل روز یه کاری رو انجام بدی یا ترکش بکنی از دهم ذیقعده است. بعد که نگاه کردم دیدم نه از اول ذیقعده بوده و این زمان همون موقعیه که حضرت موسی چهل روز از قومش کناره گیری کرد و تو چله بود. خلاصه که اون روز گذشته اما متوجه شدم که کلا دهه اول این ماه بهترین موقع است برای چله. ان شاالله می خوام از هشتم،نهم و یا دهم ذیقعده این کار رو شروع بکنم. اولی اینکه تو این چهل روز، رو اون اخلاق بد مد نظرم کار می کنم و سعی می کنم روش کنترل داشته باشم و دومی خوندن قرآنه. دوست دارم روزی شده حتی یک آیه، قرآن بخونم.

امیدوارم که از پسش بربیام.

+ اگه شمام تصمیم به ترک یه عادت یا به وجود آوردن یه عادت مصممید. الان موقع مناسبیه :)

+ برام دعا کنید. برای هم دعا کنیم. 

+ از اون پستایی بودم که هی نوشتم، پاک کردم و نهایت سعیم رو کردم که کوتاه باشه.

 

۹ نظر ۱۷ تیر ۹۸ ، ۱۴:۲۷
مهناز

   

 کتاب خوبی بود. اگه بخوام یه خلاصه جمع و جور بگم، می گم: بریت ماری تصمیم می گیرد که برای خودش زندگی بکند.

در واقع کتاب یک جورهایی ادامه کتاب "مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است" بود؛ ادامه زندگی یکی از شخصیت های کتاب به اسم بریت ماری. بریت ماری که همیشه برای خاطر بقیه زندگی کرده این بار تصمیم جدیدی می گیره؛ اون تصمیم می گیره شغلی برای خودش پیدا بکنه و پاش می رسه به بورگ؛ روستایی که همه چیز در اون تعطیل شده به غیر از پیتزافروشی و فوتبال. اوضاع اونجا خوب نیست؛ خیلی از اهالی تصمیم دارند تا خونه هاشون رو بفروشند و از اونجا برند. بچه های نوجوون روستا تفریحشون فوتباله و از قضا قراره مسابقات محلیی برگزار بشه اما این بچه ها برای تیم شدن به خیلی چیزهای دیگه هم نیاز دارن! کلا اینکه اینجوری از فوتبال و تیم های فوتبالی حرف زده بود، برام جالب ترش کرده بود. ولی واقعا دوست دارم با فردریک بکمن بشینم راجع به چلسی یه کم بحث بکنیم و یه چیزایی این وسط روشن شه :دی

اسپویل: اونجایی از داستان که بریت ماری توپو شوت کرد، دقیقا یادم نیست اما دلم خواست همون لحظه محکم بغلش کنم.

یه نکته دیگه اینکه به نظرم "بریت ماری اینجا بود" بسیار بسیار شبیه کتاب اول فردریک بکمن یعنی "مردی به نام اوه" است. شخصیت یکی یک پیرمرده و دیگری یک پیرزن. هر دو تنهان و هر دو در ظاهر کمی حشک و بیش از حد مقرراتی به نظر می رسن اما وقتی آدم های دور و برشون باهاشون معاشرت می کنند، متوجه مهربونی و شخصیت دوست داشتنی اون ها می شن...ولی هر کی اوه رو خونده احتمالا از بریت ماری هم خوشش بیاد هر چند کتاب بریت ماری... به گرد پای اوه هم نمی رسه :)

کاری به ناشرهای کتاب های بکمن ندارم؛ بیشتر توجهم روی مترجم هاست! من "مردی به نام اوه" رو با ترجمه "فرناز تیمورازف" خوندم و بسیار دلنشین بود و از روی دو نسخه انگلیسی و آلمانی ترجمه شده بود و با متن سوئدی هم یه جورایی مقایسه شده بود و به نظرم خیلی خوب بود؛ با ترجمه دیگه ای مقایسه نکردم. "مادربزرگ..." رو با ترجمه "حسین تهرانی خوندم" و در مقایسه با ترجمه "نیلوفر خوش زبان" بهتر بود. "بریت ماری" رو باز هم با ترجمه "فرناز تیمورازف" خوندم و در مقایسه با ترجمه "حسین تهرانی" بهتر بود. انتخاب با خودتون :) و به نظرم حتما اگه می خواید از بکمن بخونید به ترتیبِ انتشارِ آثارش، مطالعه اتون رو شروع بکنید.

________________________________________________________________________

- فوتبال ورزشی منحصر به فرد است چون از کسی نمی خواهد دوستش داشته باشد، او را وادار به دوست داشتن می کند.

- فوتبال را دوست دارید چون این حس غریزی است. وقتی توپی توی خیابان جلوی پایتان قل بخورد، شوتش می کنید چون دوست داشتن فوتبال درست مثل عاشق شدن است. نمی دانید چطور در برابرش مقاومت کنید.

- تمام ازدواج ها یک بعد تاریک دارند چون تمام آدم ها نقطه ضعف هایی دارند. تمام کسانی که با یک نفر دیگر زندگی می کنند یاد می گیرند به طریقی با نقطه ضعف های آن ها کنار بیایند. مثلا می توانید جوری به این قضیه نگاه بکنید که به یک مبل خیلی سنگین نگاه می کنید و یاد می گیرید که فقط دور و برش را تمیز کنید؛ برای اینکه ظاهری گول زننده را حفظ کنید. معلوم است که می دانید زیر آن جنس کثیف است اما یاد می گیرید تا وقتی مهمان ها متوجهش نشده اند شما هم به روی خودتان نیاورید و روزی یک نفر آن مبل را جابه جا می کند بدون اینکه ازش خواسته باشید و همه چیز نمایان می شود. کثیفی و خراش ها، خرابی های روی پارکت و آن موقع دیگر خیلی دیر است.

- مغز انسان توانایی خارق العاده ای در بازسازی خاطرات و آن هم چنان به وضوح دارد که دیگر اعضای بدن می توانند در آن واحد توانشان را از دست بدهند.

- چیزهای زیادی درونتان نهفته است که تا قبل از اینکه کشفشان کنید از وجودشان بی خبرید؛ اینکه قادر به انجام چه کارهایی هستیید؛ که چقدر شهامت دارید.

- به سن مشخصی که می رسید، تقریبا تمام سوال هایی که ذهنتان را به خود مشغول می کند، حول یک موضوع می گردد: باید چه جوری زندگی کرد.

-... آدم نمی تواند محیط و شرایط اطرافش را خودش تعیین کند اما می تواند در مورد کارهای خودش تصمیم بگیرد.

- مرگ نهایت ناتوانی است و ناتوانی نهایت ناامیدی.

  

۴ نظر ۱۶ تیر ۹۸ ، ۲۰:۰۰
مهناز

20 قسمت ده دقیقه ای: داستان راجع به مردیه که یه شرکت تولید سرگرمی! داره و با دیدن یه دختر می خواد که باهاش قراردادی ببنده تا بتونه معروفش بکنه؛ دختره بالای کوه زندگی می کنه! دیگه زیادی خنگ بازی در میاورد! نمادِ از پشت کوه آمدن! عاشقانه فیلم که در نیومده بود. کمدیش هم همینطور و خیلی کم بود اونم بیشتر خنده های بامزه و از سرِ کیف و تمسخرآمیز روانشناسه بود! در کل فیلم بسیار خسته کننده ای بود و ارزش دیدن نداره. تا من باشم الکی با خوندن چند تا کامنت سریال دانلود نکنم! حواستون باشه بعضی از کره ای بین ها فقط چون بازیگر محبوبشون تو فیلمه هیجان زده از فیلم تعریف می کنن! برم که پشت دستمو داغ بکنم :( لعنتی اون همه حجمم به باد رفت! 

بازیگر نقش اول زن برام آشنا بود، الان فهمیدم اوک نیو بوده! که چندان خوشم نمیاد ازش! ولی از جانگ ایل وو خوشم اومد! خدایی این کره ای ها گاها تیپای عجیب و غریبی می زنن. حالا با پوشیدن کفش اسپورت؛ کتونی با کت و شلوار تا حدی کنار اومدم ولی خدایی اینو ببینید آخه! :/ 0_o تازه اینجا با یه کت معمولی و کوتاه پوشیده! عکس دیگه ی پیدا نکردم! خودتون کتشو بلند تصور کنید :/

۶ نظر ۱۶ تیر ۹۸ ، ۱۲:۱۲
مهناز

می دونستین به وسطی می گن داژبال؟! من نمی دونستم!

0_O

۶ نظر ۱۶ تیر ۹۸ ، ۱۱:۴۱
مهناز

paa 2009: خیلی ناراحت کننده است که این فیلم انقدر مهجور باقی مونده که یه زیرنویس فارسی براش پیدا نمی شه. اگه خواستید دانلود کنید دو زبانه دانلودش بکنید و اونجاهایی که دوبله نشده رو با زیرنویس انگلیسی تماشا بکنید. حیف من دو زبانه اش رو دانلود نکرده بودم :( دوبله فارسیش خوبه. طنزش قشنگ دراومده. این فیلمو قبلا تو تلویزیون دیده بودیم و تماشاش یه جور خاطره بازی بود. حالا داستانش: دو نفر عاشق هم می شن و دختر باردار می شه؛ پسر بچه رو نمی خواد و دلش می خواد تو کاری که می خواد واردش بشه موفق بشه بنابراین دختر میذاره می ره و بچه رو نگه می داره؛ بچه به دنیا میاد ولی به یک بیماری نادر به اسم پروجریا (پیری زودرس) دچاره که در واقع یه جور جهش ژنتیکیه! این بچه ها عموما تا سیزده چهارده سالگی می تونن زنده بمونن و آرو دوازده سالگی رو رد کرده...

خیلی فیلم قشنگ و غم انگیزیه. کی اولش می تونه حدس بزنه که آرو همون آمیتا باچانه :/ فقط دقیق که بشی چشماش لوش می دن. آمیتا تو این فیلم پسرِ پسرش آبیشکه! و اگه ماجرای این بیماری نبود می گفتم می خواستن در رابطه با ااستفاده از اون چیزی که آبیشک اون اواخر جلوی دوربینا اعتراف کرد، فرهنگسازی بکنن :/ تیتراژ ابتدایی بسیار جالب و متفاوته... جایا همسرِ آمیتا و مادرِ آبیشک اسم تمام عوامل فیلم رو می خونه و در واقع تولید کننده فیلم هم خودشونن.

                    

Heartbeats 2017: اونایی که رقص و بالاخص هیپ هاپ دوست دارن دستا بالا! برید ببینینش ولی باید بگم که برا اینم یک! دونه زیرنویس فارسی پیدا نکردم. شاید یه روزی برا تمرین انگلیسی، خودم دست به کار شدم. فیلم جالبیه به شرط اینکه رقص دوست داشته باشید. و اما داستان: یه خونواده آمریکایی برای یه جشن عروسی به هند دعوت می شن. دختر خانواده یه دنسر هیپ هاپه که خونواده اش با این کارش مخالفن. اونا به هند میرن و دختر اونجا با گروه رقصی همراه می شه که برای رقص جشن عروسی تمرین می کنند و خب با سرگروه اون گروه یه احساساتی رد و بدل می شه... قیافه دخترک رو خیلی دوست داشتم. بسیار زیبا بود. پسرک فیلم هم همینطور. این صحنه پایین یکی از چشم نوازترین سکانس ها ی فیلم بود.

رو یکی از پوسترای فیلم نوشته: Every beat brings them closer 

   

۴ نظر ۱۳ تیر ۹۸ ، ۲۰:۲۲
مهناز

معلوم نیست باغچه کوچک حیاط چه محصولی بار خواهد آورد :/ باید منتظر بود و دید!

۳ نظر ۱۳ تیر ۹۸ ، ۲۰:۲۰
مهناز

           

هر کجا فکر کردین اسپویل می شه، ادامه ندین! داستان دختر بچه هفت ساله و مادر بزرگ هفتاد و هفت ساله اش. السا دختربچه بسیار باهوشی است که پدر و مادرش از هم جدا شده اند و هر کدام دوباره ازدواج کرده اند. السا با مادرش زندگی می کند و ارتباط بسیار خوبی با مادربزرگش دارد. مادربزرگ برای او قصه تعریف می کند و او را با خود به دنیای خیال می برد؛ آن ها با هم به سرزمین تقریبا هنوز بیدار پرواز می کنند و مادربزرگ با استفاده از داستان های تخیلی مفاهیم خوبی را به السا یاد می دهد مثل توانایی نه گفتن، بخشندگی و ... حال السا قرار است ماموریت هایی را که مادربزرگ به عهده او گذاشته انجام دهد...و ما با آدم هایی آشنا می شویم؛ نمی شود از چهره ی هیچ کدام داستانی را که پشت سر گذاشته اند حدس زد... مثلا خودِ مادربزرگ در گذشته یک پزشک جسور بوده اما الان به گفته دیگران کارهایی از او سر می زند که شایسته او نیست! بقیه هم هر کدام داستان خودشان را دارند... 

داستان تا حدی معمولی شروع می شه بعد رفته رفته جذابیتش بیشتر می شه. طنز کتاب خیلی خوبه. السا عاشق هری پاتره و بر این باوره که کسی که این کتابها رو نخونده، به جای کتابهای خوب، رفته سراغ کتابای دیگه :دی اون سری فیلم های ارباب حلقه ها رو با مادربزرگش دیده، سوپرمن رو میشناسه، داستان ادیسه رو می دونه و حتی می دونه هاراگیری یعنی چی! چون یا کتاباشونو خونده یا فیلماشونو دیده و یا تو ویکی پدیا راجع بهشون مطالعه کرده (که من با این قسمتش یه خرده مشکل داشتم. چون راجع به هر چیزی که براش سوال پیش میومد به راحتی به ویکی پدیا مراجعه می کرد) در کل السا  عاشق قهرمان هاست. شخصیت و حرفای السا گاهی منو یاد شازده کوچولو مینداخت! بچه ها می تونند دنیا رو رنگی رنگی بکنن؛ می تونن تحمل غم ها رو آسونتر بکنند؛ می تونن بهت تلنگر بزنن و حتی در نقش یک روانشناس ظاهر بشن.

پاورقی های کتاب که در توضیح یک کلمه یا یک شخصیت بود، چندان رسا نبود به نظر من. مثلا کسی که فیلم ارباب حلقه ها رو دیده باشه وقتی در تعریف اُرگ بخونه: موجودی خیالی، پرخاشگر و بی شعور! چهره اش این شکلی می شه :// نمی دونم متن خودِ کتابه یا کارِ مترجمه ولی در کل خوب نبود! کتاب اغلاط املایی و نگارشی هم داشت ولی ترجمه اش رو دوست داشتم و تو یه مقایسه ( با یک نگاه سریع) با ترجمه نشر نون به نظرم این بهتر بود. اونایی که کتاب نوجوان دوست دارند و یا خودشون نوجواون فکر می کنم کتاب رو از بقیه آثار بکمن بیشتر دوست داشتن. برای من هم کتاب دوست داشتنی ای بود ولی همچنان معتقدم "مردی به نام اوه" کتاب دوست داشتنی تریه.

______________________________________________________________________

حالا من قسمت های مختلفی از کتاب رو دوست داشتم و مجبور شدم همه رو بنویسم ولی شما می تونید مثبتای قرمز رو بخونید ؛)

+ داشتن یک ابر قهرمان حق تمام کودکان هفت ساله است به همین راحتی و هر کس نظر دیگری داشته باشد عقلش درست کار نمی کند.

+ اگه آدم نمی تونه چیز بدی رو از ذهنش پاک کنه باید روی اون چیزهای خوب بپاشه.

+ مادربزرگ دروغ را روایت دیگری از واقعیت می نامد.

+ هیچ چیز آدم را بیشتر از این عصبانی نمی کند که شخصی باعث عصبانیتش شود و آنقدر معرفت نداشته باشد که حداقل یک آدمِ آشغال باشد :)

+ افرادی که هیچ وقت مورد تعقیب و آزار قرار نگرفته اند همیشه فکر می کنند برای این کار حتما دلیل خاصی وجود دارد و " اون ها که بی دلیل این کار  رو انجام نمی دن؟! حتما کاری کرده ای که اونها تحریک شده اند" این استدلال همیشگیشان است. انگار ظلم کردن لزوما دلیل می خواهد!

+ تمام هیولا ها از همان ابتدا هیولا نبوده اند. تعدادی از آن ها به خاطر غم و غصه هایشان هیولا شده اند.

+ با هم خیلی تفاوت داشتیم...

نه شما فقط به روش های مختلف آدم های متفاوتی بودید.

+ وقتی آدم عاشق یه نفر باشه تقسیم کردنش با نفر سوم خیلی مشکله.

+ خاص بودن که جنایت نیست. مادربزرگم همیشه می گفت فقط انسان های متفاوت قادرن دنیا رو تغییر بدن.

+ کمک کردن به کسی که نمی خواد به خودش کمک کنه سخته

کسی که بتونه به خودش کمک کنه به کمک دیگران نیازی نداره.

+ بزگترین نیروی مرگ در این نیست که جان کسی را می ستاند بلکه در این است که می تواند بازماندگان را به نقطه ای برساند که دیگر نخواهند به زندگی ادامه دهند.

+ ساکنین دنیای واقعی همیشه ادعا می کنند که با گذشت زمان از شدت غم و درد کاسته می شود ولی این موضوع حقیقت ندارد. غم و درد تغییر نمی کند  ولی اگر ما مجبور شویم تمام عمر آن ها را دنبال خودمان بکشانیم دیگر قادر نخواهیم بود هیچ چیز دیگری را تحمل کنیم آن وقت غم ما را کاملا زمین گیر می کند. پس آن ها را در یک چمدان بسته بندی می کنیم و دنبال جایی می گردیم که بتوانیم چمدان را آنجا بگذاریم.

+ با هیولاها نجنگ وگرنه خودت هم یکی از اون ها می شی. وقتی مدت زمانی به یه گودال عمیق نگاه کنی گودال هم به تو نگاه می کنه.

+ اگه آدم بخواد از شر بکن نکن ها خلاص شه باید از خودش مقاومت نشون بده و همون کاری رو انجام بده که خودش دوست داره.

+ این کشور حاضره میلیاردها خرج تسلیحات و هواپیماهای جنگی بکنه ولی وقتی سربازهایی که شاهد درد و رنج بودن به خونه برمی گردن هیچ کس پیدا نمی شه که حاضر باشه حتی پنج دقیقه به حرفای اون ها گوش کنه.... آدم ها باید بتونن داستان هاشونو تعریف کنن، السا، وگرنه خفه می شن.

+ حرف زدن درباره مرگ سخت است. از دست دادن یک نفر که آدم عاشق اوست سخت است.

+ جنگ قلب هر موجود زنده ای رو می شکنه.

+ آدم می خواهد دوستش داشته باشند، اگر نشد مورد ستایش قرار بگیرد، اگر نشد از او بترسند. اگر نشد از او متنفر باشند و او را تحقیر کنند. روح از خالی بودن گریزان است و می خواهد به هر قیمت که شده با دیگران ارتباط برقرار کند.

+ بعصی آدم ها می توانند با هم دوست باشند بدون اینکه حرف زیادی برای گفتن داشته باشند.

۱۲ نظر ۱۳ تیر ۹۸ ، ۱۲:۴۰
مهناز

Rab Ne Bana Di Jodi 2008: به واسطه یه اتفاقاتی یه دختری مجبور می شه که همسر یه پسری بشه و هر دو ناخواسته مجبور می شن تو همچین شرایطی قرار بگیرن. پسرک با بازی شاهرخ خان از اون بچه مثبتای روزگاره :) دخترک تو کلاس رقص ثبت نام می کنه و پسرک که واقعنی دخترک رو دوست داره با یه قیافه تغییر داده شده، با دخترک هم رقص می شه و تو این بین اتفاقات بامزه ای میفته و بالاخره پسرک انتخابو به عهده دخترک میذاره! فیلم جالبی بود. برای سرگرمی و خنده و تفریح فیلم خوبیه. بازی شاهرخ خان هم که بی نظیر بود. یه دیالوگ قشنگ داشت: من خدامو در وجود تو دیدم، برای همین عاشقت شدم؛ توام اگه خداتو در کسی ببینی، یعنی عاشقش شدی.

Badrinath Ki Dulhania 2017: به شکلی طنز از چند تا از رسوم هندی ها در رابطه با ارزش یک دختر و شیوه ای که باید در پیش بگیره و ... انتقاد می کنه. دخترک فیلم بسیار زیبارو بود. خیلی دوستش داشتم؛ آلیا بات. ولی خودِ فیلم معمولی و خیلی مواقع خسته کننده بود و فقط اونجایی که می خواستن برا خواهرش شوهر انتخاب بکنن، بی نهایت بامزه بود. تصمیم تاثیرگذار دختره واقعا رو مخم بود! نه اینکه تصمیمش اشتباه باشه، نه؛ فقط اینکه تو زمان بسیار نامناسبی عملیش کرد. 

Dear Zindag 2016: اصلا، حتی یک لحظه هم حس نکردم که دارم یه فیلم هندی می بینم! دیگه باید عادت کنیم که هندی ها هم عوض شدن، تغییر کردن. دخترک هی وارد رابطه های کوتاه مدت می شه و بعد خودش به شکلی گاها ناگهانی رابطه رو تموم می کنه! و ... سرانجام بعد از این تموم شدن ها و ناراحتی هایی که سراغش میاد تصمیم می گیره به یه روانشناس مراجعه بکنه. بازیگرای فیلم همون آلیا باتِ زیبارو و شیرین زبون بود به اضافه شاهرخ خان. بازم اون انتظاری که ازش داشتم برآورده نشد! اصلا تو پایان داستان چطور اون آدما همه کنار دختره قرار گرفته بودن؟! :/ دیگه زیادی غربی بود!

The Hundred Foot Journey 2014: یه خونواده آشپز هندی که مجبور شدن از هند برن، حالا به یه دهکده؟! فرانسوی رسیدن و پدر خانواده تصمیم می گیره که رستورانش رو درست روبروی یه رستوران فرانسوی باز بکنه...خوشم نیومد کلا.همون موقعی که جنگِ دو تا رستوران به اوجش رسیده بود یهو فروکش کرد! خورد تو ذوقم. پسرک هم نقشش رو اعصابم بود هم قیافش! فقط به خودش فکر می کرد؛ احترام چندانی هم برا پدرش قائل نبود یا من اینطور حس کردم.قیافه دختر فرانسوی رو خیلی دوست داشتم. 

Jab Harry met Sejal 2017: چقدرررر کسل کننده بود! داستان دختری هندی که برای تفریح همراهِ خانوادش تو یه کشور خارجی هستند و موقع برگشت متوجه می شن که حلقه نامزدیشو گم کرده و چون اون حلقه برای خانواده داماد خیلی مهمه مجبور می شه بمونه و بعد از پیدا کردنش برگرده و تو این مسیر راهنمای تور رو هم مجبور می کنه که همراهیش بکنه...و همه چی عوض می شه! خیلی بی مزه بود! شاید تنها نکته مثبتش جدای از بازی تقریبا همیشه خوب شاهرخ خان یه سکانس بود: از اول تا ابتدای اون سکانس. من فقط دیالوگ بولدش رو می نویسم:

- ما بدجور به هم نزدیک شدیم.

+ چی؟

- ببین سیجل تو باید یه روزی بری؛ قبلش هر اتفاقی هم بیفته. تو باید بری پشت سرتم نگاه نکنی!

بعد سیجل با خنده و مسخره بازی می گه:

+ این یعنی من شاید نرم؟! نه هری من زنی نیستم که نامزدم رو رها کنم و برم طرف کسی دیگه؛ تو نگران نباش.

- با شنیدنش قلبم شکست :/ ولی تو نادونی و راه طولانی؛ خیلی عاقلا تو این راه تو دام عشق میفتن و اشتباهی می کنن که زندگیشون رو نابود می کنه.

و آخر همون سکانس هری به سیجل می گه: خواهیم دید امیدوار!

هری یه مرد با تجربه است ولی سیجل خیلی به خودش مطمئنه! اما وقتی قبول می کنی به یکی متعهد باشی باید یه حد و مرزهایی هم مشخص بشه برات! وقتی این حد و مرزها رعایت نمی شه کم کم اسمش می شه خیانت! که به نظرم توی "هرگز نگو خداحافظ" به بهترین نحو نشون داده می شه!

The Lunchbox 2013: ظرف غذایی که زن برای مردش پخته، اشتباهی به دست یه نفر دیگه می رسه و نامه نگاری های بین این زن و مرد غریبه ادامه پیدا می کنه... ابتدا راجع به غذا حرف می زنن و بعد راجع به تنهایی هاشون و ... دوستش نداشتم. فضا تیره و تار بود، به غیر از غذاها که خب نیاز فیلم بود ربطی به پسندیدن یا نپسندیدن من نداره :/ بعد اینکه رابطه ای که به انتها رسیده باید کامل تموم بشه بعد به فکر یه شروع بود و خوشم نیومد. یه دیالوگ مدام تو فیلم تکرار می شد اگه درست یادم باشه: قطار اشتباه ممکنه تو رو به مقصد درست برسونه! این چه دیدگاهیه؟! ://// پایان بازش بیشتر عصبیم کرد تازه چند تا هم نقد براش نوشتن و کلی بَه بَه کردن؛ فیلمبرداریش کار سختی بوده . بازیگراش عالی بودن؛ عرفان خان وقتی با اون چهره ی عبوسش یه لبخند می زد، تماما می درخشید؛ اون سکانسش خیلی خوب بود. بعد راجع به این سیستم توزیع غذایی تو بمبئی هم آشنا شدم؛ خیلی جالب بود غذاهای گرمو هر روز از خونواده کارمندا می گیرن و به دستشون می رسونن!  یه دیالوگ خوب داشت و اگه درست یادم باشه این بود: ما چیزایی رو از یاد می بریم که کسی رو نداریم در موردش باهاش صحبت کنیم.

اگه خواستین فیلمی محض خنده و تفریح ببینید، همون اولی رو ببینید و یه کم بخندین :)

                  

۴ نظر ۱۰ تیر ۹۸ ، ۱۹:۳۴
مهناز

 

دریافت

* ترجمه عنوان: به درون چشمام برف بارید؛ من نمی تونم با سرما کنار بیام.

 باریدن برف به درون چشم!

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۸ ، ۱۳:۰۲
مهناز

کتاب "شوالیه های معبد" رو که "هارون یحیی" درباره "مبانی نظری فراماسونری جهانی" نوشته، تموم کردم و طبق عادت رفتم تا درباره نویسنده و کتاب تو نت بخونم و شوکه شدم! به همین سادگی! متوجه شدم که نویسنده خودش رفته به یه لُژ فراماسونی پیوسته و رتبه 33 رو که بالاترین رتبشونه بهش دادن ! و حتی تا جایی پیش زفته که ادعا کرده مهدی موعوده!!! و خیلی از کسایی که کتاباشو تو ایران می خونن، هنوز اینو نمی دونن! اسم اصلی نویسنده یه چیز دیگه است و هارون یحیی رو خودش انتخاب کرده! و خب اون جور که من خوندم کسی چه می دونه شاید یکی از اعضا بوده و انتشار این کتاب ها و تولید محتوا که در واقع اطلاعاتیه که بقیه هم می دونن و یه جور اطلاعات سوخته است، ماموریتش بوده! در هر صورت گفتم شما هم بدونید!

من موقع خوندن کتاب، همون پیشگفتارش با خودم گفتم چقدر ملایم و منعطف :/ حالا اگه به جز این خلاصه ای که پایین می نویسم خواستید چیز بیشتری راجع به فراماسونری بدونید، سخنرانی های استاد رائفی پور رو گوش کنید.

 فراموسونری چیه؟! فراماسونری یه نوع سازمانه که گویا مبداش به دوره جنگهای صلیبی که به دلیل فقر و نه ترویج مسیحیت صورت گرفت، بر می گرده! و در طی این جنگ بعد از اینکه صلیبیان پایتختشون رو اورشلیم قرار دادند، کم کم طبقات نظامی از اروپا به اونجا اومدند و یکی از این دسته ها شوالیه های معبد بودند که 9 نفر بودن و در مکان معبد ویران شده سلیمان سکنی گزیدند؛ جایی که مسجد قبه الصخره بنا شده! سال های بعد شکست خوردند و بسیاریشون کشته شدند اما به حیات خود ادامه دادند و قدرتشون چنان زیاد شد که باعث نگرانی دولت های اروپایی و روحانیت شدند چون کم کم مشخص شد که دارند عقاید تازه ای اختیار می کنند؛ دستگیر شدند اما بسیاریشون به اسکاتلند گریختن و اونجا یه لژ رو تصرف کردند. گویا این ها تحت تاثیر عقایدی قرار گرفتند که در اورشلیم کشف کردند که ریشه اش به مصر باستان بر می گرده؛ کابالا. یعنی سنت شفاهی که شاخه ای مبهم و سری از یهودیته که به عرفان یهودی معروف شده و به گفته خودشون معانی پنهانی و دیگر نوشته های یهودی رو موشکافی و رمزگشایی می کنه؛ نظامی که تو بت پرستی ریشه داره. چون یهودیت دینی توحیدیه پس کابالا یک عنصر خارجیه که از بیرون وارد یهودیت شده و دربردارنده آداب جادوگریه. کاهنان مصر باستان نیز تو قرآن با عنوان جادوگر یاد شده اند.

حالا اعتقاد این فراماسونرها چیه؟! اینکه مثل مصریان باستان معتقدند که جهان خود به خود به وجود اومده! نظم از بی نظمی حاصل شده! پس وجود خدا رو باور ندارند. پس روی در اومانیسم(انسان انگاری) و ماده گرایی (ماتریالیسم) آوردند. در واقع اون ها به توحید ایمان ندارند و به اخلاق بدون مذهب تاکید می کنند و چون بالطبع به آخرت و جزا و پاداش ایمان ندارند در نتیجه اوضاع خطرناکتر هم می شه. اون ها همینطور روح رو انکار می کنند و معتقدند درک و شعور از ساز و کار الکترون و ... حاصل می شه! و برای هر چیزی درک و شعور قائلند (آنیمیسم) و نکته دیگه اینکه سنت پرست بودند.

علامت و نشان های فراماسونری: هرم و چشم (مثلث نورافشان)، ستاره شش گوش، دو ستون ( که کلمات یاکین و بوعز روی آن ها حکاکی شده)، ستون چهار پهلو با نوک هرمی (ابلیسک)، پرگار و گونیا(زن و مرد؛ مذکر و مونث)

استفاده از واژه های مصری، مفهوم زن بیوه( در مصر باستان اُزیرس خدای حاصلخیزی بود که قربانی هوا و هوس شد و ایزس همسرش بیوه گشت)، مفهوم دیگر در اصول خرافی فراماسونری: طبیعت مادر؛ ماده‌ی سازنده طبیعت با هوشمندی و خود به خود همه موجودات را خلق کرده، بدون دخالت خالق (ناتورالیسم)  همینطور آنها به داروینیسم و نظریه تکامل معتقدند که می گوید ماده بی جان تحت شرایط کاملا طبیعی بی اختیار اولین موجودات زنده را به وجود آورد و تحت همین شرایط و بر حسب تصادف اولین گونه ها ایجاد شدند :/ 

اون ها گویا ابتدا به شکلی مستقیم سازمانشون و اندیشه هاشون رو تبلیغ می کردند اما الان به شکلی غیر مستقیم مثلا با استفاده از هنر!

دوره گسترش و پذیرش اندیشه ماده انگار و تکامل گرا در اروپا را عصر روشنگری می گویند و مهمترین نتیجه اش انقلاب فرانسه بود که طی آن اعمال خصمانه ای علیه دین صورت گرفت.

انجمن رز و صلیب: عامل اتصال شوالیه های معبد و فراماسون ها: مجذوب کیمیاگری بودند.

همتای فراماسونری در جهان اسلام: انجمن اخوان الصفا که تحت تاثیر فلسفه یونان باستان بود و غزالی دانشمند بزرگ اسلام از آن انجمن منزجر بود.

۳ نظر ۱۰ تیر ۹۸ ، ۱۲:۴۴
مهناز

داستان درباره زنی متاهل به نام سولوئه که پدر و خواهرهاش مدام تحقیرش می کنن اما اون اصلا به این صحبت ها توجهی نمی کنه و ادامه می ده! سولو مصمم تر از این حرفاست. (این اخلاقشو دوست داشتم!) بعد سعی می کنه یه شغل برا خودش دست و پا بکنه و پاش به یه دفتر رادیویی می رسه...

حالا جدای از اینکه کارش یعنی در واقع اونجوری که قرار بود کار رو پیش ببره دوست نداشتم و مطابق با فرهنگ ما هم نیست و حتی پذیرشش برای یه هندی هم راحت نیست اما ویدیا بالان بی نهایت خوب نقشش رو بازی کرده بود و بسیار بامزه بود. کلی باهاش خندیدیم و حالمون خوب شد. ولی چقدر ویدیا تپلی شده. تو این فیلم منو یاد یکی از همکلاسی های دوره دانشگاه مینداخت. اون مدیر ایستگاه رادیویی هم خیلی شیک لباس می پوشید! کلا از اون فیلمائیه که نگهش می دارم و دوست داشتنی بود. دیگه فقط دو تا فیلم هندی مونده که ببینیم! حالا از اونایی که خوب نبودن هم خواهم نوشت! بذار ببینم اون دوتا جزو کدوم دسته میشن. اصلا فکر نمی کردم تو فیلم هندی هایی که دانلود کردم دسته بدها به خوب ها بچربه! موقع دانلود این فیلم تردید داشتم ولی چون شخصیت اصلی یه خانوم بود، گفتم حالا بزنم ببینم چی می شه و خوشحالم از انتخابم! هندی ها هم دیگه داستان هایی می سازن که محورشون یه خانومه :) و خب پیشنهادش می کنم.

اینم یه آهنگ شادِ گوش نواز از همین فیلم. در واقع آهنگشو گذاشتن و زن و شوهری با هم رقصیدن و ادا در آوردن :دی

یه جایی از آهنگ می گه: ملکه من باش. منم شاه جهانت می شم و یه تاج محل دیگه برات می سازم :)

دریافت

                

۴ نظر ۰۹ تیر ۹۸ ، ۲۱:۱۸
مهناز

دیشب رو از درد اصلا نخوابیدم. صبح چشمام دو تا کاسه خون بود :( از دیشب دندونم درد می کرد اصلا حواسم سمت این نرفت که برم مسکن بخورم. گفتم باید یه مرهمی چیزی روش بذارم. بعد با نمک و فلفل شروع کردم و دیدم نه درست بشو نیست بعد تصمیم گرفتم سیر رنده کنم و بریزم توش و این کار همانا و آتش گرفتن همان! این چیزی که می گم حسی مثل سوزش دهن یا دست به خاطر استفاده از سیر زیاد نبود! ای کاش از همون سوزش ها بود. چنان وحشتناک بود که زود سیرو آوردم بیرون. انگار چندتا سوزنو همزمان داخل دندونم فرو کردن! تا این سن اینقدرررر درد نکشیده بود. درد چنان عمیق بود که گفتم کاش محکم می خوردم به دیوار و حواسم پرت یه درد دیگه می شد یا نه مثلا دستمو اتفاقی با چاقو می بریدم و می دونستم از درد چیکار باید بکنم ولی اون شب که دیشب باشه نمی دونستم با سرم دقیقا چیکار باید بکنم و اون وقت عمیقا متوجه شدم که چه طوری بعضی ها می تونن از درد سرشونو بکوبن دیوار! بعد از اینکه به خودم اومدم یه مسکن ضعیف خوردم. چون خیلی نمیرم سمت مسکن! فکر کن با اون درد عمیق یه کدئین معمولی خوردم :/ امیدوارم هیچکدومتون همچین دردی رو تجربه نکنید.

شب دو سه ساعت تونستم بخوابم بعد دوباره درد دندون از خواب بیدارم کرد و یه یکی دو ساعت تونستم تحمل کنم بعد گفتم اینطوری نمی شه خواستم برم مسکن بخورم که دلم به حال معده ام سوخت چون یادم بود با شکم خالی نباید مسکن خورد. گفتم چیکار کنم چیکار نکنم که باز ای کاش کاری نمی کردم :/ رفتم سراغ نمک و درد دیشبی با اندگی ضعف دوباره اومد سراغم! گُر گرفتم، چشام پر اشک شد و هیچ کاری هم از دستم بر نیومد باید تحمل می کردم! با اینکه دوباره نمی دونستم با سرم چیکار باید بکنم!

۶ نظر ۰۹ تیر ۹۸ ، ۲۱:۰۶
مهناز

چند روزی می شه که این کتابِ خاص رو خوندم. می خواستم فیلمش رو هم ببینم بعد راجع بهش بنویسم اما دیدم اینجوری نمی شه چون فیلمش رو معلوم نیست کی بتونم ببینم. این سومین کتابیه که از پاتریک زوسکیندِ آلمانی خوندم. کبوتر و سرگذشت آقای زومرش رو مدت ها پیش زمانی که دنبال همین عطرش بودم، پیدا کردم و اونا هم کتابهای خوبی بودند. تو قسمت معرفی کتابها، اگه خواستید می تونید پیداشون بکنید. کتاب عطر هم مثل کبوتر توی لیست هزار و یک کتابیه که باید پیش از مرگ خوند. دو تا کتاب از چهر کتاب یه نویسنده! کتاب موضوع جالبِ توجه و روایت بسیار جذابی داره. درسته بعضی جاها توصیفاتی که از عطرها میده، ممکنه طولانی باشه اما به حسی که می خواد منتقل بکنه، کمک می کنه و در خدمت موضوعه. از جمله کتابهاییه که پیشگفتارش رو بسیار پسندیدم و برای تخیل عجیب نویسنده دست زدم و فکر نمی کنم هرگز آغاز داستان، روندش و پایانِ واقعا بی نظیرش رو نه من و نه هیچ خواننده دیگه ای بتونه فراموش بکنه.

کتاب با این جملات جذاب شروع می شه:

« در فرانسه ی سده ی هجدهم میلادی مردی می زیست که یکی از با استعدادترین و پلیدترین شخصیت های عصری بود که شخصیت های با استعداد و پلید کم نداشت»

ماجرا با تولد گره نوی شروع می شه. مادر گره نوی فرزند نامشروع خودش رو در یکی از نقاط بدبوی پاریس در میان زباله ها به دنیا میاره. گره نویی که خودش هیچ بویی نداره، باعث مرگ مادرش می شه و بعد از اون با اتفاقات زیادی که براش میفته بالاخره بزرگ می شه و متوجه می شه که شامه بسیار تیزی داره و به عطرها و بوهای مختلف و کشفشون علاقه وافری داره تا جایی که می تونه اون ها رو به حافظه بسپاره و چشم بسته با دنبال کردن این بوها می تونه هم اونا رو پیدا بکنه هم راه خودش رو  تا اینکه بوی بسیار خاصی توجهش رو جلب می کنه....

یه قسمت دیگه از کتاب؛ بخونیدش تا با متن کتاب و گره نوی بیشتر آشنا بشید. این قسمت برام خیلی جالب توجه بود ولی حوصله تایپ این حجم رو نداشتم!

      

+ کتابی که من خوندم، چاپ اوله و مال سال 1382.

+ حس می کنم یه جایی خوندم که این داستان شروع و یا اساس رئالیسم جادویی تو اروپاست. من کلا با این سبک نمی تونم ارتباط برقرار کنم ولی این کتاب فرق داشت!

+ اگه کتابو خوندین حتما حتما بعدش این معرفی رو هم بخونید: میله بدون پرچم حتی تو کامنت ها هم نکات جالبی مطرح شده!

+ به شکل بسیار اتفاقی همون روزی که کتاب رو از کتابخونه گرفتم، یه عطر هم خریدم و بعد از اینکه اومدم خونه همزمانی این دو تا اتفاق رو متوجه شدم :)

+ و فکر می کنم با این کتاب تا حد بسیار زیادی دوباره به دنیای کتابخونی برگشتم :)

+ عکسی از کتابم نذاشتم چون اون نسخه ای که من خوندم جلدش از این گالینکورا بود ؛)

+ در کل تجربه و کتاب بسیار متفاوتی بود.

۹ نظر ۰۷ تیر ۹۸ ، ۱۱:۴۹
مهناز

 1- اون روز یعنی هفته پیش، فقط من و قهوه ای (چون این رنگو دوست داره!) رفتیم بیرون. چون بقیه دوستا نیومدن! از درختای سخاوتمند، آلبالو و توت چیدیم و خوردیم. چشمامونو بستیم و  آرزو کردیم و قاصدکارو فوت کردیم؛ حرف زدیم و حرف زدیم و خندیدیم... خوش گذشت! و تصمیم گرفتیم که هر وقت بچه های دیگه قرار گذاشتن این بار ما نریم! بدجنس هم خودتونید ؛) فقط بهونه میارن. هیچ وقت نشده وقتی ما قرارو  هماهنگ می کنیم بیان و الا که ما همیشه درکشون کردیم.

2- لعنت به این نظام اداری و کاغذبازی های اداری لعنتی که همون اول بهت نمی گن و مشخص نمی کنن که باید اول این شراط رو داشته باشی و این و این شزط مهیا شه و باشه تا بتونی اقدام بکنی نه اینکه بعد از طی کردن کلی مرحله و خرج کردن پول و امید به جور شدن همه چی، بگن چون این شزط از همون اول! مهیا نبوده اصلا این شزایط بهت تعلق نمی گیره؟! مسخره است؛ نیست؟!

3- خودکاری که تازه گرفتم بعد از چند روز، دیگه جوهرشو با من به اشتراک نمیذاره. خودکارم خودکارای قدیم! حتی اینم دیگه کیفیت نداره. اَه!

4- می گن چه جوری بیسکوئیتو می زنی به چاییت می خوری؟!! فکر می کردم خیلی ها این کارو می کنن :/ ولی انقدر کیف می ده مخصوصا اگه بیسکوئیتش مناسب و تا اون حدی که من دوست دارم، شیرین باشه :)) بعله.

5- می شه شیر آبو باز کرد؛ تا جایی که می شه خورد و بغض رو نادیده گرفت؛ اینجوری می شه با بغض کنار اومد!

6- دهنش پره و داره با چشم و ابرو و دست به یه چیزی تو آشپزخونه اشاره می کنه! منم هر چیزی که به ذهنم رسید گفتم! مامان از اون ور می گه چایی می خواد!

می گه یه ساعته دارم اشاره می کنم، متوجه نمی شی چی می خوام. تازه این همه پانتومیم و ... هم دیدی! :/ حق داشت!

7- مامان می گه: سن باشلی کفن لی گورا گتمزسن! یه همچین چیزی! راست می گه. همین الان پامو تو حیاط چنان به اون شئِ نفهم، کوبوندم که مجبور شدم بعدش پوست یه قسمتو کامل بکنم. حالا جوراب نخی هم پام بود! دیگه شدت ضربه رو خودتون مجسم کنید!

۷ نظر ۰۶ تیر ۹۸ ، ۲۰:۳۹
مهناز

فیلم درباره زنیه که تحت تاثیر شرایطی که براش پیش میاد، تصمیم می گیره تغییر بکنه. شاشی یه کار کوچیک خونگی داره و مدام توسط شوهر و حتی دختر کوچیکش تحقیر می شه و مورد تمسخر قرار می گیره چون انگلیسی بلد نیست و یا شاید چون از نظر اون ها زن مدرنی نیست! اما در واقع ساشی یادش رفته خودش رو دوست داشته باشه. همین! یه جمله ای هست که می گه برای اینکه بقیه بهت احترام بذارن اول باید خودت به خودت احترام بذاری.

اگه دوست دارید یه فیلم حال خوب کن ببینید، اینو حتما بذارید تو لیستتون؛ نسخه زبان اصلی رو ببینید.

        

            + سری دیوی زیبارو که تازگی ها تو پنجاه و اندی سالگی به شکلی مبهم زمینو ترک کرد :(

۷ نظر ۰۶ تیر ۹۸ ، ۱۹:۰۲
مهناز

دیشب خواب عجیبی می دیدم که نتیجه ی چیزیه که این روزها تا حدی فکرمو به خودش مشغول کرده اینکه وقتی می شینی به خصوص جلوی کامپیوتر، قوز نکن... گردنت گناه داره طفلکی! بعد تو خوابم یکی بود که انگار به خاطر همین بد نشستن، مهره های گردنش مشکل پیدا کرده بود و  هِی می زد بیرون و دیگه نمی تونست درست بشینه :( تو خواب کلی دلم براش سوخت! شاید شخصیتِ تو خواب نمود آنیموس* بود :/ قیافه ترسناکی داشت! 

خلاصه که ترک این عادت برام یه کم سخته. ترک کردن عادت های غذایی راحت تره. شاید بهتره بنویسمشون تا شاید اراده ام رو دوباره زنده کرد؛ در واقع قوی تر کرد. چون من مطمئنم اراده ام نمرده! گویا خوابیده و ضعیف شده!

یکی از اولین عادت هایی که ترکش کردم، خوردن غذا به صورت داغ بود. به به :) دهن آدمو بسوزونه. بخصوص برنج و خورشت! ولع و حرص زیادی رو در من بیدار می کرد هنوز هم تا حدی همینه. اما گذاشتمش کنار و خب بذارید یه نگاه به وبم بکنم و بگم دقیقا چقدر ازش گذشته. چون اون دوره تصمیم گرفتم بنویسمش: روزی که این تصمیم رو ثبت کردم دقیقا 24 آبانِ 94. اصلا برام باور کردنی نیست که نزدیک 4 سال از اون موقع گذشته! من فکر می کردم نهایتش دو سال باشه! ذهنِ فریبکار! گاهی وسوسه می شم و مثلا یه قاشق ناخنک می زنم ولی خیلی به ندرت این اتفاق میفته.شاید مثلا چند ماه یه بار یه قاشق! می شه نادیدش گرفت نه؟! محرک این تصمیم یه حدیث از پیامبر بود.

نمی دونم دومین ترکم بود یا چی؟! اما ترکِ چای شیرین بود :) به شدت دوست داشتم صبحونه ام حتما چای شیرین باشه! از همون اوانِ :) کودکی. عادت کرده بودیم. هممون. اینو اگه ذهنم فریبم نده، بیشتر از دو ساله که لب به چای شیرین دوست داشتنیم نزدم چون می خواستم شکر رو حذف کنم و تو این مدت فقط یه بار خوردم اونم با شکر اندک و چند ماه پیش. آی چسبید :) اینم قابل چشم پوشیه دیگه :) یادمه جرقه ی ترکش تو یکی از ماه رمضونا زده شد چون صبحونه عملا حذف می شد!

نمک! این بار تصمیم گرفتم نمک رو ترک کنم چون حس می کردم باعث می شه ضربانم تند بشه و تقریبا اگه از موارد نادر چشم پوشی کنیم این تندی اتفاق دیگه نیفتاد. فقط با گوجه سبز نمک می خورم و اول و آخرِ غذا. کم پیش میاد وسوسه بشم. فقط گوجه و گوشت ها می تونن وسوسم بکنن! که جلوی خودمو در اغلب موارد می گیرم.

و بعدی نوشابه بود. کنار هر غذایی که نوشابه بود خیلی وقتا دو لیوان می خوردم. دیگه حداقلش یه لیوان به راه بود. بیرون چیزی می خوردم نوشابه هم کنارش بود. تو هوای داغ بیرون بودم به جای آب، نوشابه می گرفتم. یا تو هوای گرم از بیرون میومدم خونه تو اکثر موارد به جای آب، نوشابه می خوردم. تقریبا همه رو گذاشتم کنار ولی چون نمی تونم حداقل فعلا کامل ترکش بکنم، فقط با غذا اگه باشه نصفِ یه لیوانِ کوچولو می خورم! خیلی کم.

 و یکی دیگه اینکه چایو سعی می کنم کم رنگ بخورم و تا حد بسیار زیادی موفقم که اینم بیشتر نتیجه توفیق اجبارییه که چای های خونه رقم می زنه که باعث می شه بابا هم لب به شکایت وا بکنه! :)))

چیزِ دیگه ای که تو وجودم کم رنگ تر شده تمایل کم تر نسبت به عکس گرفتنه که البته این یه توفیق اجباریه و الا که شرایط و گوشی مهیا شه فکر می کنم همون آش و کاسه مهیا بشه البته بازم تا حدی به خودم امیدوارم...

و امیدوارم بعدی همین درست نشستن باشه. این یکی سخت تره!

از ترکهای روحی چیزی نمی نویسم چون توفیق کمتری داشتم و فقط تا حدی کم رنگشون کردم و در واقع چیز خاصی هم به نظرم نمیاد که بنویسم :(

بیاین شمام از موفقیتاتون تو ترک بگین :) شاید منم ازتون یاد بگیرم خب. شاید یه جرقه ای بزنین تو ذهنم. بسم الله...

* نمودِ درونی ضمیرِ ناهشیارِ زن به گفته ی یونگ! به حافظه من اعتمادی نیست. اگه کنجکاو شدین خودتون راجع بهش بخونین. من فقط همین یادمه!

۸ نظر ۰۴ تیر ۹۸ ، ۱۲:۴۸
مهناز

 

دریافت   

+ ترجمه عنوان: حرف بزن تا ملودی صدات رو بشنوم... بخند تا تاریکی از شبهام ناپدید بشه.

 

۲ نظر ۰۲ تیر ۹۸ ، ۱۱:۵۱
مهناز

        

اوایل فیلم تو یه سکانسی گفته می شه: هرگز نگو خداحافظ؛ با گفتنش امیدها برای دیدار دوباره می میرند!

داستان فیلم راجع به ازدواج هاییه که موفق نبودن و همین باعث به وجود اومدن روابطی خارج از چهارچوب ازدواج می شه.  خب همون طور که متوجه شدید فیلم راجع به خیانته. افرادی که به واسطه شرایط مشابهی که دارن به هم نزدیک می شن!

 این فیلم تو اون سال دومین فیلم پرفروش هند تو خارج از هند بوده. همه بازیگرا نقششون رو فوق العاده بازی کردن و با این که فیلم مال خیلی سال قبله اما تازگیش رو حفظ کرده. نقطه ضعف فیلم شاید همون پایان تا حدّ زیادی هندیش باشه ولی در کل فیلم خوبی بود. هر چند نقش آمیتاباچان یه جوری بود. از شاهرخ و آبیشک هم انتظارِ قبولِ بازی تو بعضی سکانس ها رو نداشتم!!! هنوز که هنوزه از صحنه های نامناسب فیلم تو شوکم! فیلم هندی و این صحبتا! فیلم حدودا سه ساعته و یک ساعت ابتداییش رو فقط خندیدم بی نهایت بامزه بود. البته خیلی وقتا شوخیهاش مناسب هم نبود.

۷ نظر ۳۱ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۴۵
مهناز