شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۲۷۶ مطلب با موضوع «معرفی فیلم» ثبت شده است

داستان هایی را که پشتشان یک داستان دیگر هم نهفته است، دوست دارم یا شاید بهتر باشد بگویم داستان هایی که از یک چیزِ دیگر، یک اتفاق، یک انسان، یک تصویر و حتی یک شعر الهام گرفته شده باشند. مثلا تریسی شوالیه تصویر "دختری با گوشواره مروارید" را می بیند و برایش یک داستان می نویسد. یا پیتر اشتام در اگنس کاراکتر مردی خلق می کند که به جای اینکه تصویر انسانی را پیش رویش نشسته نقاشی کند به خواسته او برایش یک داستان می نویسد و او را از نو خلق می کند. یا مثلا آگاتاکریستی بر اساس یک شعر محلی داستانی جنایی می نویسد با عنوان "And then there was none" 

این مینی سریالِ سه قسمتی، اقتباسی از این کتاب آگاتا کریستی است. پس اگر داستان های معمایی و پر تعلیق دوست دارید و اگر قتل و خونریزی حالتان را بد نمی کند، توصیه می کنم ببینیدش.  

عنوان اثر، خلاصه تک خطیِ کامل داستان است اما اگر خلاصه کامل تری می خواهید؛ این همان شعرِ محلی است که در بالا به آن اشاره کردم: خطر اسپویل :دی

ده سرخپوست کوچک رفتند شام بخورند، یکی خود را خفه کرد و سپس نُه تا باقی ماندند.

نُه سرخپوست کوچک تا دیروقت نشستند، یکی به خواب رفت و سپس هشت تا باقی ماندند.

هشت سرخپوست کوچک قدم می زدند، یکی گفت همین‌جا میمانم و سپس هفت تا باقی ماندند.

هفت سرخپوست کوچک هیزم می‌شکستند، یکی خود را تکه تکه کرد و سپس شش تا باقی ماندند.

شش سرخپوست کوچک با کندو بازی می‌کردند، یکی را زنبور نیش زد و سپس پنج تا باقی ماندند.

پنج سرخپوست کوچک به دادگاه رفتند، یکی قاضی شد و سپس چهار تا باقی ماندند.

چهار سرخپوست کوچک به دریا رفتند، یکی را ماهی قرمز بلعید و سپس سه تا باقی ماندند.

سه سرخپوست کوچک به باغ وحش رفتند، یکی را خرس بزرگی بغل کرد و سپس دو تا باقی ماندند.

دو سرخپوست کوچک در آفتاب نشستند، یکی از آن ها سوخت و سپس یکی باقی ماند.

یک سرخپوست کوچک تنها ماند، او رفت و خود را دار زد و سپس هیچ‌کدام باقی نماندند.

۱۱ نظر ۱۰ مهر ۹۹ ، ۱۷:۵۷
مهناز

بعد از اینکه برای بار دوم و اینبار با زبان اصلی دیدمش باز هم همچنان نظرم بر اینه که بازی کیم سو هیون تو این سریال چند برابر بهتر و پخته تر از بازیش در «تو از ستاره ها اومدیه»؛ اصلا این کجا و آن کجا. با اینکه این قذیمی تره ولی انگار که این نقش اصلا برای خود کیم سو هیون نوشته شده باشه چون کاراکتر پادشاه در عین اینکه ضعیف به نظر می رسه ولی قویه و در عین حال پر احساسه و شیطنت های خاص خودش رو داره و همه ی این ها رو تیپ و قیافه ی کیم سو هیون می تونه نشون بده! قدرت تو کلوزآپ ها! (نمای خیلی نزدیک) تو چهره اش مشخصه در حالی که از دور خیلی ضعیف و شکننده به نظر میاد.

و اما کیا ببیننش؟! اونایی که ژانر تاریخیِ کره ای رو با توطئه های نهفته در بطنش می پسندن و داستان های عاشقانه دوست دارن.

 

۱ نظر ۱۰ مهر ۹۹ ، ۱۷:۳۲
مهناز

اول بیاین صرف نظر از داستان، آهنگ دوست داشتنیشو بشنوید... ترجیحا با چشمانِ بسته :)

 

دریافت

تا حالا به این فکر کردین که اگه هنگامِ یک مرگِ دردناک، بهتون حق انتخاب بدن که کسی رو به جای خودتون انتخاب بکنین، چیکار می کنین؟! به نظرم تو اون شرایط به ذهن هممون حداقل یک اسم خطور می کنه! ولی مثلا اگه قرار بود من بگم، اسم یکی از کله گنده هایی رو می گفتم که مردمو به این حد از استیصال رسوندن! ولی فکر کنید قاتل دلش بخواد اسم یکی از عزیزانمون رو بشنوه!!!! شاید اون موقع عقل و دلمون درست کار نکنه!

چا سویونگ یک افسر پلیس تو یه روستای کوچیکه و به خاطر یک اتفاق تو بچگیش پلیس شده. اون به یک اختلال توی حافظه تصویریش دچاره؛ به این صورت که تحت یک شرایطی می تونه جزئیات اتفاقات و مکان هایی که در اون قرار گرفته رو به خاطر بیاره. از اینطرف اوه هیون جه کاراگاه پلیسیه که به خاطر مرگ همسرش توسط یک قاتل سریالی، گوشه گیر شده اما به شدت به دنبال قاتله. پنج سال از اون اتفاق گذشته و حالا مسیر چاسویونگ و اوه هیون جه به هم گره خورده!

 دوستش داشتم. هفت قسمت اولش خیلی پر هیجان بود. بعد بین دیدن بقیه قسمت ها وقفه افتاد و فکر می کنم برا همین دو قسمت بعدی هیجان کمتری داشت برام و بعد از اون دوباره مثل قسمت های قبلی شد.

از نکات مثبت سریال بازیگرای خوبشن. مخصوصا جانگ هیوک که انگار برا فیلم های اکشن و این مدلی ساخته شده. اصلا آمادگی بدنیش قابلِ تحسینه انگار همون لی داگیلِ شکارچی برده هاست.

رابطه ی بین دو شخصیت اصلی خیلی خوب و جذاب بود. کلا رابطه های استاد شاگردیِ این مدلی رو دوست می دارم.

داستان سریال مخصوصا با وجود اون اختلال، جالب بود. قتل ها خیلی وحشتناک بودند و قاتل ها وحشتناک تر و چون به نظرم تقریبا تمام پروند ها شامل قاتل های سریالی بود بنابراین طبیعی بود که قاتل ها مشکل روانی داشتند. یه جاهایی از فیلم واقعا قلبم به تالاپ تولوپ میفتاد و تو یه سکانس واقعا اشکم دراومد :(  اگه روحیه حساس دارید کلا این سریال رو نبینید. این نکته رو هم بگم که اگه خواستین ببینید با خیال راحت می تونید خانوادگی تماشاش کنید و اینم حتما می دونید که سریال های جنایی مال بچه های زیر پونزده سال نیست حداقل!

فضای تیره سریال قابل درک بود ولی من واقعا ترجیح میدم رنگ ها مثل زندگی عادی، معمولی نمایش داده بشه و خودِ اتفاقات فضایِ کل سریال رو به سمت تیرگی ببره! البته خب گاهی اینجوری هم خوبه و بعضی وقت ها نیازِ کاره.

دیالوگ ها خیلی خوب بودن.

از پایان سریال هم دیگه نگم براتون که پایان از این خوب تر به نظرم نمی رسید :)

و اما در مورد زخمِ صورتِ جانگ هیوک! والا بیشتر به یه جای زخم پنج روزه می خورد تا پنج ساله! بس که خونین و تازه بود :/ کلا این تازگیش رو اعصابم بود.

بعضی اتفاقات کوچیک هم بود که باعث ضعف سریال شده بود که ممکنه خیلی مهم نباشن ولی وقتی تعدادشون زیاد می شه اذیت کننده است دیگه.

یه چیز قابل توجه هم که داشت ابن بود که اوایل چاسویونگ رو به خاطر اینکه یک پلیسِ زن بود تحویل نمی گرفتند و بهش کم محلی می کردند و باورش نداشتند تا اینکه تونست خودش رو ثابت بکنه اما نه با یک اتفاقِ خیلی ویژه، خودش کم کم به خودباوری رسید و اینجوری شد که بقیه هم ناخوداگاه قبولش کردند و نکته دیگه اینکه با اینکه رئیس گروه خودش یه زن بود اما تیپ مردانه ای داشت و انگار خودش رو همرنگ محیط کرده بود.

و یه چیز جالبِ دیگه تو سریال این بود که سکوتِ خودخواسته، حرف نزدن و کاری نکردن درست به همون اندازه حرف هایی که می زنیم و کارهایی که انجام می دیم می تونه رو زندگی بقیه و اتفاقاتی که میفته تاثیر بذاره.

+ شرلوکِ باهوشِ مغرور هم شاید یه همچین اختلالی داشته :دی

تو این دنیا خدا هیچکسو مجازات نمی کنه؛ ما پلیسا باید مجرم ها رو بگیریم و مجازاتشون کنیم!

 

+ این ضرب المثل رو شنیدی؟! ایمانه که بیماری ها رو خوب می کنه اما دکترا پولشو می گیرن.

- درسته مهمترین دارو اینه که بیمار خودش بخواد خوب بشه.

 

پرونده های آدم ربایی جنگ با زمانند... ما تو پرونده های آدم ربایی امیدمون رو از دست نمی دیم اما به هر حال اکثرا هیچ پیروزی ای وجود نداره چون آدم ربایی ضربه روحی بزرگی می زنه.

 

+ پرونده امروز چطور بود؟

- امروز کلی جنازه دیدم...

+ نمی تونی همینجوری بهشون بگی جنازه. اونا پسر، دختر و خانواده کسی بودن...

 

+ چرا اینقدر سخت روی این پرونده کار کردی؟ تو این شکلی نبودی!

- یاد یه حرف افتادم.

+ چه حرفی؟

- که ممکنه اون خانواده یه نفر باشه.

 

+ من باور دارم که شما اونو نکشتین

- لازم نیست باور داشته باشی. این حقیقته.

+یه چیزایی باور کردنشون خیلی سخته حتی اگه حقیقت داشته باشن.

 

انسان ها هر چیزی که دلشون بخواد می شنون و می بینن... و فقط چیزی رو که می بینند باور می کنند!

 

+ بهم بگو من آدم خوبیم؟ یا دقیقا برعکسشم؟ بهم بگو چی دیدی؟

- می گن انسان توسط غریزه درونیش کنترل می شه اما من اینطور فکر نمی کنم. ممکنه انسانی خوش قلب باشه ولی توی پلیدی ها خودشو غرق کنه در حالی که ممکنه کسی قلب شروری داشته باشه اما بتونه به اون غلبه کنه! بهتون می گم چی دیدم! من میل قلبی شما رو دیدم؛ میل قلبی به اینکه با شرارتی که درونتونه بجنگین و بهش غلبه کنین. اینکه یه نفر آدم خوبی باشه یا بد بستگی به انتخاب خودش داره.

 

۲ نظر ۲۳ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۵۰
مهناز

     

یک موجود فضایی برای تحقیق به زمین میاد اما دیگه نمی تونه به سیاره اش برگرده! چهار قرن از اون زمان می گذره و دومینجون به تنهایی روزگار می گذرونه. تنها کسی که از این راز خبر داره دوستِ وکیلشه؛ از معدود کسایی که تونسته اعتماد دومینجون رو جلب کنه. قراره یک اتفاقی بیفته و سیاره/ ستاره دومینجون به مدار زمین نزدیک بشه بنابراین دومینجون بی صبرانه منتظره تا به خونه اش برگرده اما دوباره دختری رو می بینه که شبیهِ عشقِ چهارصدسال پیششه :)

این سریال کلی جایزه برده و منم دوستش داشتم اما خیلی هم سریال بی عیب و نقصی نیست. جزئیات زیادی توش نادیده گرفته شده یا از چشم دور مونده مثلا اینکه سوار ماشین می شن و ما می بینیم هر کی کدوم طرف نشسته و تو سکانس بعدی برعکسه 0_O و کلا از این دست اتفاقات کم نبود. نمی دونم دقیقا به کارگردانیِ کار بر می گرده یا به تدوین یا هر دو ولی بالاخره ایراد، ایراده و به کل مجموعه برمی گرده [کاملا احساس کمبود دانش می کنم تو اینجور مواقع. دلم می خواد یه چیزایی بخونم تو این حوزه] ولی در مقابل، جلوه های ویژه سریال خیلی خوب بود. مخصوصا وقتایی که دو مینجون زمان رو نگه می داشت. روایت داستان کند نبود و طنزش هم خوب بود ولی پایان داستان رو اگرچه من دوست داشتم اما کلِ منطقِ فانتزیِ داستان و اون چهارصد سال رو زیر سوال برد :دی

و حرف آخر اینکه به نظرم بازی جو جی هیون خیلی پررنگ تر از کیم سو هیون بود. نه اینکه بازی کیم سو هیون بد بوده باشه ولی معمولی بود و انگار زیر سایه جو جی هیون بود. بازیش تو "ماه در آغوش خورشید" خیلی بهتر بود. حالا قراره ماه و خورشیدش رو این بار با زبان اصلی ببینم نمی دونم نظرم عوض می شه یا نه. کلا روزهای پیش رو قراره کیم سو هیون ببینم. چون سومین سریال معروفش یعنی "خوبه که خوب نباشی" رو هم دارم :) و عجیب اینکه با اینکه سریال های پررنگِ زیادی تو کارنامه اش نداره اما خیلی معروف و محبوبه.

اینم بگم که من نه گرفتارِ شخصیتِ مردِ اول شدم نه دومی... نه نه نه نه نه... من عاشقِ اون دادستانِ صبور، بااخلاق، مسئولیت پذیر و باهوشِ داستان بودم و بدین گونه کراش لطیفی در دلم جوانه زد :دی

پخش شدن آهنگ آن شرلی در یکی از سکانس ها، نوستالژی‌طور لذت بخش بود.

_____________________________________________________________________________

- می دونین چرا مردم از مرگ وحشت دارن؟!... چون که بعدش فراموش می شن...چون که بعد از مرگشون دنیا عوض نمی شه و همه چی ثابت می مونه و دست آخر این اونان که از خاطره ها پاک می شن.

- تو زندگی با آزمایش های زیادی روبه رو می شیم؛ فکر کنم خدا این آزمایش ها رو جلومون می ذاره تا دوست و دشمن های واقعی و تقلبیو تشخیص بدیم.

- از دید یه بیگانه‌ی فضایی، زندگی زمینی ها رقت انگیز و پوچ به نظر می رسید تا وقتی به مرگ فکر کردم اون وقت بود که فهمیدم. متوجه شدم هیچ کس تا ابد زنده نمی مونه... این، لحظه لحظه ی زندگیه که مهمترین بخشِ حیاته. به خاطر همینه که با وجود مقدر بودن سرنوشت، بازم می تونی خوشحال و شاد باشی... به خاطر همینه که می تونی تو لحظه زندگی کنی... خیلی ساده است اما زمان زیادی طول کشید تا درکش کردم.

- عشق می تونه موذی باشه و همیشه اونی که بهش ایمان نداره پیش خودش احساس قوت بیشتری می کنه!

- می دونی بدترین نوعِ مثلث عشقی کدومه؟! مثلث عشقی با دختری که تو یاد و خاطره طرف مقابله! اگه تو زندگی واقعی بود، می تونستم بفهمم کیه... می تونستم باهاش رو در رو بجنگم اما وقتی یاد و خاطره اش تو ذهنت باشه، چطوری می تونم شکستش بدم!

- چرا جوابشو نمی دی؟... شاید واقعا حرفی برای گفتن داره. انقدر سخته جواب این گوشیِ لعنتی رو بدی؟!! انقدر سخته جواب پیامکشو بدی؟ اون بیچاره ای که چشم انتظاره چی می شه؟... رو اعصابه؟ مگه ازت خواسته بری کشور یا زندگیشو نجات بدی؟!! 

۳ نظر ۱۶ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۳۰
مهناز

داستانِ سریال از این قراره که یازده نفر انتخاب شدند تا از یه حفره زمانی، به یک سال پیش برگردند؛ اونا باید انتخاب بکنند که آیا می خوان این کارو بکنند یا نه! و این تازه شروع ماجراست.

من خیلی دوستش داشتم. داستان خوب شروع می شه و خوب هم جمع و جور می شه و پایان  دوست داشتنی داره. تعداد قسمت ها مناسبه؛ ریتم داستان از هیجان و نَفَس نمی افته و به شکلی هم نیست که یک دفعه کاملا اوج بگیره و یک دفعه فروکش کنه؛ می شه گفت که هیجان در تمام قسمت ها به شکلی تقریبا متعادل جریان داره و این نقطه مثبت سریاله؛ چیزی که برای من خیلی خیلی مهمه.

خودِ داستان هم کم عمق نیست و از سرنوشت و حتمی بودن و نبودنش و دیدگاه خوبی که بیان می کنه هم می تونم به عنوان یکی از نقاط مثبت دیگه ی سریال اسم ببرم و دیگه اینکه سریال بازیگرهای خوبی هم داره. به خصوص اینکه من خیلی مردِ اول سریال رو دوست دارم؛ قبلا ازش فقط یه مینی سریال دیده بودم :)

خدا رو شکر از عاشقانه ی لوس و مثلث عشقی هم خبری نبود :دی

در کل اگه از ژانر فانتزی و سفر در زمان و جنایی- معمایی خوشتون میاد، انتخاب مناسبیه.

 

+ یهو چی شده ترس برم داشته؟! مگه قرار بود تا ابد دووم بیارم؟!!!

- همه همینن. همیشه فکر می کنیم مرگ برای همسایه است! حس می کنی مرگ درست از بیخ گوشت رد شده. اینطوری می تونی دووم بیاری و اگه قرار باشه هر روزتو با ترس از مردن سرَ کنی که این نشد زندگی.

                                    ***

+ منم می ترسم؛ منم از مردن می ترسم اما می دونی چی بیشتر از همه منو می ترسونه؟ اینکه بقیه درست جلوی چشمم بمیرن.

 

و  آخرین جمله پایانی فیلم باعث می شه بخندی :)

۸ نظر ۲۵ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۱۲
مهناز

گفتم بذار یه سریال چینی هم تماشا کنم ببینم چه جوریاست!

ویلایی ساخته شده که اولین قانونش اینه که ساکنینش حتما باید مجرد باشند و اگه این قانون نقض بشه از اونجا با پرداخت جریمه اخراج می شن بنابراین این افراد مثلااااااااااا با وسواس انتخاب شدند! اما تقریبا همگیشون علاقه دارن که ازدواج کنن یا علاقه پیدا می کنن که ازدواج بکنن :دی از این طرف قاتل سریالی که هدفش دختران مجرده داره به قتل هاش ادامه میده و کاراگاه بازنشسته ی بامزه ای که کنجکاوانه داره دنبالش می گرده و زنی که داره حرص می زنه برای رسیدن به ریاست شرکت!

تقریبا با داستان سریال های کره ای مو نمی زد :دی یک داستان عاشقانه و مثلث عشقی که در کنارش یک داستان جنایی - پلیسی هم روایت می شه و همه شخصیت ها به شکل اتفاقی با هم مرتبطند و از اون طرف هم یه جنگ برای رسیدن به قدرت وجود داره و شخصیت اصلی هم یه مشکل روحی روانی داره! (اینجا فوبیا و ترس از ارتفاع بود؛ قاتل هم که یک روانی عقده ای خونسرد بود) و کلیشه فدارکاری های عاشقانه و...

 لوس بازی هام همونه حتی گاهی با چاشنی بیشتر :دی و تو عاشقانه اش هم دیگه گاهی شورشو درمیاوردن :دی ولی بازیگراشو دوست داشتم. داستان هم خیلی بد نبود ولی کشش میدن دیگه :/

انقدرررر سریال ها رو طولانی می کنند که مزه اش میره! دیگه بیش از اندازه رو این مورد حساس شدم! فکر می کنم به خاطر اینه که که سه تا سریالِ این شکلی رو پشت سر هم دیدم. در نتیجه ژانرو عوض می کنم و میرم دو تا سریال جنایی - معمایی خوب ببینم یه کم هیجان به رگ هام تزریق شه! :دی اَه.

 

            

از زبانشون بگم که یه چیز خیلی عجیبی بود. اکثر حروف انگار از ته گلوشون خارج می شه! و تقریبا صدای تمام شخصیت ها دو رگه بود. من البته دوست داشتما ولی شاید کیفیت خود نسخه هم روش تاثیر گذاشته بود. چون من کلی رو kmplayer کار کردم و تازه یه کم قابل تحمل شد! 

یه چیزی هم برای بهتر شدن کیفیت فیلم یاد گرفتم به شما هم بگم؛ وقتی کا ام رو باز می کنید:

f2 → video processing →  general → always use (strongly recommended

 

 video processing →  renderer → Haali’s Video Renderer → ok 

۵ نظر ۲۰ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۰۳
مهناز

       

لی سویون مطلقا هیچ دوستی نداره چون پدرش یک قاتله! همه توی مدرسه اذیتش می کنن، ازش کناره می گیرن، با دست نشونش میدن و پشت سرش پچ پچ می کنن بنابراین داشتن یه دوست براش شبیه یک رویای شیرین و دست نیافتنیه تا اینکه با جوونگ وو آشنا می شه که هنوز از این چیزها خبر نداره ولی حتی بعد از خبردار شدنش و اندکی درگیری با خودش، بالاخره تصمیم می گیره محکم کنار لی سویون بمونه حتی اگه به قیمت طرد شدن خودش باشه! اما لی سویون خیلی هم خوش شانس نیست چون جوونگ وو به خاطر پدر ثروتمندش در خطره و لی سویون هم به خاطر دوستیش کنارش می مونه اما اتفاق دردناکی میفته که اون ها رو از هم جدا می کنه و بعد از چندین و چند سال دوباره همدیگه رو ملاقات می کنن... سریال علاوه بر این داستان، روایتی از یک انتقام گیری هم داره که هیجانِ داستان هم بیشتر به واسطه همین و ضلع سومِ اضافه شده (یو سئونگ هو) به این رابطه است.

 
تقریبا خوب بود و دیدنش خالی از لطف نبود ولی از اون سریال هایی نیست که به کسی پیشنهادش کنم. حس می کنم قسمت های اولش رو دوست تر داشتم ولی روند سریال و نحوه پیش بردنش خیلی آهسته و پیوسته بود. بعد بعضی سکانس ها هم واقعا خییییلی ضعیف بود! نمی دونم کارگردان داشته چیکار می کرده یا مثلا تو تدوین هم متوجهش نشدن :/ مثلا تصور کنید مجرم با دوچرخه داره فرار می کنه خیلییییی آهسته بعد پلیسا جون می کَنن حتی نمی تونن بدون و بگیرنش! یا مثلا سوار ماشینی که بغل دستشونه نمی شن برن دنبالش :/// یا مثلا یکی از شخصیت ها شمارشو داد به نفر دوم که یک راه ارتباطی با هم داشته باشن بعد نفر اول بدون اینکه شماره نفر دوم رو داشته باشه چند ثانیه بعدش بهش پیامک داد :/ و از این دست!
________________________________________________________________________
 
دیوونه پوله؛ نه الکی مثل مامانم؛ واقعا دیوونه پوله؛ جز محافظت از پول کار دیگه ای نمی کنه. تا حالا ندیدم با این پول بره سفر یا پول خرج کنه و یه ماشین نو بخره و ازش لذت ببره؛ حتی وقتی پسرش خونه رو ترک کرد به خاطر حفظ اون پول وقت نکرد دنبال پسرش بگرده...
 
+ "خلاصه که به واسطه دیدن یک کلیپ جوگیر نشده، بر وسوسه تان غلبه کرده و سریالی را دانلود نکنید!" این هم از وصیت من به شما :دی
 
۴ نظر ۰۷ مرداد ۹۹ ، ۲۰:۳۸
مهناز

داستان سریال از این قراره که روح های دو شخصیت اصلی با هم جابه جا می شن و این تو بدن اون قراره می گیره و اون تو بدن این! دختره یک بدلکاره و پسره یک بچه پولدار!

خوب بود ولی نه اونقدری که تو لیست دوست داشتنی هام قرار بگیره. یعنی ایده خیلی جذابه و پتانسیل زیادی داشته تا داستان قوی تری رو بسازه ولی آنچنان که باید بهش پرداخته نشده و به جاش داستان کشدار شده. البته بازم به نظرم برای ده سال پیش سریال خوبی بوده. 

اما درباره بازیگراش؛ بازیگر زنش رو دوست نداشتم یعنی اینطوری نبود که بگم بازیش خوب نبود ولی بازیگر نچسبیه :/ و بالاخره هیون بین رو هم زیارت کردم. خیلی شگفت زده ام نکرد ولی خوب بود. اسکای و نقش مقابلش رو هم دوست داشتم.

+ اوه یه سکانس بامزه داشت که من هی کشیدم عقب نگاش کردم و از ته دل خندیدم. سکانس جاخالی دادن دختره موقعی که مامانه می خواست آبو با تحقیر رو صورتش بریزه :دی

+ آهنگ های متنش خیلی خوب بودن. چون الان نتم کمه نمی تونم آپلودش کنم بعدا اضافه می کنم.


+ پول چطور؟ 

- اونو دولت به من می داد.

+ پس تمام مالیات های هنگفت منو به تو دادن.

- به نظر میاد برباد رفته؟

+ من باید بیش تر پول می دادم اگه می دونستم دارم تو رو بزرگ می کنم.

 ***

+برای چیزای دیگه نقشه بکش اما واسه احساساتت نه، احساسات مثل ماشین وِندینگ نیست و چون فقط تو می خوای ازش نوشابه بیرون نمیاد!

۶ نظر ۰۳ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۲۹
مهناز
همین اول بیاین باهاتون رو راست باشم و بگم که قرار نیست با یک فیلمنامه و داستان قوی روبه رو بشید ولی ولی ولی بسیار سریال دلچسب و دوست داشتنی ایه؛ مخصوصا ده قسمت اول. کاش اون قسمت های آخر رو یه کم جمع و جورتر می کردن و به جای بیست قسمت تو شونزده قسمت تمومش می کردن. آخ نگم براتون از جانگ هیوک! نگم نگم :))) سومین سریالی بود که ازش دیدم و تو همشون خوب بوده؛ فعلا یه سریال دیگه هم ازش دارم :) اولین بار بود که جانگ نارا رو می دیدم و خوشم اومد ازش؛ می تونه لقب دخترِ چشم‌تیله ای رو از آنِ خودش بکنه.
داستان هم درباره یکی از این ازدواج های قراردادیه که به یه علتی با هم تا یه مدت مشخص به شکل صوری ازدواج می کنن ولی هممون می دونیم که آخرش عاشق هم می شن و اینا :)) قبلا تو این سبک "قرارداد ازدواج" رو دیدم و چقدر زوج لی سئو جین و یوئی خوب بودن. اینجا هم این زوج برنده بهترین زوج شدن. دختر داستان از اون آدماییه که دلش نمیاد به کسی نه بگه، برای همین هر کس هر کاری داره می سپره بهش.
آهنگاش هم خوب بود و دو تا از آهنگ های "شکارچیان برده" هم توش بود و تجدید خاطره ای شد با حضور خود جانگ هیوک.
این سریال رو به کسایی که ژانر عاشقانه، کمدی دوست دارن، پیشنهاد می کنم.
 
ولی جدی این شرقی ها از هر موجودی که فکرش رو بکنید، غذا درست می کنن! حال آدمو بهم می زنن با اینکه غذاهای گیاهیشون و نحوه سرخ کردن گوشت و خوردن داغ داغشون رو دوست دارم. اولین غذای مزخرفو تو "من ربات نیستم" دیدم البته اگه از پختن زنده زنده ی خرچنگ تو "پاستا" بگذریم! دومیش تو "should we first" بود که حال به هم زن ترین و چندش ترینشون هم بود. حالا هم که اینجا چشم ماهی نوش جان می کردن. بذار برات اون یکی چشمشم در بیارم بخوری :/ البته اینجا هم چشم گوسفندو می خورنا :///
 
+ نباید بذاری کسی بهت وابسته بشه وقتی نمی تونی مسئولیتش رو قبول کنی.
+ تو قلب هر زن، یه دختر جوون زندگی می کنه.
۸ نظر ۱۸ تیر ۹۹ ، ۱۶:۳۸
مهناز

 

داستان درباره چا دو هیون جوانی بیست و چند ساله است که به خاطر اتفاقاتی که در بچگی تجربه کرده، دچار اختلال چند شخصیتی شده است.

یکی از قشنگ ترین سریال های کره ایه که دیدم. علاوه براین که موضوعش یک اختلاله، کمدی و عاشقانه سریال هم خیلی خیلی خوب بود. شخصیت پردازی ها فوق العاده بود، بازی ها هم همینطور. جی سانگ به خوبی از پس چندین نقش بر اومده بود. شین سه گی خیلی جذاب بود پری پارک دوست داشتنی و یونا بانمک چقدر من به خاطرش خندیدم؛ خدا این جی سانگو نکشه.

اسپویل

⁦⚠️⁩به نظرم نقطه ضعف فیلم عدم شخصیت پردازی درست راجع به پدر چا دوهیونه چون من هر چی فکر می کنم نمی دونم آدمی که چنان از آزادی حرف می زد و با پسرش مهربون بود چطوری یهو تبدیل به چنان آدمی شد :/ 

و بعد از بیست و چند سالی که بیدار شد انگار همین دیشب خوابیده نه اثر زمان روی چهره اش مشخص بود نه حرکات و حرف زدنش! از مادرش هم که این همه منتظر بیدار شدنش بود، خبری نبود که نبود :///⁦⚠️⁩

 

+ بالاخره یه موقعی یه روز خوب میاد.

+ هر طور نگاه کنی بازیت افتضاحه حسابی به درد سلیقه این روزای دنیا می خوره.

+ برای یه مرد ممکنه غم و اندوه این حس قابل مقایسه باشه با از دست دادن یه کشور...

  منم فکر می کنم کشورمو از دست دادم.

+ تو نمی دونی توی کیف یه بمبه یا یه شمش طلا مگر اینکه درشو باز کنی و ببینی؛ تصوره که تعیین می کنه از یه چیزی چقدر بترسی؛ ترس چیزیه که آدما بر پایه تصورات خودشون خلق می کنند.

+ تو قلب هر کسی یه جای تاریک وجود داره؛ اگه نادیده گرفته بشه یا بهش اهمیت داده نشه تاریکیش بیشتر و بیشتر می شه. تو باید با تمام شجاعتت از پله ها بری پایین و چراغا رو روشن کنی؛ اگه تنهایی می ترسی یکی می تونه دستاتو بگیره.

۱۰ نظر ۱۳ تیر ۹۹ ، ۱۵:۵۰
مهناز

داستان این مینی سریال چهار قسمته و کوتاه درباره دختریه که عاشق جین آستین و مخصوصا کتابِ غرور و تعصبه. دری باز می شه و اون می تونه وارد دنیا و داستان غرور و تعصب بشه :)

بسیار روند سرگرم کننده و بامزه ای داره و بازیگر دارسی خیلی دارسیه؛ خیلییییییی ^_^

به آستین دوستان، غرور و تعصب دوستان، رمنس دوستان و کتاب دوستان دیدنش پیشنهاد می شه البته اگه خیلی روی داستانِ کتاب تعصب ندارید و می تونید اجازه بدید که توی یک فیلم عوض بشه :))

 

       

۱۰ نظر ۰۲ تیر ۹۹ ، ۱۳:۱۰
مهناز

و بالاخره و بالاخره بعد از یک سال پوشه فیلم ها رو خالی کردم؛ دیدمشون و تموم شد :)))

What Happened to Monday 2017: تعداد جمعیت روی زمین روز به روز داره بیشتر می شه و دولت برای جلوگیری از این روند، داشتن بیشتر از یک فرزند رو ممنوع می کنه و فرزندهای بیشتر رو از خانواده ها می گیره... زنی به شکلی غیرقانونی هفت فرزندش رو به دنیا میاره!

یک ایده و داستان خوب با یک بازیگر خوب تر که از پسِ هفت تا شخصیت متفاوت بر اومده و اصلا به آدم این حسو نمی ده که با یک بازیگرِ ثابت طرفه! اما به نظرم با سکانسی تمام فیلم به گند (با عرض معذرت) کشیده می شه! من واقعا نمی فهمم یه سری صحنه ها چرا باید باشن وقتی حتی در خدمتِ داستان فیلم هم نیستن و اصلا با اشاره ای می شه ازش رد شد!

یک چیز دیگه اینکه راهکار دیگه ای می تونست برای کنترل جمعیت به کار گرفته بشه که اصلا بچه ای متولد نشه! تا اینکه بخوان مثلا بچه های اضافه تر رو از خانواده ها بگیرن؛ چون در ابتدای فیلم هم اشاره می شه که به خاطرِ اصلاح ژنتیکیِ محصولات و یک سری عوامل دیگه اکثرا مادران چند قلو به دنیا میارن!

یا مثلا اصلا ما نمی فهمیم اون دیوارِ جدا کننده دقیقا چرا هست؟ 

سکانس تکان دهنده اش هم تصمیم سخت پدربزرگه بود! کاری که مجبور بود انجامش بده!

me before you 2016: من متوجه نمی شم چرا وقتی محو زیبایی یک بازیگر می شن شروع به تعریف ازش می کنند :/ واقعا نمی فهمم! تازه تو نقد و معرفی هایی هم که خوندم نقطه قوت فیلم رو بازی همین بازیگر می دونند!  تو این فیلم تصنّع از بازی امیلیا کلارک همینطور شُرشُر می باره! انقدر که از این تصنع و لوس بازی و اداهای بی جای صورت، حالت تهوع بهم دست داد. به تنهایی تمام فیلمو نابود کرده :دی به نظر من این بازی کردن نیست؛ این زور زدن برای بازیِ یه نقشه! این فیلم هیچ چیزی نداره به غیر از رنگ و لعاب و یک فیلمنامه اقتباسی!

به نظرم می شه اسکارِ فاجعه رو با کمال احترام به این فیلم تقدیم کرد: "توجه توجه... دیدن این فیلم برای چشم های نازنینتان ضرر دارد"!

The intouchables 2011: چندین بار دوبله‌شو دیدم و با اینکه دوبله خیلی خوبی داره اما دیدن زبان اصلیش یه لطف دیگه داشت. اگه ندیدینش و دنبال یه فیلم خوب تر از خوب هستید که زودتر دست بجنبونید و یه کم حس خوب بگیرید ازش؛ انقدر که این فیلم ماه و خورشیده :) درباره یه مردیه که طی یک اتفاقی فلج شده و مدام پرستار عوض می کنه؛ تا اینکه کسی با اومدنش نور می پاشه به زندگیِ سردِ این مرد؛ و اشتباه نکنید انقدر کلیشه ای نیست که پرستارش یک زن باشه و اینا عاشق هم بشن :/ ؛) داستانش اقتباسی از یک زندگی واقعیه.

                        

The Mountain Between Us 2017: بعد از تیتراژ پایانی متوجه شدم که یک اثر اقتباسیه و گویا کتابش تو ایران هم ترجمه شده. راجع به دو نفره که پس از یک سقوط در یک کوهستان سرد و برفی گیر میفتن و تلاش می کنن که خودشون رو نجات بدن... روابط شخصیت ها تو سطح باقی مونده،دیالوگ ها هیچ کمکی به عمق دادن بهش نکرده! خودِ دیالوگ ها چندان قوی نیستن و من اصلا متوجه نمی شم چرا اسم هر رابطه ای رو عشق میذارن :/ حداقل یک زمینه سازی قوی هم برای این اتفاق، اتفاق نمی افته. همین جور یک دفعه ای :/  دیگه حرفی ندارم! معمولی بود.

seven 1995: شوکه کننده! قاتلی که بر اساس هفت گناه کبیره شکم پرستی، گناه، طمع، تنبلی، شهوت، غرور، حسادت و  خشم دست به قتل های وحشتناکی می زنه! شاید بهتر باشه بگیم شکنجه هایی که منجر به مرگ می شه! و برای این کار کتابهایی رو اساس قرار داده از جمله کمدی الهی دانته! 

می تونم بگم قاتلِ این فیلم از وحشی ترین ها و روانی ترین آدم هاییه که در یک فیلم شاهدش بودم. فیلمی که کتاب در اون نقش پررنگی داره اما نه نقشی مثبت! یادمه قبلا یه فیلمی دیده بودم که قاتل بر اساس یک کتاب جنایی، تمامی قتل هاش رو پی ریزی کرده بود و طبق اون پیش می رفت! خیلی اتفاق وحشتناکی می تونه باشه. بازی ها معرکه بودن. هم برد پیت، هم مورگان فریمن و هم خودِ شکنجه گر و اما پایان مبهوت کننده اش! فکر می کنم از اواسط داستان کمی قابل حدس بود.

The Curious Case of Benjamin Button 2008: داستان بچه ای که پیر متولد می شه و به مرور جوون می شه... گریم ها خیلی خیلی خوب بودن. ایده و داستان اصلی به نظرم بی نظیر بود. بازیگرا فوق العاده بودن و دیالوگ ها خوب. فقط انتظارم ازش بیشتر از اینی که هست، بود. ترجیح می دادم بیشتر از پرداختن به خوشگذرونی های دو شخصیت اصلی، یه کم راجع به واکنش بقیه نسبت به روندِ سنی بنجامین و احوالات خودش پرداخته می شد، مخصوصا اواخر داستان.

Passengers 2016: داستان راجع به ستاره پیماییه که قراره چندین هزار مسافر رو به یک سیاره دوردست و قابل سکونت منتقل کنه که این انتقال صد و بیست سال زمان می بره و برای این کار مسافرها توی یک خواب مصنوعی قرار داده شدند تا اینکه بر اثر یک اتفاقی یکی از مسافرها نود سال زودتر از موعد مقرر بیدار می شه.... و خب آیا تو می تونی تنهایی به مسیر ادامه بدی و سقوطت رو ببینی یا دوست داری دست یکی رو هم بگیری و با خودت بکشی پایین؟ و اصلا از کجا معلوم که اون دست، نجات دهنده ات نباشه؟! هوووووم؟! باید ازمسیر زندگی لذت برد یا تمام مدت نگاه و نگرانی رو دوخت به آینده؟!

می بینید داستان هیجان انگیزی داره ولی مشکل اینجاست که اون اواخر و با ماجرا و اتفاقات بعدش فیلم به یک سمت دیگه میره که اگه اینطوری نمی شد و اتفاقات دیگه ای می افتاد، قطعا نظرات مثبت زیادی دریافت می کرد ولی من دوستش داشتم حتی با وجود اون تصویر پایانی اغراق آمیزش! و ای کاش برای انتخاب یک نفر می رفت سراغ اطلاعات آدم ها نه اولین نفری که توجهش رو جلب می کنه!

یک فیلم علمی تخیلی که جنبه تخیلیش بر علمیش می چربید؛ جنیفر لارنس به نظرم فوق العاده بود.

آه.... و اون سکانس بار و مایکل شین :)... وقتی برای اولین بار دیدمش یاد سکانس مشابهی توی فیلم درخشش افتادم.

و سکانس جالب توجه استخر که خیلی خوب بود.

               

The Big Sick 2017: یک پسر پاکستانی عاشق یه دختر آمریکایی می شه!  خوشم اومد و جالب بود!تقابل دو تا فرهنگ! با دید یک اثر اقتباسی از یک زندگی واقعی بهش نگاه کنید و از بازی ها لذت ببرید. اقتباسی از زندگی واقعی بازیگرِ نقشِ اولِ این فیلمه.

         

Mansfield Park 2007: خیلی حیفه که این فیلم حتی یک زیرنویس فارسی هم نداره! جدی خیلی خیلی حیفه :( مجبور شدم با زیرنویس انگلیسی ببینمش ولی خب چون اقتباسی بود و قبلا کتابش رو خونده بودم، کاملا در جریان بودم. اقتباس خوبی بود و دیدنش چسبید؛ دلم برای کتابش و حس لطیف و ملیحی که موقع خوندنش داشتم، تنگ شد.

انگار جین آستین این کتاب رو بر اساس این بیت شعر نوشته باشه:

آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم/ یاااار در خانه و ما گرد جهان می گردیم

:)

         

The Shape of Water 2017: ایده اش خوب بود اما منم مثل خیلی های دیگه موندم که چرا این فیلم اسکار گرفته :/// به نظر من یک اثر فانتزی هم می تونه از یک منطق روایی پیروی بکنه حتی اگرم اینطور نباشه نباید ابن بی منطقی توی ذوق بزنه! بعضی حوادث داستان واقعا توی ذوق می زد و از اون طرف هم سکانس های مزخرفی داشت که من باز نمی فهمم اگه نبود مثلا چه مشکلی برای فیلم پیش می اومد :/ اصلا خانوادگی نیست.حتی پیشنهادی هم نیست. این همه فیلم خوب هست، این همه فیلم فانتزی خوب. می شه به جاش چهار پنج بار ادوارد دست قیچی رو دید و هر بار لذت برد به جای این که حس کسالت و بی حوصلگی بهتون دست بده. فکر می کنم اسکارش بیشتر به خاطر پایانش باشه!

داستانش برمی گرده به دوران جنگ سرد میان آمریکا و روسیه. آمریکایی ها موجودی رو کشف کردن و دارن روش تحقیقات انجام می دن و چون به نتیجه می رسن که بهتره از بین ببرنش، یکی از خدمتکارها که رابطه عاطفی با این موجود برقرار کرده، سعی می کنه بهش کمک کنه....

به هر حال فیلم دیدن سلیقه ایه شاید شما دوستش داشتید!

The miracle worker 1962: به این می گن فیلم. فیلمی که بعد از گذشت حدود شصت سال هنوز تازگی و جذابیتش رو حفظ کرده. این فیلم همه چیز داره؛ داستان خوب و در عین حال پیچیده، جذابیت، بازی های درخشان و ....

فیلمی که روی روایتش متمرکزه، خوش ساخته، متاثر کننده است و معرکه ظاهر می شه. می شه بارها و بارها دیدش و  هر بار غرق لذت شد.

هر دو بازیگر زنش اسکار بهترین بازیگر زن نقش اصلی و فرعی رو با این بازیهای درخشان بردن.

         

the artist 2011:  یک فیلم صامت فرانسوی درباره مردی که بازیگر نقش اول فیلم های صامته و وقتی سینما به سمت ناطق بودن پیش می ره نمی تونه این تغییر رو بپذیره... 

فقط اینو بگم که برنده پنج تا جایزه اسکار بهترین فیلم، کارگردانی، بازیگر مرد، موسیقی متن و طراحی لباس شده... دیگه تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل :)))

من به غیر از چند جا که حس کردم کش دار و حوصله سر بر شده، لذت بردم از فیلم. چندین و چند سکانس دوست داشتنی و کم نظیر داشت که مطمئنم شما هم از دیدنش لذت می برید. با یک پایان دلپذیر و بازی های عالی مخصوصا بازیگر مرد که معرکه کمه برای توصیف بازیش فقط درخشندگیش رو موقع خندیدنش ببینید! 

                   

The pianist 2002: چنان غصه دارم کرد... چنان که....

فقط بذارید حسم رو از دیدنش بگم؛ انگار که با دیدن هر سکانسش چاقو رو توی قلبت فرو  کنن و بذارن همونجا بمونه و بعد با سکانس ناراحت کننده بعدی درش بیارن و تو نقطه سالم بعدی فرو کنن و تا آخر فیلم برای قلبت دیگه نقطه سالمی باقی نمونده باشه!!!

و بعد دلت بسوزه که چرا هیچ پناه و پناه گاه و سرزمینی نداشتن و بعدتر با خودت بگی چرا الان دارن برای به دست آوردن سرزمینی همون ظلمی رو می کنن که دیدن.

فیلم سه تا اسکار بهترین فیلمنامه اقتباسی، کارگردانی و بازیگر مرد رو برده. اگه توانایی دیدن سکانس های ناراحت کننده رو ندارید، که نبینید ولی گاهی دیدن چنین فیلم هایی لازمه.

کاش آدم ها همیشه انسان باقی بمونن. تحت هر شرایطی.

این هم یک اثر اقتباسیه؛ داستانی از زندگی یک پیانیستِ لهستانیِ یهودی در زمانِ اشغالِ لهستان توسط آلمان در بحبوحه جنگ جهانی دوم (جمله طولانیی شد می دونم :) و از لحاظ زبانی هم کلی ایراد بهش وارده که بی خیالش می شیم.)

           

(Le notti bianche (white nights 1957: اقتباس ایتالیایی شب های روشن. خوب بود یعنی ارزش یک بار دیدن رو داره و فکر نمی کنم بخوام یکبار دیگه هم ببینمش. به نظرم اقتباس ایرانیش خیلی بهتر و دوست داشتنیه و من اون اقتباس رو می پسندم.

rebecca 1940: اسکار بهترین فیلم و بهترین کارگردانی رو برده. دو بازیگر نقش اصلی بسیار دوست داشتنی بودند و تصور کنید یکیشون قبلا نقش آقای دارسی رو بازی کرده و یکی جین ایر رو ^_^ کلا فیلم رو دوست داشتم البته تصمیمم بر این بود که بعد از خوندن کتابش ببینمش اما چون معلوم نبود کی بتونم بخونمش و از طرفی داشتم پوشه فیلما رو خالی می کردم دیگه دیدمش. الان بیش از پیش دلم می خواد رِبکا رو بخونم.

   د           

War and peace 1956: و اما آخرین فیلم؛ کلا چون هیچ تصمیمی مبنی بر این نداشتم که کتابش رو بخونم، گفتم حداقل فیلمش رو ببینم داستان رو ندونسته از دنیا نرم :دی بسیار دلچسب بود با وجودی که سه ساعت و نیم بود. البته یک مقدار صحنه هایی که مربوط به جنگ بود کشدار بود ولی در کل خوب بود با یک عالم دیالوگ های جذاب و بازی های دلپذیر؛ و یک نکته دیگه این که بازی آدری هپبورن از خودش قشنگ تره ^_^ یعنی فقط چهره ی زیبا نداره، بازیشم دلچسبه.

آآآخ آاااخ آااااااخ فقط یه نگاه مقایسه ای تو آی ام دی بی بین امتیاز این فیلم با "من پیش از تو" بکنید تا آه از نهادتون بلند بشه ://// و دیگه به آی ام دی بی اعتماد نکنید!آاااااااه خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا....

                 

چقدر فیلم اقتباسی هست و چقدر فیلم های قدیمیِ دوست داشتنی وجود داره. حیف اون بازیگرا نبود؟!

الان دیگه فقط یه مینی سریال دارم برای دیدن و بعدش هم میرم سراغ چند تا سریال کره ای و بعد اگه عمر و اشتیاقی باقی بود و نت داشتم میرم سراغ دانلود بقیه لیستم که حدودا چهل تاست!

۱۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۱۷
مهناز

Midnight in Paris 2001: در توصیفش می تونم بگم انقدر برام دوست داشتنی و شیرین بود که اصلا دلم نمی خواست تموم بشه. اگر فیلم فانتزی دوست دارید ببینیدش و توی دنیاش غرق بشید. اسکار بهترین فیلمنامه رو برده.

                  

The young victoria 2009: درباره بخشی از زندگی ویکتوریا ملکه انگلستانه. خوب بود. از بازی امیلی بلانت خوشم میاد. اینجا هم خیلی خوب بود ولی تو «یک جای ساکت» خیلی خوبتر بود. فیلم برنده اسکار طراحی لباس شده. خیلی دوست دارم فیلم «ویکتوریا و عبدل» رو هم ببینم.

بازیگر مرد برام آشنا بود ولی هر چی فکر کردم یادم نیومد. سرچ کردم دیدم ویکهامِ غرور و تعصبه :)

            

The theory of everything 2014: اگر به زندگی و خود استیون هاوکینگ علاقه دارید، ببینیدش. خیلی فیلم خوب و متاثرکننده ای بود. نگم براتون از بازی معرکه، باورپذیر و شگفت انگیز ادی روبین، بی نظیر بود. کلمه برای توصیفش پیدا نمی کنم. جایزه اسکار و گلدن گلوب بازیگر نقش اول مردو برده. اینم برام آشنا بود با سرچ فهمیدم که تو بینوایان بازی کرده. 

           

perfect strangers 2016: یک فیلم ایتالیایی گفتگو محوره که ایده بسیار جذابی داره. تنها با خوندن یه خلاصه کوتاه دانلودش کردم و خیلی خوب بود با یک پایان غافگیر کننده و فکر شده. بازی ها حرفه ای بود. داستان درگیرکننده بود و خلاصه که ببینیدش اما به خاطر دیالوگ های بی پروایانه اشون فیلم خانوادگیی نیست! و حواستون باشه این فیلم نسخه های دیگه ای هم داره؛ اشتباهی اونا رو دانلود نکنید.

و اما داستانش: هفت تا دوست برای یک دورهمی شام خونوادگی کنار هم جمع می شن؛ اتفاقات به سمتی پیش می ره که یکیشون پیشنهاد می کنه هر کس ایمیل، تماس یا پیامی داشت باید با بقیه به اشتراک بذاره... همه گوشی هاشون رو میذارن روی میز...

اینم بگم داستان فیلم در شبی اتفاق میفته که شاهد یک ماه گرفتگی هستیم و علاوه بر ایتکه خود این اتفاق توضیح خوبیه برای فیلم اما من توی کامنت ها به یک افسانه جالب راجع بهش برخوردم که خیلی ایهام - اشاره جذاب ناکی داره درباره کل فیلم و محصوصا پایانش. حیف که اگه بگم اسپویل می شه!

و یه چیز دیگه هم اینکه گویا فیلم ایرانیی هست که خیلی شبیه به اینه و البته اون زودتر ساخته شده. شاید اونو دیده باشید ولی نمی گم که چیزی لو نره :دی

               

The Hundred Year-Old Man Who Climbed Out of the Window and Disappeared 2013: هم به عنوان یک فیلم مستقل و هم به عنوان یک اثر اقتباسی، ضعیفه. کتابو نخونده باشید از بعضی قسمتاش ممکنه سردرنیارید و کلا اقتباس تکه پاره ایه؛ همه چیز تو سطح مونده. عمقی نیست. بازیگراش خوب انتخاب نشدند و بازیشون به اصطلاح درنیومده و در کل فیلم کسالت باریه! کاملا برعکس کتابش. اصلا پیشنهادش نمی کنم.

۵ نظر ۰۶ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۴۵
مهناز

Searching 2018: داستانیه که روایتش از طریق لپ تاپ و گوشی و دوربین مدار بسته است. شاید داستان معماییش خیلی قوی نباشه که البته ضعیف هم نیست اما به خاطر نحوه روایتش خیلی جالب، متفاوت و خلاقانه است. علاوه بر اون اینو هم در نظر بگیرید که نخستین تجربه کارگردانی آنیش چگانتیه که متولد ۱۹۹۱ هست. داستان راجع به دختریه که ناپدید می شه و پدرش با گوشی و لپ تاپ و حسابای کاربری دخترش دنبالش می گرده! اگه دیدینش نقد زومجی رو بخونید راجع بهش.

              

The Shawshank Redemption 1994: بالاخره دیدمش.  یک اقتباس خیلی خوب از یکی دیگه از آثار فوق العاده استیون کینگ. بازیگراش خیلی خوب بودن مخصوصا اندی و رد و به جز دو تا سکانس ابتدای فیلم که لزومی نداشت باشن، همه چی خوب بود. 

«یادت باشه رد... امید چیز خوبیه... شاید بهتر از هر چیز دیگه ای... و چیزای خوب هم هیچ وقت نمی میرن».

رفتم پست معرفی کتابش رو خوندم و باید بگم چقدر قشنگ اسپویل می کردم :دی

 یه چیزی بگم! استیون کینگ خیلی نویسنده ی خلاقیه حتی توی داستان کوتاهاش. یهو ورق رو برمی گردونه :)

 وقتی اسم رهایی از شاوشنک، درخشش و مسیر سبز میاد به جای فیلماشون یاد استیون کینگ بیفتین ؛)

         

Léon: The Professional 1994: اینو دیگه همه دیدن؛ همه... یادمه یه روزی تو یه وبی کامنت گذاشتم که من از ژان رنو خوشم نمیاد ولی می خوام این فیلمو ببینم گفت تو این فیلم (با این فیلم) ازش خوشت میاد. راست می گفت جدا که چقدر ژان رنو شگفت انگیز بود و چقدر دوست داشتنی. با این که پایانش از اون پایان های مورد علاقم نبود ولی کل فیلم رو دوست داشتم. چقدر خوب بود لعنتی! ولی من هنوزم با شخصیت اون پلیسه کنار نیومدم :// زامبی آدم نما :/

 

              

۴ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۱:۳۲
مهناز

 

داستان این مینی سریال دو قسمتی درباره پسریه که طی یه اتفاقی منجمد می شه و سی و هفت سال بعد بیدار می شه.

راستش فیلمنامه اش انقدر ضعیف بود که چیزی ندارم بگم. شبیه طرح خام و اولیه ای بود که حتی ویراستاری هم نشده بود چه برسه به پرورش!

اما به شکل عجیبی حس لطیفی داشت و بازیگراشو دوست داشتم.

 

۴ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۳۳
مهناز

.      

هیلر یه پیام رسان شبه که کارش دزدی و تبادل اطلاعات در قبال پول های هنگفته اما تو این راه خط قرمزهایی هم داره و اهل قتل و آدم کشی نیست. یه روز کیم مین هو که یه خبرنگار معروفه باهاش تماس می گیره و ازش می خواد دختری رو براش پیدا بکنه و اینجوری ماجرا شروع می شه و گذشته و اتفاقاتش کم کم رو می شن...

مثل این همه چیز دون های خوب لعنتی تصمیم گرفته بودم ازش خوشم نیاد :دی ولی وقتی یه چیزی خوبه، خوبه دیگه؛ مقاومت در برابرش بی فایده است. در کل دوستش داشتم اما اقرار می کنم انتظار خیلی بالایی ازش داشتم. داستان معمولی شروع می شه معمولی هم تموم می شه اما نقطه قوتش اون وسطاشه که اوج داستانه و هیجان زدتون می کنه.

سر این انتظار خیلی ریزبین شده بودم: مثلا پلیسی که چندین سال دنبال هیلر بود، نمی دونست هیلر خط قرمزایی داره :/ بعد هیچ وقت هم اون ایمیلشو چک نکرد که به بونگ سون شک کنه :/  آخرش معلوم نشد عشق اول کیم مون هو، یون شیک بوده یا کی؟! مبهم بود! یا مثلا تو قسمت آخر یون شیگ تو اون موقعیت حساس پاشنه بلند پاشه در صورتی که قبلش نمی تونست باهاش دو قدم ورداره :/ یا مثلا اون میکروفون تو باری که رئیس توش بود به هیچ کاری نیومد :/ یا مون شیک حتی پشیمونم نبود:/ ملاقات اون دو نفر و متوجه شدن میونگ هی هم خیلی خشک و خالی بود :///

 اما بازیگرا عالی بودن. تک تکشون از اصلی ها تا فرعی ها. کیم مون هو رو هم دوست داشتم هر چند وقتی هیلر اولین بار زدش، دلم خنک شد :دی

و اون جوری که متوجه شدم نویسنده این سریال نویسنده سریال «ایمانه». اونم سریال قشنگیه. اصلا اون معمای وسط داستان ایمان خیلی خوب بود. خیلی خیلی خوب بود. در عین سادگی پیچیده بود شاید شبیه سهل ممتنع!

_____________________________________________________________

+ عشق یه طرفه چیزیه که مجبوری باهاش کنار بیای چون هیچ احساس متقابلی وجود نداره.

+ قانون همیشه همین طوره؛ آدمای پولدار راه فرارشون رو پیدا می کنن. فقیر فقرا هستن که چون از همه جا بی خبرن، گیر میفتن.

+شرق یا غرب؟

چی؟

کدوم طرف؟

شرق

باشه. فقط برای یه دقیقه با هم حرف می زنیم.

غرب چی بود؟

ده ثانیه همدیگه رو بغل کنیم.

بغلم کن می خوام عوضش کنم :)

۵ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۰:۵۱
مهناز

اگر که عاشقانه دوست دارید‌، بسم الله :)

داستان فیلم درباره بازیگر معروف و خواننده قدیمی و تا حدی منفوریه که سرراه هم قرار می گیرن!

سریال خوبی بود اما تنها زیرنویسِ موجودش، افتضاح بود. در مورد بازیگرا هم کاش بازیگر نقش اول مرد یکی دیگه بود یا مثلا گریمش یه شکل دیگه بود. مدل موهاش رو اعصابم بود. صورتشم اوایل فیلم بهتر بود ولی بعد تغییر کرد :(فیلم را ول کرده و به جزئیات گیر می دهد :دی) بازیش خوب بود اما خیلی گیرا نبود!

و اما در مورد گونگ هیو جین نکته ای که می خوام بگم اینه که بازیش انقدر خوبه که اگه تو فیلمی باشه که اون فیلم،  مزخرفترین فیلم دنیا هم باشه، تنها نکته مثبتش قطعا بازی هیو جینه. 

نقش دوم هم انقدر خوب بود که سندروم نقش دوم هم گرفتیم، رفت. چقدر جنتلمن و آقا بود این یون پیل جو شی :)

و آه و فغان از موسیقی قشنگش.

یه نکته ای که من تو سریال های ‌‌‌‌‌کره ای دوست دارم نقش دادنشون به اشیا و گیاهاست. انگار شخصیت فرعیِ پررنگِ فیلم باشن. اینجا یه سیب زمینی این نقشو داشت.

سعی می کنم یکی دو روز به خودم استراحت بدم و بعد با تجدید قوا برمی گردم به سریال بینی :)

۷ نظر ۲۴ فروردين ۹۹ ، ۲۰:۱۱
مهناز

یوجونگ و آن دوهون تصمیم دارن با هم ازدواج کنند؛ مین هیوکم می خواد با جی هی ازدواج کنه اما یک تصادف زندگی همشون رو عوض می کنه... 

 انقدری دوستش داشتم که اصلا دست و دلم نمیره به معرفی کردنش :دی چقدر باهاش اشک ریختم و احساساتی شدم. چشمانم چروکید و چشمه اشکم خشکید!

سریال به غیر از چند اشکال جزئی، خیلیییی خوب بود. بازی ها بسیار درخشان بود. همه عالی بودن. خبری از مثلث و مربع عشقی نبود ولی عشق توش پررنگ بود. موسیقی لطیفش نیز کشت مرا... و جی سانگ لعنتی... 

و اینم بگم که منو به شدت یاد بازی مافیا مینداخت!

 

فقط برداشتن قدم اول پستی سخته بعد کم کم اگه به گذشته و اعتقاداتت نگاه نکنی و ایمانت رو از دست بدی و حریص بشی، کم کم تمام پله های پستی رو بالا پایین می کنی...

«توی دنیا آدمای زیادی هستن که با اینکه اشتباه می کنن، تنبیه نمی شن. عجیبه نه؟ ناعادلانه است نه؟!»

 

دوباره با یه شغل جالب آشنا شدم :) راننده جایگزین... وقتی آدما تو حال خودشون نبودن زنگ می زدن و راننده درخواست می کردن :) البته این به عجیبی اونی نبود که تو یه مینی سریال باهاش آشنا شدم. اونجا زنگ می زدن به یکی و برا یه روز رزروش می کردن! البته به خط قرمزها معتقد بودنا. مثلا زنگ می زدن و شخص رو رزرو می کردن که یه روز بیاد بشینه به حرفاشون گوش کنه و هیچ حرفی نزنه یا فقط تاییدشون کنه و از این دست (خیلی حاشیه رفتم)

۸ نظر ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۲۲:۴۰
مهناز

        

درباره فصل اولش گفتم که چقدر خوب بود. باید بگم فصل دوم فوق العاده بود. هیجانش حتی چند سر و گردن از فصل اولش بیشتره.تو بعضی سکانسا من به جای کاراکترها از شدت ترس و هیجان نفس کم میاوردم. روند اتفاقات به شدت سرعت گرفته و اصلا نمی شه وسطش پلک زد و درست جایی که فکر می کنی یه چیزی تموم شده در واقع آغاز یک اتفاق دیگه است! 

کسایی که خیلی روحیه لطیف دارن دورشو یه خط قرمز پررنگ بکشن. یعنی همینجوری خون می پاچید به در و دیوار و سر و صورت! اما طرفداران این ژانر بجنبید که از دست دادنی نیست. از من گفتن. خیلی کیف کردم. 

کی پخش بشه فصل سومش؟! :(  دومین باره که منتظر یه فصل از یه سریالم. 

۴ نظر ۱۱ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۰۶
مهناز

 هر چی فیلم و سریال دستتونه بذارید زمین و برید این مستند سریالی ده قسمتی رو که راجع به زمینه، ببینید. بعد اگه لذت نبردید و بهم ایمان نیاوردید دیگه به معرفی هام اعتماد نکنید ⁦^_*

من قسمت یکش رو حقیقتا خیلی بیشتر از بقیه قسمت های جذابش دوست داشتم و یه چیز دیگه اینکه دوست تر می داشتم که داستان زمین از اول شروع بشه و یه کم منظم تر پیش بره اما خب این ایراد نیست یه جور رویکرد متفاوته!

و اینکه فقط یه جمله اذیتم کرد؛ آدم وقتی این همه ارتباط و پیوستگی شگفت انگیز رو می بینه دیگه نباید از کلمه شانس برای توجیه وجود استفاده کنه قطعا خالقی هست که پشت همه این اتفاقات هست.

خلاصه که خارق العاده بود. آدم رو وادار به فکر می کرد؛ که عظمت خدا فراتر از چیزیه که در کلمات بگنجه و اینکه هیچ اتفاقی، هیچ پدیده ای و وجود هیچ موجودی بی دلیل نیست.

* هر چی صفحه نمایشتون بزرگتر باشه و نسختون باکیفیت تر، کیف بیشتری خواهید برد. تصاویر معرکه است.

۱۲ نظر ۰۵ فروردين ۹۹ ، ۲۰:۳۹
مهناز