شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۲۷۶ مطلب با موضوع «معرفی فیلم» ثبت شده است

۸ قسمت ۱ساعته

کیم هیون سو تو یه روز معمولی با دختری آشنا می‌شه، می‌ره خونه دختره و نیمه‌های شب وقتی بیدار می‌شه، می‌بینه دختره به قتل رسیده! دستگیر می‌شه و اتفاقی پرونده‌اش رو یک وکیل درجه سه ولی هشیار به عهده می‌گیره.

سریال در نقد سیستم قضایی و پلیسیه. سیستمی که بیمار و فاسده! 

 

گویا از یه سریال دیگه اقتباس شده. بازی‌ها خوبه و بازی کیم سو هیون فیلم به فیلم داره بهتر می‌شه هر چند کاراکترش توی فیلم واقعا اعصابم رو به هم می‌ریخت.

اگه حوصله دنبال کردن پی‌درپی سکانس‌های دادگاه و زندان رو دارید، ارزش دیدن رو داره.

 

کراش اعظم: زندانی شماره 5690   :)

 

× مناسب دیدن با خانواده نیست.

۳ نظر ۰۳ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۴۲
مهناز

«اون لکه‌های سیاهو می‌بینی؟ بهش می‌گن دریای خاموش. خیلی وقت پیش گالیله فکر می‌کرد دریاست برای همین اسمشو گذاشت دریای خاموش»

 

تمام خدمه ایستگاه فضایی ماه، پنج سال پیش طی اتفاقی مردن. خشکسالی عظیمی زمین رو در برگرفته و آب سهمیه‌بندی شده. چند نفر برای رفتن به ایستگاه فضایی ماه انتخاب می‌شن تا نمونه‌هایی که اونجاست بازیابی کرده و همراهشون بیارن. 

 

هم تعداد قسمت‌هاش کمه و هم مدت زمان هر قسمت. ایده به‌شدت خلاقانه‌ای داره [که لو نمی‌دم :دی].تیم بازیگری خوبی داره  و همین‌طور روایت سریع و جذابی. هر چیزی سر جای خودشه و چی از این بهتر اگه ژانر علمی-تخیلی رو می‌پسندین و پایانی شاهکار مد نظرتون نیست :)

پیشنهادیه واقعا👌

 

*اسم لونا توی فیلم مطرح می‌شه که چون نمی‌خوام اسپویل کنم نمی‌گم اسم چیه ولی جالبه که Luna از برنامه‌های فضایی شوروی بوده برای کسب اطلاعات از ماه.

۱ نظر ۰۳ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۴۰
مهناز

اینم تموم شد! 

فقط برای یادگیری زبان خوبه و لاغیر. 

فیلمنامه شلخته خیلی ضعیفی داره. انگار چند تا نویسنده هر کدوم به دلخواه حوادثی اضافه و حذف کردند و یا اتفاقات داستان رو نادیده گرفتند.

قدیر هم کشت ما رو با اون عشقش! اَه. حیفِ آقا معلم :)

 

Ben senden ayrılmadım ki seni kalbimde taşıdım

من از تو جدا نشدم. تو رو توی قلبم با خودم بردم.

۰ نظر ۰۳ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۳۳
مهناز

داستان درباره محیط‌بان‌های کوهستان جیریه؛ کسانی که از کوه مراقبت می‌کنند و حواسشون جمعِ کوهنورداست تا اینکه یکی از همین محیط‌بان‌ها متوجه مرگ‌های مشکوکی توی کوه می‌شه و ادامه‌ ماجرا.

 

اگر داستان‌های امدادو نجاتی و جنایی- معمایی دوست دارید با اندکی آغشته به نیروهای ماوراءالطبیعه، سریال راضی‌کننده‌ایه!

تقریبا از اکثر بازیگراش خوشم میومد و برای همین به تماشاش نشستم. داستانش رو دوست داشتم فقط گاهی خیلی سعی می‌کرد مخاطب رو با عکس‌العمل بی‌جای کاراکترها فریب بده و حدس‌ها رو ببره جایی که می‌خواد، تکرارش زیاد بود. پایانش کمی کلیداسراری بود و طبیعت زیباش هم پتانسیل خیلی بهتری برای نمایش داشت.

راستش من اصلا کامنتهای منفی بعد از پخش دو سه قسمت اول رو متوجه نشدم که چرا می‌گفتن کیفیت فیلمبرداری و بازی‌ها بده :/

کیفیت اچ‌دی سریال متاسفانه خوب نیست. باید وب‌دی‌ال دیدش.

🐝

۰ نظر ۰۳ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۳۲
مهناز

داستان چند سال بعد از کرونا روایت می‌شه.مردم تقریبا به زندگی عادی برگشتن تا اینکه بیماری جدیدی شیوع پیدا می‌کنه که در اون مبتلاها از حالت عادی خارج می‌شن و تشنه‌ی خونن؛اسم بیماری رو می‌ذارن«هاری انسانی».افراد گازگرفته‌شده و یا چنگ زده شده کم‌کم تبدیل می‌شن، پس قرنطینه مکان‌های آلوده شروع می‌شه،دو تا شخصیت اصلی داستان هم توی محل زندگیشون که یه مجتمع بزرگه توی قرنطینه‌اند؛با کلی همسایه که همگی هم آدم‌های قابل اعتمادی نیستند.

من از داستان‌های هیجان‌انگیز خوشم میاد و از همون اول منتظر شروعش بودم.راستش قرار نیست با یک فیلمنامه و سریال قوی مثل کینگدام مواجه بشید چون کلی ایرادات کوچیک داره که قطره قطره جمع گرددو...اما اگه خیلی حساس نیستید،توی این ژانر سریال راضی کننده‌ایه.

نکته مثبت سریال اینه که زامبی‌ها رو خوب به تصویر کشیده یعنی واقعا شبیه به یک بیماری.بیمارها تبدیل می‌شن و دوباره برمی‌گردن به خودشون و این چرخه انقدر تکرار می‌شه که دیگه نمی‌تونن برگردن.

نکته مهم‌تر، تاکید سریال روی اهمیت خانواده و روابطه.اینکه به قول دختره خونه مهم نیست اونی که باهاش زیر یه سقفی مهمه.

 

چند نمونه از ایرادات سریال بگم تو دلم نمونه:

• ناتمام ماندن سکانس‌ها؛ چون زمان هر قسمت سریال زیاد شده اومدن کمش کنن و وسط سکانس‌ها یهو کات می‌خوره و می‌پریم اون‌ور! خیلی تو ذوق می‌زنه.

• نوع پوشش دختر داستان و مدل موهاش تو اون وضعیت خطرناک کمی مسخره جلوه می‌کنه؛ موهای باز و لباسهای گشاد؛ دست‌وپاگیر!

• زامبی‌های تکراری! یعنی یک آدمی تبدیل شده و توی اون محوطه بزرگ انگار فقط همون آدم تبدیل شده!

• مقاومت و مخالفت بیش از اندازه دو شخصیت در برابر ته‌سوک از همان ابتدای داستان!

و ...

۲ نظر ۰۳ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۲۸
مهناز

دکتر سه‌وون با دستگاهی که ساخته، داره آزمایشاتی رو برای همگام سازی مغز انجام می‌ده تا بتونه خاطرات و افکار رو بین مغزها منتقل کنه. 

از این طرف پسرش به تازگی مرده و همسرش هم خودکشی کرده و توی کماست اما چون دکتر از کودکی احساسات رو درک  نمیکرده الان هم فارغ از غم‌انگیز بودن اتفاقاتی که براش افتاده، درگیر کارشه.

 

سرجمع ۶ قسمته و درسته که شروع و پایان چندان گیرایی نداره اما حداقل ۳ قسمت خوب و هیجان‌انگیز، تیم بازیگری خوب و ایده جذابی داره. اگه از فیلم‌های علمی-تخیلی و پلیسی-معمایی خوشتون میاد، ارزش تماشا کردن رو داره

 

کراش این قسمت: صدای جذابو خش‌دار کاراگاه (پارک هی سون)😌 [تازه از وقتی هم که نقشش کمرنگ شد سریال افت کرد :( )

+ تازه اون همگام‌سازی با گربه هم خیلی خوب بود، چون اکثرا بهش ایراد گرفته بودن گفتم بگم از جذابیتش

+ خدا رو شکر نتفلیکس توش دستکاری نکرده و کاملا می‌تونید خانوادگی بشینید، ببینیدش.

۱ نظر ۰۳ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۲۶
مهناز

یه سریال ترکی ۸ قسمتی توی ژانر جنایی- معمایی.

داستان هم درباره چند قتله که به هم ربط دارن و قاتل داره آدم‌هایی رو می‌کشه که نقطه اشتراکشون می‌رسه به تصوف و یه فرقه صوفیه و این بین یک حرفهایی از تصوف و وحدت وجود و وحدت موجود هم زده می‌شه. در کل سریال متوسطیه چون حداقل بازی‌های خوبی رو ندیدم.

 

دو تا شخصیت نچسب و سرد داره و نویسنده هر چی فحش و ناسزا بلد بوده ریخته تو فیلمنامه :دی من بین این همه فیلم و سریالی که دیدم اینهمه بی‌تربیتی زبانی ندیدم واقعا. انقدر که استحقاق اینو داشت رهاش کنم.

فقط سکانس‌های سماعشون خیلی خوب بود.

 

یک نکته‌ای هم راجع به نحوه تماشا کردنش بگم؛ از یه کانالی تو تلگرام دانلود کردم که زیرنویس چسبیده داشت. بعد یهو دیدم هی وسطش می‌نویسه اگر از فلان سایت و فلان کانال دانلودش نکردید، شما دزدید. رفتم سایت و کانالشون و نااابود! در نتیجه به خاطر حس عذاب وجدانی که می‌دادن رفتم آنلاین تماشاش کردم و اتفاقا خیلی بهتر هم شد با کیفیت ۷۲۰

والا.... با این کاراشون.

 

ولی بدون زیرنویس قسمتای تخصصیش رو در حد چهل پنجاه می‌فهمیدم فقط. زیرنویس انگلیسی داشت ولی ترکیم خیلی بهتره.

۰ نظر ۰۳ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۲۴
مهناز

 

نه واقعا see سریال من نیست و دیگه ادامه‌اش نمی‌دم.

اول اینکه دلیل این حجم از نودیتی بی‌جا رو نمی‌فهمم. 

دوم هم اینکه سریال حس آدم رو نسبت به کاراکترها برنمی‌انگیزه. از این لحاظ مشکل داره؛ کاراکترهایی که به نظر می‌تونن دوست داشتنی باشن رو یا رها می‌کنه یا می‌زنه می‌کشه و حسامون رو در نطفه خفه می‌کنه. بغیر از بابا واس و تاماکتی‌جون که می‌تونستن دوستای خوبی برای هم باشن و کمی هم لرد هارلان کس دیگه‌ای نیست؛ همه رها شده‌اند.

حس می‌کنم توی شخصیت‌پردازی و منطق داستانی هم لنگ می‌زنه و شانس خیلی بیشتر درش دخیله و خیلی هم قابل حدسه.

نگران بودن، از درد کشیدن هم بدتره.

 

+ بابا واس تو این فصل شبیه سامورایی‌ها بود.

۳ نظر ۰۲ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۳۷
مهناز

در کل از این سریالاست که فقط واسه کمی سرگرم شدن خوبه، اونم اگه اهل سریال کره‌ای‌ باشی. 

 ضعیفه واقعا، فیلم‌نامه قوی نداره، بیش از حد کشش دادن و حتی لی مین جونگم اینجا بازیش معمولیه و گاهی اکتاش مصنوعیه. کلا نقشش شخصیت پردازی خوبی هم نداره، واقعا گاهی شخصیتش اعصابمو خرد می‌کرد با این‌که نصف اتفاقات تقصیر خودش بود اصرار داشت که طرف خوب ماجرا خودشه.

 اما امان از جو سانگ ووک و سئو کانگ جون؛ الله اکبر از این همه زیبایی و جذابیت :)

۳ نظر ۰۲ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۲۰
مهناز

 

«شخصیت» یه مینی سریال ترکی ۱۲ قسمته توی ژانر پلیسی-جنائیه

داستان درباره پیرمردیه که مبتلا به آلزایمره. اون یهو وسط جشنی که ملت هوش و حواسشون سر جاش نیست و پیرمرد بهشون طعنه می‌زنه که هر غلطی بکنن فردا یادشون نیست، جرقه‌ای توی ذهنش روشن می‌شه... چرا من نکنم؟ الان وقتشه :) عکسا رو می‌چسبونه به دیوار و می‌شه یه قاتل رابین‌هودی! 

 

دوستش داشتم مخصوصا کاراکتر اصلی و بازیگرش رو. 

این سریال یکی از معدود ساخته‌های قوی ترکیه‌ است و اگه از بعضی شخصیت‌های فرعی - مثل زحل چندش و پسر رو اعصابش- و حوادث فرعی‌تر که در خدمت داستان نبود، بگذریم بسیار جذابه و بین ۴تا سریال ترکی که دیدم این پیشنهادی‌تره. 

کاش به جای فرعیات یه کم بیشتر به آگاه بی اوغلو و شخصیتش و کودک درون زنده‌اش می‌پرداخت.

 

و اما در مورد اسمش؛ ۱.پیرمرد وقتی متوجه بیماریش می‌شه می‌گه خب این که خیلی چیزا رو قراره فراموش کنم به کنار اما پس شخصیتم چی می‌شه

۲. سرهنگ یک جایی از قصه می‌گه: زندگی رو وقف عدالت کردن یک مساله شخصی نیست بلکه مساله شخصیته.

 

"Ama istedim ki o gece yaptığımız tango hep devam etsin; Biz hep dans edelim... Tangoya devam edelim... Meğer hep müzik bitmiş haberim yokmuş..."

می گه: «اما من دلم خواست رقص تانگوی اون شبمون تا ابد ادامه داشته باشه... تا همیشه برقصیم و به تانگو ادامه بدیم... نگو موزیک تموم شده و من خبر نداشتم.

-"korkmaktan korkma".

-«از ترسیدن نترس».

۱ نظر ۱۰ آبان ۰۰ ، ۱۶:۳۵
مهناز

 

سالن دادگاهی ایجاد می‌شه که قراره محاکمه‌های اون از طریق تلویزیون به شکل علنی و آنلاین نمایش داده بشه. کانگ یوهان به عنوان قاضی این دادگاه انتخاب می‌شه.یوهان آدم تنهائیه که گذشته و شخصیت مرموزی داره. اون تصمیم داره نظر مردم رو هم موقع حکم دادن به مجرم‌ها در نظر بگیره.

 

چند روز پیش تمومش کردم. ایده واقعا جذابی داره و هر چی که سریال پیش‌تر میره، متوجه می‌شید که چقدر شمشیر دو لبه بودن این ایده به هیجان داستان کمک کرده و اصل غافلگیری رو چقدر خوب بلده و همین چقدر به یک پایان غیرقابل حدس کمک کرده.

آه و بازی جی سانگ مثل همیشه بی‌نظیره. هیچ بازیگری رو نمی تونید به جاش، توی نقشی که بازی می‌کنه تصور بکنید.

البته قسمت اولش یک سکانس اغراق‌آمیز داره که ممکنه دلتونو بزنه ولی اوصیکم بالصبر.

پایانش منو یاد «بهم بگو چی دیدی» میندازه. درست به یک شکل.

هیولاها ساخته نمی‌شن، فقط هیولای درون بیدار می‌شه؛ هر وقت که بهونه‌ی خوبی برای نشون دادن خودش داشته باشه.

- اگه بیش از حد به پرتگاه نگاه کنی، پرتگاه هم به تو نگاه می‌کنه.

+ به نظر میاد سوءتفاهم شده؛ پرتگاه خود منم.

[خیلی قشنگی تو♥️]

[گاهی واقعا دلم می‌خواست کیم گائون رو یه دست مفصل با کیم‌چی بزنم مثل کاری که کلر توی دنیای سریال‌ها کرد]

من هیچ‌وقت رفتارم رو با عدالت اشتباه نگرفتم؛ فقط تصمیم‌های قاطع می‌گیرم.

هر کسی بدترین بدبختی خودش رو داره

 

دریافت

빛 을 잃은 이 어둠 속 에서 나를 꺼내 줘

منو از این تاریکی که نورش رو از دست داده، بیرون بیار

İ can't breathe..

Save me from myself..

 

۷ نظر ۱۰ آبان ۰۰ ، ۱۶:۲۲
مهناز

خیلی دنبالش گشتم. چرا؟ چون داستانی نسبتا متفاوت نسبت به دیگر سریال‌های ترکی داشت و از طرف دیگر اینکه تعداد قسمت‌هایش کم بود :دی
داستان درباره روانشناس معروفی است که خودش یک مشکل بزرگ روانی دارد اما جز یکی دو نفر کسی از آن خبر ندارد. جان مانای دست بر قضا عاشق دختری می‌شود که معشوقه کس دیگری است اما چیزی نمی تواند او را از رسیدن به خواسته‌هایش بازدارد بنابراین نقشه‌هایش را آهسته و پیوسته پیش می‌برد و در این راه از کسی ابایی ندارد.از طرف دیگر اوزگه خبرنگاریست که در پی کشف حقیقت است و با اینکه می‌داند مسیر خطرناکی را پیش رو دارد، پا پس نمی‌کشد.
فی بازیگران کاربلدی دارد اما راستش انتظار بالاتری از فیلمنامه‌اش داشتم با این‌حال از دیدنش راضی هستم و به نسبت دیگر سریال‌های ترکی شاید یک قدم جلوتر باشد هر چند خیلی هم از آن‌ها جدا نیست.
 
- Sen benim iyi bir insan olmak ihtimalımsın; tek ihtimalım...
 
Ölüm seni bulduğunda yaptıkların için mi pişman olacaksın yapmadıkların için mi?!... Çunkü eninde sonunda hepimiz pişman öleceğiz
 
+ چشمات چطوره؟
- می بینم.
+ چرا اینطوری می شه؟
- علتش روانشناسیه.
...
+ می‌دونی گاهی وقتی خبرای احمقانه روزنامه‌ها رو می‌خونم، گلوم درد می‌گیره... چیزایی که مجبورم بگم ولی نمی‌تونم بگم هم گلومو درد میاره... تو چی رو نمی‌خوای ببینی؟ چی رو نمی‌تونی تحمل کنی؟ چی رو می‌خوای فراموش کنی؟
 
* خانوادگی نیست.
* تیرماه دیدمش.
* سعی می‌کنم حتی اگه چیز دیگه‌ای هم ننویسم، آرشیو فیلمام رو اینجا داشته باشم.
۱ نظر ۲۰ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۴۰
مهناز

سلام :)

تقریبا سه ماه از تاریخ ارسال آخرین پستم می‌گذره. سوال اینجاست که چی شد که این همه مدت بین نوشتنم فاصله افتاد؟! جوابش خیلی ساده است؛ چون که به بیماری «خب که چی بشه» مبتلا شدم. نشستم به آرشیوخوانی و کلی پست «خب که چی‌گونه» رو حذف کردم و بعد از اون هم هر وقت خواستم که بنویسم یه «خب که چی» اومد نشست جلوی چشمام و مصرتر از این حرف‌ها بود که بلند بشه بره پی کارش. این اتفاق حتی به کامنت گذاشتن‌هام هم سرایت کرد و الی آخر... و خب منی که در حالت عادی عموما حرف خاصی برای گفتن نداشتم، دیگه اصلا حرفی نداشتم که بنویسم!

و اما بعد،مدتی فیلم و سریال دیدن رو تعطیل کردم و بعدش که با شور و شوق و دلتنگی اومدم که با سینمای کره ادامه‌ بدم، اتفاق ذوق‌کورکننده‌ای افتاد، بله کامپیوتر روشن نشد و چون صدا از هارد بود در نتیجه به احتمال بسیار بسیار زیاد تمام آذوقه فیلم و سریال‌هام رو از دست دادم😭😭😭 (البته هنوز واسه تعمیرات نرفته ولی من بدترین حالتش رو در نظر گرفتم که دور از انتظار هم نیست)

بعد دیگه به این نتیجه رسیدم که فرصت رو غنیمت بشمرم و در راستای تقویت ترکی استانبولی‌ نازنینم سریال ببینم و چون قصد نداشتم والبته جایی نداشتم که نگهشون دارم بنابراین تصمیم گرفتم که برای اولین بار آنلاین دیدن رو امتحان کنم و نتیجه راضی‌کننده بود :)

اما از اونجایی که هم شمار سریال‌های ترکی و هم قسمت‌هاشون زیاده و از طرفی فیلمنامه های هیجان‌انگیز و چندان قوی‌ای هم ندارن در نتیجه انتخاب سخت بود، چون دو تا سریال کوتاهی هم که من می خواستم تو آرشیو اپ مورد نظر نبود، کار سخت‌تر هم شد :دی تنها کاری که تونستم بکنم انتخاب یک سریال به نسبت کوتاه بود؛ ۲۶ قسمت ۲ ساعته :دی

 

  • Dolunay. 2017

 

داستان درباره دختریه که آشپزی می خونه و همزمان کار هم می کنه. فرید اونو به عنوان آشپزش استخدام می کنه و ادامه ماجرا که کاملا مشخصه :دی با چندین شخصیت فرعی و داستانهاشون و رقابت و کشمکش فرید و هاکان که یک شخصیت منفیه. 

مشکل سریال‌های ترکی جدای از فیلمنامه، تعداد قسمتهای بسیار زیادشونه که باعث از نفس افتادن سریال می‌شن که این سریال هم حتی با وجود کوتاه‌تر بودنش از این قاعده مستثنی نیست و البته قسمت پایانیش هم فاجعه است! یعنی سریال توی قسمت ماقبل آخر تموم می شه ولی این قسمت اضافه هیچی نداره. وقتی می گم هیچی یعنی واقعا هیچی. فقط برامون آهنگ پخش می کنن. همین :دی 

دو تا بازیگر اصلی به شدت متوسطند و فقط ناز و ادا دارن :/ اما بازیگرهای فرعی خیلی خوبند.

در کل سریال متوسطیه ولی من چون از بعضی کاراکترها خوشم میومد دوستش داشتم. با قسمتهای طنز داستان هم کلی خندیدم و آهنگاش هم خیلی خوب بود.

در کل تجربه خوبی بود چرا که حس می کنم سطح لیسینینگم رو خیلی برد بالا. و ناخوداگاه بعضی اصطلاحات و اینکه کجا کاربرد دارن ملکه ذهنم شد و از طرفی چون بدون زیرنویس دیدمش، ترسم تا حد زیادی ریخت. و الان می دونم که تا حد هفتاد، هشتاد درصد گفتگوها رو می فهمم اگه راجع به چیز پیچیده‌ای نباشن. چون اکثرا معنی لغات رو می دونم و قواعدش رو  هم به خاطر شباهت زیادش با آذری بلدم. از طرف دیگه الان متوجهم که چقدر سریال دیدن می تونه کمک‌کننده باشه.

 

اما برای جلوگیری از خستگی و محض تنوع، لابلای دیدن ماه کامل، سریال کره‌ای نسل خورشید رو هم دیدم.

 

  • Descendants of The Sun.2016

به نظرم قسمت اولش خیلی خوب شروع می شه. چیزی که شاید کمتر در سریال‌های کره‌ای شاهدش باشیم. با روند سریعی ادامه پیدا می کنه و ما تقریبا با هر آنچه که باید، آشنا میشیم و تا چند قسمت هم این روند حفظ می شه اما تقریبا از همین اتفاق هم ضربه می خوره و چون چیزی برای ادامه دادن وجود نداره، شاخ و برگ‌های اضافی و اتفاقات فرعی که چندان هم در خدمت خود داستان نیستند باعث افتش میشن. اما در کل سریال زیبا و دوست داشتنی‌ایه و ارزش تماشا کردن رو داره.

+ چرا همینجوری نشستی؟! برو و یکی از اون ستاره‌ها رو برام بیار.

- یکشو گرفتم ؛) همینی که الان کنارم نشسته...

+ من یا کشورمون؟

- تو.

+ کشورمون چی پس؟

- کشورمون اهل حسودی کردن نیست. بهم اعتماد داره ؛)

و اما سریال بعدی که فصل دوم دراماورلده!

 

  • Dramaworld. 2021
 

اول اینو بگم که حیف سریال به این خوبی، دو تا پوستر افتضاح داره :(

داستان درباره‌ی ماست :) دوست‌داران سریال های کره‌ای. سیزده قسمته که سه قسمت اول، کل فصل اولشه. توی فصل اول کلر که به شدت عاشق سریالهای کره‌ایه و دنبالشون می کنه طی یک اتفاق سر از سریال محبوبش درمیاره و با بازیگر مورد علاقه‌اش روبرو می شه و با ورودش به دنیای سریال کل مسیر داستانی و عشقی سریال عوض می شه :دی

توی فصل دوم باز هم کلر به دنیای سریال‌ها فراخونده می شه و ...

فکر می کنی سریالهای دراماورلد چرا فقط ۱۶ قسمته؟! چون که حتی رومئو و ژولیت هم تا قسمت ۳۰ از هم متنفر می‌شن.

زندگی گاهی اوقات مثل یه ساندویچ‌فروشیه و یک عالمه ساندویچ فوق‌العاده وجود داره که می تونی انتخابشون کنی و همشون هم گوشت و مواد غذایی خوبی دارن و تو یکی رو می خوای و یکی دیگه رو هم می‌خوای اما می‌ترسی اونی که می خوای همونی نباشه که تحویل می گیری. وقتی که نصف اون ساندویچ رو خوردی و بقیه‌اش مونده تو می‌مونی و یک نصفه ساندویچ و یک عالمه حسرت.

کلا سریال فانتزی و فانیه و دوستش دارم. البته پایانش ناتموم موند و احتمالا فصل سومی هم توی راه باشه که واقعا امیدوارم زودتر بسازنش.

حالا اگه بازیگراش خیلی معروف بودن، این سریال تا الان کاملا بولد و پررنگ شده بود :(

ها جی وون ثابت کرد که می شه به همه بازیگرهایی که دوستشون نداریم، یه فرصت دوباره بدیم. دیگه توی بازیش خبری از اون ناز و اداهای اعصاب خردکن و تصنع باغ مخفی نیست و به واسطه سن و سال و تجربه پخته‌تر شده و دوست‌داشتنیه.

 

تو این مدت، سه تا مینی سریال بد کره ای هم دیدم:

Lover of the palace, Sweet blood, Mute

۱۰ نظر ۲۷ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۸
مهناز

یک وقت هایی لازم است که از کلیشه های ذهنیمان فاصله بگیریم چون باعث می شوند چشمانمان را بر روی حقیقت ببندیم. 

 

فیلم های هندی فقط رقص و آواز، عشق و عاشقی و اکشن هایِ اغراق آمیز نیست!

 

سخن کوتاه کنم. برویم سروقت معرفی ها:

 

۵۳ نظر ۲۸ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۳۰
مهناز

همین اول از همه‌تون بابت پیشنهاداتتون مچکرم. هر کدوم رو که دیدم به همین پست اضافه می کنم.

 

kiki's delivery service/ 1989

       

کیکی یه دختر جادوگره که بنا بر رسم خونوادگیشون قراره توی سیزده سالگی مستقل بشه...

اگه به خودم بود، شاید هیچوقت یا حداقل حالا حالاها نمی دیدمش اما چه خوب شد که به تماشاش نشستم. انقدررر خوب بود که دوست داشتم برم توی دنیای این انیمه و یه دلِ سیر زندگی کنم.

ببینید چقدر از تاریخ ساختش می گذره!!!! ولی هنوزم تر و تازه است و جذابیتش رو حفظ کرده. اگه انیمه بینید بذارید اول لیستتون.

parasite/ 2019

               

یک خانواده فقیر به عناوینی مختلف وارد خونه یک خانواده ثروتمند میشن و داستان شروع نمی شه چون قبل تر داستان شروع شده :دی

بیشتر از هر چیزی شوکه شدم و می تونم بگم داستان گزنده ای داشت! یک تراژدی تمام عیار برای بیان فاصله طبقاتی!

یک چیزی که برای من تو فیلم دیدن خیلی مهمه اینه که با تماشای فیلم، زمان از دستت بره! یعنی تو اصلا متوجه نشی چطور اون چند ساعت و دقیقه سپری شده! درگیر و غرق بشی. این فیلم این ویژگی رو داشت.

جایزه هاشون نوش جونشون :)

Better days/ 2019

        

فیلم درباره ی قلدری‌هاییه که توی مدرسه اتفاق میفتن! و حتی گاهی تا جایی پیش میرن که فردِ  آزاردیده نمیتونه تحمل بکنه و به زندگیش پایان می ده! داستان با یکی از همین خودکشی ها شروع می شه!

فیلم تا حد زیادی روند واقع گرایانه ای داره از این لحاظ که خودِ فرد آزاردیده و حتی بچه های شاهد نادیده اش می گیرن تا دیگه بیش تر از این آزار نبینن و یا به خودشون لطمه ای وارد نشه و پلیس هم بدون مدرک نمی تونه راه به جایی ببره حتی اگه فرد آزار دیده، آزاررسان رو معرفی بکنه!

در عین اینکه عمیقا دردناک بود اما ارتباطِ شکل گرفته بین دو شخصیت اصلی خیلی ملیح و دوست داشتنی بود و همین باعث می شد که بشه فیلم رو ادامه داد.

* این زورگویی ها توی مدارس چین خیلی شایعه و با اون چیزهایی که بعد از پایانِ فیلم گفته می شه، فکر می کنم از یک داستان واقعی اقتباس شده.

* سکانس های خوب زیاد داشت؛ سکانس بارش کاغذهای پاره هم خیلیییی گیرا بود.

* اون پلیس جوونه رو اعصابم بود :/ دلم می خواست تو اون نقطه‌ی حساسِ فیلم یه دست مفصل کتکش بزنم :|||

* از این فیلم هایی که خیلی معروف نیستن ولی یکی برای دیدن کشف و انتخابشون می کنه و خوبن، خوشم میاد :)

* و هنوزم زبان چینی برام به شکل خاصی عجیبه.

بزرگ شدن مثل غواصیه. فکر نکن؛ فقط چشمات رو ببند و بپر داخلش. تو رودخونه شن و ماسه، سنگ و صخره هست و اینطوریه که هممون بزرگ می شیم.

+ اگه به عقب برمی گشتی، دوباره همین کارا رو می کردی؟... جواب بده.

- هیچ اگه ای وجود نداره...تازه «اگه» رو توی این سناریو دوست ندارم.

:)

 

+ میخوای چیکار بکنی؟

- درس بخونم، امتحان بدم، برم یه دانشگاه خوب... موفق باشم و جوابا رو پیدا بکنم و اگه بشه از دنیا محافظت بکنم.

+ می تونی؟

- تلاشم رو می کنم.

+ پس این یه معامله است. تو از دنیا محافظت می کنی، منم از تو.

Tune in for love/ 2019

       

راستش خیلی با سلیقه من جور نبود. تا حدی ریتم آرومی داره و ممکنه خسته‌تون بکنه! دو ساعت خیلی براش زیاد بود. تو نشون دادن گذر زمان به نظر من خیلی موفق نبود! و همینطور توی نمایش شکل‌گیری رابطه‌شون. دور و نزدیک شدن شخصیت ها اذیتم می کرد! و حتی اتفاقی که برای شخصیتِ مرد داستان، توی نوجوونی افتاده بود برایِ منِ مخاطب تا حدی مبهم موند!

The truman show/ 1998

    

«اگه زندگیتون فقط یه نمایش تلویزیونی باشه چی؟» موضوع داستان همینه و شما اینو توی همون چند دقیقه ابتدایی فیلم متوجه می شید.

بسیار خلاقانه بود و با گذشت این همه سال، هنوز تازه و تامل برانگیز.

چقدر سکانس آخرش جذاب و باشکوه بود.

 

ما حقیقت دنیا رو با اون چیزهایی که به ما ارائه شده می پذیریم؛ به همین سادگی!

 

Soul/ 2020

 

مثل همه منم دیدم و پسندیدمش. حال خوب‌کن، پر از حس و زندگی، با داستانی که شخصیت اصلیش یک مرد سیاهپوسته؛ مردی که معلم موسیقیه در حالی که هدفش نوازندگی تو یک گروه معروفه و زمانی که داره به این رویاش میرسه یک حادثه براش اتفاق میفته و روح از بدنش جدا می شه.

۲۲ نظر ۲۸ دی ۹۹ ، ۱۹:۲۵
مهناز

** خطر اسپویل

مون یونگ نویسنده تنهاییه که برای بچه ها کتابِ داستان می نویسه. اون کودکی خوبی رو سپری نکرده! مادرش رو از دست داده و پدرش روانه بیمارستان روانی شده! در نتیجه فضای کتابهاش اندکی تیره است!

کانگ ته پسریه که پدر و مادرش رو از دست داده و وظیفه نگهداری از برادر اوتیسمیش روی دوش هاشه! اون زندگیشو وقف برادرش کرده! 

تا اینکه این دو نفر با همدیگه ملاقات می کنند و بالطبع این ملاقات باعث تغییر روندِ زندگیشون می شه.

 

سریال فراز و نشیب خوبی داره. اتفاقات و هیجانات به خوبی بین تمامی قسمت ها پخش شده؛ بنابراین خسته نمی شه و به نفس نفس نمی افته! از لحاظ روانشناسی محتوای قابل قبولی داره. عاشقانه اش خیلی پررنگ، متفاوت و جذابه. داستانِ کتاب های مون یونگ بسیار عمیق و پرمفهومه و کاملا می تونه تو رو با خودش همراه کنه.

بازیگرها به خوبی انتخاب شدند.  بازیگر نقشِ سانگ ته به خوبی تونسته از پس نقشش که یک فرد اوتیسمیه بربیاد. چهارمین سریالیه که ازش می بینم و واقعا بازیگر با استعدادیه و همه جور نقشی بهش میاد!
کیم سوهیون هم خیلییییییی پیشرفت کرده، بازیش به مراتب بهتر شده و از طرف دیگه قیافه اش هم پخته تر شده و با سئو یه جی هم زوج خیلی جذابی رو تشکیل دادن!
هر چند من با قسمتی از شخصیت عجیب و غریب دخترِ داستان مشکل داشتم ولی خب تا آخر داستان این قضیه یه کم ملایم تر شد. بازیگر بسیار خوبیه. به دلم نشست.
و نگم از طراحی لباسِ سریال! دلمان آب شد!

اما برسیم به یک نقطه ضعف؛ فیلمنامه توی یکی از نقاط عطف داستان یک مشکل اساسی داره! **فردی که مرده و ما روایتِ مرگ و نحوه نیست شدن جسدش رو دیدیم یک دفعه زنده و با شکل و شمایلی دیگه ظاهر می شه و فیلمنامه هیچ چیزی در این باب به ما نمی گه و سکوت می کنه!! از طرف دیگه ممکنه فردِ راوی روایت رو به خاطر مشکلش جور دیگه ای گفته و با توهماتش آمیخته! که حتی در این صورت  هم، باز فیلمنامه نمی تونه ما رو  از این جهت قانع کنه!**

 
ولی در کل سریال بسیار لذت بخشیه. کلا کره ای ها تو سریالای روانشناسانه اشون خوب عمل می کنند.
 
انقدر مدت زیادی اسیر بودم که یادم رفته چطور خودمو رها کنم!
 
بدن صادقه؛ وقتی درد فیزیکی داری گریه می کنی ولی قلب دروغگوئه! حتی وقتی درد می کشه ساکت می مونه!
 
+  اووم... آقای دکتر روحم یه کم درد می کنه.

    بذار برات یه سریال کره ای تجویز بکنم :)

۴ نظر ۱۵ دی ۹۹ ، ۱۷:۱۱
مهناز

ناگفته مشخصه که کار آثار اقتباسی برای موفقیت، چقدر می تونه سخت تر باشه! چون اکثرا کسانی جزو بینندگانش هستند که قبلا اثر قبلی رو خوندن یا دیدن. بنابراین از تمام داستان و اتفاقات مهمی که قراره شاهدش باشند، خبر دارن؛ اینجاست که کار کارگردان و بقیه عوامل خیلی سخت می شه بخصوص اگه اثر نخستین یا قبلی خیلی درخشان باشه! و درست همین موقع است که یک روایتِ درست و نگاهِ جذاب می تونه ما رو غرق لذت شگرفی بکنه. اثری که این سریال روی من گذاشت دقیقا همینه. من با لذت کنار کاراکترهای سریال زندگی کردم :) یک تجربه زنده و جان‌دار.

 از همون موقعی که آنه گفت "من عاشق جین ایرم شما چطور؟" دلم گواهی داد که من این سریال رو دوست خواهم داشت ^_^

و تموم نشده، دلتنگش بودم :(

 

زندگی من یک گورستات کامل از امیدهای به خاک سپرده است.

مردم به چیزی که می خوان فکر می کنند نه حقیقت.

 

         

                       

فکر می کنم که کاملا واضحه  اگه فصل چهارمی در کار نباشه، من هرگز نمی بخشمشون :دی من هنوز نگرانِ کودکیِ  کاکوِتم! و دلم می خواد بازم گیلبرت، آنه و بقیه کاراکترها رو ببینم و باهاشون همراه شم.

شاید تنها چیزی که کمی در خلالِ دیدنش توی ذوقم زد، پرداختن به ه م-ج ن س-گ را ی ی بود! من واقعا انتظارش رو وسطِ یک اثرِ اقتباسی ندارم و نمی پسندم!

نسخه: روزی حداقل دو قسمت نوش جان شود!

توصیه: سعی کنید به کمتر از کیفیت 720 رضایت ندهید و حتما نسخه زبان اصلی را ببینید.

۱۰ نظر ۰۳ آذر ۹۹ ، ۱۲:۵۱
مهناز

قبلا دوبله شرلوک (البته نه همه قسمت هایش) را دیده بودم. این بار به زبان اصلی دیدم و چسبید ولی قسمت ویژه‌ی کریسمس کمی تا قسمتی بی مزه بود :/ و یک سری قسمت ها هم روندشان کُند بود.

واقعا امیدوارم اگر قرار باشد فصل جدیدی از شرلوک در راه باشد، خیلی خیلی قوی تر از فصل های پیشین باشد! در غیر این صورت که فصل دیگری در کار نباشد، بهتر است ؛)

          

و اما "see"؛ داستان خیلی هیجان انگیزی دارد؛ بعد از اتفاقاتی که منجر به نابودی اکثریت انسان های روی زمین شده، تعداد بسیار اندکی باقی مانده اند که همگی قدرت بیناییشان را از دست داده اند. همین باعث شده که حس های دیگر آن ها بسیار قوی تر شود... در این دنیا هر گونه صحبت از بینایی کفر است! و کافران به عنوان جادوگر سوزانده می شوند! تا اینکه در میان این نابینایان آدمی پیدا میشود که  بیناست. او از دست ملکه فرار کرده و سعی دارد تا این بینایی را انتقال بدهد! اما از طرف دیگر، ارتش ملکه سخت به دنبال اوست!

فیلم به طور کلی مرا یاد کتاب "کوری" می اندازد! و خب همانطور که پیداست، معنای عمیق تری هم پشت داستانِ فیلم نهفته است.

 اکثر بازیگرها خوبند ولی فیلمنامه اش به نظرم آنقدری که باید، قوی نیست! مثلا توی قبیله ای که شاهد زندگیشان هستیم، کسانی هستند که یکی از حواسشان خیلی خیلی قدرتمندتر از بقیه است ولی به غیر از پرداختن به یکی از آنها به بقیه بهایی داده نشده در صورتی که خیلی جذاب به نظر می آیند و در عوضِ پرداختن به آنها و چگونگی زندگی این نابینایان در کنار هم، ما باید از سکانس های مزخرفِ دعای ملکه ردشویم که بی خود و بی جهت چندین بار هم تکرار می شود!

شاید آنطور که در نقدها خواندم، شخصیت ها، خیلی خوب پرداخت نشده باشند ولی شخصیت باباواس کاملا باورپذیر، دوست داشتنی و محبوب است؛ لااقل برای من!

من حتی این نقد را هم چندان قبول ندارم که می گویند با وجود نابینایی، آن همه مهارت در ساخت خانه ها یا آرایش زنان قابل باور نیست! من به شخصه آرایش خاصی ندیدم! اگر منظور بافت ساده‌ی موهاست که چیز خاصی نبود :/ درباره ساخت خانه ها و وسایل نبرد هم شاهد چیز خیلی خاصی نیستیم؛ خانه هایشان یک ظاهر ساده دارد با یک اتاق که همه خانواده کنار هم زندگی می کنند. دیگر بعد از گذشت پانصد سال در یک سری چیزها باید به مهارت های لازم رسیده باشند!

بعد تازه نقادان محترم انتظار ظهور یک زبان جدید را هم دارند! آقااااا بالاخره توی این پانصد سال، زبان بینشان منتقل شده و ادامه پیدا کرده است دیگر! چه کاری است!!!! زبان که نابود نشده ://// تازه آن مکتوب کردن لغات با استفاده از طناب، چیز جالبی بود.

روند داستانی هم درست است یک جاهایی کند می شد ولی قابل قبول و خوب بود.

در کل سریالِ عالی و به دور از اشکالی نبود ولی به واقع سکانس های بسیار هیجان انگیزی داشت و آنقدری خوب بود که مرا منتظر فصل دومش نگه دارد. به این امید که منتظر فصل قوی تری باشیم.

!!! دیدنش برای کسانی که تحمل دیدن خشونت و خون و خونریزی بیش از حد را ندارند، توصیه نمی شود. من یک وقت هایی دستانم را نقاب چشمانم می کردم!

      

۱۱ نظر ۲۴ آبان ۹۹ ، ۱۲:۵۸
مهناز

اگه روانشناسی یا روانپزشکی می خونید یا بهشون علاقه دارید و فیلم های این شکلی رو می پسندید، این سریال برای خودِ خودِ شماست.

خیلی تیم بازیگری خوبی داشت. زوج های دوست داشتنی و  تعریفِ درست از عشق.

شین ها کیون چقدر شکسته شده! آدم وقتی با کسی که مدت زیادیه ندیدتش روبرو می شه، شاید خیلی زودتر و حتی عمیق تر از اطرافیانِ اون آدم متوجه تغییراتش می شه چون که ما خیلی یک دفعه ای با اون همه تغییر روبرو می شیم ولی کسی که کنارشه نه. برای همینه که بعد از مدت های مدید حواسمون می ره پی چین و چروک های صورت کسایی که دوستشون داریم. این دیر متوجه شدن عموما به خاطر این نیست که حواسمون بهشون نیست! که البته گاهی هم همینطوره ولی بیشتر به خاطر اینه که تغییرات خیلی آهسته و پیوسته اتفاق می افتن. اتفاقا خوبه که اینجوریه چون آدما با تغییراتِ یک دفعه ای عموما خیلی دیرتر کنار میان. حالا که انقدر حاشیه رفتم این خاطره ای که استادمون گفت و بی ربط به این موضوع هم نیست بگم؛ ایشون می گفتند که تو جوونی یه دوستی داشتن که خونواده اشون بسیار مذهبی بودن. بعد این دوستِ گرام علاقه بسیاری به این داشتن که موهاشون رو درست از وسط فرق باز کنن. یک بار چنین می کنن و پدر گرام از خجالتشون درمیان :/ اما چون پشتکار زیادی داشتن تصمیم می گیرن هر روز به اندازه چندین تارِ مو کارشون رو پیش ببرن و درسته مدت زمان زیادی طول می کشه ولی نتیجه رضایت بخش بوده :دی

اینم بگم که خیلی جالب بود اختلالاتی که بهشون می پرداختن، نحوه عملکردشون و این طرز فکر که هیچ کس از این اختلالات مصون نیست حتی خودِ دکترها.

 زیرنویسش به نسبت بقیه سریال ها دیر آپلود شد! ولی دو تا تیم زحمت ترجمه اش رو کشیدن و دمشون گرم مخصوصا تیم بارکد که ترجمه خیلی بهتر و روون تری داشت.

یه آهنگ قشنگی داره؛ اگه پیداش کردم میذارمش.

ولی خیلی در حق این سریال جفا کردم و تیکه تیکه دیدمش. شما مثل مهناز نباشید.

 

وقتی کسی رو دوست داریم باید با تمام جنبه های زندگیش روبه رو بشیم. یعنی باید آماده بشیم تمام آسیب های روحیِ تلخی رو که اون پنهان کرده بوده، در آغوش بگیریم.

تجربه های کوچیک ولی خوشحال کننده فعالیت های سیستم عصبی رو تغییر میده و جلوی احساس افسردگی ما رو می گیره درست مثل بال زدن پروانه ای که می تونه توی سمت دیگه ی کره ی زمین طوفان درست بکنه.

خودکشی یه مشکل شخصی نیست. جامعه مون باید مسئولیتش رو به عهده بگیره... اگه سیستم رو همینجوری که هست ول کنیم، به نظرتون این اتفاق دوباره نمی افته؟!

افسردگی شکل دیگه ناراحت بودن نیست. حالتیه که شما فکر می کنید تمام بدنتون فلج شده و احساس می کنید قلبتون خالیه. حالت ناامیدیه که شما حس می کنید نمی تونید هیچ کاری رو انجام بدید.

در واقع همه ی ما به نوعی بیماریم. فقط بیماریمون تشخیص داده نشده.

یک اختلال روانی یک مشخصه فردی نیست؛ وضعیت یک نفره. در نتیجه بر حسب موقعیتی که من توش قرار دارم می تونه تغییر کنه. به عبارت دیگه وقتی وضعیتتون بهتر می شه بیماریتون از بین می ره و به خاطر همینه که بهترین درمان، داشتن یه ذهن آرومه.

باید علیه رسوم غلط حرف بزنیم و بهترین تلاشمون رو بکنیم که عوضشون کنیم؛ به عنوان کسایی که هنوز زنده ایم این کاریه که باید بکنیم.

سخت ترین بیماری توی دنیا برای درمان، قلب شکسته ی پدر یا مادریه که عزادار بچشه.

یه شرط وجود داره تا بتونین کامل درمان بشین؛ نباید سعی کنین به زور زخماتونو از بین ببرین. باید قبولشون کنین و دوستشون داشته باشین. زخمامون تبدیل به نقشه ای از زندگیمون می شن. پس چطوره به جای غلبه کردن به این زخم ها، سعی کنیم به آغوش بکشیمشون؛ به خاطر اینکه زخمامون مثل جی پی اس زندگیمونن. یه نفر قبلا بهم گفته هر انسانی خودش یه دنیاست.

۱۱ نظر ۲۹ مهر ۹۹ ، ۱۸:۰۸
مهناز

North and South 2004: این مینی سریال چهار قسمته اقتباسی از رمان شمال و جنوب الیزابت گاسکله. کتابش رو نخونده ام ولی فیلمش خیلی لذت بخش بود. داستان هم درباره الیزابت و خونوادشه که به خاطر شرایطی مجبور می شن از جنوب انگلستان که منطقه ای بسیار آروم و خوش آب و هواست به ناحیه صنعتی و شلوغ شمال نقل مکان کنند. جایی که گارگران استثمار می شن و به خاطر شرایط سختی که در اون روزگار می گذرونند، عمر کوتاهی دارند.

 جدای از عاشقانه ی لطیفی که داره، دیدن شرایط خفقان آور اون محیط و کارخونه های تولید پارچه که فضاشون پر از ذراتِ معلقِ پنبه است، برای تماشا کردنش کافیه. یه جایی از فیلم الیزابت با دیدن اون شرایط می گه: فکر می کنم خدا اینجا رو به حال خودش رها کرده؛ اینجا شبیه یه جهنمِ سفیده. 

تازه، دیدن تفاوت های معاشرتی بین این دو ناحیه هم خیلی جالب توجهه :)

علاوه بر این، تماشاش مخصوصا برای کیا دلنشینه؟ برای جین آستن‌دوستان و اونایی که فیلم های مربوط به قرن هجده و نوزده انگلستان رو دوست دارن.

از اون سریالاییه که ممکنه موقع حرف زدن ازش، صدام بلرزه :)

 

                 

Sanditon 2019: و اما اقتباسِ عصبانی کننده ی سندیتون :/ اگه شما هم مثل من، جین آستن از نویسندگان مورد علاقتون بوده باشه، می دونید که سندیتون آخرین اثر جینه که متاسفانه ناتموم مونده. البته اگه اشتباه نکنم خواهرش کاملش کرده و من اونو خوندم و تقریبا خوب ادامه داده شده؛ خیلی نزدیک به سبکِ خودِ جین. اما داستان این مینی سریال رو نمی شه به جین نسبت داد. انگار ایده خام و اولیه فقط از سندیتون گرفته شده و فیلمنامه نویس و کارگردان هیچ آشنایی با کتابها و خودِ جین نداشتن. خیلی ها به خاطر همین دور بودنِ سریال از نوشته های جین، نپسندیدنش. حتی اگه از پایان بدش بگذریم و فرض رو بر این بگذاریم که فصل دومی داشته باشه که البته بعید می دونم، باز هم فکر نمی کنم روابط بیمارگونه ی این مینی سریال به مذاق جین‌دوستان خوش اومده باشه و خوش بیاد!

ولی وااااااای بازیگر نقش سیدنی؛ مخصوصا وقتی عصبانی می شد!!! و سکانس رقصشون توی لندن؛ یکی از زیباترین سکانس های این چنینی بود که دیدم با یک موسیقیِ خیلی دوست داشتنی. موسیقیش رو یافتم. گوش کنیم؛ از ثانیه هجده شروع می شه :دی به این ثانیه که رسید چشماتونو ببندید.

 

دریافت

و اگه کنجکاو شدید سکانس رقصشون با این آهنگ رو ببینید، اینو سرچ کنید: charlotte and sydney dance؛ شارلوت لباس طلایی پوشیده.

 حیف؛ می تونست سریال خیلی خوبی بشه :(((((

    

۲ نظر ۲۶ مهر ۹۹ ، ۱۷:۲۱
مهناز