شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۱۵۶ مطلب با موضوع «از همه چیز و همه جا» ثبت شده است

اشتباه می کنیم که فکر می کنیم خیلی از اتفاقات ممکن نیست برای خودِ ما هم پیش بیاد...!
۴ نظر ۱۴ مهر ۹۶ ، ۱۶:۰۶
مهناز
گاهی شرایطی باعث می شه آدم یه تصمیمی رو بگیره یا نگیره! این تصمیمی که می گیره از روی میل و خواست خودش نیست... بعدها متوجه می شه که شایدم خوب شد که این جوری پیش رفت اما یه نکته هست و اونم این که کاش خدا از همون اول نمیذاشت که همچین شرایطی باشه و کاش اون تصمیمی رو که میل دل بود به صلاحش میدونست....
آن چه دلم خواست نه آن می شود....
" علامه طباطبایی"
۳ نظر ۱۴ مهر ۹۶ ، ۰۸:۰۸
مهناز

.

دلم می خواد تمام ناراحتی ها و غم ها و دردا و .... رو روی برگه های کاغذی بنویسم بعد مچالشون کنم و محکم بکوبم به دیوار...! بلکه خستگیم در بره!

در می ره؟!!!!!!!!!!!
۰ نظر ۱۱ مهر ۹۶ ، ۱۵:۱۳
مهناز
یه جوری ترسوندم که داشتم سکته می کردم! بعد در عین اینکه هر دو داریم می خندیم دلش برام می سوزه :||||| اما بازم معتقده باید گاهی همچین کارهایی بکنیم و کیفشو ببریم !
نکنید عزیزان! از این کارها نکنید!
ناگفته نمونه من خودم یه زمانی استادی بودم تو کار ترسوندن دیگران اما از وقتی که یه جایی خوندم که برای کلیه های فرد ترسنده ضرر داره، با احتمال یک درصدی اینکه ممکنه درست باشه، دیگه میشه گفت تقریبا دست از این شیطنت کشیدم!!!واقعا هم سابقه ی درازی تو این کار دارما و چه لذت هایی که نبردم ؛)))) الان دارم ضربت های همون شیطنت ها رو نووووش می کنم... انقدرم بدم میاد منو می ترسونن. قلبم میاد تو دهنم و حرصم می گیره... دلتون میاد اصلا؟!!!!نکنید عزیزان من! نکنید...
۵ نظر ۱۰ مهر ۹۶ ، ۱۴:۰۴
مهناز
حقیقتش با اشعاری که ترجمه میشن نمی تونم ارتباط بگیرم و برام اونقدری دلنشین نیستن که مشتاقانه برم سمتشون.
به نظرم این جور می رسه که با ترجمه فقط جسما منتقل می شن و روحشون جا می مونه؛ این روح رو از دست میدن، برا همینه که کمتر شعری هست که ترجمه شده باشه و واقعا به دل بشینه اما درباره آثار منثور فرق می کنه شاید کوتاه و بلندی اثر تاثیر زیادی تو این مورد داره. برای این که شعر کوتاهه و شاعر تمام احساسش رو می خواد تو همون چند کلمه بیان کنه، احساساتی که فقط با اون کلمه ها می شه بیانش کرد و با قواعد مختص به همون زبان مبدا!
# دوستت دارم من ای درجسم عالم جان حسین
آذری می خوانمت جانیم سنه قوربان حسین
۶ نظر ۰۴ مهر ۹۶ ، ۱۵:۱۴
مهناز

ما قدرت خیلی چیزها رو دست کم می گیریم. شاید  دوست داریم که دست کم بگیریم یا شایدم عادت کردیم که دست کم بگیریم. باید بیشتر حواسمون باشه به آدم های دور و برمون. به نوشته ها و کتاب هایی که می خونیم و فیلم هایی که می بینیم و خیلی چیزهای دیگه. 

ممکنه حتی بدون این که خودمون بخوایم یا متوجه باشیم؛ شبیه کسی بشیم که دوستش داریم و یا حتی دوستش نداریم یا اونقدر تحت تاثیر قرار بگیریم که اون قسمت از خود خوبمون رو که نباید،فراموش کنیم...
۵ نظر ۰۳ مهر ۹۶ ، ۰۷:۳۰
مهناز
دل کندن... دل کندن... دل کندن... دل را کندن!!!
۴ نظر ۳۱ شهریور ۹۶ ، ۰۶:۴۰
مهناز

مشهدی بابایم رفت... به خاطره ها پیوست... به همین سادگی نه! به تلخی...بدون اینکه در این روزهای آخر بتواند یک دل سیر بچه هایش را نگاه کند. چرا؟! برای اینکه خدا دردها را با هم می فرستد!

هیچ وقت فکرش را نمی کردم زمانی می رسد که موقع ورق زدن آلبوم ها به جای لبخند زدن، غصه ام بگیرد و هی تند و تند رد شوم؛ گاهی بدون حتی نیم نگاهی...! نه به این زودی...بهمون حق بده که سرمونو بالا بگیریم و ازت گله کنیم و دلخور باشیم. تو بزرگ و خدایی؛ پس بهمون حق بده خیلی وقتا طاقتمون کم شه. خب؟!
+ ما اگر ز خاطر خدا نرفته ایم
 پس چرا به داد ما نمی رسد
ما صدای گریه مان به آسمان رسید
ازخدا چرا صدا نمی رسد...
# فریدن مشیری بسیار عزیزم.
۰۵ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۳۷
مهناز

دیروز دلمان گرفته بود و در این بین نمی دانم از کجا خدا دوست جان را فرستاد و خنده را بر لبانم نشاند.هیچ وقت دلم نخواسته این ضرب المثل دل به دل راه دارد را باور کنم. اکثر وقت هایی که خواسته ام این اتفاق بیفتد نیفتاده. به نظرم خیلی هم دل به دل راه ندارد...خلاصه که قرار شد سه نفری روزمان را با هم بگذرانیم. قرارمان در کتابخانه بود :) کتابهای دلبری گرفته ام که لحظه شماری می کنم برای خواندنشان اگر وقت کنم؟! نه این که خیلی کار دارم ها، نه...!به نظرم هر سه مان گرفته بودیم با وجود لو ندادن هایمان؛ باید بپذیریم که گاهی هم پیش می آید که نمی توانیم حال همدیگر را خوب کنیم...نه این که نخواهیم...شاید همیشه هم خواستن توانستن نیست! نمی دانم!خدا را شکر که همدیگر را داریم...بگذریم... بر لب جوی؟! نشسته گذر عمر دیدیم... 

         دریاچه

 + سمت چپ  گوشه ی بالایی تصویر را با دقت نگاه کنید و ردش را بگیرید... به صورت اتفاقی این حرکت  ثبت شده. سحری استعداد وافری در این کار دارد و ما را وا می دارد تا هنرمندیش را به تماشا بنشینیم و گذر عمر را سعی می کند هیجان انگیزناک کند! با رقص سنگ روی آب!

+ تغییر کردن خیلی خیلی سخت است.

+ دلم برای خودم می سوزد وقتی دلم برای خودم می سوزد...

++ سیمین بهبهانی

 دلم گرفته ای دوست هوای گریه با من

گر از قفس گریزم کجا روم کجا من

کجا روم که راهی به گلشنی ندانم

که دیده برگشودم به کنج تنگنا من

نبسته ام به کس دل، نبسته کس به من دل

چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

ز من هر آن که او دور چو دل به سینه نزدیک

به من هر آن که نزدیک از او جدا جدا من

نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی

که تر کنم گلویی به یاد آشنا من

ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟

که گویدم به پاسخ که زنده ام چرا من؟

ستاره ها نهفتم در آسمان ابری

دلم گرفته ای دوست هوای گریه با من... 

هوای گریه با من...

+ از امروز هوا پاییزی تر شده. خنک تر و نم نم باران هم غافلگیرمان کرد. احساس می کنم که به خاطر این هوا، حال مسافرها خیلی خیلی خوب است. امیدوارم که بهشان خوش بگذرد... 

+ به قول محمود وزیری؟! :)))) تا چه پیش آید زین پس...

۴ نظر ۲۶ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۳۵
مهناز
کاش می شد... کاش بعضی لحظه ها موندنی بودن. 
گاهی وقتا یه خاطره برای اینکه لبخند بزنی به تنهایی کافی نیست.
۲ نظر ۰۷ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۵۹
مهناز
فکرشو بکنین حدودا بعدِ شش سال از دانشگاه بهم زنگ زدن میگن بیا هدیه اتو ببر.:|||
بعد از کلی فکر یادمون اومد که اون سال تو یه ختمی شرکت کرده بودیم. تازه قرارم نبود چیزی بهمون بدن! چه روزای خوبی بود...هعییی... یادش بخیر.
+ هدیه اشون یه کتاب مذهبی، دینی بود :)
۴ نظر ۱۰ تیر ۹۶ ، ۱۴:۲۰
مهناز
چند روزیه که هر وقت چند دقیقه ای بیش تر، مطالعه می کنم، احساس می کنم، هر لحظه ممکنه چشمام از حدقه دربیان. فکر می کنم به خاطر ماه رمضون باشه.
۵ نظر ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۴۹
مهناز

دیروز صبح اول وقت رفتیم رای دادیم:)

امروز و این هفته هم بگذره دیگه با آرامش به زندگی ادامه میدیم.حالا تو این یه هفته یا غصه می خوریم یا هر لحظه لبخندمون عمیق تر میشه. شایدم اصلا تو غصه هامون مو پیدا کردیم دیگه غصه نخوردیم به قول کلاه قرمزی جان! خلاصه این که می گذره (چه استدلال و نتیجه ی عمیقی! معلومه که کلی روش فکر کردم)
فقط اینکه مثل همیشه حیف این همه کاغذی که حروم شد. یکی نیست، نبوده و فکر نکنم که یه روزی باشد و به این نامزدهای محترمِ شوراها بگه که آخه آدم که به اسم و قیافه های شما نمی خواد که رای بده. حداقل یه چند کلمه از افکار و برنامه هاتون می نوشتید. من که فقط به عنوان چرک نویس از تبلیغاتتون استفاده می کنم و لا غیر تازه کلی از چرک نویس های انتخابات قبلی هم باقی مونده... کسی نیست بهشون یادآوری کنه.
+ جنگ طلب، خشونت طلب و متحجر؟!
 
۳ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۵:۵۰
مهناز
پدربزرگ جان کمی ناخوش احوال بودند و هفته های قبل بیمارستان بستری بودند.داییم هم به عنوان همراه پیششون می موند. از قضا :) با بیماری هم اتاق بودند که قرار بوده عمل بشه. این دایی خان ما هم وقتی مشکلشون رو فهمیدن، با یه گیاهِ ساده، مشکلشونو برطرف کردند. روز بعد که دکتر اومده برا معاینه، تعجب کرده بوده از بهیود وضع بیمارش و خب عمله منتفی شده و بیمار عزیز مرخص.
گاهی وقتا مشکلا ساده تر از اون چیزیه که فکرش رو می کنیم و راه های آسون تری هم برا حلش هست. آسون ترین و دمِ دست ترین راه، همیشه بهترین نیست ؛))))))
۶ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۲۵
مهناز
امروز قرار شد با دوستان بریم بیرون؛ باد می زد شدید. هوا چندان خوب نبود. اونقدرر که خواهرم می گفت مهناز یه دو کیلویی سنگ به خودت آویزون کن باد نبردت :|||ولی نمی دونست که قراره من امروز عاشق همین بادِ شدیدِ دوست داشتنی بشم. یعنی تا به امروز از باد بدم میومد شدید... خلاصه که چنان حالمو خوب کرد که نگو... :)
رفتیم شهربازی و سوار یکی از این وسایلا شدیم که برا خودش داستان داره...یکی از بچه ها هی اصرار داشت که سوار یکی از اون خطرناک ها که هیجان بیشتری داره بشیم. منم می گفتم بابا این چه جرأتی داره نگو تا حالا اصلا یه ساده ترش رو هم امتحان نکرده. بالاخره راضیش کردیم که یه ساده ترش رو امتحان کنه. چشمتون روز بد نبینه تا برسه خونشون سرش گیج می رفت و حالش بد بود...
این سحری رو هم به زور پس از سال ها راضی کردیم که همراهیمون کنه. اصلا می گفت تا حالا این جوری خالی نشده بود. جیغ زده بود و حالش خوب شده بود:))))))
خلاصه این که کلی خودمون رو خالی کردیم و برگشتیم.
راستی روزتون هم مبااااارک :)
۳ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۲۰
مهناز

من اصلا نمی فهمم چرا هر کسی می تونه کاندید ریاست جمهوری بشه!

 چرا نباید قوانین درستی تدوین بشه که جلوی این مسخره بازی ها گرفته بشه واقعا؟! چرا اون قوانینی که کمی باید سخت گیرانه تر باشه و جدی تر این جوری به بازی گرفته شده ! وقتی قوانینی این چنین به درد نخورند همون بهتر که اصلا هیچ قانونی نباشه! چرا مثلا یه بچه 3،4 ساله می تونه کاندیدا بشه یا یه پیرمرد نود و چند ساله؟!! چرا کسی که تحصیلاتش حتی سیکل هم نیست می تونه کاندید بشه. من می فهمم که هشتاد،نود درصد رد صلاحیت میشند ولی آخه چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟!!حداقل قانون به نظرم گذاشتن یه شرط سنیه 18 به بالاست. چرا به این شدت خودمون رو مسخره می کنیم؟! به مضحک ترین شکل ممکن!به نظر من اگه این قوانین بعد از برگزاری این دوره از انتخابات اصلاح نشه، جای سوال داره واقعا!!! اون موقع باید به عقلامون بیش تر شک کرد.والسلام.
۳ نظر ۲۷ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۴۱
مهناز

از نظر خودم اونقدر قشنگ شدن که دلم خواست بزارمشون تو وب تا شما هم ببینید. خیلی خیلی بهتر از اونی شد که تو فکر و خیالم بود:)))

عروس و داماد و که خیلی دوست داشتم. اصلا بعد از درست کردنشون کلی ذوق زده شدم...  اون تخم مرغ کوچولوها رو هم با لاک و اکلیل تزئین کردم... بعد از مدت ها یه لاک گرفتم اونم به نیت همین تخم مرغ ها، خودم عاشقش شدم. خوب شد تخم مرغا کم بودن وگرنه کل لاکم به فنا می رفت... رنگ خاصی داره که نمی دونم بهش چی می گن. یه رنگی بین نقره ای و طلائیه.بعد هم نمی دونستم کاغذ کشی با چه چسبی به هم می چسبه! هر چسبی امتحان کردم نشد. عصبانی شده و ابتکار به خرج دادم :)))) و با روبان به هم چسبوندمش تا باشد که مکانی برای این عروس خانوم و آفا داماد درست کرده باشم. 

+ روزمادرای مهربون مبارک. مادراتونو ببوسید؛ این بهترین هدیه است براشون.

+ عیدتونم پیشاپیش مبارک باشه...ان شاا... که امسال سال خوبی برای همه مون باشه. الهی آمین. لحظه سال تحویل برا همدیگه دعا کنین...

+ تنها پس از یک ساعت و چند دقیقه دیگر، امروز می شود پارسال... به همین سادگی...سال نوی همه اتون مباااااااااااااااااارک.

           تخم مرغ رنگی1تخم مرغ رنگی 2

           تخم مرغ رنگی 5تخم مرغ رنگی 3


۵ نظر ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۰۷:۳۰
مهناز
این دوست جان من خیلی بامزه است و ما تقریبا هر بار همدیگر را می بینیم این سوال را از هم می پرسیم که ما واقعا چگونه دوست شدیم؟!! منِ آرومِ کم حرف با سحرِ شیطونِ خوش سخن...؛) 
یادم هست که ترم اول دانشگاه انصراف داد و رفت تا کار دیگری بکند و ما هنوز دوست نبودیم و تنها شماره هم را داشتیم و پیامک دادن ها کار خودش را کرد و وقتی راهی که می خواست برود به بن بست خورد و کاری که می خواست بکند نشد که نشد دوباره برگشت و می دانید که من چقدرر حس کردم خدا حواسش به من هست؟!! خب معلوم است که نمی دانید.
من خجالتی بودم اما او کنار من، در نیم قدمی من، در صندلیش مچاله شده بود، بنابراین با لبخندی ملیحانه ؛) پیشنهاد کردم که نزدیک تر شود و نزدیک شد و نزدیک شد و نزدیک... (تازه از بس هول شده بوده فکر می کرده بهش می گم یه کم صندلیتو بکش اون طرف تر)
گاهی که حرف کم می آوریم شروع می کند به زمزمه کردن برای خودش و ما را مستفیض می کند. مهم نیست که چه بگوید مهم این است که حرف بزند حالا یا ترانه ای زمزمه می کند یا شعری می خواند یا سوالی می پرسد که جوابی ندارد یا خودش سوال می پرسد و خودش هم جواب می دهد یا به جان من غر می زند که تو چرا حرف نمی زنی و من هم طبق معمول همیشه مثل مجسمه ای سر به زیر می گویم که گفتنی ها را گفتم، دیگر چه بگویم تو حرف بزن من گوش می کنم...شده حتی اکثر اوقاتمان به سکوت می گذرد با این حال خداحافظی نکرده، دلمان برای هم تنگ می شود. گاهی آنقدر با هم بحث می کنیم که ممکن است کار به دعوا و دلخوری هم بکشد و این به این خاطر است که سلیقه هایمان با هم متفاوت است یا شاید هم نه زیادی هر دو مغروریم و اصلا دوست داریم حقیقتی را که طرف مقابلمان می گوید خودمان کشف کنیم. مثلا من چندبار به این دوست کتابخوان تر از خودم پیشنهاد دادم که جین ایر را بخواند و هی مرا مسخره کرد و هی  نخواند و نخواند و تازه بعد از گذشت دو سال از پیشنهاد من گفت: هی مهناز جین ایر رو بخون فوق العاده است و من همین طوری ماندم :|||||| تازه خلاصه اش را هم خوانده بود و اعصاب مرا بیشتر به هم ریخت...
از تفاوت های دیگرمان این است که مثلا عصبی می شود من لپ نداشته اش را ببوسم و از این لوس بازی ها بدش می آید تازه ممکن است چندشش هم بشود. حتی نمی گذارد درست و حسابی بغلش کنم. خلاصه این که به زور دست می دهد. البته می دانم این ها را بخواند ممکن است کلی بخندد و بگوید که پوست از کله ام می کند ولی چه کار می توانم بکنم می خواست این گونه نباشد. اصلا به من چه...به من چه که عاشق جمالزاده است :| یا بازی فلان بازیگر را دوست دارد که نقشهایش را غالبا مصنوعی بازی می کند، یا صدای فلان خواننده را دوست دارد. یا مثلا رستم دستان را دوست می دارد و دلیل های من قانعش نمی کند...ولی تصور ادای گردآفرید درآوردنش همیشه خنده را روی لبهایم می آورد...
آه یادم افتاد که یک وجه اشتراک داریم و آن هم لاغر بودنمان هست و هر دو هم کلافه و او بیشتر از من حرص می خورد و هر دو چقدر خوشحال می شویم که کسی به ما بگوید : اِ چقدر چاق شدی :))
این همان سحری است که با همان بیت سیاوش کسرایی ذوق می کند و می گذارد به پای این که روی سخن آرش با اوست؛ زهی خیال باطل:  درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود/ که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود...از بحث خارج نشویم. 
خلاصه اینکه دوستش دارم و می دانم که او مرا دوست تر دارد ؛))) با اینکه کلی همدیگر را حرص می دهیم؛ یعنی تصور کنید هر چه را من دوست دارم او دوست ندارد و برعکس.می بینید که سلیقه هم ندارد. خلاصه تر این که سعی می کنیم مسالمت آمیزانه! با هم کنار بیاییم.
دلم برای آن روزهایی که در کلاس بودیم و در حالی که استاد درسش را می داد ما بی خیال حواسمان جای دیگری بود و با هم مکالمه کتبی داشتیم تنگ شده، حتی برای اینکه کتابم را با خودکار خط خطی کند و من حرصم بگیرد و او بگوید که تازه دلتم بخواد با این همه احساس برات چیز میز نوشتم و...آه راستی یادم رفت بگویم نمی دانم که این دخترک به مادرش درباره من چه گفته اما ندیده مرا دوست می دارد و هر وقت سحر بخواهد مرا ببیند از آن نان ها و فطیرهای خوشمزه محلی برایم می گذارد تا بیاورد و سحر هی حرص می خورد و حسودیش می شود. حیف که الان به اینترنت دسترسی ندارد تا مرا بخواند شاید حوصله اش هم نکشد، فقط می خواستم بگویم خیلی وقت است که دلم هوای همان نان های دست پخت مادرت را کرده دختر... و ایضا هوای خودت را ؛) مدت زیادی است که حرص نخورده ام... وقفه بین دیدارهایمان دارد به 6 ماه 6ماه می رسد... حواست هست؟!!!
می دانید... دوستیمان به سلامتی و مبارکی هفت ساله شد...البته دو دوست 7 ساله دیگر هم دارم که شاید روزی درباره شان نوشتم...
+ببخشید خیلی طولانی شد. تازه جلوی خودم رو گرفتم. معلومه چقدر کم حرفم نه؟!! دارم شک می کنم به کم حرف بودنم
++  یک چیزی خیلی بیشتر از یک چیز، بگویم. کمک هایش و دوستی هایش هیچ وقت یادم نمی رود. می دانید او با اندکی اغماض تنها کسی است که می داند من عاشق گل یاسم.
۶ نظر ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۴۵
مهناز
... - تو چطوری؟ چیکار می کنی؟!
- خودمو به خواب زده بودم.- :| 
حالا چرا خودتو به خواب زده بودی؟!
- من که خوابم نمی بره گفتم خودمو سرگرم کنم.
- :|||||||||||||||خود را به خواب زدن سرگرمی جدیدی است عایا؟!!
- باید یه جوری از خواهری کار بکشم یا نه؟!!!!
به قول فامیل دور: من دیگه حرفی ندارم ...
۲ نظر ۳۰ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۳۰
مهناز
رفتم بوفه بیمارستان:
- یه آب معدنی لطفا
-بزرگ یا کوچیک.
- بزرگ مرسی...
- طعم دار یا بی طعم؟
-  هوووم!!!!!!.... 
- فرقی نمی کنه.
- حتما چون واسه مریض می برین برا همین فرقی نمی کنه :)))
- :|:|
هیچی دیگه برداشته به جای آب معدنی بهم آب میوه داده.بعد که براش توضیح دادم. می گه خب اینو از اول بگو. میگم همون اول گفتم شما انگار حواستون پرت بوده. می گه پس چرا وقتی می گم چه طعمی باشه می گی فرقی نمی کنه.می گم والا به خدا من فکر کردم حتما جدیده دیگه. آب معدنی طعم دار:|
هیچی دیگه هر دومون زمین رو گاز زدیم از شدت خنده :)
اومدم خونه تعریف کردم می گن پت و مت بودین دیگه...
+ ولی یه سرچی کردم تو اینترنت دیدم نه همچین آب های طعم داری وجود داره انگار :)))
۴ نظر ۱۵ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۲۸
مهناز