شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

۱۵۶ مطلب با موضوع «از همه چیز و همه جا» ثبت شده است

دوستم برام نوشته:

Mahnaz Inketabalie

پس از مدتها زیر و رو کردن حافظه ام و فرهنگ لغات و قطع امید از خودم، تازه متوجه شدم نوشته: این کتاب عالیه :||||

:))))))))))))))))))))))))))))))

خدایا این دل خوشی ها رو از ما نگیر ؛)

۴ نظر ۰۴ فروردين ۹۷ ، ۲۱:۰۸
مهناز

در حالی که صورتت از بخور، سرخِ سرخ شده باشه، مهمون بیاد :|

۵ نظر ۰۴ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۲۳
مهناز

تقریبا یه ربع مونده بود سال تحویل شه، برقا رفت :| هول هولکی لباسامو که بوی دود می داد عوض کردم، آخه امسال ما دو بار چهارشنبه سوری داشتیم. یعنی دو بار آتیش روشن کردیم :)) خیلی حس خوبی داشت... بعدش تو تاریکی خونه نشستیم و از رادیو شنیدیم که سال تحویل شد، تو تاریکی همدیگر و تحویل گرفتیم، روبوسی کردیم و چند دقیقه ای نمی شد که نشسته بودیم، برق اومد :) خواستیم شاممونو بخوریم دوباره برق رفت :| همین که برق اومد مهمونا هم رسیدن :) بلند شدم پذیرایی کنم وسطش برق رفت :| بعدش هم هی می رفت و می اومد تا اینکه بالاخره رضایت داد به اینکه مهمونِ ثابتمون باشه:))))))

بماند که شامو اصلا نفهمیدیم چه جوری خوردیم بین رفت و آمد برق و مهمونا ؛)

عمه ام اینا موقعی که برق نبود، اومدن؛ قشنگ مشغول پذیرایی از خودشون بودن که برق اومد... می گیم آخیش؛ میگه اَااااه... خیلی حیف شد داشتیم با خیال راحت از هر چی که دوست داشتیم می خوردیم؛ بعد منفجر می شه از خنده؛ ماشا الله شنگول بود :))))))

اولش که برق رفت حالمون گرفته شد! کلی غر زدیم اما خب چه اشکالی داره... عید امسالمون متفاوت تر و بامزه تر بود با کلی حس خوب... اون از چهارشنبه سوریش، اون از رفتن برق، این از این  همه حس و حال خوب و مهم تر از همه تقارنش با ماه رجب... و فرصتی که خدا بهمون داده تو این شبای عید که شب آرزوها هم باشه و دعاهامون رو روونه آسمونش کنیم... 

 انگار امسال قراره همه چی متفاوت باشه و خوب تر... 

الهی که برای همه پر از سلامتی و خوشبختی و دلِ خوش و عشق باشه. الهی آمین.


۴ نظر ۰۲ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۳۳
مهناز

رفتم کتابخونه دنبال چند تا کتاب نسبتا جدید... کتابدار محترم می گه دست خودمه بعد از اون هم قراره بدم به یکی از همکارای دیگه ام ان شا الله بعد عید بیای در دسترسه.

البته من با اینش کاری ندارم اتفاقا خیلی هم خوبه که کتابدارها که فرصتش رو دارند کتابهای خوب خوب رو زودتر بخونند اما مشکل اینجاست که تو سیستم ثبت نمی کنند و من تا همین چند روز پیش هر کتابی رو که می خواستم سیستم اعلام می کرد که هست اما خب میرفتی دنبالش می دیدی سر جاش نیست...

الانه که باید گفت ای دل غااااااافل.... :|

۶ نظر ۲۰ اسفند ۹۶ ، ۱۷:۲۹
مهناز

کسایی که تا باهاشون حرف می زنی در شوخی رو باز می کنن و هرچی که به فکرشون می رسه میگن و باهات شوخی می کنن، گاهی حتی بدون این که رو حرفایی که میزنن فکر کنن، باید خودشون جنبه ی پذیرش یک شوخی ساده و معمولی رو داشته باشن.  

۵ نظر ۱۷ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۰۶
مهناز

به نظرم درست نیست به کسانی که مخالف و منتقد یک اصل باشند اون هم با دلایل منطقی، برچسب بی عقل بودن زد! این حرف ها نمی دونم با استناد به چه چیزی گفته می شه اما ار هر زاویه ای که بهش نگاه کنی درست نیست! 

نمی دونم بر چه اساسی این همه حق برای خودتون قائل می شین!

۶ نظر ۱۶ اسفند ۹۶ ، ۱۵:۳۹
مهناز

وقتی بهش رسیدیم به دیوار تکیه داده بود. معلوم بود که خسته است. داشت نفس نفس می زد. می خواست بره خونه پسرش. آدرس دقیق پسرش رو نمی دونست؛ فقط چشمی بلد بود و هیچ شماره تلفنی هم ازش نداشت. خیلی نحیف بود و پاهاش چندان قدرت حرکتی نداشتند. گوشاش کمی سنگین بود و سعی داشت جلوی هر ماشنی رو که از اونجا رد می شد بگیره تا اونو تا خونه پسرش برسونه اما ماشین ها اکثرشون سرویس مدارس بودند و معذور!

چند نفری جمع شدند. پیرزن دوست داشتنی که خستگی از چشماش و حرکاتش پیدا بود یک دفعه اسم پسرش رو آورد؛ اسم خاصی بود و یکی از کسایی که اونجا جمع شده بودن می شناختش :)؛ مغازه ی نوه اش رو بلد بود و قرار شد که ببردش همونجا و آدرس بگیره و پیرزن رو به سرمنزل مقصود برسونه...


خدا رو شکر. دلمون داشت می ترکید. امیدوارم صحیح و سلامت به خونه ی پسرش رسیده باشه.

خدا حواسش هست؛ حواسش جمعه ؛)))

۴ نظر ۱۴ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۰۳
مهناز

بعد از روزها چشم انتظاری بالاخره یک جوانه ی کوچک مشاهده شد.

هسته های نارنجی که کاشتم یه جوونه ی کوچیک زده... یه معجزه ی کوچیک... 

۶ نظر ۱۴ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۴۸
مهناز

میهن بلاگ مدام داری بهم اصرار می کنی بیا چمدونت رو جمع کن و برو!

هِی من خودمو می زنم به اون راه! هی تو ول کن نیستی!
هی دلم می خواد بهونه و دلیل بیارم برای موندن هِی نمیزاری...!
من آدم رفتن نیستم ولی یهو دیدی جدی جدی دیگه قید سادگیت رو زدم و وسایلمو جمع کردما!اون وقت ممکنه دیگه برنگردم حتی اگه هزار بارم دلم تنگ شه!
دیگه مهم نیست. بالاخره میرم اما دلم می خواد وقتی یادت میفتم حالم خوب شه! دلم نمی خواد با این حال نزارت بزارمت و برم!
 
+ دلم می خواست عنوان پست رو بزارم "رفتن یا نرفتن، مساله این است" اما به حرمت تو ازش گذشتم ؛))) تو عنوان جذاب تری هستی ؛)
+ امضا:مهنازِ تو :)))))
۶ نظر ۱۷ بهمن ۹۶ ، ۰۸:۴۸
مهناز
گلی استعداد عجیبی داره در این که یک فیلم عاشقانه رو تبدیل به یک کمدی تمام عیار بکنه:))))
دیروز به جای تماشای یک فیلم عاشقانه کنارش، داشتم یه فیلم طنز می دیدم!
به قول آقای همساده یعنی داغون شدماااااااا
۵ نظر ۱۶ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۱۰
مهناز
ننه، دیروز، میشه گفت پس از سال ها رفت بازار!موقع رفتنش پر از شوق بود؛ وقتی برگشت، این شوق و ذوق بیشتر هم شده بود! مطمئنم پس از سال ها خیلی لذت برده بود...گلی برامون از شوق و ذوقش گفت! خودش هم همین طور!
نباید انقدر غرق روزمرگی شد که برای اتفاقات هر چند کوچیک و عادی، شوق نداشت! روزمرگی آدم ها رو عوض می کنه! گاهی در جهت خوب گاهی هم برعکس! حواسمونو ازمون می گیره! 
حواستونو جمع کنین ؛)
۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۰۴
مهناز
تو یه همچین روزی، من پاش به دنیا باز شد و قطعا باعث خوشحالی چندین نفر شد...
۹ نظر ۲۲ دی ۹۶ ، ۰۶:۴۸
مهناز
مطلقا از هیچ کسی انتظار و توقع اینو نداشته باشید که ناراحتتون نکنه!
۷ نظر ۲۱ دی ۹۶ ، ۰۷:۰۸
مهناز
تنها روزی که کتابخونه ها شلوغ میشه روز کتابه!امسال علاوه بر ثبت نام رایگان، سیم کارت رایگانم میدادن :) و همین طور خوشنویسی رایگان از هر متنی که خودت بخوای به شرط کوتاه بودن ولی خب این ذهنی که ما داریم تو همچین شرایطی قفل می کنه. تنها جملات و بیتایی که به ذهنم رسید همینا بود بقیه اش اونقدر زیاد عاشقانه بودن که بی خیالشون شدم :|  پایینیه مصرع اولش مال منه، دومی مال دوستم.تازه می تونستی به عنوان مدل هم بشینی و از چهره ات طراحی کنند! مدل بودن واقعا سخته ها! به خصوص اینکه بشینی و چند نفر بصورت همزمان هی زل بزنن بهت!همین شب 24 ام انگار اینجا هم زلزله پنج و چند ریشتری اومده ولی ما اصلا حسش نکردیم! خدا رو شکر.بازی ایتالیا و سوئد چقدر هیجان انگیز بود! خیلی وقت بود دلم تا این حد پرپر نزده بود برای بردن تیمی. چرا ایتالیا باید ببازه؟! جام جهانی بدون ایتالیا مزه اش کمتره!گوش کنید: نزدیکای پاییز سینا شعبانخانی.

         خطاطی 2خطاطی  
                               خطاطی3
۴ نظر ۲۶ آبان ۹۶ ، ۱۵:۳۱
مهناز

زلزله ی دیشب رو ما هم احساس کردیم. اونقدر قوی بوده که ما هم حسش کردیم. داشتم فیلم می دیدم که احساس کردم سرم داره گیج میره... اصلا یه لحظه هم به ذهنم خطور نکرد که ممکنه زلزله باشه، گفتم حتما حالم بده و الان خوب میشم؛ بعد دیدم بابا بلند شد گفت زلزله است!!!!  

همه امون حس کرده بودیم سرمون گیج میره و حالمون خوش نیست و به خیال خودمون به همدیگه نگفته بودیم که همو ناراحت نکنیم! غافل از این که حال زمین خوب نبوده! 
خدا همه ی درگذشتگان این زلزله رو بیامرزه و به خونواده هاشون صبر بده و ان شا الله که خسارات جانی دیگه بیش تر از اینی که هست نباشه. آمین.
 
نزدیک بود بهشون بگم بهش سلام برسونید! به کسی که دیگه نیست! چقدر نبودش رو حس کردم! بعد لال شدم ...
 
۲ نظر ۲۲ آبان ۹۶ ، ۰۷:۰۹
مهناز

میگم چرا این خواهر و برادر من، دست از سر من بر نمیدارن، نمیزارن بخوابم؟! :(

درست سه شبه که الکی منو از خواب بیدار می کنن و سر به سرم میزارن که مهناز دوباره هذیون گویی هات شروع شد؟!کدوم هذیون گویی؟! من که تازه چشامو بسته بودم، وسط یه خواب شیرین بودم که با سر و صداهای شما بیدار شدم. الانم که دارم باهاتون حرف میزنم! 
وااای این دوباره شروع کرد. داره هذیون میگه بخوااااااااب بخواااااب. ناااازی... ناااازی...فردا بهش بگیم داشتی هذیون می گفتی باز باور نمی کنه! یادشم نمیاد!
ای بابا به خدا بیدارم. شماها خواب میزارین برا آدم :((((
 اااالهی... نچ نچ نچ... حالش بده ها... بخوااااب، بخواب.
عد فرداش باز برا منو خودشون و مامان تعریف می کنن و میخندن و سر به سرم میذارن.برا یکی دو بار بامزه استا اما دیگه... دیشب کاملا کلافه ام کرده بودن. دوست داشتم هر دوشونو بگیرم بزنم یعنی! :دی
 
من اینا رو چی بگم؟!
 اصلا چرا همه دوست دارن سر به سرم بزارن؟!!! 
خدایا سر به سرشون بزار لطفا ؛) 
 
+گوش کنید. قشنگه: شوخی حمید هیراد.
۵ نظر ۱۵ آبان ۹۶ ، ۱۴:۳۰
مهناز
میگن وقتی کسی دلتنگت باشه و بهت فکر کنه، خیلی درصد :) احتمال داره که تو خوابش رو ببینی!!! عجبااا من که معتقدم برعکسش درست تره؟! یعنی من اگه دلتنگ کسی باشم و به فکرش، ممکنه خودم خوابش رو ببینم نه اون خواب منو؟!!! اینجوری درست تر به نظر نمی رسه؟!
داشتم راز می خوندم؛ همون قانون جذب! به نظرم درست نیست که تو هیچ کاری نکنی و بعد به اون چیزی که فکر می کنی برسی! یعنی بدون تلاش نمی شه. البته این کتاب نکته های مثبتی هم داره: تشویقت می کنه به مثبت اندیشی و اینکه سعی کنی خواسته هات رو از یاد نبری و بهشون فکر کنی، خودت رو باور و دوست داشته باشی! و بعضی نکات مثبت دیگه که به نظرم تاثیر زیادی هم میزاره. یا اینکه خوبی کنی خوبی می بینی خب آره ولی شاید همیشه اینجور نیست و اونی که بهش خوبی کردی اصلا حواسش نیست یا خوبی رو نمی فهمه اما بالاخره تو نتیجه کار خوبت رو می بینی شاید نه از جانب اون شخص. درباره بعضی اتفاقات کوچیک که مثلا به کسی فکر می کنیم و بعد یه پیام ازش دریافت می کنیم میشه مثلا اسمش رو گذاشت قانون جذب ولی اینکه به یه مقدار زیادی پول فکر کنی و هیچ کاری نکنی و همون مقدار بیفته تو بغلت! نه. یا اینکه به جنگ و بدی ها و ستم هایی که تو این دنیا اتفاق می افته میفته فکر نکنیم!!!! و یا به فقر و فقرا فکر نکنیم چون همونا رو جذب می کنیم؟! شاید یکی برنامه خوبی براشون داشته باشه و کاری بتونه براشون بکنه؟! هووم؟!
 اینکه هیچ کاری نکنی و به صرف فکر کردن به آرزوهات به اونا برسی اوووم...؟! فقط شاید گاهی شانس باهات یار باشه! خلاصه اینکه باید یه حد و حدودی برای این قانونِ نه چندان علمی قائل شد و نه اینکه همه اش رو پذیرفت.  باید عاقلانه سنجیدش! فقط نباید غرق رویا شد! نباید خیلی غرق شد!
خدا درباره  قانون جذب بهتر تری بهمون گفته: از تو حرکت از من برکت... شکر نعمت نعمتت افزون کند... و این که کار درست رو انجام بده، تلاشت رو بکن و بقیه اش رو بزار به عهده خدا... و دعاااااااا...از خود خدا انتظار داشته باشیم، سپاسگزاری کنیم و بهش ایمان داشته باشیم...باور، ایمان و امید...باید اینا رو هم در نظر داشت.
به هیچ کدوم از سرویس های وبلاگ دهی اعتمادی نیست، بلاگفا، پرشین بلاگ و بلاگ اسکای، زمان نه چندان دوری کاربراشونو ناراحت کردن و گاها از دست دادن... حواستون باشه بک آپ بگیرید البته اگه نوشته هاتون براتون مهمه!
چرا بعضی ها موقع حرف زدن و سخنرانی فکر می کنن هر چی کلمات رو بکِشن تاثیرشون زیادتر هم میشه؟!!! همیشه که اینجور نیست! کلمات رو نکُشیم! لطفا!
+ گوش کنید: خواستنی امیرحسین آرمان
۴ نظر ۱۲ آبان ۹۶ ، ۱۶:۱۷
مهناز

بهم میگه دوست دارم تو اوج خوشبختی از این دنیا برم!

می گم آخه چرا؟! من که حاضر نیستم هرگز تو اوج خداحافظی کنم!
میگه چند سالی خوشبخت باشم؛ مزه ی خوشبختی رو حس کنم و بعد...
داشتم تمام سعیم رو می کردم که بهش بقبولونم اینطوری خوب نیست که گفت هر کس یه اعتقادی داره...
 
شایدم نباید بگم هرگز... هرگز نگو هرگز... ولی می تونم بگم دوست ندارم! هر چی دلبستگی کمتر بریدن راحت تر! نه؟!
راضیه، راضیه به مرگ تو اوچ خوشبختی!
+ ای زمین، ای گور، ای مادر
کی در آغوش تو خواهم خفت؟!
نوبتم را به کسی مسپار
نوبتم را به کسی مسپار...
"نادر نادرپور"
۸ نظر ۲۰ مهر ۹۶ ، ۱۵:۱۴
مهناز
کیلو، لیتر، قطره یا ...؟! واحد اندازه گیریش رو میگم!
 سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست...
* قیصر امین پور
۱۵ مهر ۹۶ ، ۱۵:۱۲
مهناز
هیچ وقت خودتو دست کم نگیر! البته که هر چیزی حدی داره.
۱۵ مهر ۹۶ ، ۱۵:۱۰
مهناز