دوستم برام نوشته:
Mahnaz Inketabalie
پس از مدتها زیر و رو کردن حافظه ام و فرهنگ لغات و قطع امید از خودم، تازه متوجه شدم نوشته: این کتاب عالیه :||||
:))))))))))))))))))))))))))))))
خدایا این دل خوشی ها رو از ما نگیر ؛)
دوستم برام نوشته:
Mahnaz Inketabalie
پس از مدتها زیر و رو کردن حافظه ام و فرهنگ لغات و قطع امید از خودم، تازه متوجه شدم نوشته: این کتاب عالیه :||||
:))))))))))))))))))))))))))))))
خدایا این دل خوشی ها رو از ما نگیر ؛)
در حالی که صورتت از بخور، سرخِ سرخ شده باشه، مهمون بیاد :|
تقریبا یه ربع مونده بود سال تحویل شه، برقا رفت :| هول هولکی لباسامو که بوی دود می داد عوض کردم، آخه امسال ما دو بار چهارشنبه سوری داشتیم. یعنی دو بار آتیش روشن کردیم :)) خیلی حس خوبی داشت... بعدش تو تاریکی خونه نشستیم و از رادیو شنیدیم که سال تحویل شد، تو تاریکی همدیگر و تحویل گرفتیم، روبوسی کردیم و چند دقیقه ای نمی شد که نشسته بودیم، برق اومد :) خواستیم شاممونو بخوریم دوباره برق رفت :| همین که برق اومد مهمونا هم رسیدن :) بلند شدم پذیرایی کنم وسطش برق رفت :| بعدش هم هی می رفت و می اومد تا اینکه بالاخره رضایت داد به اینکه مهمونِ ثابتمون باشه:))))))
بماند که شامو اصلا نفهمیدیم چه جوری خوردیم بین رفت و آمد برق و مهمونا ؛)
عمه ام اینا موقعی که برق نبود، اومدن؛ قشنگ مشغول پذیرایی از خودشون بودن که برق اومد... می گیم آخیش؛ میگه اَااااه... خیلی حیف شد داشتیم با خیال راحت از هر چی که دوست داشتیم می خوردیم؛ بعد منفجر می شه از خنده؛ ماشا الله شنگول بود :))))))
اولش که برق رفت حالمون گرفته شد! کلی غر زدیم اما خب چه اشکالی داره... عید امسالمون متفاوت تر و بامزه تر بود با کلی حس خوب... اون از چهارشنبه سوریش، اون از رفتن برق، این از این همه حس و حال خوب و مهم تر از همه تقارنش با ماه رجب... و فرصتی که خدا بهمون داده تو این شبای عید که شب آرزوها هم باشه و دعاهامون رو روونه آسمونش کنیم...
انگار امسال قراره همه چی متفاوت باشه و خوب تر...
الهی که برای همه پر از سلامتی و خوشبختی و دلِ خوش و عشق باشه. الهی آمین.
رفتم کتابخونه دنبال چند تا کتاب نسبتا جدید... کتابدار محترم می گه دست خودمه بعد از اون هم قراره بدم به یکی از همکارای دیگه ام ان شا الله بعد عید بیای در دسترسه.
البته من با اینش کاری ندارم اتفاقا خیلی هم خوبه که کتابدارها که فرصتش رو دارند کتابهای خوب خوب رو زودتر بخونند اما مشکل اینجاست که تو سیستم ثبت نمی کنند و من تا همین چند روز پیش هر کتابی رو که می خواستم سیستم اعلام می کرد که هست اما خب میرفتی دنبالش می دیدی سر جاش نیست...
الانه که باید گفت ای دل غااااااافل.... :|
کسایی که تا باهاشون حرف می زنی در شوخی رو باز می کنن و هرچی که به فکرشون می رسه میگن و باهات شوخی می کنن، گاهی حتی بدون این که رو حرفایی که میزنن فکر کنن، باید خودشون جنبه ی پذیرش یک شوخی ساده و معمولی رو داشته باشن.
به نظرم درست نیست به کسانی که مخالف و منتقد یک اصل باشند اون هم با دلایل منطقی، برچسب بی عقل بودن زد! این حرف ها نمی دونم با استناد به چه چیزی گفته می شه اما ار هر زاویه ای که بهش نگاه کنی درست نیست!
نمی دونم بر چه اساسی این همه حق برای خودتون قائل می شین!
وقتی بهش رسیدیم به دیوار تکیه داده بود. معلوم بود که خسته است. داشت نفس نفس می زد. می خواست بره خونه پسرش. آدرس دقیق پسرش رو نمی دونست؛ فقط چشمی بلد بود و هیچ شماره تلفنی هم ازش نداشت. خیلی نحیف بود و پاهاش چندان قدرت حرکتی نداشتند. گوشاش کمی سنگین بود و سعی داشت جلوی هر ماشنی رو که از اونجا رد می شد بگیره تا اونو تا خونه پسرش برسونه اما ماشین ها اکثرشون سرویس مدارس بودند و معذور!
چند نفری جمع شدند. پیرزن دوست داشتنی که خستگی از چشماش و حرکاتش پیدا بود یک دفعه اسم پسرش رو آورد؛ اسم خاصی بود و یکی از کسایی که اونجا جمع شده بودن می شناختش :)؛ مغازه ی نوه اش رو بلد بود و قرار شد که ببردش همونجا و آدرس بگیره و پیرزن رو به سرمنزل مقصود برسونه...
خدا رو شکر. دلمون داشت می ترکید. امیدوارم صحیح و سلامت به خونه ی پسرش رسیده باشه.
خدا حواسش هست؛ حواسش جمعه ؛)))
بعد از روزها چشم انتظاری بالاخره یک جوانه ی کوچک مشاهده شد.
هسته های نارنجی که کاشتم یه جوونه ی کوچیک زده... یه معجزه ی کوچیک...
میهن بلاگ مدام داری بهم اصرار می کنی بیا چمدونت رو جمع کن و برو!
زلزله ی دیشب رو ما هم احساس کردیم. اونقدر قوی بوده که ما هم حسش کردیم. داشتم فیلم می دیدم که احساس کردم سرم داره گیج میره... اصلا یه لحظه هم به ذهنم خطور نکرد که ممکنه زلزله باشه، گفتم حتما حالم بده و الان خوب میشم؛ بعد دیدم بابا بلند شد گفت زلزله است!!!!
میگم چرا این خواهر و برادر من، دست از سر من بر نمیدارن، نمیزارن بخوابم؟! :(
بهم میگه دوست دارم تو اوج خوشبختی از این دنیا برم!