
داستان رستم و اسفندیار
اسفندیار از پدرش نزد مادر گله می کند که قرار بود بعد از شکستِ ارجاسب، تخت پادشاهی به من برسد اما می دانم که پدر از این کار پرهیز می کند؛ به خدا سوگند اگر این اتفاق بیفتد به زور بر تخت شاهی خواهم نشست! مادر او را نصیحت می کند که عاقل باشد که هم اینک نیز پادشاهی او راست و گشتاسب فقط یک نام را یدک می کشد!
گشتاسپ که حدس می زند اسفندیار مصرّانه در اندیشه تاج و تخت است، از جاماسپ می خواهد که ببیند آیا اسفندیار عمری خوش و طولانی خواهد داشت یا نه؟ جاماسپ می گوید که او در همین دوره جوانی به دست رستم کشته خواهد شد و حتی اکر تاج و تخت را به او بسپاری هم آنچه مقدر شده، اتفاق می افتد.
گشتاسپ اعلام می کند که رستم چندی است به درگاه نیامده و اظهار بندگی نکرده است و از اسفندیار می خواهد که به زابل رفته و او را دست بسته و پیاده به بارگاه بیاورد و بعد از آن پادشاهی را به دست بگیرد.
اسفندیار با ملایمت گشتاسپ را از این کار نهی می کند:
چه جویی نبرد یکی مرد پیر/ که کاووس خواندی ورا شیرگیر
گشتاسپ نمی پذیرد و شروع به مذمت کاووس می کند:
ز هاماوران دیوزادی [سودابه] ببرد/ شبستان شاهی مر او را سپرد!
[باز کاووس کله پوک بود ولی تو خودتو زدی به کله پوکی! پادشاهِ حریص]
اسفندیار پدرش را به خوبی می شناسد:
سپهبد بروها پر از تاب کرد/ به شاه جهان گفت زین بازگرد
تو را نیست دستان و رستم به کار/ همی راه جویی به اسفندیار
دریغ آیدت جای شاهی همی/ مرا از جهان دور خواهی همی
تو را باد این تخت و تاج کیان/ مرا گوشه ای بس بود زین جهان
[اونجایی که باید بذارن برن، نمیرن، حرف گوش کن و بنده می شن :(]
ولیکن تو را من یکی بنده ام/ به فرمان و رایت سرافگنده ام
کتایون بعد از آگاه شدن از این اتفاقات، از اسفندیار می خواهد که این کار را نکند:
که نفرین بر این تخت و این تاج باد/ بر این کشتن و شور و تاراج باد
مده از پی تاج، سر را به باد/که با تاج شاهی ز مادر نزاد
مرا حاکسار دو گیتی مکن/ از این مهربان مام بشنو سخن
اسفندیار نمی پذیرد و می گوید اگر مرگ من در زابل خواهد بود، هر چه بکنم باز هم سرنوشت مرا به آن سو خواهد کشاند.
موقع رفتن به سوی زابل، شتر از حرکت باز می ایستد و می نشیند؛ این اتفاق را به فال بد می گیرند و سر شتر را می برند تا آن بد بگذرد!
بد و نیک هر دو ز یزدان بود/ لب مرد باید که خندان بود!
به زابل می رسند؛ اسفندیار بهمن را نزد رستم می فرستد تا پیامش را به او برساند. بهمن زال را می بیند اما او را نمی شناسد. زال می گوید که رستم به شکار رفته و به زودی بازمی گردد بهمن اما نمی خواهد وقت را تلف کند پس برای یافتن رستم حرکت می کند. رستم را از دور می بیند و این فکر به خاطرش خطور می کند که در صورت روبه رو شدن رستم و اسفندیار، بازنده این نبرد قطعا اسفندیار خواهد بود. پس سعی می کند علاج پیش از وقوع بکند. سنگ بزرگی را از بالای کوه به سمت پایین هل می دهد به این امید که رستم هلاک شود اما رستم با یک ضربه سریع و بی خیالانه آن را به سمتی دیگر هدایت می کند. بلی :دی
وقتی رستم از پیام آگاه می شود به بهمن می گوید تا به اسفندیار پیغام بدهد که رستم همچنان بنده ی شماست اما درست نباشد که ما را دست بسته نزد شاه ببری؛ ما خود بنده وار به همراه شما برای دست بوسی شاه می آییم.
رستم و اسفندیار با هم رو به رو می شوند. اسفندیار نمی پذیرد و حتی دعوت رستم برای رفتن به خانه اش را نیز رد می کند.
پشوتن اسفندیار را نصیحت می کند که به بند بستن رستم کار درستی نیست اما اسفندیار قصد ندارد از فرمان پدر سر بپیچد. قرار می شود رستم برود و اسفندیار لحظاتی بعد کسی را در پی او بفرستد تا بیاید و لبی با هم تر کنند اما اسفندیار این کار را نمی کند. رستم که منتظر است و در می یابد قرار نیست کسی بیاید از بی ادبی اسفندیار خشمگین شده و خود را به آن جا می رساند. اسفندیار دستور می دهد که نشستنگهی برای او در سمت چپش تدارک ببینند اما رستم آن را شایسته خود نمی داند و دستور می دهد که سمت راست را برای او آماده کنند!
بعد از آن اسفندیار شروع به بد گویی از زال می کند و او را بدگوهر و بدنژاد و شوم خطاب می کند [من هم کتاب را بسته و تا چند روز سراغش نمی روم :/ چرا که سخنان اسفندیار مرا نیز آزار داد :/]
رستم که دلخور شده از پدرش دفاع می کند و تا جایی پیش می رود که از رودابه و نسبت خونی اش با ضحاک نیز سخن گفته و از هر دو نسبت خونیش داد سخن سر می دهد !!!
خلاصه هر دو شروع به فخرفروشی از نژاد و خاندان خود می کنند. اسفندیار می گوید تو بزرگیت را مدیون خاندان ما هستی رستم می گوید اگر من کاووس را نجات نمی دادم اصلا خاندان و پادشاهی و تویی در کار نبودی :دی [دندان شکن بود :)]
گر از یال کاووس خون آمدی/ ز پشتش سیاووش چون آمدی
وزو شاه کیخسرو پاک و راد/ که لهراسپ را تاج بر سر نهاد
چه نازی بدین تاج گشتاسپی/ بدین تازه آیین لهراسپی
که گوید برو دست رستم ببند/ نبندد مرا چرخ دست بلند
که گر چرخ گوید مرا کاین نیوش/ به گرز گرانش بمالم دو گوش
خلاصه نه رستم کوتاه می آید نه اسفندیار:
+ بیاسای چندی و با بد مکوش/ سوی مردمی یاز و باز آر هوش
- چنین گفت با او یل اسفندیار/ که تخمی که هرگز نروید، مکار
رستم مدام او را از این کار و سرانجامی که به بار می آورد نهی می کند تا آنجا که به او گوشزد می کند که هدف گشتاسپ از این کار مرگ توست اما اسفندیار تصمیم ندارد از این کار دست بکشد! [اَاااااااه]
مکن شهریارا جوانی مکن/ چنین بر بلا کامرانی نکن
دل ما مکن شهریارا نژند [غمگین]/ میاور به جان خود و من گزند
اسفندیار:
تو چندین همی بر من افسون کنی/ که تا چنبر از یال بیرون کنی
نصیحت ها در اسفندیار کارگر نیست؛
پشوتن بدو گفت بشنو سخن/ همی گویمت ای برادر مکن
تو را گفتم و بیش گویم همی/ که از راستی دل نشویم همی
میازار کس را که آزادمرد/ سر اندر نیارد به آزار و درد
اسفندیار:
مرا چند گویی گنهکار شو/ ز گفتار گشتاسپ بیزار شو
تو گویی و من خود چنین کی کنم/ که از رای و فرمان او پی کنم
پشوتن:
به دل دیو را راه دادی کنون/ همی نشنوی پند این رهنمون
خلاصه دو پهلوان به نبرد تن به تن می پردازند. از آن طرف زواره خودسرانه به جنگ با سپاه اسفندیار می رود و نوش آذر و مهرنوش، دو پسر اسفندیار به دست زواره و فرامرز کشته می شوند. خبر به گوش اسفندیار می رسد. او که خشمگین و ناراحت است. رستم را به بدعهدی متهم می کند رستم قسم می خورد که به کسی اجازه چنین کاری را نداده است و حاضر است برادر و فرزندش را تسلیم اسفندیار کند تا خونشان را بریزد:
چو بشنید رستم غمی گشت سخت/ بلرزید بر سان شاخ درخت
به جان و سر شاه سوگند خَورد/ به خورشید و شمشیر و دشت نبرد
که من جنگ هرگز نفرموده ام/ کسی کاین چنین کرد، نستوده ام
ببندم دو دست برادر کنون/ گر او بود اندر بدی رهنمون
فرامرز را نیز بسته دو دست/ بیارم بر شاه یزدان پرست
بخون گرانمایگانشان بکش/ مشوران از این رای بیهوده هش
.
چنین گفت با رستم اسفندیار/ که بر کین طاووسِ نر، خون مار!
بریزیم ناخوب و ناخوش بود/ نه آیین شاهان سرکش بود
رستم و رخش در جنگ با اسفندیار به شدت زخمی می شوند؛ رستم شب را بهانه می کند تا جان سالم به در ببرد و باقی جنگ را فردا ادامه دهند. رستم در خانه به زال می گوید که شاید بهتر باشد جایی بروم که او نشانی از من نیابد اما زال می گوید که قصد دارد از سیمرغ کمک بخواهد.
زال شب هنگام پر سیمرغ را می سوزاند؛ سیمرغ خود را می رساند و زخم رستم و رخش را مداوا می کند و آن ها را بهبود می بخشد و به رستم می گوید که بهتر است از نبرد با اسفندیار بپرهیزد که او پشت و پناه ایران است و هر که او را بکشد نصیبش رنج و شوربختی است پس درخت گزی را به او نشان می دهد تا شاخه ای از آن را ببرد تا اگر اسفندیار در برابر خواهش و لابه اش دست از جنگ برنداشت از آن به عنوان تیری زهراندود به سمت چشم های اسفندیار استفاده کند.
فردا رستم از اسفندیار خواهش می کند که از این نبرد بپرهیزند اما اسفندیار مصرّ است که فرمان شاه را اجرا کند.
پس رستم تیر را پرتاب می کند و اسفندیار به خاک می افتد.
که نفرین بر این تاج و این تخت باد/ بدین کوشش بیش و این بخت باد
که مه تاج بادا و مه تخت شاه/ مه گشتاسپ و جاماسپ و آن بارگاه
اسفندیار در نفس های آخر بهمن را به رستم می سپرد تا او را بپرورد. رستم دست به سینه می پذیرد:
تهمتن چو بشنید بر پای خاست/ ببر زد به فرمان او دست راست
که تو بگذری زین سخن نگذرم/ سخن هر چه گفتی به جای آورم
و به پشوتن می گوید که برو و به پدر بگو اینک با آسایش بر تخت و تاجت تکیه بزن:
به پیش سران پندها دادیم/ نهانی به کشتن فرستادیم
کنون زین سخن یافتی کام دل/ بیارای و بنشین به آرام دل
چو ایمن شدی مرگ را دور کن/ به ایوان شاهی یکی سور کن
تو را تخت، سختی و کوشش مرا/ تو را نام، تابوت و پوشش مرا
چو گفت آن جهاندیده دهقان پیر/ که نگریزد از مرگ پیکان تیر
مشو ایمن از گنج و تاج و سپاه/ روانم تو را چشم دارد به راه
چو آیی به هم پیش داور شویم/ بگوییم و گفتار او بشنویم
*
ز تاج پدر بر سرم بد رسید/ در گنج را جان من شد کلید
فرستادم اینک به نزدیک او/ که شرم آورد جان تاریک او
بگفت این و برزد یکی تیزدم/ که بر من ز گشتاسپ آمد ستم
هم آنگه برفت از تنش جان پاک/ تن خسته افکنده بر تیره خاک
**
بزرگان ایران گرفتند خشم/ ز آزرم گشتاسپ شستند چشم
بآواز گفتند کای شوربخت/ چو اسفندیاری تو از بهر تخت
به زابل فرستی به کشتن دهی/ تو بر گاه تاج مهی برنهی
سرت را ز تاج کیان شرم باد/ به رفتن پی اخترت نرم باد
برفتند یکسر ز ایوان او/ پر از خاک شد کاخ و دیوان او
***
پشوتن:
پسر را به خون دادی از بهر تخت/ که مه تخت بیناد چشمت مه بخت
بگفت این و رخ سوی جاماسپ کرد که ای شوم بدکیش بدزاد مرد
تو آموختی شاه را راه کژ/ ایا پیر بی راه و کوتاه و کژ
تو گفتی که هوش یل اسفندیار/ بود بر کف رستم نامدار
*
همای و به آفرید:
نه سیمرغ کشتش نه رستم نه زال/ تو کشتی مر او را چو کشتی منال
تو را شرم بادا ز ریش سپید/ که فرزند کشتی ز بهر امید
یکسال از همه جای شهر صدای عزا و ماتم می آید.
بنابر وصیت اسفندیار، بهمن مدتی را نزد رستم می ماند و رستم او را پرورش می دهد تا اینکه گشتاسب در نامه ای خواهان بازگشت او می شود تا تخت را به او بسپارد!
__________________________________________________________________________
+ ندانم که عاشق گل آمد گر ابر/ چو از ابر بینم خروش هژبر
بدرّد همی باد پیراهنش/ درفشان شود آتش اندر تنش
به عشق هوا بر زمین شد گوا/ به نزدیک خورشید فرمانروا
+ سخن هر چه بر گفتنش روی نیست/ درختی بود کش بر و بوی نیست
...
چو مهتر سراید سخن سخته به/ ز گفتار بد کام پردخته به
+ بد و نیک بر ما همی بگذرد/ چنین داند آن کس که دارد خرد
+ همان بر که کاری همان بدروی/ سخن هر چه گویی همان بشنوی
+ به یزدان پناه و به یزدان گرای/ که اویست بر نیک و بد رهنمای
+ [اسفندیار] نهاد آن بن نیزه را بر زمین/ ز خاک سیاه اندر آمد یه زین
+ جاماسب بیشتر یک پیشگو و ستاره شمره تا مشاور و وزیر! تا اونجایی که یادمه بهمون گفته بودن مشاوره! شایدم تو خود کتاب نوشته بود! ولی شخصیت خیلی مثبتی نداره!
+ فریدون ←کیقباد ← کیپشین ← اورندشاه ← لهراسپ ←
گشتاسپ ← اسفندیار
داستان درباره چا دو هیون جوانی بیست و چند ساله است که به خاطر اتفاقاتی که در بچگی تجربه کرده، دچار اختلال چند شخصیتی شده است.
یکی از قشنگ ترین سریال های کره ایه که دیدم. علاوه براین که موضوعش یک اختلاله، کمدی و عاشقانه سریال هم خیلی خیلی خوب بود. شخصیت پردازی ها فوق العاده بود، بازی ها هم همینطور. جی سانگ به خوبی از پس چندین نقش بر اومده بود. شین سه گی خیلی جذاب بود پری پارک دوست داشتنی و یونا بانمک چقدر من به خاطرش خندیدم؛ خدا این جی سانگو نکشه.
اسپویل
⚠️به نظرم نقطه ضعف فیلم عدم شخصیت پردازی درست راجع به پدر چا دوهیونه چون من هر چی فکر می کنم نمی دونم آدمی که چنان از آزادی حرف می زد و با پسرش مهربون بود چطوری یهو تبدیل به چنان آدمی شد :/
و بعد از بیست و چند سالی که بیدار شد انگار همین دیشب خوابیده نه اثر زمان روی چهره اش مشخص بود نه حرکات و حرف زدنش! از مادرش هم که این همه منتظر بیدار شدنش بود، خبری نبود که نبود :///⚠️
+ بالاخره یه موقعی یه روز خوب میاد.
+ هر طور نگاه کنی بازیت افتضاحه حسابی به درد سلیقه این روزای دنیا می خوره.
+ برای یه مرد ممکنه غم و اندوه این حس قابل مقایسه باشه با از دست دادن یه کشور...
منم فکر می کنم کشورمو از دست دادم.
+ تو نمی دونی توی کیف یه بمبه یا یه شمش طلا مگر اینکه درشو باز کنی و ببینی؛ تصوره که تعیین می کنه از یه چیزی چقدر بترسی؛ ترس چیزیه که آدما بر پایه تصورات خودشون خلق می کنند.
+ تو قلب هر کسی یه جای تاریک وجود داره؛ اگه نادیده گرفته بشه یا بهش اهمیت داده نشه تاریکیش بیشتر و بیشتر می شه. تو باید با تمام شجاعتت از پله ها بری پایین و چراغا رو روشن کنی؛ اگه تنهایی می ترسی یکی می تونه دستاتو بگیره.
فاطمه چالش قشنگی رو شروع کرده؛ منم تصمیم گرفتم همراه بشم با این اتفاق :)
به قول فاطمه قرار نیست منتظر اتفاق شگفت انگیزی باشیم؛ یک اتفاق معمولی هم کافیه؛ شکر نعمت، نعمتت افزون کند :)
قراره چشم بشیم برای دیدن اتفاقات معمولیِ حالخوبکن...
بسم الله الرحمن الرحیم
شروع از دوازدهم خرداد:
روز اول: قرار بود از فردا شروع کنم ولی یهو یادم اومد که همین پستِ فاطمه شبیه یه نشونه بود برام. این نشونه رو به فال نیک می گیرم؛ چی از این بهتر :)
روز دوم: آفتاب بعد ازظهر، پاهامو دراز کردم تو آفتاب و خودم تو سایه بودم! یکی از خوشی های بهار و تابستون. شمام امتحان کنید.
روز سوم: به خاطر سوپ داغ و خوشمزه امروز.
روز چهارم: خنده های بی خیالانه عصری با گلی.
روز پنجم: سه گیگ اینترنت رایگان :)
روز ششم: بارون عصری و آسمون نارنجیِ همراهش.
روز هفتم: به خاطر هات اسپات :))
روز هشتم: برای خاطر بغضی که نشکست.
روز نهم: گلی لیوان دسته شکسته ی زرد نازنینمو شکست و ما تا جا داشت خندیدیم :))) بامزه گونه بود و من دقیقا چند ثانیه قبلش داشتم بابت دو قطره آبی که از دستش رو شاهنامه ام چکیده بود غرغر می کردم!
روز دهم: به خاطر حس خوب بعد از دیدن یک فیلم خوب و دلنشین.
روز یازدهم: استراحتِ بعد از تمیز کردنِ خونه.
روز دوازدهم: تموم شدن چالش بیست و پنج دقیقه ایم و خوشحالی بابت کم نیاوردن! حقیقتا از روز سوم وسوسه شدیدتر بود.
روز سیزدهم: آرامشِ بعد از ترس. خدا رو شکر اون چیزی بود که باید.
روز چهاردهم: به خاطر یه گفتگوی دوستانه خوب.
روز پانزدهم: برای خاطر فاطمه سادات و هم صحبتی باهاش :)
روز شانزدهم: به خاطر هوای خنک وملیحِ همین لحظه...۲۲:۴۰
کاش بعضی وقتا زمان وایمیستاد!
روز هفدهم: دعای شباهنگامِ زیر قطرات تک و توک باران.
روز هجدهم: به خاطر بخور بابونه.
روز نوزدهم: تنبلی رو گذاشتم کنار و بی خیال چیزی که از دست دادم نشدم بخصوص اینکه یه لحظه متوجه شدم فقط اطلاعات من نیست که پاک شده؛ شاید یه جور مسؤلیت پذیری بود؛ احساس مسؤلیت در قبال اعتماد آدم ها.
روز بیستم: به خاطر اینکه تونستم اطلاعات از دست رفته رو دوباره برگردونم :) زنده باد ریکاوری :))
روز بیست و یکم: به خاطر یک لیوان آب خنکی که بسیار بسیار چسبید.
روز بیست و دوم: عصری هوس چیپس کرده بودیم، شب بابا با چیپس اومد خونه بدون اینکه بهش گفته باشیم :))) + یکی ازم یه کمک کوچولویی راجع به شخصیت های شاهنامه خواست و من تونستم و جالب اینکه فکر نمی کردم تا این حد یادم باشه.
روز بیست و سوم: یک دل سیر خندیدیم.
روز بیست و چهارم: اینکه کمکی هر چند خیلی کم از دستمون براومد.
روز بیست و پنجم: خدا رو شکر بابت قلب های رقیق!
روز بیست و ششم: بستنی :)
روز بیست و هفتم: یه کم با این «آهنگ تو» آهنگ خوندم و همخونی کردم، خالی شدم و کیف کردم 🤭
روز بیست و هشتم: برای خاطر خواب راحت.
روز بیست و نهم: آهنگی که یه مدت دنبالش بودم رو بالاخره یافتم :)) + و لبخند دوست داشتنی آن کوچولوی بامزه :))))
این چیزهای کوچک می توانند روز آدم را بسازند.
روز سیام: برای خاطر کلماتی که یاد گرفتم و برای خاطر تمام چیزهایی که به سادگی از کنارشون گذشتم و حتی به ذهنم خطور نکرده بابتشون شکرگزار باشم.
خیلی ممنون از فاطمه برای خاطر این حرکت زیبا... خیر پیش بیاد برات ^_^
+ گویا بعضی دوستان چالش رو ده روز دیگه هم ادامه میدن. من نمی نویسم دیگه ولی چالش رو تا ده روز دیگه هم ادامه می دم به این امید که این شکرگزاری ها ادامه دار بشه.
داستان این مینی سریال چهار قسمته و کوتاه درباره دختریه که عاشق جین آستین و مخصوصا کتابِ غرور و تعصبه. دری باز می شه و اون می تونه وارد دنیا و داستان غرور و تعصب بشه :)
بسیار روند سرگرم کننده و بامزه ای داره و بازیگر دارسی خیلی دارسیه؛ خیلییییییی ^_^
به آستین دوستان، غرور و تعصب دوستان، رمنس دوستان و کتاب دوستان دیدنش پیشنهاد می شه البته اگه خیلی روی داستانِ کتاب تعصب ندارید و می تونید اجازه بدید که توی یک فیلم عوض بشه :))
من به معجزه نیاز دارم
تو به معجزه نیاز داری
او به معجزه نیاز دارد
ما به معجزه نیاز داریم
شما به معجزه نیاز دارید
آن ها به معجزه نیاز دارند
همهی ما به معجزه نیاز داریم
...
البته از کسانی که اسلام آورده اند و یهودی ها و صابئی ها و مسیحی ها، آن هاییشان که خدا و روز قیامت را واقعا باور دارند و کار خوب می کنند، نه ترسی بر آنان غلبه می کند و نه غصه می خورند.
چند روز پیش کارت حافظه گوشیم رو به کامپیوتر وصل کردم و بعد که دوباره به گوشی وصلش کردم، اخطار داد که این حافظه نیاز داره که فرمت بشه! ناراحت شدم اما نهایتش با خودم گفتم کاریه که شده و دیگه غصه خوردن نداره که! ولی بعد از چند دقیقه یادم افتاد که چند تا فایل دیگه تو گوشی هست که مال خودم نیست و نیازه که اونا رو دوباره برگردونم و چه بهتر که اطلاعات خودمم برگردن :)) خلاصه که یک نرم افزار پیدا کردم و با سلام و صلوات شروع کردم. باید بگم که بسیار محیط ساده ای داره، خیلی کاربردیه و تقریبا هشتاد تا نود درصد اطلاعاتم برگشت. من البته دو بار ازش استفاده کردم برای محکم کاری :دی
اسم نرم افزار:
EaseUS Data Recovery Wizard
امیدوارم شرایطی پیش نیاد که بهش نیاز پیدا بکنید ولی یه گوشه از ذهنتون نگهش دارید.
+ آموزش استفاده ازش هم تو نت هست. البته اگه می دونید چه جوری از Crack , Keygen , Patch استفاده کنید که نیازی به خوندن درباره اش نیست.
و بالاخره و بالاخره بعد از یک سال پوشه فیلم ها رو خالی کردم؛ دیدمشون و تموم شد :)))
What Happened to Monday 2017: تعداد جمعیت روی زمین روز به روز داره بیشتر می شه و دولت برای جلوگیری از این روند، داشتن بیشتر از یک فرزند رو ممنوع می کنه و فرزندهای بیشتر رو از خانواده ها می گیره... زنی به شکلی غیرقانونی هفت فرزندش رو به دنیا میاره!
یک ایده و داستان خوب با یک بازیگر خوب تر که از پسِ هفت تا شخصیت متفاوت بر اومده و اصلا به آدم این حسو نمی ده که با یک بازیگرِ ثابت طرفه! اما به نظرم با سکانسی تمام فیلم به گند (با عرض معذرت) کشیده می شه! من واقعا نمی فهمم یه سری صحنه ها چرا باید باشن وقتی حتی در خدمتِ داستان فیلم هم نیستن و اصلا با اشاره ای می شه ازش رد شد!
یک چیز دیگه اینکه راهکار دیگه ای می تونست برای کنترل جمعیت به کار گرفته بشه که اصلا بچه ای متولد نشه! تا اینکه بخوان مثلا بچه های اضافه تر رو از خانواده ها بگیرن؛ چون در ابتدای فیلم هم اشاره می شه که به خاطرِ اصلاح ژنتیکیِ محصولات و یک سری عوامل دیگه اکثرا مادران چند قلو به دنیا میارن!
یا مثلا اصلا ما نمی فهمیم اون دیوارِ جدا کننده دقیقا چرا هست؟
سکانس تکان دهنده اش هم تصمیم سخت پدربزرگه بود! کاری که مجبور بود انجامش بده!
me before you 2016: من متوجه نمی شم چرا وقتی محو زیبایی یک بازیگر می شن شروع به تعریف ازش می کنند :/ واقعا نمی فهمم! تازه تو نقد و معرفی هایی هم که خوندم نقطه قوت فیلم رو بازی همین بازیگر می دونند! تو این فیلم تصنّع از بازی امیلیا کلارک همینطور شُرشُر می باره! انقدر که از این تصنع و لوس بازی و اداهای بی جای صورت، حالت تهوع بهم دست داد. به تنهایی تمام فیلمو نابود کرده :دی به نظر من این بازی کردن نیست؛ این زور زدن برای بازیِ یه نقشه! این فیلم هیچ چیزی نداره به غیر از رنگ و لعاب و یک فیلمنامه اقتباسی!
به نظرم می شه اسکارِ فاجعه رو با کمال احترام به این فیلم تقدیم کرد: "توجه توجه... دیدن این فیلم برای چشم های نازنینتان ضرر دارد"!
The intouchables 2011: چندین بار دوبلهشو دیدم و با اینکه دوبله خیلی خوبی داره اما دیدن زبان اصلیش یه لطف دیگه داشت. اگه ندیدینش و دنبال یه فیلم خوب تر از خوب هستید که زودتر دست بجنبونید و یه کم حس خوب بگیرید ازش؛ انقدر که این فیلم ماه و خورشیده :) درباره یه مردیه که طی یک اتفاقی فلج شده و مدام پرستار عوض می کنه؛ تا اینکه کسی با اومدنش نور می پاشه به زندگیِ سردِ این مرد؛ و اشتباه نکنید انقدر کلیشه ای نیست که پرستارش یک زن باشه و اینا عاشق هم بشن :/ ؛) داستانش اقتباسی از یک زندگی واقعیه.
The Mountain Between Us 2017: بعد از تیتراژ پایانی متوجه شدم که یک اثر اقتباسیه و گویا کتابش تو ایران هم ترجمه شده. راجع به دو نفره که پس از یک سقوط در یک کوهستان سرد و برفی گیر میفتن و تلاش می کنن که خودشون رو نجات بدن... روابط شخصیت ها تو سطح باقی مونده،دیالوگ ها هیچ کمکی به عمق دادن بهش نکرده! خودِ دیالوگ ها چندان قوی نیستن و من اصلا متوجه نمی شم چرا اسم هر رابطه ای رو عشق میذارن :/ حداقل یک زمینه سازی قوی هم برای این اتفاق، اتفاق نمی افته. همین جور یک دفعه ای :/ دیگه حرفی ندارم! معمولی بود.
seven 1995: شوکه کننده! قاتلی که بر اساس هفت گناه کبیره شکم پرستی، گناه، طمع، تنبلی، شهوت، غرور، حسادت و خشم دست به قتل های وحشتناکی می زنه! شاید بهتر باشه بگیم شکنجه هایی که منجر به مرگ می شه! و برای این کار کتابهایی رو اساس قرار داده از جمله کمدی الهی دانته!
می تونم بگم قاتلِ این فیلم از وحشی ترین ها و روانی ترین آدم هاییه که در یک فیلم شاهدش بودم. فیلمی که کتاب در اون نقش پررنگی داره اما نه نقشی مثبت! یادمه قبلا یه فیلمی دیده بودم که قاتل بر اساس یک کتاب جنایی، تمامی قتل هاش رو پی ریزی کرده بود و طبق اون پیش می رفت! خیلی اتفاق وحشتناکی می تونه باشه. بازی ها معرکه بودن. هم برد پیت، هم مورگان فریمن و هم خودِ شکنجه گر و اما پایان مبهوت کننده اش! فکر می کنم از اواسط داستان کمی قابل حدس بود.
The Curious Case of Benjamin Button 2008: داستان بچه ای که پیر متولد می شه و به مرور جوون می شه... گریم ها خیلی خیلی خوب بودن. ایده و داستان اصلی به نظرم بی نظیر بود. بازیگرا فوق العاده بودن و دیالوگ ها خوب. فقط انتظارم ازش بیشتر از اینی که هست، بود. ترجیح می دادم بیشتر از پرداختن به خوشگذرونی های دو شخصیت اصلی، یه کم راجع به واکنش بقیه نسبت به روندِ سنی بنجامین و احوالات خودش پرداخته می شد، مخصوصا اواخر داستان.
Passengers 2016: داستان راجع به ستاره پیماییه که قراره چندین هزار مسافر رو به یک سیاره دوردست و قابل سکونت منتقل کنه که این انتقال صد و بیست سال زمان می بره و برای این کار مسافرها توی یک خواب مصنوعی قرار داده شدند تا اینکه بر اثر یک اتفاقی یکی از مسافرها نود سال زودتر از موعد مقرر بیدار می شه.... و خب آیا تو می تونی تنهایی به مسیر ادامه بدی و سقوطت رو ببینی یا دوست داری دست یکی رو هم بگیری و با خودت بکشی پایین؟ و اصلا از کجا معلوم که اون دست، نجات دهنده ات نباشه؟! هوووووم؟! باید ازمسیر زندگی لذت برد یا تمام مدت نگاه و نگرانی رو دوخت به آینده؟!
می بینید داستان هیجان انگیزی داره ولی مشکل اینجاست که اون اواخر و با ماجرا و اتفاقات بعدش فیلم به یک سمت دیگه میره که اگه اینطوری نمی شد و اتفاقات دیگه ای می افتاد، قطعا نظرات مثبت زیادی دریافت می کرد ولی من دوستش داشتم حتی با وجود اون تصویر پایانی اغراق آمیزش! و ای کاش برای انتخاب یک نفر می رفت سراغ اطلاعات آدم ها نه اولین نفری که توجهش رو جلب می کنه!
یک فیلم علمی تخیلی که جنبه تخیلیش بر علمیش می چربید؛ جنیفر لارنس به نظرم فوق العاده بود.
آه.... و اون سکانس بار و مایکل شین :)... وقتی برای اولین بار دیدمش یاد سکانس مشابهی توی فیلم درخشش افتادم.
و سکانس جالب توجه استخر که خیلی خوب بود.
The Big Sick 2017: یک پسر پاکستانی عاشق یه دختر آمریکایی می شه! خوشم اومد و جالب بود!تقابل دو تا فرهنگ! با دید یک اثر اقتباسی از یک زندگی واقعی بهش نگاه کنید و از بازی ها لذت ببرید. اقتباسی از زندگی واقعی بازیگرِ نقشِ اولِ این فیلمه.
Mansfield Park 2007: خیلی حیفه که این فیلم حتی یک زیرنویس فارسی هم نداره! جدی خیلی خیلی حیفه :( مجبور شدم با زیرنویس انگلیسی ببینمش ولی خب چون اقتباسی بود و قبلا کتابش رو خونده بودم، کاملا در جریان بودم. اقتباس خوبی بود و دیدنش چسبید؛ دلم برای کتابش و حس لطیف و ملیحی که موقع خوندنش داشتم، تنگ شد.
انگار جین آستین این کتاب رو بر اساس این بیت شعر نوشته باشه:
آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم/ یاااار در خانه و ما گرد جهان می گردیم
:)
The Shape of Water 2017: ایده اش خوب بود اما منم مثل خیلی های دیگه موندم که چرا این فیلم اسکار گرفته :/// به نظر من یک اثر فانتزی هم می تونه از یک منطق روایی پیروی بکنه حتی اگرم اینطور نباشه نباید ابن بی منطقی توی ذوق بزنه! بعضی حوادث داستان واقعا توی ذوق می زد و از اون طرف هم سکانس های مزخرفی داشت که من باز نمی فهمم اگه نبود مثلا چه مشکلی برای فیلم پیش می اومد :/ اصلا خانوادگی نیست.حتی پیشنهادی هم نیست. این همه فیلم خوب هست، این همه فیلم فانتزی خوب. می شه به جاش چهار پنج بار ادوارد دست قیچی رو دید و هر بار لذت برد به جای این که حس کسالت و بی حوصلگی بهتون دست بده. فکر می کنم اسکارش بیشتر به خاطر پایانش باشه!
داستانش برمی گرده به دوران جنگ سرد میان آمریکا و روسیه. آمریکایی ها موجودی رو کشف کردن و دارن روش تحقیقات انجام می دن و چون به نتیجه می رسن که بهتره از بین ببرنش، یکی از خدمتکارها که رابطه عاطفی با این موجود برقرار کرده، سعی می کنه بهش کمک کنه....
به هر حال فیلم دیدن سلیقه ایه شاید شما دوستش داشتید!
The miracle worker 1962: به این می گن فیلم. فیلمی که بعد از گذشت حدود شصت سال هنوز تازگی و جذابیتش رو حفظ کرده. این فیلم همه چیز داره؛ داستان خوب و در عین حال پیچیده، جذابیت، بازی های درخشان و ....
فیلمی که روی روایتش متمرکزه، خوش ساخته، متاثر کننده است و معرکه ظاهر می شه. می شه بارها و بارها دیدش و هر بار غرق لذت شد.
هر دو بازیگر زنش اسکار بهترین بازیگر زن نقش اصلی و فرعی رو با این بازیهای درخشان بردن.
the artist 2011: یک فیلم صامت فرانسوی درباره مردی که بازیگر نقش اول فیلم های صامته و وقتی سینما به سمت ناطق بودن پیش می ره نمی تونه این تغییر رو بپذیره...
فقط اینو بگم که برنده پنج تا جایزه اسکار بهترین فیلم، کارگردانی، بازیگر مرد، موسیقی متن و طراحی لباس شده... دیگه تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل :)))
من به غیر از چند جا که حس کردم کش دار و حوصله سر بر شده، لذت بردم از فیلم. چندین و چند سکانس دوست داشتنی و کم نظیر داشت که مطمئنم شما هم از دیدنش لذت می برید. با یک پایان دلپذیر و بازی های عالی مخصوصا بازیگر مرد که معرکه کمه برای توصیف بازیش فقط درخشندگیش رو موقع خندیدنش ببینید!
The pianist 2002: چنان غصه دارم کرد... چنان که....
فقط بذارید حسم رو از دیدنش بگم؛ انگار که با دیدن هر سکانسش چاقو رو توی قلبت فرو کنن و بذارن همونجا بمونه و بعد با سکانس ناراحت کننده بعدی درش بیارن و تو نقطه سالم بعدی فرو کنن و تا آخر فیلم برای قلبت دیگه نقطه سالمی باقی نمونده باشه!!!
و بعد دلت بسوزه که چرا هیچ پناه و پناه گاه و سرزمینی نداشتن و بعدتر با خودت بگی چرا الان دارن برای به دست آوردن سرزمینی همون ظلمی رو می کنن که دیدن.
فیلم سه تا اسکار بهترین فیلمنامه اقتباسی، کارگردانی و بازیگر مرد رو برده. اگه توانایی دیدن سکانس های ناراحت کننده رو ندارید، که نبینید ولی گاهی دیدن چنین فیلم هایی لازمه.
کاش آدم ها همیشه انسان باقی بمونن. تحت هر شرایطی.
این هم یک اثر اقتباسیه؛ داستانی از زندگی یک پیانیستِ لهستانیِ یهودی در زمانِ اشغالِ لهستان توسط آلمان در بحبوحه جنگ جهانی دوم (جمله طولانیی شد می دونم :) و از لحاظ زبانی هم کلی ایراد بهش وارده که بی خیالش می شیم.)
(Le notti bianche (white nights 1957: اقتباس ایتالیایی شب های روشن. خوب بود یعنی ارزش یک بار دیدن رو داره و فکر نمی کنم بخوام یکبار دیگه هم ببینمش. به نظرم اقتباس ایرانیش خیلی بهتر و دوست داشتنیه و من اون اقتباس رو می پسندم.
rebecca 1940: اسکار بهترین فیلم و بهترین کارگردانی رو برده. دو بازیگر نقش اصلی بسیار دوست داشتنی بودند و تصور کنید یکیشون قبلا نقش آقای دارسی رو بازی کرده و یکی جین ایر رو ^_^ کلا فیلم رو دوست داشتم البته تصمیمم بر این بود که بعد از خوندن کتابش ببینمش اما چون معلوم نبود کی بتونم بخونمش و از طرفی داشتم پوشه فیلما رو خالی می کردم دیگه دیدمش. الان بیش از پیش دلم می خواد رِبکا رو بخونم.
د
War and peace 1956: و اما آخرین فیلم؛ کلا چون هیچ تصمیمی مبنی بر این نداشتم که کتابش رو بخونم، گفتم حداقل فیلمش رو ببینم داستان رو ندونسته از دنیا نرم :دی بسیار دلچسب بود با وجودی که سه ساعت و نیم بود. البته یک مقدار صحنه هایی که مربوط به جنگ بود کشدار بود ولی در کل خوب بود با یک عالم دیالوگ های جذاب و بازی های دلپذیر؛ و یک نکته دیگه این که بازی آدری هپبورن از خودش قشنگ تره ^_^ یعنی فقط چهره ی زیبا نداره، بازیشم دلچسبه.
آآآخ آاااخ آااااااخ فقط یه نگاه مقایسه ای تو آی ام دی بی بین امتیاز این فیلم با "من پیش از تو" بکنید تا آه از نهادتون بلند بشه ://// و دیگه به آی ام دی بی اعتماد نکنید!آاااااااه خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا....
چقدر فیلم اقتباسی هست و چقدر فیلم های قدیمیِ دوست داشتنی وجود داره. حیف اون بازیگرا نبود؟!
الان دیگه فقط یه مینی سریال دارم برای دیدن و بعدش هم میرم سراغ چند تا سریال کره ای و بعد اگه عمر و اشتیاقی باقی بود و نت داشتم میرم سراغ دانلود بقیه لیستم که حدودا چهل تاست!
انقدر منتظر موندم که درخت شدم :)
O kadar bekledim ki ağaç oldum...
+ آشنایی زدایی قشنگیه برا ما؛ نیست؟
پریشب تو خواب یکی یه برگه کاغذ دستم داد که توش اعلام گم شدگی من بود :/
تازه گفت یکی هم برا گلی درست می کنه ://
سلام
بچه ها برنامه ای می شناسید که بشه بهش یه لیست از بعضی برنامه های توی گوشی داد و برای هر برنامه ای زمان خاصی مشخص کرد که بعد از گذشت اون زمان دیگه نشه از اون برنامه استفاده کرد و دسترسی بهش ممکن نباشه؟!
از امروز یه چالشی برای خودم در نظر گرفتم تحت عنوان ۵+۲۵؛ به این معنا که در مدت پنج روز فقط نیم ساعت اجازه دارم از اینترنت استفاده کنم و برای همین گوشی کمتر دستمه و این حقیقتا اتفاق مبارکیه. ولی باورتون نمی شه چقدر این ۲۵ دقیقه زود می گذره!
استراحت خوبیه برای چشمام که همیشهی خدا خسته ان!
فعلا خداحافظ :)
و اما جنگ:
سپاهیان ترکان به ایران می رسند و ناچار لهراسب به جنگ آنان می رود و کشته می شود.
کتایون که وضعیت کشور را خطرناک می بیند، سوار بر اسبی به سرعت به سمت سیستان می شتابد (وااااااااو :))) و خبر حمله را به گشتاسپ می دهد. گشتاسپ همه چیز را ساده لوحانه و سهل انگارانه می انگارد:
بدو گفت گشتاسپ کاین غم چراست/ به یک تاختن درد و ماتم چراست
چنین پاسخ آورد کاین خود مگوی/ که کاری بزرگ آمدستت به روی
شهنشاه لهراسپ را پیش بلخ/ بکشتند و شد بلخ را روز تلخ
بالاخره گشتاسپ سپاهش را جمع می کند و برمی گردد اما نبرد مطابق میلش پیش نمی رود و علاوه بر از دست دادن سی و هشت پسرش، می گریزد. سپاه دشمن آنان را محاصره می کند؛ جاماسپ چاره را در آزاد کردن اسفندیار از بند می داند؛ گشتاسپ که از کرده خود پشیمان است، می پذیرد! پس جاماسپ برای آوردن اسفندیار رهسپار می شود؛ گشتاسپ پیام می فرستد که بعد از گذر از این اتفاقات پادشاهی را به او می سپارد:
بدین گفته یزدان گوای من است/ چو جاماسپ کو رهنمای من است (دروغگو!)
اسفندیار که از پدر دل خوشی ندارد و نمی تواند کاری را که با او کرده، فراموش کند، نمی پذیرد. جاماسپ او را ترغیب می کند که حداقل به خاطر گرفتن انتقام پدربزرگش بیاید. اسفندیار باز سر باز می زند و می گوید گشتاسپ خود برای این کار ارجحیت دارد:
پدر به که جوید همی کین اوی/ که تخت پدر داشت و آیین اوی
جاماسپ دست بردار نیست؛ به اسفندیار اطلاع می دهد که خواهرانش همای و به آفرید اسیر شده اند! اسفندیار می گوید:
نکردند زیشان ز من هیچ یاد/ نه برزد کس از بهر من سرد باد
(اینجا خیلی دوست دارم اسفندیارو)
جاماسپ از کشته شدن سی و هشت برادرش نیز به او خبر می دهد و اما اسفندیار:
همه شاد با رامش و من ببند/ نکردند یاد از من مستمند
اگر من کنون کین بسیچم چه سود/ کز ایشان برآورد بدخواه دود
سپس جاماسپ که عصبانی شده از فرشیدوردی که همیشه به فکر اسفندیار بوده سخن می گوید که اکنون زخمی است:
همی زار می بگسلد جان اوی/ ببخشای بر چشم گریان اوی
اسفندیار تنها به خاطر برادرش، فرشیدورد راضی می شود و خود بند را می گسلد. پس به آنجا می روند، فرشیدورد می میرد و اسفندیار ترکان بسیاری را می کشد. در پایان، لشکر توران فرار را بر قرار ترجیح می دهد.
حال گشتاسپ از اسفندیار می خواهد تا خواهرانش را که در دست ارجاسپ اسیرند نجات دهد پس اسفندیار برای این کار راه کوتاه اما سخت را انتخاب می کند و بعد از گذشتن از هفت خان، در قالب بازرگانی وارد رویین دژ می شود و ارجاسپ بی خبر از همه جا او را می نوازد.
دو خواهر برای خبر گرفتن از ایران نزد بازرگان می روند و درمی یابند که او اسفندیار است. اسفندیار با اجازه از ارجاسپ در کاخ او جشنی برپا می سازد و چون همه مست می شوند با دودی که نشان بین او و سپاهش در بیرون دژ است به آن ها علامت می دهد. سپاه به سمت دژ حرکت می کند و ارجاسپ که از این اتفاق آگاه شده سپاه خود را راهی می سازد. اسفندیار در داخل دژ، ارجاسپ را می کشد و به هیچ کس امان و زینهار نمی دهد و سپس با خواهران خود و سپاه و اسیران جنگ (دو دختر، دو خواهر و مادر ارجاسپ!) راهی ایران می شود.
____________________________________________________________
+ که دشمن که دانا بود به ز دوست/ ابا دشمن و دوست دانش نکوست
هفت خان اسفندیار: گرگ، شیر، اژدها، زن جادو، سیمرغ، برف و سرما، آب
+ تصویر سازی جالب توجه:
سر از تیر پران چو برگ از درخت...
+ گویا اسب کباب می کرده و می خورده اند :
بکشتند اسپان و چندی بره! O_0
Midnight in Paris 2001: در توصیفش می تونم بگم انقدر برام دوست داشتنی و شیرین بود که اصلا دلم نمی خواست تموم بشه. اگر فیلم فانتزی دوست دارید ببینیدش و توی دنیاش غرق بشید. اسکار بهترین فیلمنامه رو برده.
The young victoria 2009: درباره بخشی از زندگی ویکتوریا ملکه انگلستانه. خوب بود. از بازی امیلی بلانت خوشم میاد. اینجا هم خیلی خوب بود ولی تو «یک جای ساکت» خیلی خوبتر بود. فیلم برنده اسکار طراحی لباس شده. خیلی دوست دارم فیلم «ویکتوریا و عبدل» رو هم ببینم.
بازیگر مرد برام آشنا بود ولی هر چی فکر کردم یادم نیومد. سرچ کردم دیدم ویکهامِ غرور و تعصبه :)
The theory of everything 2014: اگر به زندگی و خود استیون هاوکینگ علاقه دارید، ببینیدش. خیلی فیلم خوب و متاثرکننده ای بود. نگم براتون از بازی معرکه، باورپذیر و شگفت انگیز ادی روبین، بی نظیر بود. کلمه برای توصیفش پیدا نمی کنم. جایزه اسکار و گلدن گلوب بازیگر نقش اول مردو برده. اینم برام آشنا بود با سرچ فهمیدم که تو بینوایان بازی کرده.
perfect strangers 2016: یک فیلم ایتالیایی گفتگو محوره که ایده بسیار جذابی داره. تنها با خوندن یه خلاصه کوتاه دانلودش کردم و خیلی خوب بود با یک پایان غافگیر کننده و فکر شده. بازی ها حرفه ای بود. داستان درگیرکننده بود و خلاصه که ببینیدش اما به خاطر دیالوگ های بی پروایانه اشون فیلم خانوادگیی نیست! و حواستون باشه این فیلم نسخه های دیگه ای هم داره؛ اشتباهی اونا رو دانلود نکنید.
و اما داستانش: هفت تا دوست برای یک دورهمی شام خونوادگی کنار هم جمع می شن؛ اتفاقات به سمتی پیش می ره که یکیشون پیشنهاد می کنه هر کس ایمیل، تماس یا پیامی داشت باید با بقیه به اشتراک بذاره... همه گوشی هاشون رو میذارن روی میز...
اینم بگم داستان فیلم در شبی اتفاق میفته که شاهد یک ماه گرفتگی هستیم و علاوه بر ایتکه خود این اتفاق توضیح خوبیه برای فیلم اما من توی کامنت ها به یک افسانه جالب راجع بهش برخوردم که خیلی ایهام - اشاره جذاب ناکی داره درباره کل فیلم و محصوصا پایانش. حیف که اگه بگم اسپویل می شه!
و یه چیز دیگه هم اینکه گویا فیلم ایرانیی هست که خیلی شبیه به اینه و البته اون زودتر ساخته شده. شاید اونو دیده باشید ولی نمی گم که چیزی لو نره :دی
The Hundred Year-Old Man Who Climbed Out of the Window and Disappeared 2013: هم به عنوان یک فیلم مستقل و هم به عنوان یک اثر اقتباسی، ضعیفه. کتابو نخونده باشید از بعضی قسمتاش ممکنه سردرنیارید و کلا اقتباس تکه پاره ایه؛ همه چیز تو سطح مونده. عمقی نیست. بازیگراش خوب انتخاب نشدند و بازیشون به اصطلاح درنیومده و در کل فیلم کسالت باریه! کاملا برعکس کتابش. اصلا پیشنهادش نمی کنم.
تا اونجایی پیش رفتیم که لهراسپ پادشاهی رو به گشتاسپ واگذار می کنه و حالا ادامه اش:
گشتاسپ صاحب دو پسر می شود؛ اسفندیار و پشوتن.
زرتشت (زردشت؟!) در این دوره ظهور می کند و گشتاسپ را به دین بهی دعوت می کند. گشتاسپ می پذیرد و بقیه را هم به این دین ترغیب می کند و به میمنت این اتفاق بر روی سروی بهشتی! کاخی از طلا و نقره می سازد!
زرتشت به گشتاسپ می گوید تو چرا باید به شاه چین مالیات بپردازی؟! پیشینیان نیز چنین کاری نمی کردند! ارجاسب تورانی آگاه می شود و طی نامه ای از گشتاسپ می خواهد که به راه و آیین گذشته باز گردد وگرنه با هم جنگ می کنند. گشتاسپ پیام می فرستد که من برای جنگ آماده ام. دو لشکر رو در روی هم قرار می گیرند. گشتاسپ از جاماسپ که به نوعی مشاور اوست می خواهد سرنوشت جنگ را برایش پیش بینی کند. جاماسپ در نهایت ناراحتی اعلام می کند که همه بزرگان لشکر و خویشان گشتاسپ و حتی پسر خودش در صورت جنگ، کشته خواهند شد هر چند در پایان دشمن از برابر اسفندیار خواهد گریخت؛ گشتاسب دست بردار نیست بنابراین جنگ شروع می شود و تمامی اتفاقات پیش بینی شده به وقوع می پیوندد.
زریر، برادرِ نازنینِ گشتاسپ پای در میدان می گذارد؛ کسی را یارای مقابله با او نیست تا جایی که حتی ارجاسپ پیشنهاد می کند اگر کسی زریر را بکشد گنج بسیار و دخترش را به او می دهد. اما تنها با مطرح شدن سه بارهی این پیشنهاد است که بیدرفش به نبرد او می رود و زریر را می کشد.
گشتاسپ حدس می زند زریر، قرصِ ماهش [چه تشبیه قشنگی] کشته شده!
بدین اندرون بود شاه جهان/ که آمد یکی خون ز دیده چکان
به شاه جهان گفت ماهِ تو را/ نگهدارِ تاج و سپاه تو را
جهان پهلوان آن زریرِ سوار/ سواران ترکان بکشتند زار
*****
همی گفت گشتاسپ کِای شهریار/ چراغ دلت را بکشتند زار
ز پس گفت داننده جاماسپ را / چه گویم کنون شاه لهراسپ را
چگونه فرستم فرسته به در/ چه گویم بدان پیر گشته پدر
چه گویم چه کردم نگار تو را/ که بُرد آن نبرده سوار تو را
دریغ آن گَو شاهزاده دریغ/ چو تابنده ماه اندرون شد به میغ
بعد از آن گشتاسپ قصد می کند که خود به انتقام رود [الکی مثلا :/] ولی جاماسپ او را باز می دارد. گشتاسپ می گوید هر کس که انتقام زریر را بگیرد، دخترم همای را به عقدش در می آورم [هر جایی که به بن بست می خورن، دخترهای گرامیشون به عنوان پاداش در نظر گرفته می شن :///]
نجنبید زیشان کس از جای خویش/ ز لشکر نیاورد کس پای پیش
(اصلا هم خوشمان آمد؛ خیلی خیلی خوشمان آمد :))))) اصلا هر جا که کسی برای گشتاسب تره خرد نمی کند ما خوشمان می آید)
پسر زریر نزد گشتاسپ می رود تا از گشتاسپ بخواهد از تخت دل کنده و خودش انتقام زریر را بگیرد:
شه خسروان گفت کِای جان باب/ چرا کردی این دیدگان پر ز آب
[: وقتی گشتاسپ خود را به آن راه می زند! ]
کیان زاده گفت ای جهانگیر شاه/ نبینی که بابم شد اکنون تباه؟!
شاه دوباره عزم انتقام می کند اما بزرگان مانع می شوند پس خود بَِستور (پسر زریر) عازم نبرد می شود. اسفندیار که از مرگ زریر و پاداش در نظر گرفته شده حبردار می شود، خود کمر انتقام می بندد [ در این هنگام گلی به لیوان چایی که وسط حال گذاشته، چنان شوت جانانه ای می زند که حس و حالمان دگرگون می شود :)] گشتاسپ قسم می خورد که بعد از این پادشاهی را به اسفندیار واگذار کند:
که چون باز گردم از این رزمگاه/ به اسفندیارم دهم تاج و گاه
[: بخونید و باور نکنید]
اسفندیار به همراهِ پسرِ زریر، انتقام زریر را می گیرد. بستور وقتی پیکر پدرش را می بیند:
بدیدش مر او را چو نزدیک شد/ جهان فروزانش تاریک شد
برفتش دل و هوش وز پشت زین/ فکند از برش خویشتن بر زمین
همی گفت کِای ماهِ تابان من/ چراغِ دل و دیده و جان من
یالاخره با حمله ای جانانه، ارجاسپ گریز را بر ماندن ترجیح می دهد. بقیه سپاهش هم تسلیم می شوند. اسفنذیار آنان را با تحقیر امان می دهد :/
که بس زاروارند و بیچاره وار/ دهید این سگان را به جان زینهار
به ایران برمی گردند و گشتاسپ دخترش همای را به اسفندیار می دهد اما نمی تواند از تخت و تاجش دل بکند:
هنوزت نَبُد گفت هنگام گاه...
بعد از چندی شخصی به نام گُرَزم که کینه اسفندیار را دارد، به دروغ به گشتاسب می گوید که اسفندیار قصد دارد با جنگ، تخت پادشاهی را تصاحب کند! اسفندیار باخبر می شود که ناراحتی ای در راه است:
چرا دارد از من دل شاه میغ* [چه قشنگ :) میغ:ابر]
گشتاسپ [پادشاه کله پوک :/] دستور می دهد اسفندیار را در گنبدان دژ به بند بکشند و خود برای دعوتِ اهالیِ سیستان به دین، رهسپار آنجا می شود و دو سال به عیش و نوش می پردازد. شاه چین که از این اتفاق آگاه شده و ایران را خالی از سپاه می بیند به ایران حمله می کند. (پایان ابیات دقیقی)
(در این قسمت، فروسی مقداری از شاهنامه منثور ابومنصوری سخن می گه و شاهنامه رو به سلطان محمود عرضه می کنه:
سر نامه را نام او تاج گشت [شاه + نامه] ).
__________________________________________________________________
+ فردوسی در آغاز پادشاهی گشتاسپ، از دیدن دقیقی در خواب می گوید که اگر اشتباه نکنم دقیقی از وی می خواهد تا شاهنامه را بر محمود غزنوی عرضه کند و ابیات او را نیز در شاهنامه بگنجاند. ابیات این بخش از شاهنامه از دقیقی است.
این بخش های شاهنامه بسیار جذابه. از به تخت نشستن گشتاسپ تااا.... متن بسیار جذابه در عین روایت های غمگینی که ارائه می کنه. یک چیزی که برای من جالب توجه بود اختصار توصیفاتش از جنگ بود و ابیاتش بار عاطفی خیلی زیادی داشت.
+ با اینکه گویند از آرش در شاهنامه رسم و نشانی نیست اما بیتی هست در توصیف زریر که اسم آرش و تیرش در آن هست مگر اینکه من اشتباه متوجه شده باشم:
از آن زخم آن پهلو آتشی/ که سامیش گرز است و تیر آرشی
+ مصرع زیبا:
کسی کو خرد پرورد کی مُرَد!
تصویرسازی رو ببینید آخه:
بدان لشکر دشمن اندر فتاد/ چنان چون درافتد به گلبرگ باد
+ آمار جنگ :)
از ایرانیان کشته بُد سی هزار/ از آن، هفتصد سرکش و نامدار
هزار و چل از نامور خسته* بود/ که از پای پیلان به در جسته بود
وزان دیگران کشته بُد صد هزار/ هزار و صد و شست و سه نامدار
ز خسته بُدی سه هزار و دویست/ بر این جای بر تا توانی مَهایست
* زخمی
+ پسران اسفندیار: بهمن، مهرنوش، طوش، نوشآذر
Searching 2018: داستانیه که روایتش از طریق لپ تاپ و گوشی و دوربین مدار بسته است. شاید داستان معماییش خیلی قوی نباشه که البته ضعیف هم نیست اما به خاطر نحوه روایتش خیلی جالب، متفاوت و خلاقانه است. علاوه بر اون اینو هم در نظر بگیرید که نخستین تجربه کارگردانی آنیش چگانتیه که متولد ۱۹۹۱ هست. داستان راجع به دختریه که ناپدید می شه و پدرش با گوشی و لپ تاپ و حسابای کاربری دخترش دنبالش می گرده! اگه دیدینش نقد زومجی رو بخونید راجع بهش.
The Shawshank Redemption 1994: بالاخره دیدمش. یک اقتباس خیلی خوب از یکی دیگه از آثار فوق العاده استیون کینگ. بازیگراش خیلی خوب بودن مخصوصا اندی و رد و به جز دو تا سکانس ابتدای فیلم که لزومی نداشت باشن، همه چی خوب بود.
«یادت باشه رد... امید چیز خوبیه... شاید بهتر از هر چیز دیگه ای... و چیزای خوب هم هیچ وقت نمی میرن».
رفتم پست معرفی کتابش رو خوندم و باید بگم چقدر قشنگ اسپویل می کردم :دی
یه چیزی بگم! استیون کینگ خیلی نویسنده ی خلاقیه حتی توی داستان کوتاهاش. یهو ورق رو برمی گردونه :)
وقتی اسم رهایی از شاوشنک، درخشش و مسیر سبز میاد به جای فیلماشون یاد استیون کینگ بیفتین ؛)
Léon: The Professional 1994: اینو دیگه همه دیدن؛ همه... یادمه یه روزی تو یه وبی کامنت گذاشتم که من از ژان رنو خوشم نمیاد ولی می خوام این فیلمو ببینم گفت تو این فیلم (با این فیلم) ازش خوشت میاد. راست می گفت جدا که چقدر ژان رنو شگفت انگیز بود و چقدر دوست داشتنی. با این که پایانش از اون پایان های مورد علاقم نبود ولی کل فیلم رو دوست داشتم. چقدر خوب بود لعنتی! ولی من هنوزم با شخصیت اون پلیسه کنار نیومدم :// زامبی آدم نما :/