به جای حسادت و آرزوهای بیهوده، نعمت های تمام نشدنی خدا را از خودش بخواهید...
به جای حسادت و آرزوهای بیهوده، نعمت های تمام نشدنی خدا را از خودش بخواهید...
تازگی متوجه شدم که وقتی فکرم درگیر یک موضوعه و همزمان غصهدارم به شدت حواس پرت می شم. اصلا اتفاق جالبی نیست. علاوه بر اون اشتهام رو هم از دست می دم و اوضاعم بدتر از اونایی می شه که با کلاس و شیک با غذاشون بازی می کنند. با این تفاوت که من به عادی بودن ادامه میدم و البته خوابم هم به هم می ریزه!
______
یادمه یک روزهایی استرس رو به سخره گرفته بودم الان جامون عوض شده.
و لبخندهام دست خودم نیست.
بیشتر که فکر می کنم می بینم حتی کنترل چشمامم دست خودم نیست!
بدن انقدر خودسر!!!
داستان این مینی سریال دو قسمتی درباره پسریه که طی یه اتفاقی منجمد می شه و سی و هفت سال بعد بیدار می شه.
راستش فیلمنامه اش انقدر ضعیف بود که چیزی ندارم بگم. شبیه طرح خام و اولیه ای بود که حتی ویراستاری هم نشده بود چه برسه به پرورش!
اما به شکل عجیبی حس لطیفی داشت و بازیگراشو دوست داشتم.
صبح یک لحظه صابون جدید رو بو کردم و رفتم به بیشتر از پونزده سال پیش! بوی صابون دوران ابتداییمو می داد. همونی که توی جاصابونی صورتیی بود که هنوز دارمش.
چقدر مغز چیز عجیبیه. خاطره ی یک بو رو برای سال های سال درون خودش نگه می داره... و بعد بهت یادآوری می کنه هم اون بو رو هم شاید اتفاقی مربوط بهش رو و هم قدرت خودش و خالقش رو...
بالاخره بعد از چیزی حدود یازده ماه یا یک سال دولینگو رو تموم کردم. حالا این به این معنی نیست که دیگه نرم سراغش اما این بار برای مرور میرم تا چیزهایی که تا حدی یاد گرفتم فراموش نشه چون می دونید که زبان گریزپاست :) بسی خوشحالم که به قولم عمل کردم ^_^
بیست روز از اردیبهشت ماه باقی مونده؛ شروع کردم به خوندن ینی هیتیت یک و امیدوارم تا آخر اردیبهشت حداقل دو سومش رو تموم بکنم. برای این نمی گم کل کتابو باید تمومش کنم چون با اینکه اولاش خیلی راحته اما نمی دونم قراره با چه چیزهایی مواجه بشم.
دوم اینکه حدود صد صفحه از قسمت پهلوانی شاهنامه مونده که اونم باید تا آخر این ماه تموم کنم و برسم به اول بخش تاریخی.
سوم اینکه یه تعداد نماز قضا مشخص کردم که باید تا سی و یکم تمومش کنم.
آخری که از همه سخت تره تموم کردن دنیای سوفیه... انقدر اطلاعاتی که در عرض چند صفحه بهت میده، زیاده که باید به خودت استراحت بدی و روش فکر کنی. تازه یادداشت های خرچنگ قورباغه ات رو هم گاها مرور بکنی. خدایا... فکر کن از اسفند درگیرشم و هی بابت خوندنش تنبلی می کنم. طلسم شده :/
حالا دو سومش رو هم بخونم هنر کردم. سخت نمی گیرم :دی تنبل هم نمی دونم کیه ؛)
یه چیز دیگه اینکه اون چیزهایی که به ذهنم می رسه رو بنویسم و انقدر رو هم تلنبارشون نکنم که یا فراموش شن یا دیگه حوصله نداشته باشم یا اهمیتشونو از دست بدن و دیگه اینکه اون چیزی که برام سواله همون موقع یه چیزی راجع بهش بخونم. یا نهایت در پایان روز.
***
کاش این تنظیمات قسمت آهنگ درست می شد چند تا آهنگ میذاشتم اصلا دلم نمیاد فقط لینک بذارم. لج کردم با بیان. یه چیزی رو درست می کنه اون یکی رو خراب! می دونستید بخش آمار و مالکیت معنوی درست شده؟
.
هیلر یه پیام رسان شبه که کارش دزدی و تبادل اطلاعات در قبال پول های هنگفته اما تو این راه خط قرمزهایی هم داره و اهل قتل و آدم کشی نیست. یه روز کیم مین هو که یه خبرنگار معروفه باهاش تماس می گیره و ازش می خواد دختری رو براش پیدا بکنه و اینجوری ماجرا شروع می شه و گذشته و اتفاقاتش کم کم رو می شن...
مثل این همه چیز دون های خوب لعنتی تصمیم گرفته بودم ازش خوشم نیاد :دی ولی وقتی یه چیزی خوبه، خوبه دیگه؛ مقاومت در برابرش بی فایده است. در کل دوستش داشتم اما اقرار می کنم انتظار خیلی بالایی ازش داشتم. داستان معمولی شروع می شه معمولی هم تموم می شه اما نقطه قوتش اون وسطاشه که اوج داستانه و هیجان زدتون می کنه.
سر این انتظار خیلی ریزبین شده بودم: مثلا پلیسی که چندین سال دنبال هیلر بود، نمی دونست هیلر خط قرمزایی داره :/ بعد هیچ وقت هم اون ایمیلشو چک نکرد که به بونگ سون شک کنه :/ آخرش معلوم نشد عشق اول کیم مون هو، یون شیک بوده یا کی؟! مبهم بود! یا مثلا تو قسمت آخر یون شیگ تو اون موقعیت حساس پاشنه بلند پاشه در صورتی که قبلش نمی تونست باهاش دو قدم ورداره :/ یا مثلا اون میکروفون تو باری که رئیس توش بود به هیچ کاری نیومد :/ یا مون شیک حتی پشیمونم نبود:/ ملاقات اون دو نفر و متوجه شدن میونگ هی هم خیلی خشک و خالی بود :///
اما بازیگرا عالی بودن. تک تکشون از اصلی ها تا فرعی ها. کیم مون هو رو هم دوست داشتم هر چند وقتی هیلر اولین بار زدش، دلم خنک شد :دی
و اون جوری که متوجه شدم نویسنده این سریال نویسنده سریال «ایمانه». اونم سریال قشنگیه. اصلا اون معمای وسط داستان ایمان خیلی خوب بود. خیلی خیلی خوب بود. در عین سادگی پیچیده بود شاید شبیه سهل ممتنع!
_____________________________________________________________
+ عشق یه طرفه چیزیه که مجبوری باهاش کنار بیای چون هیچ احساس متقابلی وجود نداره.
+ قانون همیشه همین طوره؛ آدمای پولدار راه فرارشون رو پیدا می کنن. فقیر فقرا هستن که چون از همه جا بی خبرن، گیر میفتن.
+شرق یا غرب؟
چی؟
کدوم طرف؟
شرق
باشه. فقط برای یه دقیقه با هم حرف می زنیم.
غرب چی بود؟
ده ثانیه همدیگه رو بغل کنیم.
بغلم کن می خوام عوضش کنم :)
دیشب تو خواب دیدم مربی یه تیمم بعد بازی داشتیم. می ترسیدم برم استادیوم :دی اولین بارم بود. استادم داشت راضیم می کرد. سعید راد بود :دی
از این ور تو یه کوهی بودم اژدهایی پروازکنان اومد سمتم. منم مثل این انیمیشنا و فیلما فکر کردم قراره با هم دوست شیم. دستمو دراز کردم نامرد تا آرنجم رفت تو دهنش می خواست قطعش کنه زرنگی کردم از خواب بیدار شدم :دی با وحشت البته :دی
هر چی فکر کردم یادم نیومد چرا باید همچین خوابی ببینم بعد صبح که داشتم تعریف می کردم، یادم اومد قبل از خواب داشتم یه فیلم از شمع سازی می دیدم که داخل شمع اژدها گذاشته بودن :/
خب داستان رو تا اونجایی گفته بودم که کیخسرو پادشاهی رو به لهراسب واگذار کرد و رفت...
پادشاهی لهراسب
لهراسب دو پسر داشت؛ گشتاسب و زریر. گشتاسب بسیار مغرور بود و در آرزوی شاهی بود اما لهراسب معتقد بود که هنوز وقت آن نشده که تاج و تخت را به گشتاسب بسپارد. پس گشتاسب به سمت هند رفت و اظهار کرد که یا پادشاهی را به من می دهی یا دیگر برنمی گردم :/ (عجیبه که پادشاهان نیک، پسران حرف گوش کن و سربه راهی نداشتند!) شاه زریر را به دنبالش فرستاد و زریر او را برگرداند اما مدتی بعد گشتاسب به سمت روم رفت. بعد از مدتی که گنج و آذوقه اش تمام گشت به دنبال کار گشت اما کسی او را نپذیرفت. سرانجام به روستایی رسید و بزرگ روستا که از نوادگان فریدون بود او را سرگشته یافت و مهمان خویش کرد.
مگر کین غمان بر دلت کم شود/ سر تیر مژگانت بی نم شود
قیصر انجمنی گرد کرد تا دخترش کسی از آن ها را به عنوان شوی انتخاب بکند. کتایون که یکی از سه دختر قیصر روم هست، خواب غریبه ای زیبارو و شایسته پادشاهی را دیده و از این رو کسی مورد پسندش واقع نمی شود. تا اینکه قیصر این بار جمع بزرگ تری از مهتران و کهتران را گرد می آورد تا دخترش راحت تر دست به انتخاب بزند :دی گشتاسب نیز با میزبانش و به پیشنهاد او راهی قصر می شود و:
چو از دور گشتاسب را دید گفت/ که آن خواب سربرکشید از نهفت :)
به قیصر خبر رفت که شخص انتخاب شده از هر لحاظ نیکوست اما ندانیم کیست و از چه نژادی! قیصر عصبانی از این انتخاب ننگین، دستور می دهد سر هر دو را ببرند اما مشاورانش او را از این کار باز می دارند (مرد حسابی خودش کل جمعیتو از کهتر و مهتر جمع کرده بعد تاب انتخاب دخترش رو نداره ://)
تو با دخترت گفتی انباز جوی/ نگفتی که رومی سرافراز جوی
کنون جست آن را که آمدش خوش/ تو از راه یزدان سرت را مکش
پس قیصر دختر خویش را طرد کرد و آن دو با فروختن گوهرهای کتایون زندگیشان را شروع کردند. مدتی بعد گشتاسب برای گذران زندگی به شکار رفت و دوستی به نام هیشوی یافت.
میرین به خواستگاری دختر دوم قیصر رفت اما قیصر دیگر به این راحتی کسی را به این عنوان نمی پذیرفت پس شرط کرد که اگر گرگ بیشه فاسقون را بکشد او را به عنوان دامادش می پذیرد. میرین که بر اساس پیشگویی ها می داند این گرگ توسط یک ایرانی کشته خواهد شد، برای مشورت و درددل نزد دوست خود، هیشوی می رود. هیشوی به او می گوید که حدس می زند گشتاسب همین ایرانی است. بنابراین از گشتاسب به حرمت دوستیش این خواهش را می کند. میرین شمشیر سلم و اسبی را برای گشتاسب می آورد. گشتاسب گرگ را می کشد و میرین داماد قیصر می شود.
قیصر برای خواستگار دختر کوچک ترش، اهرن نیز شرط می گذارد که باید اژدهای کوه سقیلا را بکشد. اهرن پیش میرین می رود تا راز پنهان پشت کشته شدن گرگ را بفهمد... پس دوباره گشتاسب این کار را به عهده می گیرد و با ختجری پنج سر و نیزه ای زهرآگین اژدها را می کشد و اهرن داماد قیصر می شود.
بعد از چندی کتایون از گشتاسب می خواهد که نزد پدرش رفته و خودی نشان بدهد! قیصر در میدان چوگان بود. گشتاسب چنان دلیری از خود نشان می دهد که قیصر از او می خواهد خویش را معرفی کند در نتیجه راز کشته شدن گرگ و اژدها برملا می شود. پس قیصر از گشتاسب و کتایون عذرخواهی می کند. او از کتایون می پرسد که آیا نژاد گشتاسب را می داند! کتایون می گوید که فقط متوجه شده از نژاد بزرگی است.
قیصر که حال فرد قابل اتکایی در کنار خود دارد، می خواهد با الیاس، بزرگ مرز خزر وارد جنگ شود. گشتاسب با سپاهی راهی جنگ می شود و با پیروزی برمی گردد. قیصر که حریص تر شده، قصد ایران می کند و فرستاده ای می فرستد تا از شاه ایران باج بخواهد و گرنه باید جنگ کنند (یا باج یا جنگ)
لهراسب از فرستاده روم درباره دلاور تازه روم می پرسد و از نشانی هایی که می شنود مطمئن می شود این دلاور، بی شک گشتاسب است.
زریر در ظاهر برای جنگ با قیصر راهی می شود اما در باطن به دستور پدرش قصدش دیدن گشتاسب و مژده دادن به اوست که لهراسب پادشاهی را به گشتاسپ واگذار کرده. گشتاسب را در کاخ قیصر می بیند و می گوید این بنده ای است که از بندگی سیر شده بود و اینجا چنین جایگاهی یافته. قیصر شک می کند.
بعد از رفتن زریر گشتاسب از قیصر اجازه می گیرد و به رزمگاه نزد زریر می رود. در آنجا تجدید دیدار می کنند و تاج بر سر می نهد. پس قیصر را فرامی خواند و قیصر متوجه ماجرا می شود. پس از آن کتایون با گشتاسب و سپاهش راهی ایران می شوند. لهراسب از پادشاهی کنار می کشد و گشتاسب بر تخت می نشنید ( بعد خطاب به پدرش می گه من تو را کهترم :/ آره جون خودت :/ قبل از گرفتن تاج و تخت، کهتری و شرم رو بوسیدی گذاشتی کنار الان شدی کهتر :/ )
___________________________________________________________
+ ولی جدا این بخش از شاهنامه هم مثل خیلی از قسمت های دیگه کاملا نمایشیه و خوندنش لذت بخش بود.
+ فردوسی در پایان این بخش از خدا می خواد که اونقدری عمر کنه که شاهنامه رو تموم کنه و بعد تن به خاک بده.
+ نماند به کس روز سختی نه رنج/ نه آسانی و شادمانی نه گنج
بد و نیک بر ما همی بگذرد/ نباشد دژم هر که دارد خرد
اگر که عاشقانه دوست دارید، بسم الله :)
داستان فیلم درباره بازیگر معروف و خواننده قدیمی و تا حدی منفوریه که سرراه هم قرار می گیرن!
سریال خوبی بود اما تنها زیرنویسِ موجودش، افتضاح بود. در مورد بازیگرا هم کاش بازیگر نقش اول مرد یکی دیگه بود یا مثلا گریمش یه شکل دیگه بود. مدل موهاش رو اعصابم بود. صورتشم اوایل فیلم بهتر بود ولی بعد تغییر کرد :(فیلم را ول کرده و به جزئیات گیر می دهد :دی) بازیش خوب بود اما خیلی گیرا نبود!
و اما در مورد گونگ هیو جین نکته ای که می خوام بگم اینه که بازیش انقدر خوبه که اگه تو فیلمی باشه که اون فیلم، مزخرفترین فیلم دنیا هم باشه، تنها نکته مثبتش قطعا بازی هیو جینه.
نقش دوم هم انقدر خوب بود که سندروم نقش دوم هم گرفتیم، رفت. چقدر جنتلمن و آقا بود این یون پیل جو شی :)
و آه و فغان از موسیقی قشنگش.
یه نکته ای که من تو سریال های کره ای دوست دارم نقش دادنشون به اشیا و گیاهاست. انگار شخصیت فرعیِ پررنگِ فیلم باشن. اینجا یه سیب زمینی این نقشو داشت.
سعی می کنم یکی دو روز به خودم استراحت بدم و بعد با تجدید قوا برمی گردم به سریال بینی :)
یوجونگ و آن دوهون تصمیم دارن با هم ازدواج کنند؛ مین هیوکم می خواد با جی هی ازدواج کنه اما یک تصادف زندگی همشون رو عوض می کنه...
انقدری دوستش داشتم که اصلا دست و دلم نمیره به معرفی کردنش :دی چقدر باهاش اشک ریختم و احساساتی شدم. چشمانم چروکید و چشمه اشکم خشکید!
سریال به غیر از چند اشکال جزئی، خیلیییی خوب بود. بازی ها بسیار درخشان بود. همه عالی بودن. خبری از مثلث و مربع عشقی نبود ولی عشق توش پررنگ بود. موسیقی لطیفش نیز کشت مرا... و جی سانگ لعنتی...
و اینم بگم که منو به شدت یاد بازی مافیا مینداخت!
فقط برداشتن قدم اول پستی سخته بعد کم کم اگه به گذشته و اعتقاداتت نگاه نکنی و ایمانت رو از دست بدی و حریص بشی، کم کم تمام پله های پستی رو بالا پایین می کنی...
«توی دنیا آدمای زیادی هستن که با اینکه اشتباه می کنن، تنبیه نمی شن. عجیبه نه؟ ناعادلانه است نه؟!»
دوباره با یه شغل جالب آشنا شدم :) راننده جایگزین... وقتی آدما تو حال خودشون نبودن زنگ می زدن و راننده درخواست می کردن :) البته این به عجیبی اونی نبود که تو یه مینی سریال باهاش آشنا شدم. اونجا زنگ می زدن به یکی و برا یه روز رزروش می کردن! البته به خط قرمزها معتقد بودنا. مثلا زنگ می زدن و شخص رو رزرو می کردن که یه روز بیاد بشینه به حرفاشون گوش کنه و هیچ حرفی نزنه یا فقط تاییدشون کنه و از این دست (خیلی حاشیه رفتم)
دین داری واجب است اما دیگران را نمی توان و نباید به زور دین دار کرد ...
* با ترجمه علی ملکی
درباره فصل اولش گفتم که چقدر خوب بود. باید بگم فصل دوم فوق العاده بود. هیجانش حتی چند سر و گردن از فصل اولش بیشتره.تو بعضی سکانسا من به جای کاراکترها از شدت ترس و هیجان نفس کم میاوردم. روند اتفاقات به شدت سرعت گرفته و اصلا نمی شه وسطش پلک زد و درست جایی که فکر می کنی یه چیزی تموم شده در واقع آغاز یک اتفاق دیگه است!
کسایی که خیلی روحیه لطیف دارن دورشو یه خط قرمز پررنگ بکشن. یعنی همینجوری خون می پاچید به در و دیوار و سر و صورت! اما طرفداران این ژانر بجنبید که از دست دادنی نیست. از من گفتن. خیلی کیف کردم.
کی پخش بشه فصل سومش؟! :( دومین باره که منتظر یه فصل از یه سریالم.
امسال مجموعا ۲۸ تا کتاب خوندم که به غیر از هفت تا کتاب (اعتماد به نفس آنیتا نایک، بیلی، دفتر خاطرات، همنام، پس از تو، وقت نویس، هرمان هسه و شادمانیهای کوچک) بقیه خیلی خوب بودن و راضیم از خوندنشون. پارسال با عجیب ترین روایت ها رو به رو شدم و در عین حال دردناک ترین ها.
امسال دلم می خواد نود تا کتاب تو لیستم رو بخونم تموم کنم ولی با این وضعیت گویا بهم امیدی نیست :دی
اینم لیست کتابام به روایت تصویری لبخند قشنگم💜
و اما ۹۸، حدودا ۱۶۰ تا فیلم دیدم که اگه هر قسمت سریال رو هم یه فیلم در نظر بگیریم. روزی یه فیلم دیدم. باورم نمی شه :)) پس احتمالا (اگه عمری باقی باشه) می تونم لیست هشتادتاییمو تموم کنم :)
پیش به سوی خواندنی ها و دیدنی ها ^_^
هر چی فیلم و سریال دستتونه بذارید زمین و برید این مستند سریالی ده قسمتی رو که راجع به زمینه، ببینید. بعد اگه لذت نبردید و بهم ایمان نیاوردید دیگه به معرفی هام اعتماد نکنید ^_*
من قسمت یکش رو حقیقتا خیلی بیشتر از بقیه قسمت های جذابش دوست داشتم و یه چیز دیگه اینکه دوست تر می داشتم که داستان زمین از اول شروع بشه و یه کم منظم تر پیش بره اما خب این ایراد نیست یه جور رویکرد متفاوته!
و اینکه فقط یه جمله اذیتم کرد؛ آدم وقتی این همه ارتباط و پیوستگی شگفت انگیز رو می بینه دیگه نباید از کلمه شانس برای توجیه وجود استفاده کنه قطعا خالقی هست که پشت همه این اتفاقات هست.
خلاصه که خارق العاده بود. آدم رو وادار به فکر می کرد؛ که عظمت خدا فراتر از چیزیه که در کلمات بگنجه و اینکه هیچ اتفاقی، هیچ پدیده ای و وجود هیچ موجودی بی دلیل نیست.
* هر چی صفحه نمایشتون بزرگتر باشه و نسختون باکیفیت تر، کیف بیشتری خواهید برد. تصاویر معرکه است.
می دانی؟! خیلی دوست دارم یک روز بیایم اینجا و از سر شوق همین یک جمله را بنویسم.
* از آهنگ «هواتو کردم»
مگه ممکنه دنیای سوفی و one strange rock اتفاقی، هم زمان و در زمان مناسبش جلوی چشمام باشن! اوووم.... فکر نمی کنم!
مستنده از اردیبهشت داشت خاک می خورد و از دو ماه پیش ریخته بودمش رو گوشی!
دنیای سوفی اصلا تو کتابخونه امون موجود نبود و اون روز به شکل اتفاقی تو قفسه ها دیدمش!
بیایید به اینم ایمان بیاریم که هر اتفاقی یک دلیلی، حکمتی، جادویی، ... پشتشه! ایمان بیاریم که گاهی فقط این ما نیستیم که چیزی رو انتخاب می کنیم ؛)
+ احساس نیاز می کنم به کلمه کلیدی «ایمان بیاوریم» :)
سلام کوتلاس
خیلی دوست دارم که حالت خوب خوب باشد و بعد از آن زندگی پر فراز و نشیب، اکنون کنار عشقت باشی و در آرامش روزگار بگذرانی. بگذار اعتراف بکنم که فراموشت کرده بودم تا اینکه چند ماه پیش چشمم به اسمت افتاد و یکباره یاد و خاطره ات زنده شد. .
کوتلاس؛ دوست کوچک من! هیچ وقت نشد که داستان ماجراجویی ها و نقش هایت را به صورت تمام و کمال مشاهده کنیم! اما این چیزها چندان مهم نیست مهم چیزی است که از تو در خاطرم مانده. مهم نیست پلیس بودی، دانشمند یا یک انسان ماجراجو، ساده و عاشق، مهم این است که انسان بودی، چیزی که از خاطر خیلی هامان رفته. همیشه خودت را به خطر می انداختی تا کسی را یا چیز باارزشی را نجات بدهی. خلاصه اینکه تصویر خوبی از تو در ذهنم نقش بسته.
جنگجوی کوچک دوست داشتنی، شاید برای تویی که مرا نمی شناسی حال و احوالم مهم نباشد! چیز خاصی در این باره ندارم که بگویم اما اغلب اوقات حس می کنم به نقطه ای رسیده ام که دیگر خسته تر از آن هستم که آن ته مانده امید گوشه قلبم بتواند بلندم کند، با این حال من با سماجت تمام چشم به آن دوخته ام؛ هر وقت کمرنگ می شود، ته مانده رنگ هایم را رویش می پاشم! گاهی هم به ناچار تسلیم می شوم. اصلا راستش را بخواهی هیچ وقت نه من با زندگی راه آمدم نه زندگی با من! هر کداممان راه خودمان را رفتیم! انگار دارم با کلمات بازی می کنم!
اوضاع این روزهای همه مان از روال عادی خارج و سخت تر شده است! عده ای از ملت با وجود هشدارهایی که به نفع خودشان است چنان رفتار ابلهانه ای دارند که باورت نمی شود! آخ که با آن لبخندهای حق به جانب چه حق هایی را که لگدمال نمی کنند! انگار مثلا ما نمی دانیم هوا دلپذیر است یا مثلا ما آدم نیستیم که حوصله مان سر برود! ما نیز حوصله مان سر رفته ما نیز دلمان برای یک قدم زدن ساده تنگ شده اما از تو می پرسم آیا جان آدمی بیشتر از این ها ارزش ندارد؟! آیا فقط جان خود آدم مهم است و جان بقیه پشیزی ارزش ندارد؟! حتما باید اتفاقی برای خودمان بیفتد تا به عمق مسائل پی ببریم؟! آخ کوتلاس اینجا خیلی ها برای خودشان جک خلافکاری هستند!
کوتلاس گستاخیم را ببخش اما می شود لطفی در حقم بکنی؟! حس می کنم در این اوضاع به یکی از آن اسلحه های خوش دستت نیاز دارم😁
تا یادم نرفته و سرم را به باد نداده ام، بگویم که گلی نیز اینجاست و سلام می رساند :)
می دانی؟! دلم برای همه آن روزهای خوش و بی دغدغه، برای تمام شخصیت های دوست داشتنی آن زمان، برای تمام رویاهای فراموش شده و برای تو تنگ شده.
کاش تو هم نامه ات را زودتر برایم بفرستی، می دانی که چشم انتظار بودن و انتظار کشیدن یکی از طاقت فرساترین کارهای دنیاست.
با تچکر از فاطمه به خاطر دعوتش.
منم دعوت می کنم از پاییز، لبخند و بهار که اگر دوست داشتند و توانستند، در چالشی که آقاگل شروعش کرده اند، شرکت کنند.
اگه فیلم های پرهیجان دوست دارید و از ژانر ترسناک و زامبی محور خوشتون میاد، این سریال انتظارتون رو برآورده می کنه. سریال ساخت شبکه نت فلیکسه و من فصل اولش رو که ۶ قسمت بود، همین دیروز تموم کرد و از شانسم فصل دومش هم از همون دیروز پخش شده :))
داستان از این قراره: قصر به خاطر اینکه از پادشاه خبری نیست در هاله ای از اسراره؛ شاهزاده داره به خیانت متهم می شه، ملکه و پدرش دارن قدرت رو به دست می گیرن و منتظر تولد فرزند پادشاهند و از طرفی بیماری مرموزی داره شیوع پیدا می کنه...
اول اینکه بسیار پرحوصله و زیرکانه بهش پرداخته شده و سردرگم نیست. ایده اولیه اش و اینکه بیماری چطوری به وجود میاد، معرکه است. چگونگی شیوع بیماری به شکل تهوع آوری شوکه کننده است. پر هیجان و پرکششه. از شخصیت های مصنوعی و زیباروی خبری نیست :) و با ولیعهدی طرفیم که تیکه ای از ماهه.
قطاری به بوسانو دیدید؟! اینم ببینید.
خلاصه خود دانید من که بسی کیف کردم از دیدنش! آیا وقتش نشده به کره ای ها ایمان بیارید ^_*
این اینترنت صد گیگی (تلفن ثابت) بی کیفیت، شبیه ماشین خراب و داغونیه که تو رو وسط راه میذاره؛ مجبوری از ماشینت پیاده شی، بذاریش کنار جاده و سوار یه موتور* بشی :/ این موتوره تو رو به مقصد می رسونه اما خیلی راحت نیست!
* دیتا
پریشب بود که موقع خواب چشام می سوخت و همینجور اشک بود که پایین می ریخت، هیچ کنترلی هم روش نداشتم! رفتم بیرون یه کم هوا خوردم و چشامو شستم بهتر شد. صبح پاشدم دوباره همون وضع تکرار شد! نمی دونم چرا همچین شدم. دیشب هم اتفاق افتاد ولی از شدتش کاسته شده بود! تنها چیز جدیدی که اون روز استفاده کردمم یه ماده ضدعفونی دست بود که اتانولش هفتاد درصد بود و از داروخونه هم گرفتیم ولی یه لحظه شک کردم نکنه ترکیباتش درست نباشه و ...
خواستم از طریق پروانه ساخت به اصل بودنش پی ببرم که نتونستم... شایدم اصلا ربطی به این ماده ضدعفونی نداره! چون فقط چشای من همچین واکنشی داشت ! و از طرف دیگه این روزا اصلا دست به چشمم هم نزدم، اصلا فراموش کردم سر و صورتی دارم! خلاصه که نمی دونم واکنش و حساسیت به چی بود!
شما راه ساده ای برای چک کردن اصل بودن و سلامت یک محصول می شناسید؟!