شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

داستان هایی را که پشتشان یک داستان دیگر هم نهفته است، دوست دارم یا شاید بهتر باشد بگویم داستان هایی که از یک چیزِ دیگر، یک اتفاق، یک انسان، یک تصویر و حتی یک شعر الهام گرفته شده باشند. مثلا تریسی شوالیه تصویر "دختری با گوشواره مروارید" را می بیند و برایش یک داستان می نویسد. یا پیتر اشتام در اگنس کاراکتر مردی خلق می کند که به جای اینکه تصویر انسانی را پیش رویش نشسته نقاشی کند به خواسته او برایش یک داستان می نویسد و او را از نو خلق می کند. یا مثلا آگاتاکریستی بر اساس یک شعر محلی داستانی جنایی می نویسد با عنوان "And then there was none" 

این مینی سریالِ سه قسمتی، اقتباسی از این کتاب آگاتا کریستی است. پس اگر داستان های معمایی و پر تعلیق دوست دارید و اگر قتل و خونریزی حالتان را بد نمی کند، توصیه می کنم ببینیدش.  

عنوان اثر، خلاصه تک خطیِ کامل داستان است اما اگر خلاصه کامل تری می خواهید؛ این همان شعرِ محلی است که در بالا به آن اشاره کردم: خطر اسپویل :دی

ده سرخپوست کوچک رفتند شام بخورند، یکی خود را خفه کرد و سپس نُه تا باقی ماندند.

نُه سرخپوست کوچک تا دیروقت نشستند، یکی به خواب رفت و سپس هشت تا باقی ماندند.

هشت سرخپوست کوچک قدم می زدند، یکی گفت همین‌جا میمانم و سپس هفت تا باقی ماندند.

هفت سرخپوست کوچک هیزم می‌شکستند، یکی خود را تکه تکه کرد و سپس شش تا باقی ماندند.

شش سرخپوست کوچک با کندو بازی می‌کردند، یکی را زنبور نیش زد و سپس پنج تا باقی ماندند.

پنج سرخپوست کوچک به دادگاه رفتند، یکی قاضی شد و سپس چهار تا باقی ماندند.

چهار سرخپوست کوچک به دریا رفتند، یکی را ماهی قرمز بلعید و سپس سه تا باقی ماندند.

سه سرخپوست کوچک به باغ وحش رفتند، یکی را خرس بزرگی بغل کرد و سپس دو تا باقی ماندند.

دو سرخپوست کوچک در آفتاب نشستند، یکی از آن ها سوخت و سپس یکی باقی ماند.

یک سرخپوست کوچک تنها ماند، او رفت و خود را دار زد و سپس هیچ‌کدام باقی نماندند.

۱۱ نظر ۱۰ مهر ۹۹ ، ۱۷:۵۷
مهناز

بعد از اینکه برای بار دوم و اینبار با زبان اصلی دیدمش باز هم همچنان نظرم بر اینه که بازی کیم سو هیون تو این سریال چند برابر بهتر و پخته تر از بازیش در «تو از ستاره ها اومدیه»؛ اصلا این کجا و آن کجا. با اینکه این قذیمی تره ولی انگار که این نقش اصلا برای خود کیم سو هیون نوشته شده باشه چون کاراکتر پادشاه در عین اینکه ضعیف به نظر می رسه ولی قویه و در عین حال پر احساسه و شیطنت های خاص خودش رو داره و همه ی این ها رو تیپ و قیافه ی کیم سو هیون می تونه نشون بده! قدرت تو کلوزآپ ها! (نمای خیلی نزدیک) تو چهره اش مشخصه در حالی که از دور خیلی ضعیف و شکننده به نظر میاد.

و اما کیا ببیننش؟! اونایی که ژانر تاریخیِ کره ای رو با توطئه های نهفته در بطنش می پسندن و داستان های عاشقانه دوست دارن.

 

۱ نظر ۱۰ مهر ۹۹ ، ۱۷:۳۲
مهناز

پادشاهی بهمنِ اسفندیار صدو دوازده سال بود

دفعه پیش تا مرگ رستم و رسیدن بهمن به پادشاهی گفتم و اما ادامه داستان:

بهمن بعد از رسیدن به پادشاهی برای گرفتنِ انتقامِ خونِ پدرش به سمت سیستان حرکت می کند [بالاخره خونِ گشتاسپ تو رگهاشه] اظهار بندگی زال او را از این اقدام منع نمی کند. پس تمام ثروت و اندوخته ی خاندانِ زال را از آن ها گرفته و زال را اسیر می کند.

خبر به فرامرز (پسر رستم، نوه زال) می رسد بنابراین او با سپاهی راهی جنگ با بهمن می شود اما در این نبرد که تعداد بسیاری کشته می شوند شکست خورده، دستگیر، به دار آویخته و تیرباران می شود.

«همه رزمگه کشته چون کوه کوه...»

پشوتن (برادر اسفندیار، عمو و وزیر بهمن) که از این اقدامات بهمن ناراحت است از او می خواهد که دست بردارد و دیگر به غارت و کشت و کشتار سیستانیان نپردازد. بهمن که تا حدی احساس پشیمانی می کند می پذیرد، سام را آزاد می سازد و به ایران برمی گردد.

بهمن پسری دارد به نام ساسان و دختر زیبارویی به نام همای که به او چهرزاد هم می گویند. بهمن با او ازدواج می کند :///

پدر درپذیرفتش از نیکوی/ بر آن دین که خوانی همی پهلوی

همای دل‌افروز تابنده ماه/ چنان بُد که آبستن آمد ز شاه 0_O

بهمن قبل از به دنیا آمدن فرزندش، می میرد ولی قبل از مردن تاج و تخت را به همای می سپارد. 

ولی عهد من او بود در جهان/ هم آنکس کزو آید اندر نهان

اگر دختر آید برش گر پسر/ ورا باشد این تاج و تخت پدر

ساسان که از این اتفاق سرخورده ، خشمگین و ناراحت است به نشاپور می رود؛ آنجا با دختر یکی از بزرگان ازدواج می کند و صاحب پسری می شود که اسمش را ساسان می گذارند. مدتی بعد ساسانِ پدر می میرد. ساسانِ پسر بزرگ شده و برای مدتی چوپانِ شاه نشاپور می شود.

+ بهمن مصداق بارزِ مَثَلِ «نمک خوردن و نمکدون شکستنه».

+ بهمن برای گرفتن انتقام و کینه خود، مقایسه اشتباهی می کند؛ خود را چون فریدون می بیند در برابر ضحاک، منوچهر در برابر سلم و تور، اسفندیار در برابر ارجاسب و حتی فرامرز در برابر شاه کابل.

+ اسم همسر اسفندیار هم همای بوده که در واقع خواهرش هم بوده.

چهار پسر اسفندیار از همسرش همای نیستن ولی نامی از مادرشون تو شاهنامه نیست.

+ جهانا چه خواهی ز پروردگان/ چه پروردگان، داغ دل‌بُردگان

۴ نظر ۰۷ مهر ۹۹ ، ۱۲:۲۲
مهناز

  

اول یه صلوات خدا پسند بفرستید که بالاخره مهناز دنیای سوفی رو تموم کرد ^_^

به یاد ندارم خوندن کتابی با این حجم رو این همه مدت طول داده باشم.

نمی خوام زیاده گویی کنم بنابراین به طور کلی تنها چیزی که می تونم راجع بهش بگم اینه که خیلی خوبه تو کتابخونتون داشته باشینش یا اگه کتاب نمی خرید حداقل از کتابخونه قرض بگیرید و بخونیدش. کتاب جمع و جور و خوبیه درباره فلسفه، تاریخش و معروفترین فیلسوفهای هر دوره!

اما درباره داستان فرعیش که در واقع فلسفه از طریق اون روایت می شه، به نظرم تا اواسط داستان خوب بود ولی بعدش دیگه کم کم غیرقابل تحمل شد. شایدم به خاطر اینه که من انتظار داستان رئال تری رو داشتم و با وجودِ اینکه تا حدی خیلی هم هوشمندانه ادامه پیدا کرد و تموم شد، به مذاقم خوش نیومد :دی

چند تا نکته بگم که اگه می خواین این کتاب رو شروع بکنید یادتون باشه:

اول اینکه حتما وقتی حوصله دارین و ذهنتون هم خیلی شلوغ پلوغ نیست برید سراغش.

دوم اینکه یادتون باشه این کتاب از اونایی نیست که چند روزه بشه خوندش یا حتی طی یکی دو هفته؛ نخیر از این خبرا نیست. حداقل زمانی که باید براش بذارید، یک ماهه! چون حجم و عمق مطالبی که ارائه میده خیلی زیاده!

سوم اینکه حتما موقع خوندش دفتر و قلم کنارتون باشه.

و چهارم اینکه سعی کنید نذارید بین خوندناتون وقفه بیفته.

 و من الله توفیق :)

+ کتاب دیگه ای ندارم بخونم. بنابراین فرصت خوبیه برای ادامه شاهنامه!

کی اوضاع رو به راه می شه که دوباره کتابخونه ها باز بشه؟!!! :/

۳ نظر ۰۳ مهر ۹۹ ، ۱۸:۰۰
مهناز

ننه هنوز هم موقعی که با تلفن حرف می زنه، انقدر تُن صداش بلنده که انگار هنوز باور نداره اونی که اون طرف خطه به راحتی می تونه صداشو بشنوه :)))

۲ نظر ۰۳ مهر ۹۹ ، ۱۷:۳۵
مهناز

+ عارف وقتی من یه مشکلی داشته باشم بهت می گم مگه نه؟

- بهم می گی؟

+ معلومه که می گم. تو مشکلاتم تو قبل از همه میای پیشم.

- باشه چقدر خوب. اگه اینطوره آفرین به من.

+ آفرین به تو. اما تو چرا چیزی بهم نمی گی. خب بذار منم تو مشکلات تو سهیم باشم!

- نه من هیچ مشکلی ندارم.

+ عارف وقتی اومدم تو چشات پر اشک بود. سعی کردی پاکش کنی اما هنوزم همونطوری. آخه ناراحتی چیزی نیست که بخوای خجالت بکشی. چرا اینجوری می کنی؟!!

- نه خجالت نمی کشم.

+یعنی چی که خجالت نمی کشی عارف! من نمی فهمم مثلا چی می شه بگی امروز ناراحتی! از غرور و ابهت مردونه ات کم می شه؟ غرورت می شکنه درد و دل کنی؟!!!

- ای باباااااااا

+ چه ای بابایی! همه ی مردها اینطورین؛ وقتی یه زن گریه می کنه می گن  وای دلمون نمیاد ببینیم اما اگه یه مرد گریه کنه بهش می گیم چیه مثل زنا داری گریه می کنی!!!!

-  خب الان چه ربطی داره!

+ تو به من تو خونه ی من نگفتی که من دلم نمیاد تو اشک بریزی...؟ نگفتی...؟ گفتی یا نگفتی؟

- گفتم.

+ گفتی؛ خب شاید منم دلم نمیاد تو اشک بریزی عارف؛ شاید منم دلم نمی خواد تو ناراحت بشی. آخه وقتی یه زن ناراحت می شه همه سعی می کنند اونو آرومش کنند اما وقتی یه مرد ناراحت می شه همه می گن بذارید تو حال خودش باشه... همینطوره دیگه! آخه مگه هممون انسان نیستیم؟!! انسانم نیاز به همدردی داره دیگه. مگه اینطور نیست؟

kadın (زن) /2017

۱ نظر ۲۵ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۴۳
مهناز

دیشب انقدر خواب دیدم که چشمام خسته است!

۳ نظر ۲۵ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۴۸
مهناز

وقتی خسته می شم مغزم به شدت در مقابل فهمیدن مقاومت می کنه!

۵ نظر ۲۴ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۲۶
مهناز

اول بیاین صرف نظر از داستان، آهنگ دوست داشتنیشو بشنوید... ترجیحا با چشمانِ بسته :)

 

دریافت

تا حالا به این فکر کردین که اگه هنگامِ یک مرگِ دردناک، بهتون حق انتخاب بدن که کسی رو به جای خودتون انتخاب بکنین، چیکار می کنین؟! به نظرم تو اون شرایط به ذهن هممون حداقل یک اسم خطور می کنه! ولی مثلا اگه قرار بود من بگم، اسم یکی از کله گنده هایی رو می گفتم که مردمو به این حد از استیصال رسوندن! ولی فکر کنید قاتل دلش بخواد اسم یکی از عزیزانمون رو بشنوه!!!! شاید اون موقع عقل و دلمون درست کار نکنه!

چا سویونگ یک افسر پلیس تو یه روستای کوچیکه و به خاطر یک اتفاق تو بچگیش پلیس شده. اون به یک اختلال توی حافظه تصویریش دچاره؛ به این صورت که تحت یک شرایطی می تونه جزئیات اتفاقات و مکان هایی که در اون قرار گرفته رو به خاطر بیاره. از اینطرف اوه هیون جه کاراگاه پلیسیه که به خاطر مرگ همسرش توسط یک قاتل سریالی، گوشه گیر شده اما به شدت به دنبال قاتله. پنج سال از اون اتفاق گذشته و حالا مسیر چاسویونگ و اوه هیون جه به هم گره خورده!

 دوستش داشتم. هفت قسمت اولش خیلی پر هیجان بود. بعد بین دیدن بقیه قسمت ها وقفه افتاد و فکر می کنم برا همین دو قسمت بعدی هیجان کمتری داشت برام و بعد از اون دوباره مثل قسمت های قبلی شد.

از نکات مثبت سریال بازیگرای خوبشن. مخصوصا جانگ هیوک که انگار برا فیلم های اکشن و این مدلی ساخته شده. اصلا آمادگی بدنیش قابلِ تحسینه انگار همون لی داگیلِ شکارچی برده هاست.

رابطه ی بین دو شخصیت اصلی خیلی خوب و جذاب بود. کلا رابطه های استاد شاگردیِ این مدلی رو دوست می دارم.

داستان سریال مخصوصا با وجود اون اختلال، جالب بود. قتل ها خیلی وحشتناک بودند و قاتل ها وحشتناک تر و چون به نظرم تقریبا تمام پروند ها شامل قاتل های سریالی بود بنابراین طبیعی بود که قاتل ها مشکل روانی داشتند. یه جاهایی از فیلم واقعا قلبم به تالاپ تولوپ میفتاد و تو یه سکانس واقعا اشکم دراومد :(  اگه روحیه حساس دارید کلا این سریال رو نبینید. این نکته رو هم بگم که اگه خواستین ببینید با خیال راحت می تونید خانوادگی تماشاش کنید و اینم حتما می دونید که سریال های جنایی مال بچه های زیر پونزده سال نیست حداقل!

فضای تیره سریال قابل درک بود ولی من واقعا ترجیح میدم رنگ ها مثل زندگی عادی، معمولی نمایش داده بشه و خودِ اتفاقات فضایِ کل سریال رو به سمت تیرگی ببره! البته خب گاهی اینجوری هم خوبه و بعضی وقت ها نیازِ کاره.

دیالوگ ها خیلی خوب بودن.

از پایان سریال هم دیگه نگم براتون که پایان از این خوب تر به نظرم نمی رسید :)

و اما در مورد زخمِ صورتِ جانگ هیوک! والا بیشتر به یه جای زخم پنج روزه می خورد تا پنج ساله! بس که خونین و تازه بود :/ کلا این تازگیش رو اعصابم بود.

بعضی اتفاقات کوچیک هم بود که باعث ضعف سریال شده بود که ممکنه خیلی مهم نباشن ولی وقتی تعدادشون زیاد می شه اذیت کننده است دیگه.

یه چیز قابل توجه هم که داشت ابن بود که اوایل چاسویونگ رو به خاطر اینکه یک پلیسِ زن بود تحویل نمی گرفتند و بهش کم محلی می کردند و باورش نداشتند تا اینکه تونست خودش رو ثابت بکنه اما نه با یک اتفاقِ خیلی ویژه، خودش کم کم به خودباوری رسید و اینجوری شد که بقیه هم ناخوداگاه قبولش کردند و نکته دیگه اینکه با اینکه رئیس گروه خودش یه زن بود اما تیپ مردانه ای داشت و انگار خودش رو همرنگ محیط کرده بود.

و یه چیز جالبِ دیگه تو سریال این بود که سکوتِ خودخواسته، حرف نزدن و کاری نکردن درست به همون اندازه حرف هایی که می زنیم و کارهایی که انجام می دیم می تونه رو زندگی بقیه و اتفاقاتی که میفته تاثیر بذاره.

+ شرلوکِ باهوشِ مغرور هم شاید یه همچین اختلالی داشته :دی

تو این دنیا خدا هیچکسو مجازات نمی کنه؛ ما پلیسا باید مجرم ها رو بگیریم و مجازاتشون کنیم!

 

+ این ضرب المثل رو شنیدی؟! ایمانه که بیماری ها رو خوب می کنه اما دکترا پولشو می گیرن.

- درسته مهمترین دارو اینه که بیمار خودش بخواد خوب بشه.

 

پرونده های آدم ربایی جنگ با زمانند... ما تو پرونده های آدم ربایی امیدمون رو از دست نمی دیم اما به هر حال اکثرا هیچ پیروزی ای وجود نداره چون آدم ربایی ضربه روحی بزرگی می زنه.

 

+ پرونده امروز چطور بود؟

- امروز کلی جنازه دیدم...

+ نمی تونی همینجوری بهشون بگی جنازه. اونا پسر، دختر و خانواده کسی بودن...

 

+ چرا اینقدر سخت روی این پرونده کار کردی؟ تو این شکلی نبودی!

- یاد یه حرف افتادم.

+ چه حرفی؟

- که ممکنه اون خانواده یه نفر باشه.

 

+ من باور دارم که شما اونو نکشتین

- لازم نیست باور داشته باشی. این حقیقته.

+یه چیزایی باور کردنشون خیلی سخته حتی اگه حقیقت داشته باشن.

 

انسان ها هر چیزی که دلشون بخواد می شنون و می بینن... و فقط چیزی رو که می بینند باور می کنند!

 

+ بهم بگو من آدم خوبیم؟ یا دقیقا برعکسشم؟ بهم بگو چی دیدی؟

- می گن انسان توسط غریزه درونیش کنترل می شه اما من اینطور فکر نمی کنم. ممکنه انسانی خوش قلب باشه ولی توی پلیدی ها خودشو غرق کنه در حالی که ممکنه کسی قلب شروری داشته باشه اما بتونه به اون غلبه کنه! بهتون می گم چی دیدم! من میل قلبی شما رو دیدم؛ میل قلبی به اینکه با شرارتی که درونتونه بجنگین و بهش غلبه کنین. اینکه یه نفر آدم خوبی باشه یا بد بستگی به انتخاب خودش داره.

 

۲ نظر ۲۳ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۵۰
مهناز

حرف زدن بیش از حد از مشکلات و حتی راه حل ها خسته کننده و فرسایشیه!

۲ نظر ۲۳ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۲۶
مهناز

     

یک موجود فضایی برای تحقیق به زمین میاد اما دیگه نمی تونه به سیاره اش برگرده! چهار قرن از اون زمان می گذره و دومینجون به تنهایی روزگار می گذرونه. تنها کسی که از این راز خبر داره دوستِ وکیلشه؛ از معدود کسایی که تونسته اعتماد دومینجون رو جلب کنه. قراره یک اتفاقی بیفته و سیاره/ ستاره دومینجون به مدار زمین نزدیک بشه بنابراین دومینجون بی صبرانه منتظره تا به خونه اش برگرده اما دوباره دختری رو می بینه که شبیهِ عشقِ چهارصدسال پیششه :)

این سریال کلی جایزه برده و منم دوستش داشتم اما خیلی هم سریال بی عیب و نقصی نیست. جزئیات زیادی توش نادیده گرفته شده یا از چشم دور مونده مثلا اینکه سوار ماشین می شن و ما می بینیم هر کی کدوم طرف نشسته و تو سکانس بعدی برعکسه 0_O و کلا از این دست اتفاقات کم نبود. نمی دونم دقیقا به کارگردانیِ کار بر می گرده یا به تدوین یا هر دو ولی بالاخره ایراد، ایراده و به کل مجموعه برمی گرده [کاملا احساس کمبود دانش می کنم تو اینجور مواقع. دلم می خواد یه چیزایی بخونم تو این حوزه] ولی در مقابل، جلوه های ویژه سریال خیلی خوب بود. مخصوصا وقتایی که دو مینجون زمان رو نگه می داشت. روایت داستان کند نبود و طنزش هم خوب بود ولی پایان داستان رو اگرچه من دوست داشتم اما کلِ منطقِ فانتزیِ داستان و اون چهارصد سال رو زیر سوال برد :دی

و حرف آخر اینکه به نظرم بازی جو جی هیون خیلی پررنگ تر از کیم سو هیون بود. نه اینکه بازی کیم سو هیون بد بوده باشه ولی معمولی بود و انگار زیر سایه جو جی هیون بود. بازیش تو "ماه در آغوش خورشید" خیلی بهتر بود. حالا قراره ماه و خورشیدش رو این بار با زبان اصلی ببینم نمی دونم نظرم عوض می شه یا نه. کلا روزهای پیش رو قراره کیم سو هیون ببینم. چون سومین سریال معروفش یعنی "خوبه که خوب نباشی" رو هم دارم :) و عجیب اینکه با اینکه سریال های پررنگِ زیادی تو کارنامه اش نداره اما خیلی معروف و محبوبه.

اینم بگم که من نه گرفتارِ شخصیتِ مردِ اول شدم نه دومی... نه نه نه نه نه... من عاشقِ اون دادستانِ صبور، بااخلاق، مسئولیت پذیر و باهوشِ داستان بودم و بدین گونه کراش لطیفی در دلم جوانه زد :دی

پخش شدن آهنگ آن شرلی در یکی از سکانس ها، نوستالژی‌طور لذت بخش بود.

_____________________________________________________________________________

- می دونین چرا مردم از مرگ وحشت دارن؟!... چون که بعدش فراموش می شن...چون که بعد از مرگشون دنیا عوض نمی شه و همه چی ثابت می مونه و دست آخر این اونان که از خاطره ها پاک می شن.

- تو زندگی با آزمایش های زیادی روبه رو می شیم؛ فکر کنم خدا این آزمایش ها رو جلومون می ذاره تا دوست و دشمن های واقعی و تقلبیو تشخیص بدیم.

- از دید یه بیگانه‌ی فضایی، زندگی زمینی ها رقت انگیز و پوچ به نظر می رسید تا وقتی به مرگ فکر کردم اون وقت بود که فهمیدم. متوجه شدم هیچ کس تا ابد زنده نمی مونه... این، لحظه لحظه ی زندگیه که مهمترین بخشِ حیاته. به خاطر همینه که با وجود مقدر بودن سرنوشت، بازم می تونی خوشحال و شاد باشی... به خاطر همینه که می تونی تو لحظه زندگی کنی... خیلی ساده است اما زمان زیادی طول کشید تا درکش کردم.

- عشق می تونه موذی باشه و همیشه اونی که بهش ایمان نداره پیش خودش احساس قوت بیشتری می کنه!

- می دونی بدترین نوعِ مثلث عشقی کدومه؟! مثلث عشقی با دختری که تو یاد و خاطره طرف مقابله! اگه تو زندگی واقعی بود، می تونستم بفهمم کیه... می تونستم باهاش رو در رو بجنگم اما وقتی یاد و خاطره اش تو ذهنت باشه، چطوری می تونم شکستش بدم!

- چرا جوابشو نمی دی؟... شاید واقعا حرفی برای گفتن داره. انقدر سخته جواب این گوشیِ لعنتی رو بدی؟!! انقدر سخته جواب پیامکشو بدی؟ اون بیچاره ای که چشم انتظاره چی می شه؟... رو اعصابه؟ مگه ازت خواسته بری کشور یا زندگیشو نجات بدی؟!! 

۳ نظر ۱۶ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۳۰
مهناز

+ خیالات و تصوراتی که به آدم امید واهی میدن مثل سم می مونن.

- ولی از کجا معلوم وقتی می تونی تصورش کنی، اتفاق نیفتن؟

+درست از همین جاست، از همین نقطه که آدم گول می خوره.

۲ نظر ۱۶ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۱۵
مهناز

ننه می گه:

دَردلی دِیینگَن اُلار؛ غَملی یوخلاقان!*

[دردمند پرچونه‌ست، غمگین خواب‌آلود]


قدیمی ها هم وقتی غمگین می شدن، خوابشون می اومده! 

و انقدر نمود داشته که مَثَل شده.

۹ نظر ۰۴ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۳۴
مهناز
این آهنگِ زمزمه وار، یه جورِ خاصی قشنگه!
خواننده های زیادی هم خوندنش. من سه تا از قشنگاشو انتخاب کردم که شما هم بشنوید.
اولی قدیمی تره و فکر می کنم اولین کسی باشه که خوندتش. تو دومی کمی صدا و لحن متفاوته و حس می کنم اندکی از آهنگ پررنگ تره. سومی رو هم یک خانوم خونده.



دریافت



دریافت


دریافت
۱ نظر ۲۹ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۰۴
مهناز

 
چالش از اینجا شروع شده بوده.
 
1. پارسال خیلی کتاب های خوبی خوندم. شاید از لحاظ کتابخونی پربارترین سال رو هم داشتم! و برای همین انتخاب یک کتاب کار واقعا دشواریه! بنابراین از پنج، شش تا گزینه ای که الان تو ذهنمه راجع به اونی می گم که کمتر خونده شده. چون حس می کنم سوالا جوریند که از بقیه هم حرف خواهم زد :دی
«عطر» از پاتریک زوسکیند؛ به نظرم خیلی کتاب متفاوتی بود؛ سبکش رئالیسم جادوئیه! چیزی که من واقعا دوست ندارم اما تو این کتاب این حس رو نداشتم. به نظرم از اون کتابای خاصه.
 
2. تنها کتابی که به خاطرم می رسه سه یا بیشتر از سه بار خوندمش «سه تفنگدار» الکساندر دوماست! 
[بعدا نوشت: جالبیش اینجاست که اسم کتاب با تعداد دفعات خوندش یکیه بعد تازه امروز سوم مرداد هم هست و تاریخ ثبتشم شد 12:53]
 
3،4. برام عجیبه که هیچ مجموعه ای نخوندم تا حالا :( دلم می خواد هری پاترو ارباب حلقه ها رو بخونم.
 
5. اول دو تا کتابی مدنظرم بود که باهاشون خندیدم بعد دیدم این خودش جواب یکی دیگه از این سی تا سواله. شادی نسبت به خنده مفهوم عمیق تریه. هوووم...!!! کتابایی به من این حسو می دن که پر از امید باشن و پایانشون هم خوش باشه و اگه بخوام بر این مبنا بگم شاید «جین ایر» و «وسوسه» انتخابم باشن.
 
6. قطعا «صداهایی از چرنوبیل» هنوزم وقتی بهش فکر می کنم قلبم تیر می کشه.
«در جبهه غرب خبری نیست»، «من هنوز آلیس هستم»، «کوری»، «سرگذشت ندیمه»و «هرگز ترکم نکن» هم می تونن رتبه های بعدی رو به خودشون اختصاص بدن... چه عجیب که می تونم این لیست رو طولانی تر هم بکنم!
 
7. الان دو تا کتاب به ذهنم می رسه که باهاشون خندیدم و کیف کردم؛ یکی «رازم را نگهدار» سوفی کینزلا که خیلی فان بود. نمی دونم الانم بخونمش همونقدر دوستش خواهم داشت یا نه ولی کتاب دوست داشتنیه برام.
دومی هم «مرد صد ساله ای که از پنجره پرید و ناپدید شد» :))) 
 
8.  «عقاید یک دلقک» هاینریش بل، «گتسبی بزرگ» اسکات فیتز جرالد، «پر» شارلوت مری ماتیسن،
 
9. «یادگار گنبد دوار» منصور ثروت و «چهل نامه کوتاه به همسرم» نادر ابراهیمی! مخصوصا اولی رو قبل از اینکه بخونم اصلا فکر نمی کردم ازش خوشم بیاد ولی خیلی شیرین و لطیف بود.
 
10. کتابی که منو یاد خونه بندازه؟!! چه عجیب! روش فکر کردم ولی به نتیجه ای نرسیدم!
 
11. می تونم بگم از «کتابخانه سحرآمیز بی بی بوکن» یوستین گاردر  خوشم نیومد، دوستش نداشتم  و برام بسیار کسل کننده بود
و «پس از تو» جوجو مویز! بقیه رو نمی دونم ولی من حس می کنم جوجو مویز با این کتاب، مسخره امون کرده :دی
 
12. اسم اون کتابایی رو می گم که حسی خنثی بهشون دارم!  مثلاااااا «پرتره دورا» الن سیسکو خیلی سردرگم کننده بود :/ یا «مرگ در ایران» ماری شوارتسنباخ! حس کسل کنندگی زیادی داشت! و حس می کردم ناامیدی ازش می باره و یک عرفان و معناگرایی مصنوعی داره :/
 
13. و اما نویسنده های مورد علاقه ام ^_^
جین آستین؛ همه ی هفت تا کتابش رو خوندم و دیدگاه لطیف، ساده، مودبانه، عاشقانه و در عین حال عاقلانه اش نسبت به عشق رو دوست دارم.
شارلوت برونته؛ پر احساس می نویسه و تمام حسی رو که می خواد، به خوبی منتقل می کنه. 
اریک امانوئل اشمیت؛ کم پیش میاد که قلمش و اتفاقاتی که تو کتابا و نمایشنامه هاش رقم می زنه شگفت  زده ات نکنه! خیلی وقت ها چنان غافلگیرم کرده که جا خوردم و خیلی جذاب باعث می شه که بشینی رو حرفایی که می زنه فکر کنی.
آگاتا کریستی: چون عاشق معمام. هوشش رو تحسین می کنم.
فردریک بکمن: ساده و صمیمی می نویسه و این احساس صمیمیت رو بهت منتقل می کنه. در کل قلمش و موضوعات انتخابیش رو دوست دارم.
 
14. و اما کتابهایی که تبدیل به فیلم شدن و کاملا تغییر کردن و دگرگون شدن:
اولین فیلمی که به ذهنم می رسه و تقریبا تمام داستانِ ساده ی کتاب رو تغییر داده «شنل قرمزی 2011» هستش. یعنی ایده اولیه رو ازش گرفته و از اون ور انسان های گرگ نما رو وارد داستان کرده با یک مثلث عشقی! اصلا یه وضعی! 
دومی؛ «غرور و تعصب و زامبی ها» اینجا هم همونطوری که مشخصه زامبی ها وارد داستان شدند! کلا تمام تصورتون از مستر دارسی و الیزابت رو نابود می کنه با اون بازیگراش!
سومی؛ گمشده در آستن: کاملا داستان غرور و تعصب رو تغییر داده ولی دوست داشتنی و بامزه بود.
بینوایان 2015؛ اصلا اینجا مادر کوزت رو جوری تصویر کردن که متاسفم کرد. نمی دونم تا چه حد به کتابش نزدیکه چون نخوندمش:/ ولی کلا این اقتباس موزیکال رو دوست ندارم.
اینجا بدون من: اقتباسی ایرانی از کتاب باغ وحش شیشه ای؛ پایان داستان کاملا تغییر پیدا کرده. 
و اقتباس های دیگه ای که ضعیف بودن:
حس و حساسیت؛ اون اقتباسی که کیت وینسلت توش بازی می کنه! یخ و سرد و حوصله سربر.
دختری با گوشواره مروارید: ناامیدکننده!
مرد صد ساله ای که از پنجره پرید و ناپدید شد؛ یه چیزی از ضعیف هم  اون ورتر.
من پیش از تو: به نظر من بازی بازیگراش نابودش کرده :/
 
15. نمی شه فقط از یه نفر اسم برد ^_^؛ بنابراین:
آقای راچستر
مستر دارسی
شرلوک هولمز
هرکول پوآرو
بابالنگ دراز
اُوه
و دو نفر دیگه ای که تو مرتبه بعدی قرار می گیرن:
ژان والژان 
و
سرهنگ براندون
دیگه بیشتر از این ادامه نمیدم و شورشو در نمیارم :دی [نه تو رو خدا بیا ادامه بده :/ :دی]
+ بعد از چند روز تازه یاد «امانوئل پال» عجیب غریب و دوست داشتنی افتادم. من تو رو چرا یادم رفته بود آخه!؟ چرا!؟؟؟
 
16. جین ایر، الینور دشوود.
آن شرلی و جودی رو هم که اکثرا همه دوست دارن :)
 
17. دوست داشتم جمله ای از کتاب جین ایر بنویسم ولی اون موقعی که می خوندمش از قشنگیهاش ننوشتم. عادت نداشتم از کتابهایی که می خونم، بنویسم.
 
چهل نامه کوتاه به همسرم؛
انسان آهسته آهسته عقب نشینی می کند؛ هیچ کس به یکباره معتاد نمی شود؛ یکباره سقوط نمی کند؛ یکباره وا نمی دهد، یکباره خسته نمی شود، رنگ عوض نمی کند، تبدیل نمی شود و از دست نمی رود. زندگی بسیار آهسته از شکل می افتد و تکرار و خستگی، بسیار موذیانه و پاورچین رخنه می کند.
 
فارنهایت 451؛
سال هاست که پدربزرگ مرده اما اگه کاسه سرمو از هم باز کنی، توی پیچ و خم مغزم اثر انگشت اونو می بینی. منو لمس کرد... می گفت چشماتو با چیزای عجیب پر کن. طوری زندگی کن که انگار ده ثانیه ی دیگه قراره بمیری. دنیا رو ببین؛ جالب تر از هر رویائیه که تو کارخونه ها ساخته می شه...
 
18. علاوه بر کتاب هایی که در جواب سوال شماره هشت نوشتم؛
«دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد» آنا گدوالدا؛ اصلا چیزی که انتظار داشتم نبود!
«مترجم دردها»جومپا لاهیری، «نور شعله ور» تریسی شوالیه، «اگنس» پیتر اشتام.
هم اسم ها آدمو گول می زنند هم انتظارات زیادی که داریم و برآورده نمی شن!
 
19. زیاده گویی نمی کنم و کوتاه می نویسم؛ جین ایر و آثار جین آستن.
 
20. قطعا «جین ایر». بعدش هم «وسوسه».
 
21. همیشه به اولین که فکر می کنم به کتاب  «سه تفنگدار» الکساندر دوما می رسم.
 
22. تقریبا با تمامِ کتابهایی که تو جوابِ سوالِ شماره ی شش نوشتم گریه کردم. گریه هم نکرده باشم عمیقا بغض کردم. با «صداهایی از چرنوبیل» نمی شه گریه نکرد چون متاسفانه فقط یک داستان نیست یا «در جبهه غرب خبری نیست» و یا «من  هنوز آلیس هستم».
اگه بخوام یه کتاب دیگه اضافه کنم، شاید «استخوان های دوست داشتنی»!
بعضی سوال ها خیلی شبیه همند :/
 
23. حیف که نمی تونم اسم تمام نود کتابی رو که از سال ها پیش تو لیستمه و از بس خاک خوردن که به سرفه افتادن رو بنویسم :////  آخ آخ آخ... :(
از کدوم یکی بگم آخه :(((
 
24. تقریبا اکثر کتابهایی که دوست دارمو دوست دارم بقیه هم بخونند و خودخواهانه دوست دارم دوستشون هم داشته باشند :دی و متاثرشون کنه.
دیگه اسم خاصی نمیارم وگرنه مجبورم خودم برا خودم کامنت بذارم که «تو رو خدا دیگه شورشو در نیار» :/
 
25. حس می کنم به شکل پررنگی با «آن» تو وسوسه ی جین آستن و یه جورایی با «الینور» توی حس و حساسیت و شاید یه مقداری با «لوسی اسنوی» ویلت و «شارلوتِ» سندیتون! و شاید «دخترکی با گوشواره مروارید» تریسی شوالیه! و یه جورِ حسی با «اُوه» مردی به نام اوه! و به شکلی دیگه با «آرتاگانِ» سه تفنگدار!  
 
26. «صداهایی از چرنوبیل»، «کوری»، «هرگز ترکم نکن» و شاید «سرگذشت یک ندیمه» درباره آدم ها!
«من هنوز آلیس هستم» درباره بیماری ها و به ویژه آلزایمر!
و تا حدی «در جبهه غرب خبری نیست».
فعلا همینا یادم میاد. 
و  یادی هم بکنم از «یادگار گنبد دوار» که بهم طعم اینکه چطوری یک کتاب غیرداستانی می تونه لذت بخش باشه رو چشوند :) البته نمی شه گفت داستان تعریف نمی کنه اما فقط هم داستان نمی گه.
 
27. می تونم عنوان غافلگیرکننده ترین پایان داستانی رو به «عطر» اختصاص بدم.
«کوری» «هرگز ترکم نکن» و «سرگذشت یک ندیمه» کاملا داستان غافلگیرکننده و شوکه کننده ای داشتند.
«منگی» عجیب بود. هنوز فضای مه آلود و تیره و تار و یکنواخت و ملال انگیز کتاب رو یادمه!
خرده جنایات زناشوهری، عشق لرزه و مخصوصا «نوای اسرار آمیز» اریک امانوئل اشمیت و قلمش سورپرایزت می کنه!
«مرد صدساله ای که از پنجره پرید و ناپدید شد»
«رهایی از شاوشنک»
«هر آنچه دوست داری از دست خواهی داد» این یه مجموعه داستان کوتاهه از استیون کینگ! اینو در نظر داشته باشید که من چندان داستان کوتاه دوست ندارم ولی ببینید این دیگه چی بوده :) برای من به طرز ملیحی دلچسب بود!
«من هنوز آلیس هستم»
«فارنهایت 451»
«عشق سالهای وبا»
«اتاق»
«کوتوله»
«دختری که پادشاه سوئد را نجات داد»
...
 
28. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد
تمام نورهایی که نمی توانیم ببینیم
35 کیلو امیدواری
این سه تا به نظرم خیلی اسم های دوست داشتنی ای دارند :)
بعضی کتاب ها هم هستند که اسمهاشون خیلی هوشمندانه است مثلا «مترجم دردها» یا «فارنهایت 451»!
تازه دو تا نویسنده هم هستن اسمشون به طرز عجیبی برام جالبه یکیش اریک امانوئل اشمیت اون یکی هم یاسوناری کاواباتا :دی
جالب تر اینکه اسم هیچکدومشون رو اون اوایل نمی تونستم به خاطر بسپرم ولی الان محال ممکنه یادم بره!
 
29. به این می گن سوال سخت!
مثلا شاید تعداد قابل توجهی کتاب منگی رو دوست نداشته باشن ولی من بدم نیومد ازش. در نوع خودش جالب توجهه! شاید به خاطر این خیلی مورد توجه قرار نگرفته که داستانش رو رک و تلخ می گه!
تازه طرح جلدشم خیلی متفاوت و جالب توجهه. [حس کردم جای این سوال خالیه تو چالش :دی]
 
30. با اختلاف «جین ایر» ^_^
 
پایان 💪 [زرنگ شدم چند روز زودتر از موعد مقرر تمومش کردم :دی
قشنگ از این پست مشخصه که وی اعتقادی هم به قرار دادن مطالب در "ادامه مطلب" نداشت!]
۱۹ نظر ۲۷ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۵۴
مهناز

داستانِ سریال از این قراره که یازده نفر انتخاب شدند تا از یه حفره زمانی، به یک سال پیش برگردند؛ اونا باید انتخاب بکنند که آیا می خوان این کارو بکنند یا نه! و این تازه شروع ماجراست.

من خیلی دوستش داشتم. داستان خوب شروع می شه و خوب هم جمع و جور می شه و پایان  دوست داشتنی داره. تعداد قسمت ها مناسبه؛ ریتم داستان از هیجان و نَفَس نمی افته و به شکلی هم نیست که یک دفعه کاملا اوج بگیره و یک دفعه فروکش کنه؛ می شه گفت که هیجان در تمام قسمت ها به شکلی تقریبا متعادل جریان داره و این نقطه مثبت سریاله؛ چیزی که برای من خیلی خیلی مهمه.

خودِ داستان هم کم عمق نیست و از سرنوشت و حتمی بودن و نبودنش و دیدگاه خوبی که بیان می کنه هم می تونم به عنوان یکی از نقاط مثبت دیگه ی سریال اسم ببرم و دیگه اینکه سریال بازیگرهای خوبی هم داره. به خصوص اینکه من خیلی مردِ اول سریال رو دوست دارم؛ قبلا ازش فقط یه مینی سریال دیده بودم :)

خدا رو شکر از عاشقانه ی لوس و مثلث عشقی هم خبری نبود :دی

در کل اگه از ژانر فانتزی و سفر در زمان و جنایی- معمایی خوشتون میاد، انتخاب مناسبیه.

 

+ یهو چی شده ترس برم داشته؟! مگه قرار بود تا ابد دووم بیارم؟!!!

- همه همینن. همیشه فکر می کنیم مرگ برای همسایه است! حس می کنی مرگ درست از بیخ گوشت رد شده. اینطوری می تونی دووم بیاری و اگه قرار باشه هر روزتو با ترس از مردن سرَ کنی که این نشد زندگی.

                                    ***

+ منم می ترسم؛ منم از مردن می ترسم اما می دونی چی بیشتر از همه منو می ترسونه؟ اینکه بقیه درست جلوی چشمم بمیرن.

 

و  آخرین جمله پایانی فیلم باعث می شه بخندی :)

۸ نظر ۲۵ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۱۲
مهناز

گفتم بذار یه سریال چینی هم تماشا کنم ببینم چه جوریاست!

ویلایی ساخته شده که اولین قانونش اینه که ساکنینش حتما باید مجرد باشند و اگه این قانون نقض بشه از اونجا با پرداخت جریمه اخراج می شن بنابراین این افراد مثلااااااااااا با وسواس انتخاب شدند! اما تقریبا همگیشون علاقه دارن که ازدواج کنن یا علاقه پیدا می کنن که ازدواج بکنن :دی از این طرف قاتل سریالی که هدفش دختران مجرده داره به قتل هاش ادامه میده و کاراگاه بازنشسته ی بامزه ای که کنجکاوانه داره دنبالش می گرده و زنی که داره حرص می زنه برای رسیدن به ریاست شرکت!

تقریبا با داستان سریال های کره ای مو نمی زد :دی یک داستان عاشقانه و مثلث عشقی که در کنارش یک داستان جنایی - پلیسی هم روایت می شه و همه شخصیت ها به شکل اتفاقی با هم مرتبطند و از اون طرف هم یه جنگ برای رسیدن به قدرت وجود داره و شخصیت اصلی هم یه مشکل روحی روانی داره! (اینجا فوبیا و ترس از ارتفاع بود؛ قاتل هم که یک روانی عقده ای خونسرد بود) و کلیشه فدارکاری های عاشقانه و...

 لوس بازی هام همونه حتی گاهی با چاشنی بیشتر :دی و تو عاشقانه اش هم دیگه گاهی شورشو درمیاوردن :دی ولی بازیگراشو دوست داشتم. داستان هم خیلی بد نبود ولی کشش میدن دیگه :/

انقدرررر سریال ها رو طولانی می کنند که مزه اش میره! دیگه بیش از اندازه رو این مورد حساس شدم! فکر می کنم به خاطر اینه که که سه تا سریالِ این شکلی رو پشت سر هم دیدم. در نتیجه ژانرو عوض می کنم و میرم دو تا سریال جنایی - معمایی خوب ببینم یه کم هیجان به رگ هام تزریق شه! :دی اَه.

 

            

از زبانشون بگم که یه چیز خیلی عجیبی بود. اکثر حروف انگار از ته گلوشون خارج می شه! و تقریبا صدای تمام شخصیت ها دو رگه بود. من البته دوست داشتما ولی شاید کیفیت خود نسخه هم روش تاثیر گذاشته بود. چون من کلی رو kmplayer کار کردم و تازه یه کم قابل تحمل شد! 

یه چیزی هم برای بهتر شدن کیفیت فیلم یاد گرفتم به شما هم بگم؛ وقتی کا ام رو باز می کنید:

f2 → video processing →  general → always use (strongly recommended

 

 video processing →  renderer → Haali’s Video Renderer → ok 

۵ نظر ۲۰ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۰۳
مهناز

       

لی سویون مطلقا هیچ دوستی نداره چون پدرش یک قاتله! همه توی مدرسه اذیتش می کنن، ازش کناره می گیرن، با دست نشونش میدن و پشت سرش پچ پچ می کنن بنابراین داشتن یه دوست براش شبیه یک رویای شیرین و دست نیافتنیه تا اینکه با جوونگ وو آشنا می شه که هنوز از این چیزها خبر نداره ولی حتی بعد از خبردار شدنش و اندکی درگیری با خودش، بالاخره تصمیم می گیره محکم کنار لی سویون بمونه حتی اگه به قیمت طرد شدن خودش باشه! اما لی سویون خیلی هم خوش شانس نیست چون جوونگ وو به خاطر پدر ثروتمندش در خطره و لی سویون هم به خاطر دوستیش کنارش می مونه اما اتفاق دردناکی میفته که اون ها رو از هم جدا می کنه و بعد از چندین و چند سال دوباره همدیگه رو ملاقات می کنن... سریال علاوه بر این داستان، روایتی از یک انتقام گیری هم داره که هیجانِ داستان هم بیشتر به واسطه همین و ضلع سومِ اضافه شده (یو سئونگ هو) به این رابطه است.

 
تقریبا خوب بود و دیدنش خالی از لطف نبود ولی از اون سریال هایی نیست که به کسی پیشنهادش کنم. حس می کنم قسمت های اولش رو دوست تر داشتم ولی روند سریال و نحوه پیش بردنش خیلی آهسته و پیوسته بود. بعد بعضی سکانس ها هم واقعا خییییلی ضعیف بود! نمی دونم کارگردان داشته چیکار می کرده یا مثلا تو تدوین هم متوجهش نشدن :/ مثلا تصور کنید مجرم با دوچرخه داره فرار می کنه خیلییییی آهسته بعد پلیسا جون می کَنن حتی نمی تونن بدون و بگیرنش! یا مثلا سوار ماشینی که بغل دستشونه نمی شن برن دنبالش :/// یا مثلا یکی از شخصیت ها شمارشو داد به نفر دوم که یک راه ارتباطی با هم داشته باشن بعد نفر اول بدون اینکه شماره نفر دوم رو داشته باشه چند ثانیه بعدش بهش پیامک داد :/ و از این دست!
________________________________________________________________________
 
دیوونه پوله؛ نه الکی مثل مامانم؛ واقعا دیوونه پوله؛ جز محافظت از پول کار دیگه ای نمی کنه. تا حالا ندیدم با این پول بره سفر یا پول خرج کنه و یه ماشین نو بخره و ازش لذت ببره؛ حتی وقتی پسرش خونه رو ترک کرد به خاطر حفظ اون پول وقت نکرد دنبال پسرش بگرده...
 
+ "خلاصه که به واسطه دیدن یک کلیپ جوگیر نشده، بر وسوسه تان غلبه کرده و سریالی را دانلود نکنید!" این هم از وصیت من به شما :دی
 
۴ نظر ۰۷ مرداد ۹۹ ، ۲۰:۳۸
مهناز

داستان سریال از این قراره که روح های دو شخصیت اصلی با هم جابه جا می شن و این تو بدن اون قراره می گیره و اون تو بدن این! دختره یک بدلکاره و پسره یک بچه پولدار!

خوب بود ولی نه اونقدری که تو لیست دوست داشتنی هام قرار بگیره. یعنی ایده خیلی جذابه و پتانسیل زیادی داشته تا داستان قوی تری رو بسازه ولی آنچنان که باید بهش پرداخته نشده و به جاش داستان کشدار شده. البته بازم به نظرم برای ده سال پیش سریال خوبی بوده. 

اما درباره بازیگراش؛ بازیگر زنش رو دوست نداشتم یعنی اینطوری نبود که بگم بازیش خوب نبود ولی بازیگر نچسبیه :/ و بالاخره هیون بین رو هم زیارت کردم. خیلی شگفت زده ام نکرد ولی خوب بود. اسکای و نقش مقابلش رو هم دوست داشتم.

+ اوه یه سکانس بامزه داشت که من هی کشیدم عقب نگاش کردم و از ته دل خندیدم. سکانس جاخالی دادن دختره موقعی که مامانه می خواست آبو با تحقیر رو صورتش بریزه :دی

+ آهنگ های متنش خیلی خوب بودن. چون الان نتم کمه نمی تونم آپلودش کنم بعدا اضافه می کنم.


+ پول چطور؟ 

- اونو دولت به من می داد.

+ پس تمام مالیات های هنگفت منو به تو دادن.

- به نظر میاد برباد رفته؟

+ من باید بیش تر پول می دادم اگه می دونستم دارم تو رو بزرگ می کنم.

 ***

+برای چیزای دیگه نقشه بکش اما واسه احساساتت نه، احساسات مثل ماشین وِندینگ نیست و چون فقط تو می خوای ازش نوشابه بیرون نمیاد!

۶ نظر ۰۳ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۲۹
مهناز

داستان رستم و شغاد

زال [چشممان روشن :// :( ] از کنیزی که داشت صاحب پسری می شود و اسم او را شغاد می گذارد. ستاره شمران می گویند که این پسر باعث نابودی این خاندان و زاریِ سیستان خواهد شد اما زال امیدوار است که این اتفاق نیفتد.

شغاد بزرگ می شود و زال او را به دربار شاه کابل می فرستد. بعد از مدتی شاهِ کابل دخترش را به عقد شغاد درمی آورد. شاه و شغاد امیدوارند که از این پس رستم دیگر از آنان مالیاتی که هر سال می گرفته را نگیرد اما رستم مطابق هر سال این کار را انجام می دهد. شغاد که احساس شرمندگی می کند و این کار رستم به او حس سرافکندگی داده، تصمیم می گیرد با همکاری شاه، رستم را از میان بردارد.

پس مطابق نقشه شان شاه به دروغ در مجلس بزمی به شغاد توهین می کند؛ شغاد به زابل و نزد رستم می رود و او را از این اتفاق آگاه می کند. رستم تصمیم می گیرد با سپاهی به سمت کابل حرکت کند و درس جانانه ای به شاه کابل بدهد اما شغاد مانع می شود و می گوید شاید این دشنام و توهین از سرمستی بوده و شاه اکنون پشیمان گشته است؛ رستم این سخن را عاقلانه می داند پس تنها با همراهانی اندک راهی کابل می شود تا عذرخواهی پادشاه کابل را بشنود.

بعد از شنیدن عذرخواهی، شاه کابل پیشنهاد می دهد که به شکار بپردازند. رستم شادمانه می پذیرد غافل از این که شکارگاه پر از چاه های عمیقی است که داخلشان مملو از نیزه های نوک تیز است و طراح این نقشه خائنانه برادر خودش شغاد است.

رخش در نزدیکی چاه ها، وجود آن ها و خطر را حس می کند پس رفتار دیگری از خودش نشان می دهد؛ رستم عصبانی می شود و با تازیانه ای رخش را می زند. پس با حرکت رخش، به ناگاه در چاه سقوط می کنند و مرگ حتمی است. رستم با دیدن شغاد در بالای سرش و پی بردن به نقشه‌ی شومِ او، به عنوان آخرین درخواست از او می خواهد که تیر و کمانش را بدهد تا از شرِّ حیوانات وحشی در امان بمانند. اما با گرفتن کمان، تیر را به سمت شغاد نشانه می گیرد. شغاد پشت درختی پنهان می شود اما تیر از درخت رد شده و شغاد به درخت دوخته شده و می میرد.

بدو گفت رستم ز یزدان سپاس/ که بودم همه ساله یزدان شناس

از آن پس که جانم رسیده به لب/ بر این کین ما برنبگذشت شب

مرا زور دادی که از مرگ پیش/ از این بی وفا خواستم کین خویش

بگفت این و جانش برآمد زتن/ بر او زار و گریان شدند انجمن

زواره به چاهی دگر در بمرد/ سواری نماند از بزرگان و خرد

 

تنها یک نفر جان سالم به در می برد تا خبر این اتفاق را به زال و سیستان برساند:

همی ریخت زال از برِ یال خاک/ همی کرد روی و برِ خویش چاک

همی گفت زار، ای گو پیلتن/ نخواهد که پوشد تنم جز کفن

گو سرفراز، اژدهای دلیر/ زواره که بُد نامبردار شیر

شغاد آن بنفرینِ شوریده بخت/ بِکَند از بُن این خسروانی درخت

.

چرا پیش ایشان نمردم به زار/ چرا ماندم اندر جهان یادگار

چرا بایدم زندگانی و گاه/ چرا بایدم خواب و آرامگاه

 

فرامرز با لشکری برای بردن کشته شده ها می آید:

ز کابلستان تا به زابلستان/ زمین شد به کردار غلغلستان

زن و مرد بُد ایستاده به پای/ تنی را نبد بر زمین نیز جای

دو تابوت بر دست بگذاشتند/ ز انبوه چون باد پنداشتند

به ده روز و ده شب به زابل رسید/ کَسش بر زمین بر، نهاده ندید

 

و بعد از مراسم دفن و سوگ، فرامرز برای انتقام به کابل حمله می کند و شاه کابل را داخل یکی از همان چاه ها به سزای عملش می رساند و چهل تن از خویشان او را به همراه جنازه شغاد به آتش می کشد و شاه دیگری برای کابل برمی گزیند.

 

به یک سال در سیستان سوک بود/ همه جامه هاشان سیاه و کبود

 

رودابه در غم از دست دادن رستم نابینا و ضعیف می شود و تا دیوانه شدن پیش می رود:

ز ناخوردنش چشم تاریک شد/ تن نازکش نیز باریک شد 

 

اما کم کم به خود می آید و سعی می کند با روزگار بسازد.

 

از این طرف گشتاسپ که دیگر به پایان عمرش رسیده، پادشاهی را به بهمن واگذار می کند!

نشستم به شاهی صدو بیست سال/ ندیدم به گیتی کسی را هَمال [گشتاسپ تو رو به خدا شوخی نکن با ما :/  ولی راست می گی هیچکدوم از پادشاها پسر خودشون رو به قتلگاه نفرستادن :/]

تو اکنون همی کوش و با داد باش/ چو داد آوری از غم آزاد باش

خردمند را شاد و نزدیک دار/ جهان بر بداندیش تاریک دار

همه راستی کن که از راستی/ بپیچد سر از کژی و کاستی

[به آنچه گفته می شود نگاه کن نه به گوینده سخن!]

سپردم تو را تخت و دیهیم و گنج/ از آن پس که بردم بسی گُرم و رنج

___________________________________________________________________________

+ فراوان نمانی سرآید زمان/ کسی زنده برنگذرد بآسمان

+ چه جویی همی زین سرای سپنج/ کز آغاز رنجست و فرجام رنج

بریزی به خاک ار همه ز آهنی/ اگر دین پرستی ور آهرمنی

تو تا زنده ای سوی نیکی گرای/ مگر کام یابی به دیگر سرای

+ چنین است کار جهان جهان/ نخواهد گشادن بما بر نهان

+ بخور هر چه برزی و بد را مکوش/ به مرد خردمند بسپار گوش

نگیرد تو را دست جز نیکوی/ گر از پیر دانا سخن بشنوی

+ یادتون میاد سیمرغ تو ماجرای مرگ اسفندیار به رستم چی گفت ؟ که کشنده‌ی اسفندیار، خیلی زود و با رنج و اندوه خواهد مرد!

+ ولی جدی از مرگ رستم ناراحت شدم. اعتراف می کنم رستم هیچ وقت جزو شخصیت های محبوبم نبوده اما در طول خوندن شاهنامه حسم نسبت بهش تلطیف شد. اگه بخوام بگم تو کدوم قسمت بیشتر به دلم نشست باید بگم توی داستان بیژن بود اونجایی که گودرز و گیو با گریه بهش پناه می برن، خیلی ماه و دوست داشتنی بود، یه تکیه گاه کاملا واقعی و محکم! بعدم که توی رودر رویی اش با اسفندیار خیلی سعی کرد منصرفش کنه و اینو دوست داشتم.

۵ نظر ۰۱ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۵۰
مهناز