شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

اسم ها گاهی اوقات خیلی فریبنده اند. من اصلا تا اسم این کتاب رو دیدم گول خوردم باور کنین. اونقدر که اصلا نوشته ی پایینش رو نخوندم یعنی نفهمیدم که یه مجموعه ی داستانه. می دونید که من میونه ی خوبی با این مجموعه ها ندارم نمی دونم چرا خلاصه این که حتی حوصله نوشتن خلاصه این چهار داستان رو هم ندارم. اما استیون کینگ به نظرم خیلی با حال و دوست داشتنیه!در اواخر هر داستان  خودِ استیون کینگ در مورد اون داستان توضیح کوتاهی داده... به هیچ وجه نمی تونم انکار کنم که داستان ها متفاوت و با حال بودن به خصوص سومیه یه اکشنی بود که بیا و ببین.

اسامی این چهار داستان: هر آن چه دوست داری از دست خواهی داد؛ مرگ جک همیلتون؛ در قتلگاه، احساسی که فقط به زبان فرانسه قابل بیان است.

-جملات به سان آوازهای رادیو بودند که هر کدام خاطره ی مکانی خاص، زمانی خاص و شخصی خاص را تداعی می کردند... درست مثل زمان هایی که به موسیقی معینی گوش فرا می دهیم و به یاد شخصی که همراهمان بوده، می افتیم... یا به یاد نوشیدنی ای که سر کشیدیم... یا به یاد اندیشه ها و افکارمان.

-آرامش و وقار در سادگی و عدم جذابیت است.

-فقط عشق نیست که آدم ها را در کنار هم نگه می دارد. رازهایی نیز در میان است. رازهایی که آدم حاضر است برای فاش نشدنشان هر کاری بکند. برای بر ملا نشدن رازها باید بهای گزافی را پرداخت.

+ دومین کتابیه که از این نویسنده خوندم.

+اگه حوصله داشتم سعی می کنم خلاصه هاشونو بنویسم خب ؟!!! بگین خب :))

- داستان اول در مورد فروشنده ی سیاریه که دچار روزمرگی شده و می خواد تو متلی خودکشی کنه و تنها سرگرمیش ثبت نوشته های روی دیوار دستشویی های بین راهی تو یه دفترچه است و همین دفترچه اون رو تو تصمیمش مردد می کنه...

- داستان دوم درباره مرگ تدریجی و دردناک یکی از اعضای باند گانگستری معروف دیلینجره...

- داستان سوم درباره ی مردیه که تو اتاقی نشسته و می دونه که این اتاق شکنجه گاه یا قتلگاهه. اتاقی واقع در زیرزمین وزارت اطلاعات یکی از کشورهای آمریکا. اون می دونه که حتی اگه به حقیقت اعتراف کنه باز  زنده از این اتاق بیرون نمی ره. پس در نهایت ناامیدی داره به فرار فکر می کنه...

- داستان چهارم هم درباره زوج مسن ثروتمندیه که برای گذروندن دومین ماه عسلشون بعد از 25 سال زندگی، عازم سواحل فلوریدا هستند اما زن مدام دچار "دژاوو" می شه و صحنه ها و اتفاقاتی رو می بینه که حس می کنه قبلا دیده.. بارها و بارها. جهنم شاید  همین باشد. گرفتار شدن در این تکرار.

۶ نظر ۰۶ دی ۹۵ ، ۱۶:۴۸
مهناز

دختری که در یک رابطه به طور ناخواسته باردار شده است،درباره ی نگه داشتن یا سقط کودکش دچار تردید می شود و به صحبت با کودکی که درون شکم دارد ،می پردازد. او نه تنها احساسات و آرزوهای خود را به عنوان یک مادر بازگو می کند که از زبان کودک درون شکمش نیز حرف می زند و خود را به جای کودک  می گذارد و احساسات و خواسته ها و یا پرسش هایی که ممکن است یک کودک بعد از به دنیا آمدنش از مادرش داشته باشد را پاسخ می گوید. او در این میان به نگرانی اش راجع به به دنیا آمدن فرزندش در دنیای بی رحم کنونی می‌پردازد و سعی دارد او را از مصیبت های دنیا آگاه کند. او نمی خواهد که به جای فرزندش تصمیم بگیرد و برای همین از فرزندش می خواهد که علامت و نشانه ای به او نشان دهد که فرزندش خواهان به دنیا آمدن و زندگی هست یا نه...

این کتاب، اولین کتابی بود که از اوریانا فالاچی خوندم. کتاب خوب، روون و متفاوتی بود فقط یه کم از اواسط کتاب جذابیتش کم تر شد.فکر می کنم که این کتاب به غیر از ترجمه ای که من خوندم سه ترجمه دیگه هم داره.

- خیلی غرورانگیز است که آدم بتواند موجودی را در بطن خود داشته باشد و به جای یک نفر خود را دو نفر بداند.

- مبارزه در راه به دست آوردن پیروزی به مراتب زیباتر از خود پیروزی است. تلاش برای به دست آوردن مقصد لذت بخش تر از خود پیروزی است. وقتی پیروز می شوی یا به هدف می رسی تازه احساس خلا عجیبی می کنی. برای این که خلا موجود را پر سازی، دوباره باید حرکت کنی، دوباره هدف های تازه ای را خلق کنی.

- من سعی می کنم به تو بفهمانم که مرد بودن آن نیست که فقط ریشی بر صورت داشته باشی. مرد بودن یعنی کسی بودن و برای من کسی بودن مهم است. من دلم می خواهد تو آدم باشی. آدم بودن کلمه زیبایی است چون حد و مرزی بین زن و مرد تعیین نمی کند...

- انسان وقتی می تواند احترام دیگران را بخواهد که خودش به خودش احترام بگذارد. فقط اعتقاد به خود است که باعث می شود دیگران به انسان معتقد شوند.

- دنیای بدون بچه ها دنیای کثیف و وحشتناکی است.

۵ نظر ۰۱ دی ۹۵ ، ۱۳:۳۰
مهناز

این کتاب رو یک سال پیش خوندم و در واقع اولین کتابیه که از آنا گاوالدا خوندم و اولین رمان این نویسنده هم هست.  فرقی هم نمی کنه که برای چه گروه سنی ای هست. من که دوستش داشتم و از خوندنش لذت بردم. کتابی کوتاه، ساده، روان و خوندنی.

آنا گاوالدا درباره این کتابش گفته:این داستان را برای قدردانی از دانش آموزانی نوشتم که در مدرسه نمره های خوبی نمی گرفتند اما استعدادی شگفت انگیز داشتند.داستان کتاب همینیه که خود نویسنده درباره اش گفته و نیازی به توضیح اضافی من نداره 

- من از آدم هایی خوشم می آید که زندگیشان را با دست های خودشان می سازند. من اصلا نمی توانم آدم های تنبلی را تحمل کنم که چون نمی دانندچه کار باید بکنند، در خودشان فرو می روند و از همه جا و همه کس می برند. بی معنی است در خود فرو رفتن و از همه بریدن.در زندگی همیشه غمگین بودن از شاد بودن آسان تر است ولی من اصلا از آدم هایی خوشم نمی آید که آسان ترین راه را انتخاب می کنند. تو را به خدا شاد باش و برای آن که شاد شوی هر کاری از دستت بر می آید بکن!

- حالم خوب بود اما خوشحال نبودم؛ از این که نمی توانستم هیچ کمکی به پدربزرگ بکنم، حالم خیلی گرفته بود. دلم می خواست به خاطرش کوه ها را جابه جا کنم؛ بروم دنبالش و کولش کنم و تا آخر دنیا ببرمش. می خواستم برای نجاتش هر کاری که از دستم بر می آید انجام دهم...

- من آدم بزرگی نیستم. وزنم تقریبا سی و پنج کیلو امیدواری است.

+راستش این چند روز نت نداشتم و برای همین نتونستم پست جدیدی بزارم. امروزم می خواستم  یه پست دیگه ای بزارم که حالا... نشد.

۱۱ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۰۷:۲۶
مهناز

روایت زن جوانی است که عاشق آهنگ های نوازنده ای می شود که در همسایگیش می نوازد. زن از محیطی روستایی به پاریس نقل مکان کرده و در آپارتمانی زندگی می‌کند که در سوی دیگر دیوارش، همواره صدای بلند، گرم و دل نواز موسیقی به گوش می‌رسد. او به ندرت از آپارتمان خود خارج می‌شود و موسیقی‌هایی که بدان‌ها گوش می‌سپارد الهام‌بخش رویاهای او می‌شوند.

یک رمان فرانسوی، که می تونم در تعریفش بگم که خیلی دلپذیر بود. فکر می کنم همین کافی باشه برای تعریف از یه کتاب. این طور نیست؟!پیشنهادم اینه که دو سه صفحه اول رو سرسری نخونید مثل من، که تازه وقتی به آخر کتاب می رسید یادتون بیفته اِ اِ اِ...آهان... هر آن چه می توانست بین ما اتفاق بیفتد نوشتم...!!!!!!!!!این کتاب یه ترجمه دیگه هم داره به اسم طنین حساس که چون کتاب کوتاهیه احتمالا اونم می خونم و تو همین پست نظرم رو می گم...

- من از تو چیزی نمی‌دانستم مگر جهانی از آواها، سرآمد همه ی صداها موتزارت و ویولنسل تو بود. می‌نواختی. صداها می‌رقصیدند. من می‌نوشتم. موسیقی تو درون دست‌نوشته‌های من است، برای این که بتوانم درکت کنم، از تو فرار کردم، می‌ترسیدم دوستت داشته باشم. هر آن چه می توانست بین ما اتفاق بیفتد نوشتم.از من نپرس چرا.

- به من بگو چه چیزی خوشحالت می کند؟

سرم را بالا بردم و در چشمانش نگاه کردم: مرا تو خطاب کن.

- از واندلو پرسیدم: روی سنگ قبرم چه بنویسم؟

این چه سوالی است؟!

بگو.

مدت زیادی به من نگاه کرد. بنویس "نت حسّاس"

۴ نظر ۰۳ آذر ۹۵ ، ۰۹:۲۱
مهناز

بعضی اتفاقات، خاطره ها و آدم ها را نمی شود از یاد برد. نمی شود فراموششان کرد.

 فقط وجودشان،حضورشان، خاطرات و یادشان در ذهن، قلب و زندگی آدم ها کم رنگ میشود؛
نمی شود گفت که فراموششان کرده ایم...
نمی شود گفت که از یادشان برده ایم...تنها کم رنگ شده اند 
و حضور کم رنگشان آن گوشه ای ترین گوشه ی ناخوداگاهمان هست؛
ممکن است روزی به خاطرشان بیاوریم اما دیگر مثل قبل نیست؛برای این که ما هم همان آدم قبلی نیستیم و احساساتمان نسبت به آن ها تغییر کرده. کم رنگ تر شده ...
 
شاید فراموشی، از یاد بردنِ کاملِ کسی و یا اتفاقی نیست.
۳ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۲:۳۰
مهناز

یک انیمیشن 15 دقیقه ای صامت که برنده جایزه اسکار بهترین انیمیشن کوتاه 2012 شده.

این انیمیشن روایت گر دنیایی فانتزی است که در آن آدم‌ها عاشق کتاب‌ها هستند.  در واقع به نوعی بیانگر رابطه متقابل کتاب و انسان است.  پس از طوفانی در شهر، کتاب ها، آقای موریس را به یک کتابخانه می برند، جایی که سایر کتاب ها در آنجا زندگی می کنند. موریس هیچ انسانی را آن جا پیدا نمی کند، اما بر روی دیوار کتابخانه تصاویری می بیند، که یکی از آنها تصویر آشنای زنی است که او لحظاتی پیش از ورود به کتابخانه در حال پرواز با کتاب ها دیده است …    

به مناسبت "هفته کتاب و کتابخوانی" این انیمیشن رو ببینید.       

+در دنیا لذتی که با لذت مطالعه برابری کند، وجود ندارد. "تولستوی"

۳ نظر ۲۴ آبان ۹۵ ، ۱۳:۴۸
مهناز

آدمکش کور روایتگر سه داستان است. در یکی از داستان ها  پیرزنی به نام آیریس در حال نوشتن شرح زندگی خود و خواهرش لورا می باشد .در دیگری زن و مردی عاشق را دنبال می کنیم که نامی از آن ها در ابتدای کتاب برده نمی شود اما در پایان به هویتشان پی می بریم.مرد در حین قرارهای عاشقانه و مخفیانه شان برای زن  داستان سوم را که یک داستان تخیلی است تعریف می کند و همین داستان سوم است که داستان آدمکش کور است. نهایتا داستان ها به یکدیگر پیوند می خورند .

 لورا خواهر کوچک تر دختری عجیب و حساس است و آیریس خواهر بزرگ تر دختری با حس مسئولیت نسبت به خانواده و خواهرش . ایریس برای نجات خانواده باج داده فداکاری کرده و زن مردی ثروتمند و هوس باز می شود ..... اما تنها در پایان داستان است که متوجه می شود باج اصلی چه بوده و چگونه پرداخته شده است ...

خلاصه روایت تخیلی: در سرزمین زیکرون، بچه ها فرشهای ظریفی می بافند که به همین واسطه کور می شوند. فرشها و بچه هایی که کور شده اند با قیمت فراوان به ثروتمندان و ف ا ح ش ه خانه ها فروخته می شوند. بچه هایی که می گریزند تبدیل به آدم کش می شوند: آدمکش کور...یکی از همین آدم کش ها مامور می شود مخفیانه دختری را که برای قربانی شدن خدایان آماده کرده اند به قتل برساند که پیش زمینه و مقدمه ای برای کودتاست. دخترانی که برای خفه کردن صدای اعتراضشان، زبانشان بریده شده است. اما آدمکش کور عاشق دختر لال می شود و...

این کتاب در واقع از سوی منتقدا بهترین اثر مارگارت ات ووده با این حال من نمی تونم بگم کتاب فوق العاده ای بود اما می تونم اقرار کنم که کتاب خوب و به خصوص متفاووتی بود. مخصوصا از لحاظ روایتش. شروع کتاب تکون دهنده است و کسل کننده. بعد که تونستید با روایت ها کنار بیایید جذاب پیش میره. درسته پس از تموم کردنش از خوندنش ناراضی نیستین اماحجمش با توجه به روایت ها و نه چندان پیچیدگی گره های داستانی خیلی خیلی زیاده. ششصد و چند صفحه!اسم کتاب به نظرم خیلی خیلی جذابه. اصلا منو گول زده این اسم. من فکر می کردم یک رمان جنایی رو خواهم خوند:))

به نظرم  لورا و آیریس کمی تا قسمتی کودکانه و شاید احمقانه باج دادند و فداکاری کردند... بخونید کتاب رو متوجه می شید که چی می گم. که چقدر شخصیت های ضعیفی دارند... و چقدر کار زیادی نکردند برای زندگیهاشون و چقدر راحت زندگیاشونو باختن....همین و همین!!!!

- خوش آمدن وقت می برد. وقت ندارم که ازت خوشم بیاید.

- خداحافظی ها ممکن است بسیار ناراحت کننده باشنداما مطمئنا بازگشت ها بدترند. حضور عینی انسان نمی تواند با سایه درخشانی که در نبودش ایجاد شده برابری کند

- دیکتاتوری روی دیگر فداکاری است.

- به آدمی که آرزوی رسیدن به کسی را دارد که روز و شب جلو چشمش است چه احساسی دست می دهد؟ نمی دانم.

- تمایلی به ایثار وجود نداشته است. مرده ها قصد نداشتند بدنشان به خاطر کشور با بمب منفجر شود.

- چقدر دوستت دارم. بگذار طعم دوست داشتنت را برایت بگویم.- جوانان به روال همیشگی هوس را با عشق اشتباه می کنند.

- من کسی هستم که هیچ چیز برای از دست دادن ندارد.زن می گوید: اما تو مرا داری؛ من هیچ چیز نیستم.

- هر بار که به آینه نگاه میکردم کمی بیشتر دیگری شده بودم.

- تنها راه نوشتن حقیقت تصور هیچ وقت خوانده نشدن نوشته هایت است. نه توسط کسی و نه حتی مدتی بعد توسط خودت. در غیر این صورت بهانه تراشی را شروع می کنی.- هیچ وقت نمی توانی خودت را به صورتی که دیگران می بینند ببینی.- هیچ رابطه ای نمی تواند مثل خیابان یک طرفه باشد.

- چه کاری از دستت ساخته است وقتی که تا به حال به هر چیزی که در زندگی فکر کرده ای، از زندگیت حذف شده است.

- قبل از این که آرزویی بکنی به خصوص اگر بخواهی خودت را به دست سرنوشت بسپاری دوبار درباره اش فکر کن.

- چگونه می توانم گرداب غمی را که به درونش سقوط می کردم شرح دهم؟- اشک های نریخته ممکن است انسان را فاسد کند. همچنین خاطره.

۳ نظر ۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۳:۳۰
مهناز

چهار فصل تو یکی از دانشکده های قدیمی دانشگاهمون که ترم اول رو اون جا بودیم. یااادش خیلی بخیــــــــــــــر...

+ تصاویر رو یکی دیگه گرفته.
     بهار  
     تابستان
     زمستان
     پاییز
۱۰ نظر ۱۷ آبان ۹۵ ، ۰۸:۲۱
مهناز

دشمن عزیز دنباله ی کتاب بابالنگ درازه و هر چند که به اندازه اون کتاب جذاب نیست اما کتاب خوبیه و حتما اگه اونو دوست داشتید اینو هم دوست خواهید داشت. تو این کتاب جودی و بابالنگ دراز مسولیت پرورشگاه جان گری یر رو به عهده سالی می زارن و اتفاقات اون جا موضوع نامه هایی میشه که به جودی نوشته می شه...سعی کنید  صد صفحه ابتدایی کتاب دلسرد نشید چون اونجور که باید و شاید جذاب نیست اما رفته رفته بهتر می شه.بعد این که: کاش جین وبستر یک کتاب کاملا عاشقانه می نوشت. قشنگ می نویسه:)))

+ بعدتر این که: اصرار دارم که اگه خواستید این کتاب رو بخونید با همین ترجمه باشه :)

- هر چه بیش تر روی مردها مطالعه می کنم بیشتر می فهمم که آن ها فقط پسر بچه های گنده ای هستند که دیگر نمی شود پشت دستشان زد!

- وقتی دو نفر به هم نخورند همه ی آداب و تشریفات دنیا نمی توانند آن ها را به هم بپیوندند.- به نظرت مسخره نمی آید که بهترین مردان اغلب بدترین زنان را به همسری انتخاب می کنند و بهترین زنان همسر بدترین شوهران می شوند؟ تصور می کنم از فرط خوبی چشمشان بسته و قلبشان تهی از بدگمانی می شود.

- خنده آور نیست که بعضی از اشخاص کله پوک هر چه را که اتفاقا در مغزشان می جوشد در همان لحظه از سر بیرون می ریزند؟!

- جالب نیست که وقتی در تاریکی بیدار می شوی و دراز می کشی مغزت هوشیارتر و فعال تر می شود.

- هر چه از عمرم می گذرد بیش تر مطمئن می شوم که شخصیت یک مرد تنها چیزی است که می توان روی آن حساب کرد ولی تو را به خدا شخصیت مرد را چطور می شود شناخت؟ همه ی آن ها در حرف خوبند.- انسان حقیقتا نمی تواند از احساسات خود فرار کند.- شاد باش! دنیا پر از نور آفتاب است و مقداری از آن برای توست.

- آن نوشته زرنمای بالای در اتاق ناهار خوری یادت هست: «خدا می رساند!» آن را پاک کرده ایم و جایش را با خرگوش پوشانده ایم. روی هم رفته خیلی خوب است که این قدر آسان عقیده ای را به کله بچه های معمولی فرو کنی؛ بچه هایی که خانواده ای خوب و سقفی بر بالای سر دارند ولی کسی که وقتی دلش می گیرد جایی جز نیمکت پارک ندارد که به آن پناه ببرد، باید مذهب مبارزتری داشته باشد...«پروردگار دو دست و یک مغز به تو داده و دنیای بزرگی که در آن دست ها و مغزت را به کار بیندازی. اگر آن ها را درست به کار ببری به همه چیز خواهی رسید و اگر نه به هیچ چیز نمی رسی».

+باور کنید که خودم رو مجاب کردم که بیش تر از این ننویسم. کتاب جمله های خیلی قشنگی داره.

+ خدا رحمت کنه منصور پورحیدری، بزرگ مرد استقلال رو... شوکه شدم از رفتنش!

۲ نظر ۱۲ آبان ۹۵ ، ۰۸:۰۶
مهناز

- اگه راستشو می گفتی خیلی بهتر بود... می دونی! واسه یه دروغ کوچولو همه اش باید دروغ بگی.

- بعضی وقتا ما آدم بزرگها تو عصبانیت یه اشتباهی می کنیم که جبرانش خیلی سخته.

+ دهلیز چهار تا جایزه برده. اگه ندیدید ببینیدش حتما. آی فیلم بعد از سر به مهر، دیشب برای بار دوم غافلگیرمان کرد.  از کجا می دونست من این فیلمو عاشقم آخه هان؟!!

۸ نظر ۰۷ آبان ۹۵ ، ۱۵:۰۵
مهناز

به این عروسکی که تو عکس می بینید می گیم "گلین بالا" یعنی عروسک.

گلین: عروس   بالا: کوچک    =  عروس کوچک :))) [موقع خوندن، نون ساکنه و هیچ حرکه ای نداره] 
قدیما از این عروسکا زیاد می ساختن انگاری؛  الانم بیشتر همون قدیمیا یعنی مامان بزرگا درستشون می کنن. با وسایل خیلی خیلی ساده مثل چوب و پارچه...
 
گلین بالا
۵ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۱۱:۵۱
مهناز
یک انیمیشن سیاه و سفید 7 دقیقه ای، از تولیدات شرکت والت دیزنی که روایتگر یک احساس و داستان عاشقانه است. این انیمیشن جایزه ی اسکار 2013 رو به عنوان بهترین انیمیشن کوتاه گرفته .موسیقی متن زیبا و حجم کمی داره و می تونید دانلودش کنید.
۶ نظر ۰۲ آبان ۹۵ ، ۱۴:۵۰
مهناز

یوناتان نویل، شخصیت اصلی داستان،زندگی آرام و یکنواختی دارد. کسی که حوادث دوران کودکی و جوانی او را نسبت به همه بی اعتماد کرده است. او حدود سی سال است که نگهبان یک بانک است و در اتاق زیرشیروانی یک خانه، زندگی می‌کند. تنها جایی که یوناتان می‌تواند در آن احساس خوبی داشته باشد. در این میان ورود یک کبوتر به راهروی خانه‌، باعث دردسر می‌شود...در واقع کبوتر داستان یک روز از زندگی این مرد تنها و منزوی است که در برابر کوچک ترین مشکلی وا می ماند. 

کتاب تقریبا کوتاه و خوبی بود با پایانی خوب. اما نمی تونم کتمان کنم که تو سلیقه کتابخونی من نبود. همین و همین!

قسمت های زیبایی از کتاب:

- آدم چقدر سریع ممکن است گرفتار فقر شود وزندگیش سقوط کند! چقدر سریع پایه های به ظاهر محکم زندگانی یک فرد واژگون می شوند!

- سوال هایی وجود دارند که مطرح کردن آن ها یعنی جواب منفی به آن ها و خوهش هایی وجود دارند که وقتی آدم آن ها را بیان می کند و در همان حال در چشم های دیگری نگاه می کند، بیهودگی مطلق شان مثل روز آشکار می شود.

- خدایا آدمای دیگه کجان؟ من که نمی تونم بدون آدمای دیگه زندگی کنم.

و دو تعبیر زیبا که برام خیلی دوست داشتنی بودند:

- واگن کوچک چشمهایش مدام از ریل خارج می شد. با هر پلک زدن نگاهش از لبه لعنتی آن پله جدا و چیز دیگری پیش چشمانش ظاهر می شد.

- به نظرش می رسید که انگار آن چشم ها دیگر به هیچ وجه به او تعلق ندارند. بلکه او تنها پشت آن ها نشسته و از دریچه ی آن ها که مثل پنجره هایی دلگیر و بی روح و مدور می مانستند، بیرون را نگاه می کند.

+برای دخترک: خدا رو شکر که خوبی. دشمنت شرمنده باشه عزیزم. دیگه نمیای به دنیای وبلاگ نویسی؟! کاش یه آدرس ایمیلی، چیزی برام میزاشتی.

۲ نظر ۰۱ آبان ۹۵ ، ۰۸:۳۰
مهناز

موضوع این فیلم بسیار زیبا در  مورد دختر خجالتی و وبلاگ نویسیه که قبلا نماز نمی خونده اما بنا به شرایطی بالاخره تصمیم می گیره که نماز بخونه. ولی خجالت می کشه که نماز خوندنش رو به کسی بگه...       

به نظرم اسم فیلم ایهام خیلی زیبایی داره وو بسیار هنرمندانه انتخاب شده. بازی لیلا حاتمی هم فوق العاده دلنشینه. اگه تا حالا ندیدینش حتما ببینید. من دیشب برای چندمین بار دیدمش و همین بهانه ای شد برای بازنشر این پست. فیلم دیالوگ های خوبی هم داره.        

                                                           خدایا       

                                   وقتی یه چیزی هم مشخصه هم نامشخصه                   

                                           یعنی در واقع نامشخصه                                

                                      شاید یکی از بیرون منو ببینه بگه:         

                             صبا قشنگ مشخصه این پسره، داداش لیلاهه               

                                                  تو رو می خواد                       

                                                     اما خدایا                                               

                                               برای من نامشخصه.

+برنده سیمرغ بلورین بهترین کارگردانی

+باز نشری از وبلاگ سابقم با اندکی تغییرات

۱۰ نظر ۳۰ مهر ۹۵ ، ۰۸:۵۶
مهناز
- سلام. چطوری دختر؟ در دیار فانی تشریف داری؟ خبری ازت نیست!
- علیکم السلام بانو. احوالتان چگونه است؟ بلی بلی فعلا که در این دیاریم تا خدا چه خواهد.
- ان شاا... آب حیات بنوشید. چرا خودتان را در پستوی هزار تو پیچیده اید؟
- بسی ممنونم از توجهتان. به خود می بالیم از داشتن دوستی چون شما. گرفتار بودیم در این ایام.
- اگر مایل باشید تشریف بیاورید دانشگاه مستفیضتان فرماییم :)
- همین کار را می کنیم. دیدار یاران قدیمی همان آب حیاتی است که دل را صفایی تازه خواهد بخشید. زیارتتان می کنیم ان شاا...
- خدا را منت داریم که دیدار یاران را بر ما ارزانی فرموده است.
۰ نظر ۲۶ مهر ۹۵ ، ۰۸:۰۶
مهناز

کتاب به شکل خاطرات روزمره نوشته شده و شما در واقع دارید خاطرات زنی رو می خونید که شوهرش بهش خیانت کرده. زن خیلی خیلی به زندگی روزمره و شوهرش وابسته است و شدت این وابستگی به حدیه که نمی تونه بدون همسرش به زندگیش ادامه بده و این خیلی تاسف برانگیزه. می مونه و تحمل می کنه. ابتدا خودش رو تو خیانت همسرش مقصر نمی دونه اما بعدها نظرش عوض می شه. مونیک خیلی ضعیفه.احساس می کنه که نسبت به معشوقه همسرش برتره اما در نظر همسرش این طور نیست و رفته رفته احساس می کنه که کاملا با هم بیگانه اند. دو آدم بیگانه.از آینده می ترسه. دیگه برای خودش احترامی قائل نیست و موریس شخصیتش رو له کرده. سعی می کنه کارایی بکنه که موریس دوباره دوستش داشته باشه اما به نظرش ساختگی میاد.یک جای کتاب نوشته:(مرد می گه:) اگر فریبم دهی خودم را میکشم.گفتم: اگر فریبم دهی نیازی نیست خودم را بکشم، از غصه خواهم مرد.

(خطر اسپویل:) در پایان داستان در واقع مونیک با این که سعی می کنه  به زندگیش که به قول خودش بدتر از مرگه دامه بده ولی در واقع مرده. از غصه ی این فریب و خیانت مرده. 

موضوعش تلخ بود با این حال کتاب خوبی بود. سبکش رو دوست داشتم. ساده و روون بود و ترجمه اش هم خوب بود. خیلی از بخش های کتاب فقط حرص خوردم.موریس در واقع هم خدا رو می خواست هم خرما رو. زهی خیال باطل! یاد این متن از دوروتی پارکر افتادم:

در جوانی راه من این بود که تمام سعی خویشتن را برای رضایت دیگران به کار گیرم و به هر جوانی که سر راهم سبز شد تغییر یابم تا با فرضیه های او همخوانی داشته باشم. اما اکنون می دانم که چه می دانم و کاری را می کنم که می کنم و اگر مرا دوست نداری مهم نیست عشق من، به جهنم!

قسمت های زیبایی از کتاب:

- همه ی زن ها خود را متفاوت می پندارند،همه بر این گمان هستند  که برخی مسائل نباید برای آن ها پیش بیاید و آن ها همگی خود را فریب می دهند.

- وقتی آدمی این همه برای دیگران زندگی کرده است، کمی مشکل است تغییر رویه بدهد و برای خودش زندگی کند.

- زن های شوهر دار دوست ندارند زن های دیگر شوهرهایشان را بدزدند.

- آدمی در سکوت غم ها و دردهایی در دل می پروراند که کلمه ای برایشان نمی یابد لیکن وجود دارند.

- آدم هیچ گاه عشق دیگرن را درک نمی کند.

- آیا می توان همواره به خاطرات خود دل خوش کرد؟

- چقدر دلم می خواست خودم را با چشمان دیگری ببینم غیر از چشمان خودم.

- وقتی آدمی کسی را دوست نداشته باشد، زندگی چه معنایی دارد.

- ما خوشبخت بودیم. کاملا خوشبخت بودیم. می گفتی جز برای عشقمان برای چیز دیگری زندگی نمی کنی.درست است چیز دیگری برایم باقی نگذاشته بودی. باید می دانستی روزی از این عشق اشباع خواهم شد.

- وقتی مصیبتی برای دیگران پیش می آید به نظر حادثه کوچکی می رسد که به آسانی می توان دفعش کرد و بر آن چیره شد اما وقتی برای خودمان پیش می آید، خود را به تمامی تنها حس می کنیم. تجربه ای سرگیجه آور است که از عهده هیچ تخیلی بر نمی آید.

۲ نظر ۲۴ مهر ۹۵ ، ۱۴:۲۰
مهناز
اگه خوشحال باشم مهم نیست چرا خوشحالم، اگه ناراحت باشم هیچ اهمیتی نداره چرا ناراحتم، فقط کافیه توی این خونه باشم. همین!
۹ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۴۰
مهناز
در خانه ای که آدم ها یکدیگر را دوست ندارند، بچه ها نمی توانند بزرگ شوند؛ این طور نیست؟نه نمی توانند؛ شاید قد بکشند اما پر و بال نخواهند گرفت.
۴ نظر ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۱۴
مهناز

"چهل نامه کوتاه به همسرم" مجموعه چهل نامه ی نادر ابراهیمی به همسرشه و او این کتاب را زمانی نوشته  که به تمرین خطاطی می پرداخته  و متن تمرین های خطاطی اش را تا آنجا که مقدور بوده، اختصاص داده به نامه های کوتاهی به همسرش. 

باور کنید که با خوندن این کتاب علاوه براینکه عاشق خود کتاب می شید؛ عاشق نویسنده اش هم می شید. اصلا شک نکنید. وای که این نادر ابراهیمی عزیز، چه مرد خوبی بوده :) و من چقدر نامه ی سی و چهارم این کتاب رو عاشقم. حالا کتابو گرفتید یه راست نرید سراغ این نامه، از اول بخونیدو باور کنید اگه قرار باشه کتابی به کسی! هدیه بدم همین کتابه.

تیکه هایی  از کتاب :))

- من هرگز ضرورت اندوه را انکار نمی کنم، چرا که می دانم هیچ چیز مثل اندوه روح را تصفیه نمی کند و الماس عاطفه را صیقل نمی دهد اما میدان دادن به آن را نیز هرگز نمی پذیرم چرا که غم حریص است و بیشتر خواه و مرز ناپذیر، طاغی و سرکش و بدلگام.هر قدر که به غم میدان بدهی میدان می طلبد و باز هم بیش تر و بیش تر... هر قدر در برابرش کوتاه بیایی قد می کشد، سلطه می طلبد و له می کند. غم عقب نمی نشیند مگر آن که به عقب برانی اش، نمی گریزد مگر آن که بگریزانی اش؛ آرام نمی گیرد مگر آن که بی رحمانه سرکوبش کنی...غم هرگز از تهاجم خسته نمی شود و هرگز به صلح دوستانه رضا نمی دهد و چون پیش آمد و تمامی روح را گرفت، انسان بیهوده می شود و بی اعتبار و نا انسان و ذلیل غم و مصلوب بی سبب!

- شکستن تو در هم شکستن من است.

- کودکی ها را به هیچ دلیل و بهانه رها مکن که ورشکست ابدی خواهی شد...  آه که در کودکی چه بی خیالی بیمه کننده ای هست و چه نترسیدنی از فردا..._ چه خاصیت که من با همه ی تفرّدم نباشم و تو باشی یا به عکس تو با همه ی تفرّدت نباشی و همه من باشم؟؟!

-انسان آهسته آهسته عقب نشینی می کند؛ هیچ کس به یکباره معتاد نمی شود؛ یکباره سقوط نمی کند؛ یکباره وا نمی دهد، یکباره خسته نمی شود، رنگ عوض نمی کند، تبدیل نمی شود و از دست نمی رود. زندگی بسیار آهسته از شکل می افتد و تکرار و خستگی، بسیار موذیانه و پاورچین رخنه می کند.

- مگر انسان از یک بهار، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان چیزی بیش تر از چهار فصل دلنشینِ پر خاطره ی خوش خاطره آرزو دارد؟!

فکر کنم دیگه بسه.  دیگه احساس کردم دارم در حق کتاب خیانت می کنم خیلی نوشتم. برید خود کتاب رو بگیرید و بخونید، بی شک لذت می برید و عاشق می شوید :)))) عاشق کتاب

۷ نظر ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۰۰
مهناز
هر کسی برای خودش مشکلاتی داره. فقط شما نیستین. بدون استثنا همه ی مردم با مشکلاتی روبه رو هستن؛ شما خیال میکنین تنها کسی هستین که مشکل دارین. فکر می کنین فقط خودتون از زندگی مأیوسین ولی اگه به دور و بر خودتون نگاه کنین، آدمای زیادی رو می بینین که اونا هم از زندگی مأیوسن.
۴ نظر ۰۲ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۳۶
مهناز