شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

دیشب یعنی دیشبم نبود دم دمای صبح خواب خیلی خیلی عجیبی دیدم که از خواب پریدم. یکی تو خواب در حالی که داشت با کس دیگه ای حرف می زد با چشماش منو مخاطب قرار داد. یعنی دقیقا زل زد بهم و جمله ی عجیبی رو گفت. البته عجیب که نه. من انتظار نداشتم بشنوم. یعنی داشت با کس دیگه ای حرف می زد ولی می خواست من بشنوم.خلاصه این که فکر می کنم این خواب به علت کتابی بود که چند روز پیش خوندم. کتابی که هم دل چسب بود و هم باعث شد که کمی عمیقا فکر کنم. در هر صورت خواب عجیبی بود. جمله ای که گفت رو دقیقا یادمه و از وقتی که از خواب پریدم دارم زمزمه اش می کنم.

۵ نظر ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۰۶:۳۷
مهناز

داستان رمان، در زمان جنگ جهانی دوم و در آلمان و دوران کتاب سوزان حزب نازی اتفاق می افتد. داستان درباره دخترکی به نام لیزل ممینگر است که پس از فرستاده شدن مادرش به اردوگاه کار اجباری، سرپرستیش به خانواده ای سپرده می شود. او عاشق خواندن کتاب است.هانس هابرمان، پدر خوانده مهربانش به او خواندن یاد می دهد و لیزل کتاب می دزدد تا مطالعه کند و با همین کتاب ها به  خود و به خیلی ها آرامش می بخشد... 

 راوی متفاوتِ این داستان، مرگ است. حدود 100 صفحه ی اول کتاب کمی حوصله سر بره و زمان می بره تا به شیوه ی روایت کتاب عادت کنید اما اصلا دلسرد نشید برای اینکه کاملا ارزشش رو داره که بخونیدش و مطمئن باشید که ازش لذت می برید.

فیلمی که سال 2013 از روی این کتاب ساخته شده هم فوق العاده دوست داشتنیه. دو ساعت خیلی کم بود براش:( خیلی خیلی از دیدنش لذت بردم. البته  خیلی از اتفاقات و جزئیاتی که تو کتاب بود و خیلی هم جالب بود، تو فیلم نبود یا اصلا کمی تغییر داده شده بود و تو کتاب هیجان انگیزتر بود، ولی خب برای آثار اقتباسی این اتفاق خیلی طبیعیه. اکثرا خود کتاب ها دوست داشتنی ترند. چی بگم دیگه عالی بود عالی. بخصوص اگه دوست دارید ساکت بشینید و یه فیلم آروم و عمیق رو ببینید که کتاب اصلی ترین موضوعشه.این فیلم تو بخش موسیقی کاندیدای اسکار بهترین موسیقی شده. جان ویلیامز آهنگساز این فیلم این کتاب رو خونده بوده و وقتی فهمیده قراره از روش فیلمی بسازند شروع به ساخت آهنگ برای این فیلم کرده؛ موسیقی این فیلم از روی عشق و علاقه اش بوده. حتما حتما هم کتاب رو بخونید و هم فیلم رو ببینید. 

قسمت های زیبایی از کتاب:

- دوست نداشتن مردی که نه تنها به رنگ ها توجه میکند، بلکه راجع به آن ها صحبت هم می کند خیلی سخت است.

- تو نمی تونی همینطور منتظر بشینی تا یه دنیای جدید بیاد سراغت؛ تو باید بری بیرون و جزئی از اون باشی.- همیشه آن چیزی را که آرزو می کنید به دست نمی آورید.

- آن جنگ ها عجیب و غریب بودند. پر از خون و خشونت؛ اما همین طور پر از داستان هایی که درک آنها به یک اندازه دشوار است. آدم ها مِن مِن کنان می گویند: « دارم جدی میگم، برام مهم نیست حرف هام رو باور کنی یا نه، ولی اون روباه بود که جونمو نجات داد» یا این یکی :« اونا در هر دو طرف من مردن ولی من تنها کسی بودم که بدون یه گلوله توی سرش، سالم اون جا ایستاده بود. آخه چرا من؟ چرا من و اونا نه؟!»

- باعث شرمندگیه که نمی تونی کتاب ها رو بخوری.

- آبا کسی می تواند شادی را بدزدد! یا این تنها یکی دیگر از حقه های باطنی و جهنمی انسان هاست؟

- "آیا اون توی زیرزمینه؟ یا بازم داره نیم نگاهی از آسمان می دزده؟" یک فکرقشنگ:  یکی دزد کتاب بود و دیگری آسمان می دزدید.

دیالوگی از فیلم:

 +مکس: تو منو زنده نگه داشتی لیزل، هیچ وقت اینو فراموش نکن.لیزل: دیگه نمی تونم کس دیگه ای رو از دست بدم.مکس: تو منو از دست نمی دی لیزل؛ تو همیشه می تونی منو تو دنیات پیدا کنی. اون جا جاییه که من زندگی می کنم.

۴ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۷:۳۲
مهناز

نویسنده این کتاب اگر چه در پاریس متولد شده اما اصالت الجزایری دارد و با انتشار همین رمان که طنزی اجتماعی است، به شهرت رسیده. کتاب خوبی بود.

+بعضی وقت ها به خودم می گویم زندگی واقعا شانس است. خیال می کنیم شانس نداریم اما به آدم های بدشانس تر از خودمان فکر نمی کنیم.

+ خیلی سخته از آدم هایی که برایمان مهمند دور باشیم...

+ گاهی وقت ها با خودم می گویم بعضی ها باید برای همه چیز، حتی دوست داشتن هم بجنگند.

+ در هر حال، با این همه قصه های سرنوشت، دارم به این نتیجه می رسم که هیچ چیز تصادفی نیست.

*ببخشید دیگه. تصویر کتاب ترجمه شده اش به فارسی روپیدا نکردم عکسم نگرفته بودم.، تحویل کتابخونه دادم.

۲ نظر ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۴۳
مهناز

می دونید که خسرو و شیرین اثر منظوم و عاشقانه ی حکیم نظامی گنجویه. شاعر قرن ششم. نمی دونم ابیاتی از این اثر رو خوندین یا نه ولی اگه به علت حجم زیادش نمی تونید برید سراغش بی شک یادگار گنبد دوار مشتاقتون می کنه( می بینید که چه اسم قشنگیم داره) حتی اگه باز نرید سراغ خسرو و شیرین نظامی باز هم می تونید خلاصه فوق العاده دکتر ثروت رو از این منظومه عاشقانه، تو این کتاب بخونید و اگه دوست داشتید تحلیل این اثر و داستان رو هم در همین کتاب می تونید ببینید.

با این که یه کتاب تخصصی مربوط به حوزه ادبیاته ولی اون قدر شیرینه و ساده نوشته شده که محاله دوستش نداشته باشید. از ما گفتن حداقل 50 درصد اونایی که اسم این داستان رو شنیدن یا راجع به این عشق فکر کردند دقیقا ماجرای عشق شیرین؛ خسرو و فرهاد رو نمی دونند. منم نمی خوام خلاصه اش رو براتون بگم. بلکه خودتون بخونید اونم نه تو اینترنت با این کتاب. تازه کتاب کم حجمی هم هست.خلاصه این که: بخونید، بخونید و بخونید.

+وااای چقدررر دلم تنگ شده بود برا وبلاگم و برا همه ی شما دوستای وبلاگی.... دل کندن از این جا و از همه اتون سخت شده برام... ببخشید دیگه یه چند روزی نت نداشتم :(

۳ نظر ۰۵ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۳۵
مهناز
این دوست جان من خیلی بامزه است و ما تقریبا هر بار همدیگر را می بینیم این سوال را از هم می پرسیم که ما واقعا چگونه دوست شدیم؟!! منِ آرومِ کم حرف با سحرِ شیطونِ خوش سخن...؛) 
یادم هست که ترم اول دانشگاه انصراف داد و رفت تا کار دیگری بکند و ما هنوز دوست نبودیم و تنها شماره هم را داشتیم و پیامک دادن ها کار خودش را کرد و وقتی راهی که می خواست برود به بن بست خورد و کاری که می خواست بکند نشد که نشد دوباره برگشت و می دانید که من چقدرر حس کردم خدا حواسش به من هست؟!! خب معلوم است که نمی دانید.
من خجالتی بودم اما او کنار من، در نیم قدمی من، در صندلیش مچاله شده بود، بنابراین با لبخندی ملیحانه ؛) پیشنهاد کردم که نزدیک تر شود و نزدیک شد و نزدیک شد و نزدیک... (تازه از بس هول شده بوده فکر می کرده بهش می گم یه کم صندلیتو بکش اون طرف تر)
گاهی که حرف کم می آوریم شروع می کند به زمزمه کردن برای خودش و ما را مستفیض می کند. مهم نیست که چه بگوید مهم این است که حرف بزند حالا یا ترانه ای زمزمه می کند یا شعری می خواند یا سوالی می پرسد که جوابی ندارد یا خودش سوال می پرسد و خودش هم جواب می دهد یا به جان من غر می زند که تو چرا حرف نمی زنی و من هم طبق معمول همیشه مثل مجسمه ای سر به زیر می گویم که گفتنی ها را گفتم، دیگر چه بگویم تو حرف بزن من گوش می کنم...شده حتی اکثر اوقاتمان به سکوت می گذرد با این حال خداحافظی نکرده، دلمان برای هم تنگ می شود. گاهی آنقدر با هم بحث می کنیم که ممکن است کار به دعوا و دلخوری هم بکشد و این به این خاطر است که سلیقه هایمان با هم متفاوت است یا شاید هم نه زیادی هر دو مغروریم و اصلا دوست داریم حقیقتی را که طرف مقابلمان می گوید خودمان کشف کنیم. مثلا من چندبار به این دوست کتابخوان تر از خودم پیشنهاد دادم که جین ایر را بخواند و هی مرا مسخره کرد و هی  نخواند و نخواند و تازه بعد از گذشت دو سال از پیشنهاد من گفت: هی مهناز جین ایر رو بخون فوق العاده است و من همین طوری ماندم :|||||| تازه خلاصه اش را هم خوانده بود و اعصاب مرا بیشتر به هم ریخت...
از تفاوت های دیگرمان این است که مثلا عصبی می شود من لپ نداشته اش را ببوسم و از این لوس بازی ها بدش می آید تازه ممکن است چندشش هم بشود. حتی نمی گذارد درست و حسابی بغلش کنم. خلاصه این که به زور دست می دهد. البته می دانم این ها را بخواند ممکن است کلی بخندد و بگوید که پوست از کله ام می کند ولی چه کار می توانم بکنم می خواست این گونه نباشد. اصلا به من چه...به من چه که عاشق جمالزاده است :| یا بازی فلان بازیگر را دوست دارد که نقشهایش را غالبا مصنوعی بازی می کند، یا صدای فلان خواننده را دوست دارد. یا مثلا رستم دستان را دوست می دارد و دلیل های من قانعش نمی کند...ولی تصور ادای گردآفرید درآوردنش همیشه خنده را روی لبهایم می آورد...
آه یادم افتاد که یک وجه اشتراک داریم و آن هم لاغر بودنمان هست و هر دو هم کلافه و او بیشتر از من حرص می خورد و هر دو چقدر خوشحال می شویم که کسی به ما بگوید : اِ چقدر چاق شدی :))
این همان سحری است که با همان بیت سیاوش کسرایی ذوق می کند و می گذارد به پای این که روی سخن آرش با اوست؛ زهی خیال باطل:  درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود/ که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود...از بحث خارج نشویم. 
خلاصه اینکه دوستش دارم و می دانم که او مرا دوست تر دارد ؛))) با اینکه کلی همدیگر را حرص می دهیم؛ یعنی تصور کنید هر چه را من دوست دارم او دوست ندارد و برعکس.می بینید که سلیقه هم ندارد. خلاصه تر این که سعی می کنیم مسالمت آمیزانه! با هم کنار بیاییم.
دلم برای آن روزهایی که در کلاس بودیم و در حالی که استاد درسش را می داد ما بی خیال حواسمان جای دیگری بود و با هم مکالمه کتبی داشتیم تنگ شده، حتی برای اینکه کتابم را با خودکار خط خطی کند و من حرصم بگیرد و او بگوید که تازه دلتم بخواد با این همه احساس برات چیز میز نوشتم و...آه راستی یادم رفت بگویم نمی دانم که این دخترک به مادرش درباره من چه گفته اما ندیده مرا دوست می دارد و هر وقت سحر بخواهد مرا ببیند از آن نان ها و فطیرهای خوشمزه محلی برایم می گذارد تا بیاورد و سحر هی حرص می خورد و حسودیش می شود. حیف که الان به اینترنت دسترسی ندارد تا مرا بخواند شاید حوصله اش هم نکشد، فقط می خواستم بگویم خیلی وقت است که دلم هوای همان نان های دست پخت مادرت را کرده دختر... و ایضا هوای خودت را ؛) مدت زیادی است که حرص نخورده ام... وقفه بین دیدارهایمان دارد به 6 ماه 6ماه می رسد... حواست هست؟!!!
می دانید... دوستیمان به سلامتی و مبارکی هفت ساله شد...البته دو دوست 7 ساله دیگر هم دارم که شاید روزی درباره شان نوشتم...
+ببخشید خیلی طولانی شد. تازه جلوی خودم رو گرفتم. معلومه چقدر کم حرفم نه؟!! دارم شک می کنم به کم حرف بودنم
++  یک چیزی خیلی بیشتر از یک چیز، بگویم. کمک هایش و دوستی هایش هیچ وقت یادم نمی رود. می دانید او با اندکی اغماض تنها کسی است که می داند من عاشق گل یاسم.
۶ نظر ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۴۵
مهناز
... - تو چطوری؟ چیکار می کنی؟!
- خودمو به خواب زده بودم.- :| 
حالا چرا خودتو به خواب زده بودی؟!
- من که خوابم نمی بره گفتم خودمو سرگرم کنم.
- :|||||||||||||||خود را به خواب زدن سرگرمی جدیدی است عایا؟!!
- باید یه جوری از خواهری کار بکشم یا نه؟!!!!
به قول فامیل دور: من دیگه حرفی ندارم ...
۲ نظر ۳۰ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۳۰
مهناز
آب نبات چوبی/ 1394
بازی سحر قریشی که کاملا فیلم رو نابود کرده. با یه پایان بندی بد هم قشنگ تر نابودش کردن.
دوران عاشقی/ 1393انتظار دیگه ای ازش داشتم ولی خب فیلم بدی هم نبود.
بی خود و بی جهت/ 1391اینم فیلم بدی نبود.
آفریقا/ 1389یکی از افتضاح ترین فیلم هایی که دیدم. همه چی تیره. بازی آزاده صمدی خیلی بد. عشقی که مثلا به خیالشون شکل گرفته اصلا شکل نگرفته. شهاب حسینیم که دو تا دیالوگ درست و حسابی نداره یعنی کاملا مجسمه است. با یه پایان بندی نه چندان خوب.
عروسک/ 1388متوسط. فقط چون طنز بود دیدمش.
کتاب قانون/  1387با اینکه مال خیلی وقته پیشه ولی بازم خوب بود.
+ الان دلم یه فیلم اقتباسی می خواد. یه فیلم قرن نوزدهمی.
۲ نظر ۳۰ بهمن ۹۵ ، ۰۸:۴۸
مهناز
قسمتی از نوشته پشت جلد کتاب:
 ... داستانی است فراموش نشدنی و به نحو فریبنده ای ساده، درباره کودکی و معصومیت از دست رفته و خاطرات مردی اکنون میانسال که با یادآوری گذشته های دور- در دهکده ی آرامی کنار دریاچه ای کوچک و جنگلی انبوه، در سال های پس از جنگ جهانی دوم- از نگاه او روایت می شود. قصه ای ساده و عمیق، روایتی تکان دهنده و ماندگار که پیر و جوان از خواندنش لذت می برند.
یه کتاب107 صفحه ای با ترجمه ی خیلی خیلی روان و دلنشین درباره آقای زومر مردی که فقط راه می رود و از این پیاده روی ها هیچ لذتی نمی برد. انگار که دارد از چیزی فرار می کند...
  هرچند که پایان خوبی نداشت ولی کتاب دل نشینی بود. قسمت هایی از کتاب طنز خیلی جالبی داره. محاله که خنده رو لبتون نیاد.نقاشی ها فوق العاده دوست داشتنی بودند و من کودکانه دلم برای کتابهای نقاشی دار تنگ شده بود حتی و چقدر گاهی احساس می کردم که شبیه این پسرک بامزه کتابم: مثل موقعی که از پرواز می گفت - و منو یاد خاطره ای از دوران کودکیم انداخت که کودکانه داشتیم همین کار رو تمرین می کردیم :)))) اصلا اون گوشه های ذهنم داشت کم کم فراموش می شد- یا درباره خیالاتی بودنش یا برگزاری تشییع جنازه ذهنی... یا لذت بردنش از دوچرخه سواری... یا حتی بالا رفتن از درخت و خجالتی بودنش. خلاصه این که خوشحالم که خوندمش.
+ نقاشی های آب رنگ زیبا و دلنشین کتاب، از ژان ژاک سامپه است.ب
بخشید قسمت انتخابیم از این کتاب کمی طولانیه ولی دوستش دارم:
-کلاسترو فوبیا... کلاسترو فوبیا... آقای زومر کلاسترو فوبیا دارد... معنیش این است که نمی تواند توی اتاقش بند شود و چون نمی تواند توی اتاقش بند شود، مجبور است برود بیرون ول بگردد.  کلاسترو فوبیا دارد و به همین خاطر همه اش مجبور است برود بیرون ول بگردد... ولی اگر کلاستروفوبیا یعنی " نتوانیم توی اتاقمان بند شویم" و "اگر نتوانیم توی اتاقمان بند شویم"، پس "مجبوریم برویم بیرون ول بگردیم"،در این صورت وقتی می گوییم کلاسترو فوبیا داریم، یعنی "مجبوریم برویم بیرون ول بگردیم" ... بنابراین به جای استفاده از کلمه ی قلمبه سلمبه ای مثل"کلاسترو فوبیا" می توانیم خیلی ساده بگوییم "مجبوریم برویم بیرون ول بگردیم". ولی آن وقت نتیجه اش این می شود که وقتی مادرم می گوید " این آقای زومرِ ما مجبور است همه اش برود بیرون ول بگردد چون کلاسترو فوبیا دارد" ، خیلی ساده می تواند بگوید " این آقای زومر ما مجبور است همه اش برود بیرون ول بگردد چون مجبور است برود بیرون ول بگردد" ...
۳ نظر ۲۶ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۳۲
مهناز
 

هر دو فیلم، فیلم های خوبیند با بازیهای خیلی خیلی خوب. از دستشون ندید.

۵ نظر ۲۴ بهمن ۹۵ ، ۰۸:۳۰
مهناز

کتاب به زبان ساده و روون نوشته شده. حدود 170ص است و خیلی خلاصه از زمان کوچ آریایی ها تا پایان سلسله پهلوی رو توضیح داده. از این کتاب استقبال خیلی خیلی خوبی شده و کتابی که من خوندم چاپ دوازدهمش بود. برای آشنایی اولیه با تاریخ ایران کتاب خوبیه و اگه برای کسی قسمت خاصی جالب توجه بود می تونه برای اطلاعات بیشتر به منابع دیگه ای مراجعه کنه.  اگر چه بعضی ها می گن شاید بدبینانه باشه ولی شاید هم ما زیادی خوش بین هستیم درباره گذشته کشورمون. حقیقت همیشه تلخ بوده. مثلا من همیشه انوشیروان رو با صفت عادل می شناختم یا درباره شاه عباس یا سلسله صفوی جور دیگه ای فکر می کردم اما...   

رک و راست درباره پسر و پدر و فرزند کشی ها و قتل و غارت ها و انواع شکنجه ها و اخلاق حاکما و پادشاها حرف زده دیگه... همین!

توصیه ام بهتون اینه که بخونید. من خودم در خصوص مطالعه درباره تاریخ خیلی تنبلم و برام کتاب خوبی بود.

۱ نظر ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۰۸:۵۰
مهناز
رفتم بوفه بیمارستان:
- یه آب معدنی لطفا
-بزرگ یا کوچیک.
- بزرگ مرسی...
- طعم دار یا بی طعم؟
-  هوووم!!!!!!.... 
- فرقی نمی کنه.
- حتما چون واسه مریض می برین برا همین فرقی نمی کنه :)))
- :|:|
هیچی دیگه برداشته به جای آب معدنی بهم آب میوه داده.بعد که براش توضیح دادم. می گه خب اینو از اول بگو. میگم همون اول گفتم شما انگار حواستون پرت بوده. می گه پس چرا وقتی می گم چه طعمی باشه می گی فرقی نمی کنه.می گم والا به خدا من فکر کردم حتما جدیده دیگه. آب معدنی طعم دار:|
هیچی دیگه هر دومون زمین رو گاز زدیم از شدت خنده :)
اومدم خونه تعریف کردم می گن پت و مت بودین دیگه...
+ ولی یه سرچی کردم تو اینترنت دیدم نه همچین آب های طعم داری وجود داره انگار :)))
۴ نظر ۱۵ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۲۸
مهناز

از جمله ی کتاب هائیه که توضیح پشت جلدش خیلی دوست داشتنیه:
نویسنده ای سوئیسی در کتابخانه ملی شیکاگو با اگنس آشنا می شود: دانشجوی فیزیک و زنی بسیار حساس.اگنس از نویسنده می خواهد تا رمانی درباره او بنویسد. زن مانند مدلی می نشیند و مرد می نویسد؛ ابتدا از سر تفریح و بعد انگار که سرنوشت بخواهد، تخیل مرد آغاز می شود تا واقعیت را دگرگون کند...
داستان شروع تکون دهنده ای داره. خیلی خیلی روونه و ترجمه اش هم خوبه و چون کم حجمه در عرض یک روز می تونید بخونیدش. شروع که کنید فکر نکنم تا موقعی که تموم بشه بزاریدش زمین.من پایان اول رو دوست تر داشتم ولی شاید اونطوری این کتاب این قدر شاخص نمی شد.
-رابطه ما در فکرم خیلی بیش تر از واقعیت پیشرفته بود. شروع کرده بودم در مورد او فکر و خیال هایی بکنم در صورتی که هنوز حتی با هم قرار ملاقاتی هم نگذاشته بودیم.- هر کدوم ما به نوعی پس از مرگمون به زندگی ادامه می دیم. در یاد سایر آدم ها، در یاد بچه هایمان و در چیزی که خلق کردیم.
- هر وقت یه کتاب رو تا آخر می خونم، غمگین می شم.داستان که تموم می شه زندگی آدم هم به آخر می رسه ولی گاهی هم خوشحال می شم وقتی که پایان داستان مثل رها شدن از یک خواب ناراحت کننده است، احساس سبکباری و آزادی می کنم، انگار تازه به دنیا اومده باشم. گاهی از خودم می پرسم یعنی نویسنده ها می دونن که چیکار می کنن؛ با ما چیکار می کنن؟
۵ نظر ۱۳ بهمن ۹۵ ، ۰۷:۳۹
مهناز

انیمیشن های پاندای کنگ فو کار3، رابینسون کروزوئه، آلوین سنجاب و شگفت انگیزان2 رو ببینید. خیلی خیلی قشنگند. نرم از شمال حوصله سر بر بود و هل و بک که نام فارسیش بازگشت از جهنمه کارتون مناسبی برا بچه ها نیست. از هر لحاظ. بخصوص با تصویری که از شیطان ارائه میده.

ناردون رو هم ببینید. خیلی خنده دار و بامزه بود. من سالوادور نیستم درسته که فیلم سطحی ایه! اما حداقل با رضا عطاران می شه مدتی خندید؛ بانمک بود :))کوچه بی نام درباره یه خانواده از طبقه متوسط جامعه است. فیلم متوسطیه و حداقل ارزش یک بار نگاه کردن رو داره.دوربین واقعا هیچ چیزی نداره. می خواستن مثلا یه فیلم فانتزی تخیلی بسازن اما...!آدم باش جزو  بدترین فیلم های تاریخ سینمای ایرانه واقعا. حتی ارزش نداره یک ثانیه از این فیلمو ببینید. بارکد با فلش بک های خیلی زیاد، حوصله اتون رو سر می بره، تنها حسن این فیلم بازی خوب محسن کیاییه.

اما در مورد فیلم های کره ای، توصیه من به شما اینه که اگه خواستید فیلم  کره ای ببینید اصلا فیلم سینمایی نبینید برید سراغ سریال هاشون. فیلم سینمایی هاشون ناراحت کننده است و کلا خوب نیست.خیاط سلطنتی و فراموش نشدنی پایان بدی دارند. عشق. دروغ هم پایان بدی داره اما ترانه هاش شنیدنی بود .  شکارچی بخشنده فیلم بدی نیست؛ برای کسایی که اکشن دوست دارن خوبه.

مجموعه گرگ و میش هم که موضوعش راجع به خون آشام ها و گرگینه ها بود برای منی که تا حالا فیلمی تو این سبک ندیده بودم، متفاوت و جالب بود ولی متاسفانه خانوادگی نیست.

۳ نظر ۱۰ بهمن ۹۵ ، ۰۸:۰۰
مهناز
+هیچ به یاد نمی آورم که در آن روز من و کنراد به هم چه گفتیم، تنها چیزی که می دانم این است که مدت یک ساعت مانند زوج جوان عاشقی که خجالتی و دستپاچه اند با هم پرسه زدیم اما نمی دانستم که این تازه آغاز دوستی ماست و از آن پس زندگی من غم آلود و تهی نخواهد بود بلکه سرشار از شور و امید خواهد شد.+این مرد برای جمع آوری پول به نفع اسرائیل به خانه ی ما آمده بود و پدرم از صهیونیسم نفرت داشت. حتی فکر وجود چنین مشربی به نظرش احمقانه می رسید. بازخواهی سرزمین فلسطین پس از دو هزار سال به نظرش همان قدر بی معنی می رسید که مثلا ایتالیایی ها خواستار پس گرفتن آلمان باشند؛ چرا که زمانی نیروهای روم باستان آن را اشغال کرده بودند. می گفت که تنها پیامد چنین ادعایی خونریزی دائمی است زیرا یهودیان باید با همه ی جهان عرب در افتند.
۱ نظر ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۰۴
مهناز
آرش همیشه شخصیت اسطوره ای محبوبم بوده و همیشه ترجیحش دادم به رستمی که پسرش رو کشت و اصلا نمی تونم با دلایلی که مرگ سهراب رو توجیه می کنند کنار بیام:)) باید باور کنیم که رستم همیشه هم خوب نبوده.
آرش در زمان منوچهر پادشاه پیشدادی ایران در نبردی که بین منوچهر و افراسیاب؛ پادشاه توران به وجود میاد، با پرتاب تیری مرز بین ایران و توران رو مشخص می کنه و چون از همه ی توانش برای پرتاب تیر استفاده می کنه بعد از این کار جونش رو از دست میده. 
سیاوش کسرایی، یکی از شاعرای معاصر، داستان این اتفاق رو خیلی خیلی زیبا بیان کرده. مسحور کننده است.توصیه ی اکید می کنم بهتون که حتما این شعر حماسی بلند و زیبا رو بخونید. می دونید خیلی فوق العاده است خیلی... بی نظیره...قسمتهایی از اون که هر بار زمزمه اش می کنم لذت می برم ازش :
منم آرش چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن
سپاهی مرد آزاده
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را اینک آماده

پس آن گه سر به سوی آسمان بر کرد
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد
درود ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!
که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود...
(دوستم سحر با این بیتش ذوق می کنه)

به صبح راستین سوگند
به پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد
پس آن گه بی درنگی خواهدش افکند
زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش

آری آری جان خود در تیر کرد آرش
کار صدها صدهزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش...

+یه جور خلاصه بود؛ چند تیکه رو چسبوندم به هم :)
+ یکی از پست های بلاگفایی با کمی تا قسمتی تغییر ؛))
۶ نظر ۲۸ دی ۹۵ ، ۱۴:۵۸
مهناز

کلبه

۷ نظر ۲۴ دی ۹۵ ، ۰۹:۱۹
مهناز
همین دیگه امروز تولدمه! یه بارم خودمون به خودمون تبریک بگیم؛ بریم واسه خودمون هدیه بگیریم!
۶ نظر ۲۱ دی ۹۵ ، ۲۰:۳۰
مهناز

مادرِ پسر داستان (جی هون؟!) نیاز به پیوند کبد داره؛ یا باید منتظر بمونه تا نوبتش برسه یا یکی از اعضای خونواده داوطلب بشه...ماجرا جوری پیش میره که پسر مجبور می شه با کسی صوری ازدواج کنه تا اون بتونه به مادرش این عضو رو اهدا کنه. پسر با هی سو قرارداد ازدواج رو امضا می کنند و همین جوری الکی میشن زن و شوهر :)هی سو بیوه زنیه که چون تازه پی برده که تومور داره و می دونه که قرار نیست زیاد زنده بمونه در ازای گرفتن پول برای تامین آینده ی بچه اش راضی به این کار می شه. حالا پیوند به دلایلی انجام نمی شه اما در این بین جی هون و هی سو عاشق هم میشن....

+ این سریال، 16 قسمته و هر قسمتش حدود یک ساعت. بازی بازیگرا خوب بود به غیر از مادر جی هون که من اصلا حس نمی کردم بیماره یا نزدیکه کبدش رو از دست بده. اما در کل سریال قشنگ و با احساسی بود. پایانش هم اگر چه اونی که من می خواستم نبود اما بد هم نبود. در کل خوب بود.

+ فقط یه سوال این وسط برام پیش اومد. مگه می شه آدم کبدش رو اهدا کنه؟!مگه کبد یکی نیست!!! یعنی منظورم اینه که نصفش رو اهدا می کنن؟!!!!!!مسلما من تو این موارد اطلاعاتی ندارم. خودمم جراتش رو ندارم که تو اینترنت یه سرچی بکنم

+یه سریال دیگه هم دیدم به اسم بک هی برگشته که خیلی سریال بدی بود. مسخره بود واقعا.

۱ نظر ۱۹ دی ۹۵ ، ۱۲:۵۲
مهناز

خطر اسپویل!

داستان این گونه آغاز می شود: نقاش بزرگی به نام ماکان در سال 1317، در 44 سالگی در تبعید از دنیا می رود. با توجه به این که استاد بر علیه حکومت وقت مبارزاتی داشته، مردم درباره مرگش داستان هایی نقل می کنند و حکومت برای تجلیل از او مدرسه ای به نام او ایجاد و نمایشگاه آثارش را در همان جا برگزار می کند. آخرین اثر استاد که در هنگام تبعید خلق کرده، تابلویی است به نام چشمهایش که تصویر زنی است با چشم هایی پر رمز و راز. چون استاد مجرد بوده کنجکاوی هایی ایجاد می شود. راوی که ناظم همین مدرسه است به دنبال این است که راز این چشم ها را دریابد او با تمام زنان و دخترانی که استاد را ملاقات کرده اند، دیدار می کند اما ناکام می ماند تا آن که زن ناشناس را می بیند و او را به حرف می آورد. زن به او می گوید که از خاندانی ثروتمند بوده و به خاطر زیبایی اش در مرکز توجه مردان بوده و تنها استاد بوده که توجهی به او نداشته و زن سعی کرده که با کارهای سیاسی زیر نظر او توجهش را جلب کند. سرانجام استاد نیز گرفتار چشمهایش شده و پس از این که استاد در اثر کارهای سیاسی زندانی می شود، فرنگیس در ازای نجات او، به درخواست رییس شهربانی پاسخ مثبت می دهد...استاد تبعید می شود و هرگز از فداکاری زن آگاه نمی شود و همین هنگام است که این پرده را با چشمهایی مرموز و هوس باز می کشد. زن برای ناظم حکایت می کند که استاد هرگز او را نشناخته و این چشم ها از آن او نیست. 

چشمهایش شاخص ترین اثر بزرگ علوی و یکی از بهترین رمان های فارسی و ایرانیه. به خصوص با توجه به این که تو سال 1331 نوشته شده.

یادمه که این کتاب رو 4، 5 سال پیش خوندم اما دوست داشتم که یه بار دیگه هم بخونمش و چه بهانه ای خوب تر از نوشتن درباره اش توی وبلاگ :)))

 - می دانید یعنی چه، که این همه بدبختی در دل کسی قلمبه شود و مفری پیدا نکند؟- بعضی چیزها را نمی شود گفت؛ بعضی چیزها را احساس می کنید. رگ و پی شما را می تراشد، دل شما را آب می کند؛ اما وقتی می خواهید بیان کنید، می بینید که بی رنگ و جلاست مانند تابلوئی است که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد. عینا همان تابلوست اما آن روح، آن چیزی که دل شما را می فشارد، در آن نیست.

- می دانید آتشی که زیر خاکستر می ماند چه دوام و ثباتی دارد؟ عشق پنهانی، عشقی که انسان جرأت نمی کند هرگز با هیچ کس درباره آن گفت و گو کند، به زبان بیاورد، به هردلیلی که بخواهید - از لحاظ قیود اجتماعی، از نظر طبقاتی، به سبب این که معشوق ادراک نمی کند و به هر علت دیگری؛ آن عشق است که درون آدم را می خورد و می سوزاند و مانند نقره ی گداخته صاف و صیقلی می شود.

- درباره ی گذشته قضاوت کردن کار آسانی است. اما وقتی خودتان در جریان طوفان می افتید و سیل غران زندگی شما را از صخره ای در دهان امواج مخوف پرتاب می کند، آن جا اگر توانستید همت به خرج دهید، آن جا اگر ایستادگی کردید، اگر از خطر واهمه ای به خود راه ندادید، بله آن وقت در دوران آرامش لذت هستی را می چشید.

- هیچ چیزی شنیع تر از این نیست که زنی خود را تسلیم مردی کند که او را دوست ندارد.

-پرسیدم : "آیا راستی می خواهی صورت مرا بسازی؟"

در جواب گفت: "خیلی میل داشتم می توانستم صورت تو را بکشم.

" گفتم: "پس می سازی؟" 

گفت:" مگر می توانم؟"

 گفتم:" چرا نتوانی؟"

گفت:من تا تو را نشناسم چگونه می توانم شبیه تو را بسازم؟"

+ کتاب سال 1357 منتشر شده. + فکر کنم خیلی ها باهام موافق باشن که طرح جلد کتاب دوست داشتنی نیست.

+ گفته می شه که شخصیت استاد ماکان با الهام از شخصیت کمال الملک نوشته شده.

+این کتاب یه تشابهات کلی با رمان دختری با گوشواره مروارید داره.+ یه جاهایی از کتاب رفتار فرنگیس قابل درک نیست. منو یاد این مثل می اندازه: با دست پس می زنه با پا پیش می کشه. انگار اصلا خودش هم نمی دونه که دلش چی می خواد. زن سردرگمیه... (اینو نمی گفتم واقعا می مردم...)

۷ نظر ۱۶ دی ۹۵ ، ۱۵:۲۰
مهناز

یه مینی سریال 5 قسمتی عاشقانه ی کره ای که هر قسمتش حدود 15 دقیقه استسریالی که سر و ته تقریبا مشخصی نداشت و می شه گفت که یک برش خیلی کوتاه از زندگی چند نفر بود مثل بعضی از داستان کوتاه ها...!سریال خوبی نبود. انگاری فقط می خواستن برای تفریح همین جوری یه فیلمی ساخته باشن + این روزها علاقه ی خاصی به سریال های کره ای پیدا کردم :))

۵ نظر ۱۴ دی ۹۵ ، ۰۹:۳۵
مهناز