شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

یعنی ممکنه کسی با پایین اومدن کتابِ خونش بمیره؟!

۸ نظر ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۴۵
مهناز

شما هم با خریدن یه جفت جوراب خوشگل نخی و پوشیدنش ذوق زده می شید یا فقط من اینجوریم؟!


۳ نظر ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۴۱
مهناز

دوستم برام نوشته:

Mahnaz Inketabalie

پس از مدتها زیر و رو کردن حافظه ام و فرهنگ لغات و قطع امید از خودم، تازه متوجه شدم نوشته: این کتاب عالیه :||||

:))))))))))))))))))))))))))))))

خدایا این دل خوشی ها رو از ما نگیر ؛)

۴ نظر ۰۴ فروردين ۹۷ ، ۲۱:۰۸
مهناز

در حالی که صورتت از بخور، سرخِ سرخ شده باشه، مهمون بیاد :|

۵ نظر ۰۴ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۲۳
مهناز

سنجاق میشه به اتفاق چند روز پیش و گم کردن کتاب؛

بعضی خوابها هستند که مدام تکرار می شن. موضوع یه چیزه ولی هر بار یه خواب متفاوت می بینی! مثلا هر بار سعی می کنی از یه طرفِ رودخونه بری سمت دیگه اش ولی تو هر خوابی این رودخونه متفاوته و علت عبور ازش هم متفاوت!!! اینجور خواب ها تعبیر دارن و حتی اگه تعبیر هم نداشته باشن، علت دارن. 

من اکثرا تو خوابهام یه چیزی رو یه جایی جا میذارم یا می ترسم که جا بذارم! این اتفاق تو واقعیت کم پیش اومده ولی موقع جا گذاشتن کتاب درست همون حس و همون ترسی رو تجربه کردم که تو خواب هام حس می کنم!

۴ نظر ۰۳ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۰۳
مهناز

تقریبا یه ربع مونده بود سال تحویل شه، برقا رفت :| هول هولکی لباسامو که بوی دود می داد عوض کردم، آخه امسال ما دو بار چهارشنبه سوری داشتیم. یعنی دو بار آتیش روشن کردیم :)) خیلی حس خوبی داشت... بعدش تو تاریکی خونه نشستیم و از رادیو شنیدیم که سال تحویل شد، تو تاریکی همدیگر و تحویل گرفتیم، روبوسی کردیم و چند دقیقه ای نمی شد که نشسته بودیم، برق اومد :) خواستیم شاممونو بخوریم دوباره برق رفت :| همین که برق اومد مهمونا هم رسیدن :) بلند شدم پذیرایی کنم وسطش برق رفت :| بعدش هم هی می رفت و می اومد تا اینکه بالاخره رضایت داد به اینکه مهمونِ ثابتمون باشه:))))))

بماند که شامو اصلا نفهمیدیم چه جوری خوردیم بین رفت و آمد برق و مهمونا ؛)

عمه ام اینا موقعی که برق نبود، اومدن؛ قشنگ مشغول پذیرایی از خودشون بودن که برق اومد... می گیم آخیش؛ میگه اَااااه... خیلی حیف شد داشتیم با خیال راحت از هر چی که دوست داشتیم می خوردیم؛ بعد منفجر می شه از خنده؛ ماشا الله شنگول بود :))))))

اولش که برق رفت حالمون گرفته شد! کلی غر زدیم اما خب چه اشکالی داره... عید امسالمون متفاوت تر و بامزه تر بود با کلی حس خوب... اون از چهارشنبه سوریش، اون از رفتن برق، این از این  همه حس و حال خوب و مهم تر از همه تقارنش با ماه رجب... و فرصتی که خدا بهمون داده تو این شبای عید که شب آرزوها هم باشه و دعاهامون رو روونه آسمونش کنیم... 

 انگار امسال قراره همه چی متفاوت باشه و خوب تر... 

الهی که برای همه پر از سلامتی و خوشبختی و دلِ خوش و عشق باشه. الهی آمین.


۴ نظر ۰۲ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۳۳
مهناز

یه فیلم کره ای درام- تخیلی- فانتزی!!!!

داستان راجع به مادربزرگ بداخلاق و غرغروئیه که با پسرش زندگی می کنه! اونقدر اخلاقش تنده که باعث بد شدن حال عروسش میشه و خونواده دارن به این فکر می کنن که مادربزرگ رو بفرستن خونه ی سالمندان... مادربزرگ می فهمه و در حالی که به شدت غمگینه میره به یه مغازه ی عکاسی تا یه عکسی برای مراسم تدفینش داشته باشه!!! وقتی میاد بیرون متوجه می شه که به دوره ی جوونیش برگشته...! و الان شاید بتونه کارایی رو بکنه که قبلا فرصت و شرایطش رو نداشته...

فیلم جالبی بود و  حداقل ارزش یک بار دیدن رو داره.

۳ نظر ۲۷ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۴۵
مهناز

فیلم راجع به راننده ی مینی بوسیه به نام سیامک که یه مرد منزوی و افسرده است. اون تصمیم می گیره که تو چند روز کارایی رو بکنه که همیشه حسرت انجام دادنشون رو داشته و تو روز تولدش از دنیا بره. تو این مسیر با دختری آشنا میشه که کوله پشتیش رو تو مینی بوس جا گذاشته...

در واقع فیلم راجع به حسرت های زندگیه که حواسمونو از زندگی کردن پرت می کنند!                    

  داستان فیلم به شدت جذابه؛ بیش تر از خودِ فیلم. اسم فیلم هم خیلی جالب توجهه. بازی علیرضا آقاخانی که اولین بازیشه خیلی خوبه همین طور بازی نگار جواهریان.این فیلم اولین ساخته ی کارگردانش هم هست.

صدای بازیگر مردِ فیلم خیلی خوبه و منو یاد بازیگر مردِ شب های روشن انداخت. 

فضای فیلم سرده و همین طور نقش مردِ داستان. برای همین گاهی کسل کننده می شه. داستانش غیرخطیه! بیش تر دوست دارم یه داستان خطی رو دنبال کنم تا غیرخطی برای همین اغلب فلش بک ها رو نمی پسندم.

در کل، ارزش تماشا کردن رو داره!


- خوبیِ آدم های غریبه اینه که مجبور نیستن به هم دروغ بگن! 

- بعضی وقت ها یه چیزای کوچیکی تو گذشته تبدیل می شن به یه حسرت بزرگ؛ بعد هر چی که زمان می گذره اون حسرته هم بزرگ تر می شه تا یه جایی که دیگه نمی شه ازش فرار کرد...

۴ نظر ۲۷ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۴۷
مهناز

رفتم کتابخونه دنبال چند تا کتاب نسبتا جدید... کتابدار محترم می گه دست خودمه بعد از اون هم قراره بدم به یکی از همکارای دیگه ام ان شا الله بعد عید بیای در دسترسه.

البته من با اینش کاری ندارم اتفاقا خیلی هم خوبه که کتابدارها که فرصتش رو دارند کتابهای خوب خوب رو زودتر بخونند اما مشکل اینجاست که تو سیستم ثبت نمی کنند و من تا همین چند روز پیش هر کتابی رو که می خواستم سیستم اعلام می کرد که هست اما خب میرفتی دنبالش می دیدی سر جاش نیست...

الانه که باید گفت ای دل غااااااافل.... :|

۶ نظر ۲۰ اسفند ۹۶ ، ۱۷:۲۹
مهناز

کسایی که تا باهاشون حرف می زنی در شوخی رو باز می کنن و هرچی که به فکرشون می رسه میگن و باهات شوخی می کنن، گاهی حتی بدون این که رو حرفایی که میزنن فکر کنن، باید خودشون جنبه ی پذیرش یک شوخی ساده و معمولی رو داشته باشن.  

۵ نظر ۱۷ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۰۶
مهناز

به نظرم درست نیست به کسانی که مخالف و منتقد یک اصل باشند اون هم با دلایل منطقی، برچسب بی عقل بودن زد! این حرف ها نمی دونم با استناد به چه چیزی گفته می شه اما ار هر زاویه ای که بهش نگاه کنی درست نیست! 

نمی دونم بر چه اساسی این همه حق برای خودتون قائل می شین!

۶ نظر ۱۶ اسفند ۹۶ ، ۱۵:۳۹
مهناز

اُوِه پیرمرد 59 ساله ای منزوی و غرغرویی مهربان است که پایبند ضابطه های خویش است. او پشت چهره ی به ظاهر خشن و سردش قلبی از طلا دارد و بسیار دوست داشتنی است. اُوِه چندماهی می شود که همسرش را از دست داده و دیگر زندگی بدون او برایش مفهومی ندارد؛ برای همین می خواهد خودکشی کند تا این که خانواده ی جدیدی به خانه ی روبرویی نقل مکان می کنند...

این کتاب اولین کتاب فردریک بکمنه. بکمنی که وبلاگ نویس هم بوده ؛)

یکی از نکات جالب کتاب اینه که یکی از شخصیت های اصلی کتاب یه خانوم ایرانیه و چیزی که جالب ترش می کنه اینه که زن بکمن هم ایرانیه.

مجله ی اشپیگل در تعریف این کتاب گفته: " کسی که از این رمان خوشش نیاید بهتر است هیچ کتابی نخواند"

فیلمش هم ساخته شده و ظاهرا اقتباس موفقی بوده.

به شدت خوندن این کتابِ لذت بخش رو توصیه می کنم.


- اوه هیچ وقت نفهمید چرا زنش او را انتخاب کرد. زنش فقط عاشق چیزهای انتزاعی بود، کتاب، موسیقی و لغات عجیب و غریب. اوه یک مرد غیر انتزاعی بود. از پیچ گوشتی و فیلتر روغن خوشش می آمد. کل زندگیش دست در جیب راه می رفت؛ زنش می رقصید.

- ولی اگر کسی ازش می پرسید زندگیش قبلا چگونه بوده پاسخ می داد تا قبل از این که زنش پا به زندگیش بگذارد اصلا زندگی نمی کرده و از وقتی تنهایش گذاشت دیگر زندگی نمی کند...

- سونیا همیشه می گفت: دوست داشتن یه نفر مثه این می مونه که آدم به یه خونه اسباب کشی کنه. اولش آدم عاشق همه ی چیزای جدید میشه. هر روز صبح از چیزهای جدیدی شگفت زده می شه که یکهو مال خودش شده اند و مدام می ترسه یکی بیاد توی خونه و بهش بگه که یه اشتباه بزرگ کرده و اصلا نمی تونسته پیش بینی کنه که یه روز خونه ی به این قشنگی داشته باشه ولی بعد از چند سال نمای خونه خراب می شه، چوب هاش در هر گوشه و کناری ترک می خورن و آدم کم کم عاشق خرابی های خونه می شه. آدم از همه ی سوراخ سنبه ها و چم و خم هاش خبر داره. آدم می دونهه وقتی هوا سرد می شه باید چیکار کنه که کلید توی قفل گیر نکنه، کدوم قطعه های کف پوش تاب می خوره وقتی آدم پا رویشان می گذاره و چه جوری باید در کمدهای لباس رو باز کنه که صدا نده و همه ی اینا رازهای کوچکی هستن که دقیقا باعث می شن حس کنی توی خونه خودت هستی.

۶ نظر ۱۶ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۲۷
مهناز

سریال خوبیه. 16 قسمته و راجع به دو تا نماینده ی مجلسه که هر کدوم وابسته به یه حزب و گروه سیاسی هستند با تفکرات و عقاید متفاوت. دو گروهی که رقیب هم هستند و برای همین وقتی این دو نفر نسبت به هم حس خاصی پیدا می کنند، سعی می کنند که این رابطه تا مدتی مخفی بمونه.

۴ نظر ۱۴ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۱۳
مهناز

وقتی بهش رسیدیم به دیوار تکیه داده بود. معلوم بود که خسته است. داشت نفس نفس می زد. می خواست بره خونه پسرش. آدرس دقیق پسرش رو نمی دونست؛ فقط چشمی بلد بود و هیچ شماره تلفنی هم ازش نداشت. خیلی نحیف بود و پاهاش چندان قدرت حرکتی نداشتند. گوشاش کمی سنگین بود و سعی داشت جلوی هر ماشنی رو که از اونجا رد می شد بگیره تا اونو تا خونه پسرش برسونه اما ماشین ها اکثرشون سرویس مدارس بودند و معذور!

چند نفری جمع شدند. پیرزن دوست داشتنی که خستگی از چشماش و حرکاتش پیدا بود یک دفعه اسم پسرش رو آورد؛ اسم خاصی بود و یکی از کسایی که اونجا جمع شده بودن می شناختش :)؛ مغازه ی نوه اش رو بلد بود و قرار شد که ببردش همونجا و آدرس بگیره و پیرزن رو به سرمنزل مقصود برسونه...


خدا رو شکر. دلمون داشت می ترکید. امیدوارم صحیح و سلامت به خونه ی پسرش رسیده باشه.

خدا حواسش هست؛ حواسش جمعه ؛)))

۴ نظر ۱۴ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۰۳
مهناز

بعد از روزها چشم انتظاری بالاخره یک جوانه ی کوچک مشاهده شد.

هسته های نارنجی که کاشتم یه جوونه ی کوچیک زده... یه معجزه ی کوچیک... 

۶ نظر ۱۴ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۴۸
مهناز

موضوع این کتاب سفرنامه است. منصور ضابطیان تو این کتاب از سفرهاش به کشورهای فرانسه، اسپانیا، لبنان، هندوستان، ارمنستان، ایتالیا، اتریش، کره جنوبی و آمریکا نوشته.

اسم کتاب جالب توجهه؛ طرح جلدش دوست داشتنیه، متن کتاب خیلی ساده و روانه و با لحنی صمیمی می تونه مخاطب رو با خودش همراه کنه! اما تصاویر داخل کتاب چندان به دل آدم نمی شینه برای اینکه سیاه و سفیده و رنگ ها توش گم شدند! و شاید باید به جای بعضی تصاویر، تصاویر دیگه ای انتخاب می شد!

این کتاب اولین کتابی هست که از منصور ضابطیان عزیز خوندم و دوستش هم داشتم اما می تونستم خیلی بیش تر دوستش داشته باشم اگه توضیحاتش راجع به کشورهایی که بهشون سفر کرده بیشتر می بود! خیلی مختصرتر از اون چیزی بود که فکر می کردم؛ درست زمانی که غرقِ توضیحات نویسنده راجع به یه کشور می شید مجبورید که باهاش خداحافظی کنید و برید به یه کشور دیگه و خب بعضی قسمت های کتاب می تونست خلاصه تر باشه و به جاش از چیزهای دیگه نوشته می شد.

خلاصه این که خوندنش لذت بخشه و باعث می شه خیلی بیش تر از قبل عاشق سفر کردن بشید!

گاهی واقعا لازمه که زندگی رو خیلی سخت نگیریم ؛)

 گویا جلد دوم این کتاب هم نوشته شده با عنوان مارک و دو پلو :)


- آشنایی با سرزمین های دیگر، آدم را از چارچوب دگم فکریش خارج می کند. او را به این نتیجه می رساند که همه ی دنیا همین چاردیواری محصور اطرافش نیست و تازه می فهمد که در گستره ی این جهان چقدر ناچیز است و دنیا چقدر شوخی تر از آن چیزی است که خیال می کرد. در عین حال به این نتیجه می رسد که دنیا آن قدرها هم که فکر می کند بزرگ نیست و آدم هایی به ظاهر غریبه در نقاطی که به لحاظ جغرافیایی، تاریخی و اجتماعی مشابهتی با هم ندارند، یکباره به فصل هایی مشترک از تفکر و احساس می رسند.

- کتاب خواندن در پاریس حرص آدم را در می آورد؛ هر کسی را می بینی یک کتاب در دست دارد و تندتند مشغول مطالعه است؛ سن و سال هم نمی شناسد، سیاه و سفید و مرد و زن و بچه هم نمی شناسد. انگار همه در یک مارتن عجیب درگیر شده اند و زمان در حال گذر است. واگن های مترو گاهی واقعا آدم را یاد قرائت خانه می اندازند. مخصوصا این که ناگهان در یک مقطع خاص کتابی گل می کند و همه مشغول خواندن آن می شوند. آن هایی هم که اهل کتاب نیستند حتما مجله یا روزنامه ای پر شالشان دارند که وقتشان به بیهودگی نگذرد و اگر حتی این را هم نداشته باشند، می توانند از چندین عنوان مجله و روزنامه ای که به لطف آگهی های فراوانشان به طور رایگان در مترو توزیع می شوند، استفاده کنند. فضای پاریس هیچ بهانه ای برای مطالعه نکردن باقی نمی گذارد. شاید برای همین است که پاریسی ها معنای انتظار را چندان نمی فهمند. آن ها لحظه های انتظار را با کلمه ها پر می کنند.




۱۲ نظر ۰۹ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۳۸
مهناز


کتاب حاوی 5 تا داستان کوتاهه:

پرندگان می روند در پرو می میرند: مردی تقریبا ناامید که در ساحل، قهوه خانه ای دارد و پرندگان دریایی که برای مردن به آن ساحل می آیند! و زنی که برای مردن آنجا را انتخاب می کند...
بشر دوست: مردی یهودی که پس از روی کار آمدن هیتلر آنجا را ترک نمی کند زیرا که به انسانیت و جوانمردی معتقد است و امیدوار است که این اصول او را نجات خواهند داد!
ملالی نیست جز دوری شما: داستان مردی که به خاطر دختری می خواهد کاشف و جهانگردی بزرگ شود و کارت پستال هایی که برای مردم شهر و به خصوص دخترک می فرستد!
همشهری کبوتر: دو توریست آمریکایی که در روسیه سوار سورتمه ای می شوند که کبوتری آن را می راند! 
کهن ترین داستان جهان: مردی یهودی که سال ها مورد شکنجه قرار گرفته و الان سال هاست که رها شده اما انزوا گزیده و فکر می کند دوران هیتلر هنوز تمام نشده است!

به نظرم داستان ها جذاب، خوب و روان بودند. تقریبا همه پایان تکان دهنده ای داشتند! و مطمئنم اونایی که خوندن داستان کوتاه رو دوست داشته باشند از این مجموعه خوششون میاد و تو ذهنشون موندگار میشه! من به پیشنهاد بودای عزیز این کتاب رو خونم ولی قبل از شروع کردنش نمی دونستم که یک مجموعه داستان کوتاهه! می تونم بگم این مجموعه بهترین مجموعه داستان کوتاهی بود که خوندم. با این حال داستان کوتاه با سلیقه ام جور نیست! 
 داستان اول یه جوری بود! در مورد داستان دوم می تونم بگم که مرز بسیار باریکی بین خوش بینی و حماقت وجود داره! چقدر حرص خوردم! داستان سوم منو یاد جمله ای انداخت: وقتی تمام زندگیت بشه کسی که تو تموم زندگیش نیستی و ذره ای به خاطر خودت زندگی نکنی، نباید انتظار دیگه ای داشت! همشهری کبوتر متفاوت بود! و اما آخرین داستان: هیجان انگیز بود و پایانی بی نهایت شوکه کننده داشت!
+ فکر می کنم بودا با یه ترجمه ی دیگه ای خونده که جدیدتره و تعداد داستان هاش هم بیشتره!روح آدمیزاد ناشناختنی و اسرار آمیز است!
۹ نظر ۱۹ بهمن ۹۶ ، ۰۸:۰۸
مهناز

میهن بلاگ مدام داری بهم اصرار می کنی بیا چمدونت رو جمع کن و برو!

هِی من خودمو می زنم به اون راه! هی تو ول کن نیستی!
هی دلم می خواد بهونه و دلیل بیارم برای موندن هِی نمیزاری...!
من آدم رفتن نیستم ولی یهو دیدی جدی جدی دیگه قید سادگیت رو زدم و وسایلمو جمع کردما!اون وقت ممکنه دیگه برنگردم حتی اگه هزار بارم دلم تنگ شه!
دیگه مهم نیست. بالاخره میرم اما دلم می خواد وقتی یادت میفتم حالم خوب شه! دلم نمی خواد با این حال نزارت بزارمت و برم!
 
+ دلم می خواست عنوان پست رو بزارم "رفتن یا نرفتن، مساله این است" اما به حرمت تو ازش گذشتم ؛))) تو عنوان جذاب تری هستی ؛)
+ امضا:مهنازِ تو :)))))
۶ نظر ۱۷ بهمن ۹۶ ، ۰۸:۴۸
مهناز
گلی استعداد عجیبی داره در این که یک فیلم عاشقانه رو تبدیل به یک کمدی تمام عیار بکنه:))))
دیروز به جای تماشای یک فیلم عاشقانه کنارش، داشتم یه فیلم طنز می دیدم!
به قول آقای همساده یعنی داغون شدماااااااا
۵ نظر ۱۶ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۱۰
مهناز
 

یه مینی سریال 4 قسمتی کره ای که ارزش تماشا کردن رو نداره! ترجیح می دادم سریال دیگه ای رو تماشا کنم! داستانش هم راجع به دختریه که دنبال پدرش می گرده و این صحبتا! سوء تفاهم و آدمایی که با این سوء تفاهمات زندگی کردند یا مجبور شدند که زندگی کنند!

 
۱ نظر ۱۶ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۰۱
مهناز