شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

بعد از آخرین کتابی که خوندم و پست معرفیشو اینجا گذاشتم، برای چندمین بار رفتم راجع به جنگ جهانی دوم خوندم... شاید بعد از چند روز دوباره خیلی چیزاش از یادم بره ولی این بی رحمی نظامی ها همیشه حالمو بد کرده...  

بالا دستیهاشون با نهایت بی رحمی آموزششون دادند و این ها کم کم یاد گرفتند برای اینکه زنده بمونن و برای اینکه بتونن شرایط رو تحمل کنن، بی رحم بشن... مقاومتشون رو در برابر بی رحمی از دست دادند، کمی بعد به بی رحمی عادت کردند و بعدتر دیگه جزئی از وجودشون شد...

چقدر غم انگیزه...

۱ نظر ۰۴ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۱۰
مهناز

Write about someone who inspires you

باید بگم که همچین کسی رو اصلا یادم نمیاد:دی شاید به صورت کلی رفتارهایی در بعضی آدم ها باعث این اتفاق شده باشن یا رویاها و خیال پردازی هایی بودن که الهام بخش بودن ولی هر چی فکر کردم شخص خاصی به نظرم نیومد! 

۱ نظر ۰۴ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۴۷
مهناز

داستان کتاب اندکی قبل از جنگ جهانی دوم شروع می شود و تا بعد از جنگ ادامه پیدا می کند. نویسنده، داستان زندگی ماری لاورا دختر نابینای فرانسوی را همراه با داستان زندگی ورنر پسر زال آلمانی پیش می برد و این دو در جایی از داستان با هم برخورد می کنند. داستان اصلی در شهر سنت مالو فرانسه اتفاق می افتد؛ جایی که در جنگ جهانی دوم هشتاد درصدش در آتش سوخت. 

شخصیت های اصلی بسیار دوست داشتنی بودند. داستان روان و جذاب پیش می رفت و خوش خوان بود و زمان روایت اتفاقات پی در پی و به ترتیب نبود. پایانش از پایان های مورد علاقم نبود ولی خیلی رئال و باورپذیر بود.

اعتراف می کنم که فقط به خاطر اسم جذابش رفتم سراغش :دی و متن پشت جلدش قانعم کرد. همونی که پایین نوشتم؛ درباره شجاعت.

نکته منفی کتاب ویرایش و ترجمه نه چندان خوبش بود. حیف این کتاب ها نیست؟! چاپ دوازدهمه اون وقت چنین جمله شاهکاری در کتاب دیده می شه؛ حالا از اشکالات نه چندان جزئی دیگه می شه چشم پوشید ولی شما بگید من اینو کجای دلم بذارم آخه:

«نفس های سختش را در صحبت های کشدارش را وارد دیگر هیچ وقت نخواهد آمد»!!!!!!!!! O_0

________________________________________________

- یوتا می گوید: «امروز یکی از دخترها را از برکه بیرون انداختند؛ دختری به نام اینگه هاخمن. انگار اجازه نداریم همراه یک دورگه شنا کنیم. این کار بهداشتی نیست. می شنوی ورنر؟! یک دو-رگه. مگر ما هم از دو رگه تشکیل نشده ایم؟ نیمی از مادرمان و نیمی از پدرمان؟»

- گاهی در طوفان بودن امن ترین جاست.

- اتین فکر می کند جنگ شبیه یک بازار است؛ بازاری که در آن زندگی آدم ها مثل هر چیز دیگری معامله می شود.

- «می دانی ورنر، وقتی بینائیم را از دست دادم همه می گفتند من شجاع هستم؛ هنگامی که پدرم رفت هم همه می گفتند من شجاع هستم؛ اما این شجاع بودن نیست. من چاره دیگری ندارم. باید بلند شوم و زندگی کنم. مگر تو این کار را نمی کنی؟»

-  «خانم؟ من چه شکلی هستم؟

تو هزاران لک روی صورتت داری.

پدر همیشه می گفت آن ها ستاره هایی بهشتی اند؛ مانند سیب های روی درخت»

(پدر ماری یکی از ماه ترین پدرهای داستانیه. با اون ماکت هایی که می ساخت)

- ماری لاورا در ذهنش آرزو می کند که ای کاش زندگی مثل داستان ژول ورن بود؛ آن وقت می توانستی بعضی صفحات را سریع رد بکنی.

۳ نظر ۰۳ بهمن ۹۸ ، ۱۸:۰۴
مهناز

؟What are your top three pet peeves

- بی ملاحظگی

- دروغ

- نگاه های تحقیرآمیز و در عین حال ترحم آمیز!

۱ نظر ۰۳ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۴۲
مهناز

Write something that someone told you about yourself that you never forget

یکی از دوستام خیلی وقتا بهم می گه اون وقت هایی که امید نداشتم و خسته شدم از زندگی همیشه یه شور و شوقی بهم دادی و به ادامه مسیر امیدوارترم کردی (این منو به وجد میاره) می گفت تو اگه مشاور و پشتیبان می شدی حتما موفق می شدی ولی فقط خودم می دونم که اینطور نیست!

یکی از بچه های همین جا بهم گفت اگه تو معرفی فیلم ادعای پیامبری می کردی من اولین کسی می بودم که بهت ایمان می آوردم :)) فکر نکنم هیچ وقت یادم بره.

یکی دیگه از دوستام همیشه می گه تو بهترین کتابا رو بهم معرفی می کنی. آدم می تونه مطمئن باشه که لذت بخشند.

یکی هم بود می گفت من صداتو دوست دارم البته تو اون جمع که صداها بیشتر سمت و سویی از بم بودن داشت، شاید متفاوت به نظرش اومده، ولی من هیچ وقت یادم نرفت. 

یکی هم می گفت حالا که دقت می کنم می بینم چهره ات به شخصیت های انیمیشنی می خوره :/ (خدا می دونه به کدوم شخصیت فکر می کرد)

یا مثلا چندین بار تو خونه بهم گفتن ما موندیم تو با این هوشت چطوری کنکورو رد کردی! ولی من به هوشم افتخار می کنم :))

همیشه جزوه نویس خوبی هم بودم :دی 

 

خیلی چیزای دیگه هم بود ولی دیگه به همینا اکتفا می کنم حتی حالا که عمیق تر فکر می کنم اون خیلی های دیگه هم مثبت بودن. جملات منفی هم زیاد شنیدم ولی خیلیهاشون یادم نیست و اونایی هم که یادمه ارزش نوشتن ندارن.

۶ نظر ۰۲ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۳۱
مهناز

List 10 things that make you really happy

سلامتی و خوشی خانواده ام

کتاب ها 

فیلم و سریال و انیمه و انیمیشن های جذاب

موسیقی؛ به هر زبانی که باشه مهم نیست فقط با روحم ارتباط برقرار بکنه.

غذا و عطر و بوش؛ با اینکه بهم نمیاد ولی شکموام :دی

هدیه دادن و هدیه گرفتن

طبیعت و آرامشش

دوچرخه سواری

خنده های از ته دل

دیدن مهربونی آدم ها 

و.........

بعدا نوشت: ده تا چیز جزئی: بوی کهلیگ اوتی (کاکوتی؟ آویشن؟)، صدای آریجیت؛ پاستیل شکلاتی؛ ترکی استانبولی، پیتزا؛ زمزمه کردن آهنگای محبوبم، بچه ای که تازه زبون باز کرده اسممو صدا بزنه، گل یاس، جوراب رنگی، مداد رنگی و........

 

حواسم نبود، بیشتر از ده تا شده بود. دیگه اون پایینی ها رو پاک کردم :دی

+ امروز همینطور به شکل رگباری دارم پست می ذارم :دی

۱۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۸ ، ۱۹:۰۴
مهناز

از اون زوج های دوست داشتنی روزگار بودند. جذابان بی همتا.

دوستش داشتم و اگه با یه کلمه بخوام تعریفش کنم، دلچسب واژه مناسبیه. تک تک بازیگرا بی نظیر بودند.هیچ کاراکتر اضافه ای نداشت و از هیچ مثلث عشقی هم خبری نبود و مشخص بود که نویسنده آدم با حوصله ای بوده چون پایانش مثل روند سریال آهسته و پیوسته و سر حوصله بود. فقط کاش بعضی سکانسا نبود و جاش به رابطه پدر دختریشون بیشتر پرداخته می شد.

داستان راجع به آدم هایی بود که خیانت طرف مقابلشون رو دیدن و در برابرش آدمهایی که خیانت کردن... کسایی که هنوز عذاب وجدان ته دلشون رو آشوب می کنه و در برابرش کسایی که به تنهایی عادت کردن...

«وقتی می تونی با شجاعت زندگی کنی که این غمو بذاری کنار وگرنه فردا هم به اندازه امروز درد می کشی...

بعضی دردها هرگز از بین نمی رن... هیچ وقت تاریخ مصرفشون تموم نمی شه... هیچ راهی ندارن... با مسکن هم تموم نمی شن...»

۳ نظر ۰۱ بهمن ۹۸ ، ۱۸:۰۳
مهناز

یادمه اولین بار از زبان مسعود کرامتی شنیدمش. یه فیلمی بود تو شبکه یک که اصلا خوب نبود و بعد از این قسمت ندیدمش؛یه سکانسی داشت که مسعود کرامتی زد زیر آواز و محبوب زیبا رو خوند. اون موقع اون سکانس رو نتونستم پیدا کنم ولی آهنگو یافتم. 

 با صدای ماهِ طاهر قریشی:

 

دریافت

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۸ ، ۱۵:۴۳
مهناز

گفتم این گوی مدور که زمین خوانی چیست

گفت سنگی است کهن خورده بر او تیپایی 

گفتم این انجم رخشنده چه باشد به سپهر

گفت بر ریش طبیعت تف سر بالایی

 

*کلا ابیاتی رو که با گفت و گفتم و گفتمش و مشتقاتش شروع می شه، دوست دارم.

۳ نظر ۰۱ بهمن ۹۸ ، ۱۵:۲۳
مهناز

+ دولینگوم از کار افتاده. بعد از آخرین باری که به روزش کردم لیسینینگش کار نمی کنه. لال شده :( بعد از جستجوی فراوان بالاخره یه جایی پیدا کردم که نسخه های قدیمی نرم افزارها رو تو خودش جا داده. حدود سی تا نسخه دانلود کردم و در کمال تعجب هیچ کدوم درست کار نکرد. شاید مشکل از گوشیه ولی تنظیماتشو تغییر ندادم اگرم دادم دوباره به حالت قبلی برش گردوندم. از این ور احتمال دادم شاید کمبود جا باعث این مشکل شده ولی اونم امتحان کردم و نشد! پیشنهادی ندارین؟!

* اون سایتی که نسخه های قدیمی نرم افزارها رو داره و شاید به دردتون بخوره:البته باید ف ی ل شکن داشته باشید: apk4fun.com

+ این روزها نمی دونم من دارم خواب می بینم یا خواب داره منو می بینه :دی آه از این خواب های شلخته طور دوست نداشتنی!

+ از اینکه از پشت تلفن با آدما حرف بزنم خوشم نمیاد! ولی بدجنس طورانه خوشم میاد که خیلی ها مثل منن :دی  شبیه یک بار سنگینه!

+ غنچه ای که غنچه می زد اما گلش وا نمی شد، الان حدودا یک متر شده اما هر روز یکی از برگاشو از دست می ده، کچل شده. عید باید جاشو عوض کنیم اگه تا اون موقع شبیه لوبیای سحرآمیز نشه :/ ننه می گه دستات سبزه ولی با این چیزی که من می بینم مثل کویر خشکه :/

+ خب بذارید از شاهکار این ماه هم بگم. داشتم چیزهایی رو که از عطاری خریدم و الان بی استفاده موندن رو مرتب می کردم و فکر می کردم که چیکار کنم اینجوری مثل مرداب راکد نمونن که رسیدم به پودر روناس. بعد تو نت جستجو کردم که به چه کاری میاد و تصمیممو گرفتم. رنگ کردن طبیعی مو(زهی خیال باطل:دی) فکر می کردم مثل حناست دیگه، نگو مثل مایه کتلت به یه چیزی مثل تخم مرغ نیاز داره. خلاصه که نزدیک بود خونه رو به گند بکشم. روی مو خیلی تاثیری نداره اما برای پارچه بدک نیست : دی تازه به جای موهام پوست سرم قرمز شده بود😂

+ حس می کنم این روزها تو مواردی خیلی سریع و سطحی پیش می رم. انگار کسی دنبالم کرده. انگار بعدا وقت و زمان نخواهم داشت و اصلا از کجا معلوم...! ولی با سرعت می خونم، می بینم، می شنوم و پیش می رم... شاید بهتر باشه این وسط یه نفسی بکشم و عمیق تر شیرجه برنم!

 از این ور هم به خودم قول دادم تا سال بعد این موقع، تا تولدم و نهایتش تا سال نو لیست کتابایی که می خوام بخونم و فیلمایی که می خوام ببینمو تموم کنم و سعی کنم فیلم و کتابای دیگه ای وسوسه ام نکنن ولی سخته :دی الان مشغول خوندن یکی از همین وسوسه کنندگان پونصد و چند صفحه ایم!

حس می کنم این دو پاراگراف در تضاد با همن :دی

از این ورم دلم می خواد بعضی از کتابهایی رو که قبلا خوندم و دوست داشتنی بودن برام، دوباره بخونم. مثل جین ایر یا وسوسه! آااااااااااااه...

+ برای ننه کاراکترهای یه فیلم اونقدر واقعی هستند که وقتی همون بازیگرها رو تو یه فیلم دیگه می بینه با همون اسم قبلی صداشون می کنه و مثلا می گه این مگه نمرده بود! مگه برا این این اتفاق نیفتاده بود مگه این زن اون نبود، مگه اون شوهر این نبود :))

+ شهرزاد توی وبش چالشی سی روزه رو شروع کرده البته بیشتر از نصف راهو رفته؛ من تنبلی کردم ولی از جایی که برا منم جالب بود، می خوام شروع کنم. هر کدوم از شما هم دوست داشتید، بسم الله ⁦^_^⁩

پیش به سوی چالش :)

۳ نظر ۰۱ بهمن ۹۸ ، ۱۴:۵۴
مهناز

می دانی وطن چیست صفیه خانم؟

وطن یعنی اینکه نباید همه این ها اتفاق می افتاد...

- غسان کنفانی

یادمون نره این روزها رو... یادمون نره...

۱ نظر ۲۱ دی ۹۸ ، ۱۶:۰۹
مهناز

این قسمت: به پایان آمد این جنگ و نبرد  حکایت همچنان باقیست :)

و به پایان رسیدن پادشاهی کیخسرو...

در ابتدای این داستان، فردوسی شروع به ستایش سلطان محمود می کند و او را به فریدون تشبیه می کند. اواسط همین ابیات ما متوجه می شویم که فردوسی به شصت و پنج سالگی رسیده:

چنین سال بگذاشتم شصت و پنج/ بدرویشی و زندگانی به رنج

پی افگندم از نظم کاخی بلند/ که از باد و بارانش ناید گزند

بر این نامه بر سال ها بگذرد/ همی خواند آن کس که دارد خرد

کنون زین سپس نامه باستان/ بپیوندم از گفته راستان

[قسمت قبل تا داستان دوازده رخ و کشته شدن پیران گفتیم و اینکه افراسیاب با سپاهی برای نبرد میاد و ادامه ماجرا]:  افراسیاب طی جنگ نامه ای به کیخسرو می نویسد تا از جنگ دست بردارد و با وی عهد ببند وگرنه با پسرش شیده جنگ تن به تن کند. کیخسرو نبرد تن به تن را با وجود مخالفت بزرگان، می پذیرد. شاه آنان را به این نکته متوجه می سازد که تنها کسی مقابل شیده می تواند پیروز شود که فر ایزدی داشته باشد. شیده در میانه نبرد درمی یابد که کشته خواهد شد. خسرو پیشنهاد او برای نبرد پیاده را می پذیرد:

ز تخم کیان بی گمان کس نبود/ که هرگز پیاده نبرد آزمود

شیده کشته می شود اما به دستور کیخسرو او را با احترام به گور می سپارند.

با کشته شدن بسیاری از سپاه افراسیاب وی عقب نشینی می کند و با تجدید قوا، جنگ دوباره قوت می گیرد. کیخسرو باز هم نامه صلح افراسیاب را نمی پذیرد و این بار افراسیاب به سمت چین فرار می کند. کاخش به دست ایرانیان می افتد اما کیخسرو پوشیده رویان را امان می دهد:

چنین گفت کیخسرو هوشمند/ که هر چیز کان نیست ما را پسند

نیاریم کس را همان بد به روی/ وگر چند باشد جگر کینه جوی

و دستور می دهد با تورانیان به نیکی رفتار شود؛ و چه تعبیر زیبایی:

بکوشید و خوبی به کار آورید/ چو دیدند سرما بهار آورید

نه مردی بود خیره آشوفتن/ به زیر اندر آورده را کوفتن 

افراسیاب با گرد آوردن سپاهی از چین دوباره به جنگ بازمی گردد و دوباره نامه ای به کیخسرو می نویسد ( چه پشتکاری داشته :دی) و درخواست نبرد تن به تن با او را می کند و در این نامه خاطرنشان می کند که سیاوش سزای کار خود را دیده o_0

رستم شاه را از نبرد تن به تن بر حذر می دارد؛ پس کیخسرو نمی پذیرد:

اگر شاه با شاه جوید نبرد/ چرا باید این دشت پر مرد کرد

بالاخره افراسیاب که تقریبا تمام سپاهش را از دست داده باز هم فرار را بر قرار ترجیح می دهد. کیخسرو نیز بعد از اینکه اسیران و پوشیده رویان را با گیو نزد کاووس می فرستد، به دنبال افراسیاب می رود تا زمین را از شرش خلاص کند. در طی راه ایرانیان از هر شهری رد می شده اند درخواست آذوقه و پذیرایی می کرده اند تا اینکه به مکران می رسند و پادشاه آنجا نمی پذیرد پس جنگی در می گیرد و پادشاه مکران کشته می شود و ایرانیان تا زمانی که خشمشان فروکش کند، به غارت آنجا می پردازند o_0:

بخستند زیشان فراوان به تیر/ زن و کودک خرد کردند اسیر

چو کم شد از آن انجمن خشم شاه/ بفرمود تا بازگردد سپاه

پس یک سال آنجا می مانند!

افراسیاب که نه راه پس دارد نه راه پیش به غاری در یک کوه پناه می برد اما یکی از نوادگان فریدون به نام هوم که در کوه انزوا گزیده صدای ناله و زاری او را می شنود و حدس می زند که او همان افراسیاب است پس او را به بند می کند و کنار دریا می برد اما دل به حالش‌ می سوزد و اندکی بند را شل می کند پس کاووس خود را آزاد کرده و به دریا می اندازد. کیخسرو و گودرز از دور هوم را می بینند و از او علت این اعجاب را می پرسند پس به پیشنهاد هوم، گرسیوز برادر افراسیاب را می آورند و شکنجه اش می کنند تا افراسیاب از ناله او طاقت نمی آورد و پا به خشکی می گذارد پس کیخسرو گردنش می زند و اینگونه انتقام سیاوش گرفته می شود و جنگ پایان می پذیرد.

اینجا یه کم دلم برا افراسیاب سوخت؛ فقط یه کوچولو:

به آواز گفت ای بد کینه جوی/ چرا کشت خواهی نیا را بگوی

مدتی پس از آن کاووس جان می سپارد (و بالاخره... بالاخره...بعد از صد و پنجاه سال):

چو سالم سه پنجاه بر سر گذشت/ سر موی مشکین چو کافور گشت

(ما سی سالمون نشده موهامون سفید می شه :( )

کیخسرو پس از سال ها پادشاهی در خوشی و آسایش، می ترسد که به سرنوشت جمشید دچار گردد. پس روزها به راز و نیاز می پردازد. بزرگان نگران شده و زال و رستم را فرامی خوانند اما شاه بعد از این همه راز و نیاز، خواب سروش غیبی را دیده که به او مژده تمام شدن پادشاهیش را داده.

 زال او را پند می دهد که سر عقل بیا کیخسرو! شیطان تو را گمراه کرده؛ از طرفی هم یک سر نژاد تو به افراسیاب می رسد! ببینید کیخسرو چی می گه:

که شیران ایران به دریای آب/ نشستی تن از بیم افراسیاب!!!

خلاصه با شنیدن سخنان کیخسرو، زال قانع می شود.

شاه سیستان را به زال و رستم می دهد. قم و اصفهان را به گودرز و گیو و خراسان را به طوس.

(این طوس همیشه خودشو تحویل می گیره، از خود راضی: «نه هرگز کسی کرد از من گله!» پس اونایی که گله می کردن، آدم نبودن :دی)

 پادشاهی را نیز به لهراسب می دهد. همه از جمله زال اعتراض می کنند اما کیخسرو قانعشان می کند.

شاه خداحافظی می کند و به همه می گوید که صلاح در این است مرا همراهی نکنید زال و رستم و گودرز می پذیرند اما طوس و گیو و بیژن و فریبرز نه. در اواسط راه کیخسرو آنان را برحذر می دارد و صبح در برابر دیدگانشان ناپدید می شود. آنان در شگفتی و با نادیده گرفتن تاکید کیخسرو به برگشتنشان، کنار چشمه ای به خورد و خواب مشغول می شوند. هوا دگرگون می شود. برفی سهمگین می بارد و آنان در زیرش مدفون می شوند! (هنوزم باورم نمی شه! یعنی مردند و تمام) بینوا گودرز :(

همی کند گودرز کشواد موی/ همی ریخت آب و همی خست روی

همی گفت گودرز کین کس ندید/ که از تخم کاووس بر من رسید

نبیره پسر داشتم لشکری/ جهاندار و بر هر سری افسری

بکین سیاوش همه کشته شد/ همه دوده زیر و زبر گشته شد

کنون دیگر از چشم شد ناپدید/ که دید این شگفتی که بر من رسید 

_______________________________________________________

 + در نظر داشته باشید که افراسیاب پدربزرگ کیخسروئه و شیده هم داییش.

+ در بیت های ابتدایی با اینکه انتظار نداریم، متوجه می شیم از شروع نبرد ماه ها می گذره:

چو برزد سر از چنگ خرچنگ هور    جهان شد پر از جنگ و آهنگ و شور

چون شروع جنگ اگه اشتباه نکنم اوایل برج بره بود!

+ اسم اردبیل دو بار در خلال این جنگ اومده!

+ و بیت معروف: شود کوه آهن چو دریای آب   اگر بشنود نام افراسیاب

+ یه کتاب خوب درباره شاهنامه هست به اسم «از رنگ گل تا رنج خار» این اسم برام جالب بود. نگو از خود شاهنامه بوده:

چنین پروراند همی روزگار/ فزون آمد از رنگ گل رنج خار

+ زال از اون آدمای درست روزگار بوده؛ نه متعصب، نه ریاکار، نه کم خرد و نه بدکردار... بی جهت نیست که این همه دوست داشتنیه! 

+ کیخسرو چهار تا دختر داشته.

+ اسم دختر تور «ماه آفرید» بوده؛ چه قشنگ⁦ ⁦^_^⁩

+ همی گفت کاجی* من این انجمن/ توانستمی برد با خویشتن

* کاشکی :)

: (آقا همون ناپدید شدن خودتون بس بود :دی)

۴ نظر ۲۰ دی ۹۸ ، ۱۲:۱۰
مهناز

برای جا دادن این همه اندوه نیازمند قلب هایی به مراتب بزرگ تر بودیم.

- ابراهیم نصرالله

۴ نظر ۱۸ دی ۹۸ ، ۲۱:۵۲
مهناز

و اما داستان: جانگ جه یول که یه نویسنده معروفه و هه سو که یک روانپزشکه تو یه برنامه تلویزیونی رو در روی هم قرار می گیرن و مسیر زندگیشون با هم گره می خوره. همه چیز در ظاهر خوب به نظر می رسه ولی...

اول اینکه تیم بازیگری فوق العاده بود. اصلا مگه ممکنه گونگ هیو جین تو فیلمی بازی کنه و اون فیلم بد باشه ؛) جی این سانگم که محشره. این روانپزشک عینکی هم فیلم های متفاوتی بازی می کنه؛ خوشم میاد ازش. فقط من از این «دی او» متنفرم... این حرف می زد من کیلو کیلو وزن کم می کردم :دی 

دوم؛ فیلمنامه متفاوت و جالبی داره. به چندین بیماری روانی پرداخته می شه و از این نظر جذابه. می شه گفت یه درام روانشناسانه است و جالب اینکه اکثر این بیماری های روحی ریشه در گذشته و یا یک اتفاق دارن و همه هم کاملا درمان نمی شن. یا اصلا ممکنه هر کسی مشکلی داشته باشه که از اون بی خبره. همین قدر واقعی.

قطعا جز 10 سریال محبوبمه  ⁦^_^⁩

اما اگه می خواید ببینیدیش در نظر داشته باشید که دیدنش محدودیت سنی داره بیشتر هم به خاطر دیالوگ هایی که رد و بدل می شه! 

«امشب بیاین به جای اینکه از بقیه بپرسین، از خودتون بپرسین که آیا حالتون خوبه؟»

۳ نظر ۱۷ دی ۹۸ ، ۱۸:۴۷
مهناز

یادتونه یه مدت پیش نامه ای به گذشته نوشتیم؟ :دی اینجا آینده نقش اول فیلم با ماشین زمانی که اختراع شده میاد به گذشته تا جلوی خودشو بگیره که با کیم شین ازدواج نکنه‌. از این ور باعث می شه که یه مثلث عشقی به وجود بیاد که واقعا دلم برا هر دو مرد در تمام مدت فیلم کباب بود :( و این دخالت تو گذشته زندگی چند نفر رو تغییر میده.

کلا تا چهار پنج قسمت اول هم حواسم پرت تشابه دو تا بازیگر مرد سریال بود. همش فکر می کردم یه نفرن؛ خل شدم می دونم o_0

اون مساله ای که اواخرش مطرح شد، جالب بود ولی انصافا این همه خون دل بخوری بعد آخه پایان باز! 😭

یه قسمتی از فیلم، حواسم رفت به شکارچیان برده؛ یه صدا با آدم چه ها که نمی کنه. لعنتی! مطمئنم خواننده اون بخش، همون خواننده شکارچیانه! چه غمی داره صداش!

و اینکه چرا برا دیدن انتخابش کرده بودم؟! یه کلیپی داشتم ازش که لسیار کنجکاوم کرده بود :)))

Miracle/2016 رو هم دیدم. یه مینی سریال ۱۲ قسمتی ده دقیقه ای بود. سرگرم کننده بود. این بازیگر تپل خوشمزه هم اگه نبود اصلا قابل دیدن نبود. 

ماجراش راجع به دو خواهر دو قلوئه که یکی از لحاظ ظاهری مثلا همه چی تمومه و اون یکی اونقدر تپل مپله که مسخره اش می کنن و اون یه روز آرزو می کنه که جاشون عوض بشه :))

۰ نظر ۰۸ دی ۹۸ ، ۱۹:۰۷
مهناز

مثلا من بگویم:

منع خویش از گریه و زاری نمی آید ز من 

طفل اشکم خویشتن داری نمی آید ز من 

یا بگویم:

مشعلی در دست بادم حال و روزم خوب نیست

در دل آتشفشان هم این چنین آشوب نیست

و تو بگویی:

 هان مشو نومید چون واقف نیی از سر غیب

باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور

یا چه می دانم مثلا بگویی: 

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند...

و من روشن شوم، لبخند شوم، جوانه امید در دلم رشد کند، درخت شود، شکوفه بدهد!

 

* لاهوتی.     

رهی، انسیه سادات هاشمی، حافظ  

 

۱ نظر ۰۸ دی ۹۸ ، ۱۸:۴۴
مهناز

اولین چیزی که درباره این کتاب می خواستم بدونم، راجع به اسمش بود؛ اینکه ناتور دشت یعنی چی! تا اینکه به اونجایی از کتاب رسیدم که هولدن به فیبی درباره اینکه دوست داره در آینده چیکار بکنه، می گه. ناتور یعنی نگهبان، محافظ و ناتور دشت یعنی نگهبان دشت.

داستان درباره هولدن شانزده ساله ایه که از مدرسه اخراج شده و این اولین بارش نیست. اون مجبور می شه سه روز رو در نیویورک بگذرونه تا نامه اخراجش به دست خانواده اش برسه و مجبور نشه که خودش ماجرا رو توضیح بده. حالا هولدن عاصی داره شرح این سه روز رو برای ما می گه. داستان با اینکه بلنده اما درست شبیه یک داستان کوتاهه و ما فقط یه برش کوتاه از زندگی هولدن رو می بینیم اما روند به شدت جذابی داره و ما خیلی اوقات با هولدن هم ذات پنداری می کنیم. (از اینجا به بعد به نوعی اسپویله!) هولدن خودش رو در دنیای آدم بزرگ ها می بینه و بیهودگی این دنیا و درکی که از اون داره باعث ناامیدیش می شه. اون تنها کودکان رو معصوم می دونه و برای همینه که دلش می خواد ناتوردشت باشه اما می دونه که نمی شه. نمی شه جلوی ورود بچه ها به بزرگسالی رو گرفت. هولدن سرگردان و بدون هدف مشخص، به نظرم در پایان داستان نیز هدف مشخصی نداره؛ جایی که از رفتن به مدرسه جدید حرف می زنه ما با همون هولدنی طرفیم که قبلش یاهاش مواجه بودیم. فقط به نوعی آگاهی بیشتر از جهان اطرافش رسیده.

پایانش برام عجیب بود ولی شاید بیشتر به این خاطر بود که داستانو خیلی سرسری شروع کردم.

و بسیار خوشحالم بهترین ترجمه موجودش رو خوندم و چاپ اولشم بود ⁦^_^⁩

___________________________________________________

تکه هایی از متن (شاید حاوی اسپویل باشه!)

-فقط به خاطر این که یکی مرده از دوست داشتنش دست نمی کشیم که. مخصوصا وقتی از همه اونهایی که زنده ان هزار بار هم بهتره.

-همه اش مجسم می کنم که چند تا بچه کوچیک دارن تو یه دشت بزرگ بازی می کنن؛ هزارها بچه کوچیک و هیشکی هم اونجا نیست، منظورم آدم بزرگه، جز من. من هم لبه یه پرتگاه خطرناک وایستادم و باید هر کسی رو که میاد طرف پرتگاه بگیرم؛ یعنی اگه یکی داره می دوه و نمی دونه داره کجا می ره من یه دفعه پیدام می شه و می گیرمش. تمام روز کارم همینه؛ یه ناتور دشتم.

- این خونم رو به جوش میاره؛ اینکه مردم بعد از اینکه چیزی رو قبول کردی باز تکرارش می کنن.

-چیزی که در مورد یه کتاب خیلی حال می ده اینه که وقتی آدم خوندن کتاب رو تموم می کنه، دوست داشته باشه که نویسنده اش دوست صمیمیش باشه و بتونه هر موقع دوست داره یه زنگی بهش بزنه.

-یه چیزایی باید همون طوری که هستن بمونن. باید بشه اون ها رو گذاشت تو جعبه بزرگ شیشه ای و ولشون کرد.

-هیچ وقت به هیچ کس چیزی نگو اگه بگی دلت برای همه تنگ می شه.

۳ نظر ۰۸ دی ۹۸ ، ۱۴:۱۲
مهناز

یک روزی از ما خواهند پرسید چه شد؟! آن وقت جواب خواهیم داد و خواهند داد که ما دلمان می خواست هدف وسیله را توجیه کند بنابراین برای خودمان راه گریزها و تبصره های دینی ایجاد کردیم.

دروغ گناه بود اما وقتی به هدفمان کمکی می کرد چه اشکالی داشت! 
افراط و تفریط درست نبود اما راه بهتری بلد نبودیم! 
۱ نظر ۰۷ دی ۹۸ ، ۱۹:۰۷
مهناز

 


دریافت

 

۱ نظر ۰۶ دی ۹۸ ، ۲۲:۲۲
مهناز

+ دیشب داشتم پست زیست محیطی آقاگل رو می خوندم، با خودم گفتم حتما باید یه کیسه پارچه ای برا خودم پیدا بکنم. نشدم دیگه عزممو جزم می کنمو یکی درست می کنم. صبح یعنی همین یه ساعت پیش به شکل اتفاقی یه کیسه پارچه ای به دستم رسید! من ذوق! من نگاه :))))

+ ننه بعد از این که عکساشو دیده می گه نه من بد افتادم. چرا این شکلی میفتم تو عکسا...:/ بعد از چند ثانیه مکث می گه اونایی که تو واقعیت قشنگن تو عکسا خوش عکس نیستن : دی

+ این مدت فقط دارم سریال کره ای می بینم. لعنتی اینی که الان دارم می بینم انقد جذاب بود که پنج قسمت یه ساعته رو تو یه روز دیدم! بیاید یه کم نصیحتم کنید :دی

+ بالاخره ناتور دشت رو خوندم. می نویسم درباره اش.

+ ما وقتی یکی خیلی خوابش میاد و چشماش خمار شده بهش می گیم انگاری نفت چشمات کم شده! چند شب پیش داشتم بهش فکر می کردم. قدیمی ها چقدر استاد بودن تو تشبیه و استعاره.

برام سوال شد شمام این تشبیهو دارید یا بومیه و مختص خودمون؟  :دی

+ دارم به این نتیجه نزدیک می شم که اگه isfj نباشم، احتمال بیشتر یک istj ام. این مدت خیلی از ویژگی هاش رو خوندم و از خیلی جهات انگار خود منم! ولی بازم مطمئن نیستم.

+ دوباره حس قدرتم برگشته :دی کامپیوتر تقریبا درست شده. با اینکه هارد گه گاهی صدا می ده، اما بازم خوبه. حدود سی تا فیلم دارم و یه مستند سریالی... من ذوق :)))))))

۱۰ نظر ۰۴ دی ۹۸ ، ۱۱:۳۸
مهناز