شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

                   

کیم هه جا یه دختر ۲۵ ساله ایه که دوست داره گوینده بشه. اون موقعی که هنوز بچه بوده، ساعتی پیدا می کنه که بهش امکان جابجایی در زمان رو می ده تا اینکه به مرور پی می بره استفاده از این ساعت باعث می شه که زودتر آثار بزرگ شدن و رشد و گذر زمان تو چهره اش پدیدار بشه بنابراین میذاردش کنار تا اینکه اتفاقی برای یکی از اعضای خانوادش میفته.

سریال بامحتوایی بود. موضوع اصلی این سریال سالمندی و سالمندا هستن و نقش اصلی رو یک پیرزن دوست داشتی بازی می کنه پس اگه به دنبال یک سریال عاشقانه اید که کلا دور این یکی رو خط بکشید. از مثلث عشقی و اینا هم خبری نیست ⁦^_*⁩  فانتزیم نیست تازه، درامه؛ دو قسمت آخرش اصلا شوکه شدم!

حس می کردم همه بازیگراشو تو فیلمای دیگه هم دیدم. بازی همشونم خوب بود فقط نقش مقابل هه جا رو دوست نداشتم. حس نمی گیره اصلا :/ 

تو دو تا سکانس، یکی از دوستای هه جا آهنگ می خونه. چقدر خوب بود. نتم آخراشه فعلا نتونستم دانلودش کنم.

و هه جای جوان عجب صدای دو رگه ای داشت. تو یانگومم بازی کرده ؛)

اینترنت رایگان داشتم و فرصتی شد چند تا سریال دانلود کنم. راستش اولش اصلا قرار نبود اینو دانلود کنم؛ حتی موقعی که دانلودش کردم یه جور حس پشیمونی داشتم ولی ارزشش رو داشت. بامزه اینکه تو سکانسی تو اواسط قسمت اول، فیلمو نگه داشتم و حدود دو دقیقه بی وقفه خندیدم. جدا خیلی کیف داد بعد مدت ها. تقریبا اکثر طنز فیلم رو دوش برادر هه جا بود و چقدر بامزه بود این پسر؛ مامانش و نور قرمز😅

اگه خواستید ببینید دو قسمتشو دانلود کنید خوشتون نیومد دیگه ادامه ندید.

+ بی ربط نوشت: در استراحت به سر می بریم چون چیزی برای نوشتن نداریم ناشناس عزیز ؛)

۶ نظر ۲۶ آذر ۹۸ ، ۱۷:۵۱
مهناز

- می گه سبیلشم کلاه گیسه؟!

+ می گم داری می گی کلاهی که برای گیسه پس قطعا این نمی شه 😂🤣

- می گه آهان پس می شه سبیل گیس :)

+ در این لحظه من دیگه مرد🤦😂

۶ نظر ۱۷ آذر ۹۸ ، ۲۲:۰۱
مهناز

اینجا تمامی مقاطع تحصیلی برای پیشگیری از گسترش آنفولانزا تعطیل شده اون وقت توی شبکه ملی با ذکر اسم استان می گه علت، سرمای هوا و بارش برفه! 

برف کجا بود؟!

😂

۶ نظر ۱۷ آذر ۹۸ ، ۲۱:۳۸
مهناز

 

           

سریال سرنوشت (ایمان) رو دیدین؟! ماجرای این سریال درست برعکس اونه ؛) دکتر هو که یک پزشک طب سوزنی در چوسانه بر اثر یک اتفاقی سر از سئول درمیاره! (دکتر هو یکی از شخصیت های تاریخی کره است).

از اون سریال هایی نبود که به وجدم بیاره و شگفت زده ام کنه؛ تقریبا خوب بود! عاشقانه اش چندان پر رنگ نبود، طنزش کم بود، بعضی سکانس ها خیلی کشدار بود، قسمت اولش خوب نبود اما نکات جالبی داشت مثلا همین که کنار یک بیمارستان پزشکی مدرن یه بیمارستان طب سنتی هم بود؛ در کنار هم.

یا مثلا این که قدرت و پول خیلی مواقع حرف اول رو می زنه و اختلاف طبقاتی به هر حال وجود داره هر چند ظاهرش در دوران های مختلف متفاوت باشه. 

یا اون دو راهی که انتخاب بین عشق و مسئولیت بود، جالب بود.

پایانشم دیگه بهتر از این نمی شد :) بعد از تیتراژ هم ادامه داشت.

فقط آخرش به این اشاره ای نشد که اون کتابی که دست پدربررگه بود زندگینامه دکتر هو بود؟ و با هر تصمیمی که می گرفت تغییر می کرد؟!!

و اما دیالوگ:

- این اشک ها رو فراموش می کنم... و فقط لبخندتو... فقط لبخندتو با خودم می برم؛ اگه بهم چیزیو بدی که نتونم با خودم اونجا ببرم، جای کافی برای بردن چیزی که بایدو ندارم.

- چیزی که از مهارت یه دکتر مهم تره، میل بیمار به زندگیه؛ این اولین چیزیه که از استادم یاد گرفتم اما چیزی که اون بهم یاد نداد اینه که به عنوان یه دکتر تعداد کسایی که نمی تونی نجاتشون بدی، از اونایی که می تونی، بیشتره.

 + اگه خواستید ببینید، بدونید که خون و خونریزی زیاد داره؛ مدام هم از سوزن استفاده می شه (بسیار هم واقع گرایانه) کنار بچه ها نگاش نکنید!

۸ نظر ۱۶ آذر ۹۸ ، ۱۴:۰۸
مهناز

  برای وقت هایی که از زمین و زمان خسته می شویم...

دریافت                 

 

 Üstüme üstüme geliyor hayat
زندگی داره بهم فشار میاره
Sabrımı sınıyor
صبرمو از بین می بره
Yaptığı şakalar artık bayat
شوخی هایی که میکنه دیگه قدیمی هست
Hep başa sarıyor
فقط سر آدم رو میبره
Bazen çok dayanılmaz olabiliyor
بعضی وقتها میتونه غیر قابل تحمل باشه
Sorduğu sorular
سوال هایی که میپرسه
Kısmen bir şeyleri alıp götürüyor
تا حدی، یه چیز هایی رو میگیره و میبره
Bozuluyor havalar
اوضاع خراب میشه
Ben bazen
من گاهی وقتا
Gitmek istiyorum uzaklara
میخوام به دوردست ها برم
Kaçmak istiyorum bu iklimden
میخوام از این اقلیم فرار کنم
Belki de kendimden
شاید هم از خودم
۱ نظر ۱۳ آذر ۹۸ ، ۱۴:۰۶
مهناز

هیچ وقت نه دلم خواسته کتابش رو بخونم و نه ذره ای دوست داشتم که فیلمشو ببینم ولی این موسیقی متنش خیلی لعنتیه! 

 

دریافت

۳ نظر ۱۳ آذر ۹۸ ، ۱۱:۴۰
مهناز

بعد از حداقل دو سال رفتم دوباره این تستو زدم و چون حافظه تصویریم قابل اعتماده، می تونم بگم که نتیجه همون قبلی بود چون اون موقع جواب به ایمیلم هم ارسال شده بود و نتیجه اینکه من یه isfj هستم ولی خب چون ماجرا اینه که من تا شور یه چیزی رو در نیارم، ول کن نیستم 😁، تو چند تا سایت مختلف این تستو زدم و هر بار متفاوت بود؛ بالاخره به این نتیجه رسیدم که من قطعا i و j  هستم اما اون دو تا وسطی رو نمی دونم. حتی رفتم ویژگی چهارتا شخصیتی که می شد باشم رو خوندم ولی حس می کنم همون قدر که می تونم این باشم می تونم اونم باشم. آی و جی بودن رو هم اصلا نیازی به تست زدن نبود، چیزائین که خودمم روشون قطعیت دارم! 

۹ نظر ۱۲ آذر ۹۸ ، ۲۲:۰۵
مهناز

 قوه قضائیه گفته مردمی که پس از گرانی بنزین تجمع و اعتراض کردن، با اینکه اقدامشون قانونی نیست، ولی اراذل و اوباش نیستن.

نه تو رو خدا ملت همه اراذل و اوباشن... خوشحال باشیم دیگه دست و جیغ و هورا😬

از این به بعد هم بچه های خوبی باشید؛ قبل از اعتراض برید مجوز بگیرید!

+ وقتی هندزفری و صدای بلند آهنگ هم از نشنیدن اخبار جلوگیری نمی کند و بالاخره در حین مکث ها چیزی به گوش می رسد!

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۸ ، ۲۱:۳۹
مهناز

اگه دلتون یک رمنس جذاب با چاشنی طنز می خواد، این انیمه سریالی رو بذارید اول لیستتون :)

اصلا اگه می خواید یه کم حال خوب به خودتون تزریق کنید و لحظاتی تو یک دنیای دیگه غرق بشید، معطل نکنید.

خوش به حالتون که می خواید برا بار اول ببینیدش💙 

                

                   تاکئوی دوست داشتنی

۱۰ نظر ۰۷ آذر ۹۸ ، ۱۳:۲۰
مهناز

üzgünüm... Sadece bu.

- Sadece?!

۰۶ آذر ۹۸ ، ۱۸:۰۶
مهناز

عرضم به خدمتتان که دیشب بالاخره پس از روزها اینترنتمان وصل شد. خدا ما را از اینترنت ملی بی ارزش حفظ نماید. همگی بلند بگویید آمین. باشد که از بالای سر یکیمان مرغ آمین در حال رد شدن باشد.

 صبح با تکه ای از آهنگ حجت از خواب بیدار گشتیم، ناخوداگاهمان شنگول است و هنوز دست بردار نیست. حجت همچنان در پس زمینه مغزمان می خواند : «پر کن از هوایت قفسم را»...  احتمال شورش و آشوب در مغز مبارک می رود.  

روایت است که:«الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم: حکومت ممکن است با کفر باقی بماند اما با ظلم باقی نمی ماند».

 

+ با تچکر و سپاس فراوان از گوگل دوست داشتنی و نازنین که یاریم کرد. حافظه امان قفل کرده بود.

۱۰ نظر ۰۲ آذر ۹۸ ، ۱۸:۱۹
مهناز

اولین اتفاق شوکه کننده ای که باهاش مواجه شدم با دیدن عکس جوجومویز در پشت جلد بود!!!  تمام تصوراتم بر باد رفت! من فکر می کردم جوجو مویز یک مرده 🤦 

و اما از اونجایی که همیشه دقیقه نودی کتاب می خونم. تو وقت اضافه نتونستم تمومش کنم چون تو تاکسی تمام حواسم متوجه دست و بینی یخ زده ام بود و از طرفی راننده آهنگ ترکی استانبولی گذاشته بود. بنابراین بیست صفحه پایانی رو از رو عکسایی که گرفته بودم، خوندم😁

خب باید بگم که داستان شروع اندکی گیج کننده ای داشت و در ادامه حس می کردم اون وقتایی که باید توضیحاتش بیشتر باشه، نیست و برعکسش اتفاقات یا مکالمه هایی که می تونست حجم کوتاهی رو به خودش اختصاص بده، زیاده. مثلا در اوج داستان بدون اینکه خیلی بهش پرداخته بشه، یهو چند صفحه بعد متوجه می شدیم ویل و لو با هم کنار اومدند o_0 برای همین حس می کنم اون جوری که باید پختگی لازم رو نداشت اما نمی تونم بگم داستان رو دوست نداشتم. منو یاد فیلمintouchables می انداخت که نسخه کاملشو دان کردم ولی فعلا بهش دسترسی ندارم. هر چند فقط در نوع اتفاقی که باهاش مواجهند به هم شبیهند. 

این که تو چند قسمت راوی عوض می شد، برام جالب بود.

و اما اون قسمتی که دوستش دارم، یکی اولین مواجهه دو شخصیت اصلی با همه و اون یکی رقص دو نفرشون.

اینم بگم که انتخاب ویل رو درک می کردم هر چند با دین مغایره. 

فیلمشم دارم که فعلا داره گوشه کامپیوتر خاک می خوره :(

۵ نظر ۳۰ آبان ۹۸ ، ۱۲:۴۴
مهناز

داستان دوازده رخ

در پی داستان بیژن و منیژه، افراسیاب قصد می کند به ایران حمله کند. ایرانیان آگاهی یافته و سپاه خود را آماده می کنند؛ نخست کسی را به سوی پیران می فرستند تا از جنگ باز ایستد اما پیران نمی‌ پذیرد که فرزند و برادران و تدارکات سپاه را تسلیم سازد: 

مرا مرگ بهتر از آن زندگی           که سالار باشم کنم بندگی

در ابتدای جنگ، بیژن هر دو برادر پیران (هومان و نستیهن) را از پای درمی آورد.

پیران چون چنین می بیند، نامه ای به گودرز می نویسد که بیا از جنگ و کینه دست برداریم و من و تو جنگ تن به تن کنیم و در هر صورتی کاری به سپاه دو طرف نداشته باشیم اما گودرز می گوید ما نیز خواستار صلح بودیم اما تو نپذیرفتی و در جنگ پیش دستی کردی.

پس از کشته شدن تعدادی از هر دو طرف، بالاخره هر دو به نبرد تن به تن رضایت می دهند. پیران و گودرز هر کدام ده نفر برای این جنگ با خود به همراه می برند. در این نبردهای تن به تن هر ده جنگجوی تورانی به دست ده جنگجوی ایرانی کشته می شوند و سرهاشان از تن جدا می گردد و زره هایشان بیرون آورده می شود. یکی از این ده نفر گروی زره است؛ کسی که گلوی سیاوش برید، که گیو او را می کشد.

در این نبردها پیران نیز کشته می شود، گودرز وی را می کشد اما دلش نمی آید سر از تنش جدا کند:

سرش را همی خواست از تن برید        چنان بدکنش خویشتن را ندید

درفشی ببالینش بر پای کرد                 سرش را بدان سایه در جای کرد

بعد از این گستهم به تنهایی به دنبال دو تن از تورانیان می رود. وقتی بیژن می شنود به شدت ناراحت می شود که گودرز، گستهم را به تنهایی فرستاده. پس  اجازه می گیره تا او هم به دوستش بپیوند. نه گودرز و نه گیو راضی نیستند اما بیژن پند نمی پذیرد. 

در این زمان گستهم به این دو تورانی می رسد و در نبردی هر دو را می کشد اما خود نیز به سختی زخمی می شود. بیژن به او رسیده و او را که در حال مرگ در آرزوی دیدن شاه است، باز می گرداند.

در این مدت شاه نیز با سپاهش به گودرز رسیده و از مرگ پیران که به گردنش حق داشت، آگاه شده و ناراحت می شود، اما:

تبه کرد مهر دل پاک را        به زهر اندر آمیخت تریاک را

دستور می دهد تا پیران را با احترام به گور بسپارند و گروی زره را پس از جدا کردن سر به آب می افکنند.  

پس از این، سپاه توران از کیخسرو زنهار می خواهد و خسرو آنان را امان می دهد.

سرانجام بیژن با گستهم از راه می رسد. شاه که وضعیت وخیم گستهم را می بیند، مهره شفادهنده ای را که همیشه بر بازو دارد و از هوشنگ و طهمورث و جمشید به او رسیده، بر بازوی گستهم می بندد و طبیبان را به بالینش فرا می خواند؛ گستهم کم کم رو به بهبود می رود...

اما افراسیاب با سپاهش راهی جنگ شده و قصد بازگشت ندارد...

__________________________________________________

+ بعد از این، ماجرای جنگ بزرگ افراسیاب و کیخسرو آغاز می شود.

 (کی این جنگ ها تموم می شه😩). خیلی وقت بود که از شاهنامه نمی نوشتم!

+ جالب اینجاست که به وجود مترجم در این نبردها هم اشاره می شه! اولین باره می بینم؛ «ترجمان».

+ نمی دونم واقعا گودرز خون پیران رو می خوره یا یه جورایی نمادینه؛ وقتی گودرز، پیران رو مرده می بینه: 

فرو برد چنگال و خون برگرفت         بخورد و بیالود روی ای شگفت

+ به نظرم پر احساس ترین پهلوانان شاهنامه گودرزیانند :)))

+ این بیت تشبیه جالبی داره؛ یک تشبیه مستتر:

جگرخسته هومان بیامد چو زاغ       سیه گشته از درد رخ چون چراغ

 چراغ های قدیمی شیشه ای داشتند که شعله رو در بر می گرفته! حالا اگرم نبود، با سوختن، کناره هاشون و شیشه در صورت موجود بودن، سیاه می شده. انگار شعله رو به درد تشبیه کرده یا وجودی که داره می سوزه و باعث شده اثر این درد توی صورتش نمایان بشه!!

+ احتمالا دوازده رخ اشاره به ده پهلوان ایرانی دارد که در نبرد با ده تورانی پیروز شدند به اضافه گودرز و پیران.

۹ نظر ۲۹ آبان ۹۸ ، ۱۱:۳۹
مهناز

دیدمش چون سارا بهرامی رو دوست دارم ولی بازیش یک سوم ابتدایی فیلم، بد بود. لوس بازی اصلا بهش نمیاد! بازیش خیلی مصنوعی بود.

دوم اینکه این همه که روی عشقشان مانور داده شد، من عمقی درش ندیدم. اصلا عشقی ندیدم.

سوم اینکه آیا می دانستید این فیلم اقتباسی از یکی از داستانهای جومپا لاهیری در مترجم دردهاست! همان داستانی که کنجکاوم کرد یک رمان از لاهیری بخوانم. بعد از خواندن نقد زومجی متوجه این اقتباس شدم. داستان زوجی است که از هم فاصله گرفته اند.

در کل فیلم معمولی بود . اعترافاتشون تو تاریکی رو دوست داشتم اما پایانش از همونایی بود که من دوست ندارم

و چهارم اینکه اسم «برفا» چقدر زیباست⁦ ⁦^_^⁩

+ جایی از فیلم حامد کمیلی جمله جالبی از بزرگی نقل می کنه:

«من دوستت دارم و این هیچ ربطی به تو ندارد»

 

++ اولین فیلمی که از بازار دانلود کردم، دیدم!

۹ نظر ۲۸ آبان ۹۸ ، ۱۷:۱۳
مهناز

تازه بعد از این همه سال دارم متوجه می شم و در واقع می پذیرم که من چندان از سرما خوشم نمیاد و چندان پاییز و زمستون رو دوست ندارم و ارتباط خوبی باهاشون ندارم. حداقل پاییز و زمستون های اینجا رو و از این جهت مهم هم نیست که چه فصلی به دنیا اومدم‌. من عاشق بهار و تابستون و گرما و آفتابم. انرژی می گیرم ازشون.

و این گونه تصمیم می گیرد دست از تلقین بردارد.

۴ نظر ۲۸ آبان ۹۸ ، ۱۲:۳۵
مهناز

مدت ها بود یا خواب نمی دیدم یا می دیدم و یادم نمی موندن یا آنچنان چیز خاصی نداشتن. چند شب پیش اما یک خواب عجیب دیدم. اون شب از یک طرف به خاطر سرماخوردگی مدام بیدار می شدم و از طرف دیگه چون موعد تحویل کتاب نزدیک بود تا چند دقیقه قبل خواب کتاب می خوندم و همین باعث شده بود ناخوداگاهم فعال باشه‌. خلاصه اون شب مدام خواب می دیدم و بیدار می شدم. چهار تاش رو خودم یادمه اما دو تاش مهم تر بودن:

توی اولی من و ننه تو جاده بودیم و ننه پشت فرمون :) بعد خود ننه رو زیر کردیم از ماشین پیاده شدم و رفتم پیشش؛ حالش بد بود؛ داشتم کمک می طلبیدم که از خواب پریدم!

دومی اما عجیب تر بود: مهمون داشتیم. چهره اش ناآشنا بود اما لبخند می زد و مهربون به نظر می رسید. آدمای دیگه ای هم تو خونه بودن ولی ننه چون همیشه دستش تسبیحه به صحبتش علاقمند شده بود منم حواسم جمع حرفش بود یهو یه تسبیح با دونه های آبی کاربنی دستم داد که روش با رنگ طلایی یه چیزایی نوشته شده بود و در همین حین بهم گفت که یکی از دوستام می گه: تسبیح ها هم با آدم حرف می زنند. تازه اون موقع بود که متوجه نوشته های روی تسبیح شده بودم و گفتم دوستتون راست می گه!!! تا بیام بگم که متوجه شدم چیند بلند شد و خداحافظی کرد و رفت. تسبیح پیش من موند.

۳ نظر ۲۸ آبان ۹۸ ، ۱۲:۲۲
مهناز

مردم فقط می خواهند صدای خود را به گوش مسئولان برسانند و حالا کاری ندارم که این وسط سو استفاده گران و آشوبگران هم وارد کار شده اند و اوضاع را بدتر می کنند که خدا ازشان نگذرد و آن وسط در بعضی شهرها مساله اعتراض فراموش می شود و همه به خیابان می ریزند و مرگ بر فلان کشور و بهمان کشور سر می دهند و می گویند ما پشت همیم و...!!!!! سوال  اینجاست که چرا اینگونه که در مرگ خواستن برای یک کشور پشت همید به همین شکل ساده خواسته های خود را نمی توانید بیان کنید؟!

اما این وسط بامزه است که شهر من مثل کبکی سرش را زیر برف کرده و هیچ حرکتی نمی کند. لال شده ایم. اما اگر بیایید و با تک تکمان حرف بزنید صدای غر زدن هایمان گوش آسمان را کر خواهد کرد.می خواهیم بعد از اتمام این قضایا بگوییم که ما بهترین حرکت را کردیم. ما اعتراض نکردیم و این باعث شده بهانه دست آشوبگران ندهیم و باد غرور از سرو کله همه مان بلند شود.

دیشب چقدر حرص خوردم بابت دروغ کاملا واضحشان! اینجا دو روز و نصفی اینترنت قطع بود! با وجود اینکه اینجا حتی صدای اعتراضی هم بلند نشد! الان هم که نصفه نیمه به اینترنت وصلیم.

همه می دانیم اعتراض ها تمام می شود، آشوب ها می خوابد و روز از نو روزی از نو. زود جوش می آوریم، آشوبگران از خدا خواسته فرصتی به دست می آورند و زود هم خاموش می شویم.

 فقط امیدوارم همه چی ختم به خیر شود. والسلام.

۳ نظر ۲۸ آبان ۹۸ ، ۱۲:۰۸
مهناز

مدت ها بود که میخواستم دولینگو رو بهتون معرفی کنم. دولینگو یک نرم افزار آموزش زبانه که باهاش به سادگی می تونید زبان یاد بگیرید. بسیار روونه و هیچ هنگی نداره. لااقل من که ندیدم.

اول اینکه باید برای استفاده ازش نت داشته باشید.

دوم و مهمترین نکته ای که در موردش وجود داره اینه که آموزش هاش کاملا رایگانه؛

و سوم و شاید تنها نکته منفی که در موردش وجود داره اینه که از زبان فارسی پشتیبانی نمی کنه. یعنی شما برای یادگیری زبان مورد علاقه اتون، باید یک زبان دیگه به غیر از فارسی بلد باشید؛ البته لازم نیست خیلی هم تخصصی بلد باشید. مثلا من با اینکه انگلیسیم اصلا خوب نیست دارم با انگلیسی، ترکی استانبولی یاد می گیرم.

پس اگه زبان دیگه ای بلد نیستید نمی تونید باهاش انگلیسی یاد بگیرید ولی اگه انگلیسی رو به دست و پا شکسته ترین حالت ممکن هم بلدید می تونید به کمکش یه زبان دیگه یاد بگیرید؛ از زبان های زیادی پشتیبانی می کنه. حتی می تونید چند تا زبان رو با هم پیش ببرید که خب توصیه نمی کنم.

برای شروع، هم می تونید به وبش مراجعه کنید و هم می تونید نرم افزارش رو دانلود بکنید و تنها با یک نام کاربری، یک پسورد و یک آدرس ایمیل به راحتی می تونید آموزشتون رو شروع بکنید‌.

               

آموزش ها سطح بندی شده است که به چند بخش تقسیم شده؛ تو هر بخشی چند تا دایره وجود داره و توی اون دایره ها کلی درس! تو شروع، کلمات با تصاویر آموزش داده می شه بعد رفته رفته تمام کلمات اونقدر تکرار می شن که ملکه ذهنتون می شن. تازه درس ها شنیداری هم هست و همینطور اونقدری می نویسید که با املای کلمات و حروف نوشتاری هم آشنا می شید. 

یه قسمتی هم هست که مقدار تمرین هفتگیتون رو نشون میده و ۵۰ نفری که تو هفته تمرینشون بیشتره اونجا دیده می شن و استفاده از ویژگی ای به این سادگی حس رقابت رو تا حدی می تونه تحریک بکنه و باعث بشه بیشتر تمرین بکتید.

«دو» نمودار پیشرفتتون رو به ایمیلتون می فرسته و از اون طرف اگه نرین سراغش دلش براتون تنگ می شه و خبرتون می کنه :)

بقیه جزئیات رو برید خودتون کشف بکنید‌. اگه شروع کردید بگید فالوتون کنم ببینم کدومتون تنبله 😁🤭

             

 و من چقدر این جغد سبزرنگ تپلی را عاشقم.

۲۰ نظر ۰۶ آبان ۹۸ ، ۱۹:۰۶
مهناز

خب بالاخره دیشب گرمای شعله بخاری رو حس کردیم ⁦⁦^_^⁩

و بالاخره مامان خودش به این نتیجه رسید که بخاری باید روشن بشه.

البته نمی شه منکر این شد که چهره کبود منم اثرگذار بود :دی

⁩ فریدون مشیری

۳ نظر ۰۶ آبان ۹۸ ، ۱۵:۱۰
مهناز

اگه از کارهای نویسنده های سوئدی خوشتون میاد که احتمالا این اثر رو هم دوست خواهید داشت. هر چند آدم یه جاهایی واقعا احساس می کنه این آثار خیلی شبیه همند. انگار طرز فکر نویسنده هاشون خیلی شبیه همه و گویا  همشون عاشق ماجراجویی و پیرمرد و پیرزن هان :) و دیگه اینکه همشون می گن از زندگیت لذت ببر.

اما درباره عنوان؛ عنوان سوئدیش کوتاه بوده؛ «قهوه و سرقت» ولی این «پیرزنی...» عنوان انگلیسیشه که خود نویسنده هم دوسش داره.

خب بریم سراغ داستان؛ سه تا پیرزن و دو تا پیرمرد که تو یه آسایشگاه سالمندان هستند وقتی نمی تونند قوانین خشک و سرسختانه اونجا رو تحمل بکنند از اون جا فرار می کنند و بعد نقشه می ریزند که سرقتی انجام بدن تا دستگیر و راهی زندان بشن چون وضع زندان و زندانی ها خیلی بهتر از آسایشگاه و سالمنداست :)

در کل کتاب خوبی بود و می تونه تلنگر خوبی هم باشه و خدایا با چه سرعتی خوندمش!

هر پنج تا شخصیت بسیار دوست داشتنی بودند. مارتا، مغز، کریستینا، شن کش و آنا گرتا.

کاملا قابلیت تبدیل شدن به فیلم رو داره. یادمه یه همچین فیلمی دیدم ولی اسمش یادم نمیاد.

 و اما قسمت مورد علاقه ام هم همونجایی بود که داشتن می رفتن پول آماده رو بردارن؛ همون خلاف نهایی :)) چقدر خندیدم اینجا :))

 و بعدشم کاری که تو هتل کردن و تو موزه :) 

+ بعدا نوشت: یه جایی از کتاب سه شخصیت دارن با هم گفتگو می کنن واصلا شن کش حضور نداره و در یک جا و مکان دیگه است بعد یهو همون صحنه به سخن میاد و مزه پرانی می کنه :/ نمی دونم حواس نویسنده پرت بوده یا مترجم! و جالب اینجاست اگه اسم شخصیت هم اشتباه نوشته شده باشه بازم اون شوخی ها فقط مال شخصیت شن کش بود!

_____________________________________________________________

- دعای لبهای مومن را بشنو.

-  آدم باید با این زندگی بسازد، هیچ وقت هیچ چیز کامل نیست.

- زندگی واقعی هم همینطوره؛ کسایی که هیچی نمی دونن برای اون هایی که خیلی می دونن تصمیم گیری می کنن.

- حالا چون جامعه پیشرفت می کنه دلیل نمی شه فکر کنیم بهتر می شه؛ همیشه هم اینطور نیست.

۶ نظر ۰۶ آبان ۹۸ ، ۱۴:۵۵
مهناز