شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

اگه به ژانر عاشقانه- کمدی و فانتزی علاقه دارید که برید لذتشو ببرید و کیف کنید و در کنارش یک داستان جنایی رو هم دنبال کنید :)

و اما داستانش: بونگ سون دختریه با یک قدرت ماورایی! مثلا یکی رو می زنه طرف پنجاه متر اون طرف تر میفته :دی  از این ور مین یانگ که رئیس یک شرکت بزرگ تولید بازیه با دیدنش اونو به عنوان بادیگاردش استخدام می کنه! از طرف دیگه تازگی ها تو محله بونگ سون چند تا دختر ربوده شدن و پلیس با مجرمی باهوش طرفه...

خیلی دوستش داشتم و از دیدنش بسی خوشحالم. زوج سریال فوق العاده بودن و رابطشون خیلی به دل آدم می نشست. بعد از پایان سریال کاشف به عمل اومد که این هیونگ شیک واقعا بو یونگو دوست داشته ⁦^_^⁩ با اون نگاهاش و لوس بازیای دوست داشتنیش کشت ما را⁦☺️⁩ یکی از زیباترین سکانس های عاشقانه رو تو این سریال مشاهده کردیم :) آقااا دل ما رو آب کردید با این عاشقانتون که!

تک تک بازیگرا عالی بودن. انقدر که آدم دلش می خواست هیونگ شیکو بغل کنه، با جیسو غصه بخوره، مجرمو تیکه پاره بکنه، با دخترا اشک بریزه و پابه پای دو بونگ سون پیش بره. این دوبونگ سون وقتی حرص می خورد خیلی بامزه می شد.

این رئیس خلافکارا هم هر وقت می گفت «نظام الدین» من از خنده زمینو گاز می زدم 🤣

آقا این کره ای ها چه چیزهایی که نمی خورن! یعنی نمی دونم این شرابی که می گفتن، فقط تو فیلمه یا تو دنیای واقعی هم نوش جان می کنند ولی از چندشناک ترین و حال بهم زن ترین چیزهایی بود که شنیدم🤮

طبق معمول اکثر سریال های کره ای با یک مثلث عشقی هم روبرو بودیم!که به نظرم خوب بهش پرداخته شده بود. این نقش دوم های سریال های کره ای همونان که احساسات و  دوست دارماشون رو انقدر نگه می دارن که وقت مناسبش می گذره؛ انقدر دست دست می کنند که حسرت این نگفتنه همیشه رو دلشون می مونه! 

۱۳ نظر ۱۷ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۵۹
مهناز

به نظرم باز کتاب «من پیش از تو» یه ایده ای داشت ولی این کتاب از اون کتابهای «باری به هر جهت» بود. پایانش هم جوری بود که انگار خانوم جوجو مویز علاقه خاصی به ادامه اش داره که امیدوارم این اتفاق نیفته :/

__________________________________________________________

 

- چه فایده ای دارد که آدم بخواهد دائم رنج و اندوهش را بازنگری کند؟ مثل آن است که یکسره با یک زخم ور بروی و نگذاری التیام پیدا کند. 

- چهره ای که آدم ها انتخاب می کنند تا از خودشان به دنیا ارائه کنند با آنچه در اصل هستند، بسیار فرق می کند ... رنج و اندوه می تواند شما را به رفتار هایی وادارد که حتی نمی توانید کمترین درکی از آن ها داشته باشید.

- چه قدر طول می کشد آدم مرگ کسی را فراموش کند؟.....

گمان نکنم هرگز فراموش کنی..... آدم فقط یاد می گیرد که باهاش زندگی کند، باهاش کنار بیاید؛ چون در کنارت هستند حتی اگر زنده نباشند، نفس نکشند. غمی که احساس می کنی دیگر مثل اولش کوبنده و مهلک نیست. جوری نیست که از توانت خارج باشد و در جایی که نباید دلت بخواهد گریه کنی، از دست ابلهانی که هنوز زنده اند در حالی که فرد محبوب تو مرده است به طور نامعقول عصبانی باشی. موضوع فقط این است که تو خودت را با آن تطبیق می دهی. چطور وقتی به یک چاله می رسی جهتت را عوض می کنی و از کنارش رد می شوی. نمی دانم. مثل این است که به جای کیک، دونات بشوی

- گاهی ما آدم ها در اوج غم و اندوه با هر بدبختی که هست روزگار را می گذرانیم و دوست نداریم نزد دیگران اعتراف کنیم که چقدر در نوسان روحی قرار داریم و غرق در اندوه هستیم.

- گاهی طول می کشد تا چشمات را باز کنی و ستم را ببینی.

- جاده ای که انسان برای خروج از غم و اندوه در آن سفر می کند، هرگز مستقیم نیست.

- من فکر می کنم مردم حوصله ندارند جلوشان ماتم زده باشی. ظاهرا بدون اینکه حرفی بزنند به آدم زمان می دهند مثلا شش ماه، بعد اگر ببینند حالت بهتر نشد، دلخور می شوند، جوری با آدم برخورد می کنند که انگار تو آدم خودخواهی هستی و چسبیدی به غمت.

- وقتی از خاطرات تلخ و غم هایمان با دیگران حرف می زنیم و از موفقیت های ناچیری که داشتیم، می گوییم، یاد می گیریم که هیچ اشکالی ندارد غمگین باشیم، احساس غربت کنیم یا عصبانی باشیم. هیچ اشکالی ندارد احساساتی داشته باشیم که دیگران چیزی از آن درک نکنند، هر کسی سفر خودش را می رود.

۸ نظر ۱۶ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۴۹
مهناز

از اون فیلمائیه که خیلی ها بعد از دیدنش به به می کنند و جز محبوبترین فیلماشون می شه و اصلا جز فیلمای برتر آی ام دی بی هم هست و زمان روایت داستان خطی نیستو و چه می دونم از همینا...

منکر ایده و داستان جالب فیلم نیستم (بگم که فیلمنامه اش جایزه اسکارو برده اگه اشتباه نکنم) فقط برای من فیلم معمولی ای بود و چندان لذتی نبردم بخصوص اینکه دو تا بازیگر اصلی رو چندان دوست نداشتم تو این فیلم ( حالا فیلمای زیادی هم ازشون ندیدما :دی) با اینکه کیت وینسلت جایزه هم برده به خاطرش و بازی جیم کری تحسین شده!

جایی که واقعا شوکه شدم ماجرای خود روان درمانه؟! بود! و همینطور بعد از فهمیدن اینکه با یک روایت غیر خطی مواجهیم و اینکه ا شروع داستان در واقع شروعش نبود!

ماجرای فیلم هم راجع به عشق و خاطره است! و اتفاقا روایتش خیلی متفاوته!

می خواستم فقط دو سطر راجع بهش بنویسما!!! نچ نچ! 

خلاصه اینکه فیلم خوبیه ولی خیلی مطابق سلیقه من نبود!

۶ نظر ۱۱ اسفند ۹۸ ، ۱۴:۲۷
مهناز

شما رو نمی دونم ولی من دیگه توی بیان اون حس امنیت قبلی رو ندارم. آخ که پناهگاه دیگری نیست!

بلاگفای غیرقابل اعتماد

میهن بلاگ متروکه

بلاگ اسکای سرخود

پرشین بلاگ و ... فراموش شده...

و بقیه ای که نمیشه رفت سراغشون.

از سرویس های وبلاگ دهی خارجی هم اطلاعات خاصی ندارم و آیا اصلا می شه آرشیو رو منتقل کرد یا نه خدا می دونه.

دیشب حتی برای چند لحظه به کانال نویسی هم فکر کردم. برای منی که حرفهای کوچولو موچولوی زیادی تو ذهنمه گزینه بدی نیست ولی دلم رضا نمی ده!

اصلا بعد از دیدار با مدیران بیان چرا تغییری اعمال نشده که هیچ وضع بدترم شده :(

و اصلا شما چرا هیچ پستی نمی نویسید؟

+ همان حسی که در این نقطه زمانی در این سرزمین دارم!

۱۰ نظر ۰۸ اسفند ۹۸ ، ۱۰:۴۸
مهناز
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ اسفند ۹۸ ، ۱۰:۵۱
مهناز

برای انتقال فیلمی به یه نرم افزاری غیر از shareit  نیاز داشتم. چون تو یکی از دستگاه ها کار می کرد تو یکی نه.

اولین نرم افزار anywhere بود که خیلی غیر کاربردی بود اصلا فرقی با بلوتوث نمی کرد بس که کند بود. به زبان ساده به دردنخور بود.
 اما دومی xender  سرعتش تقریبا عین shareit  بود و تو هر دو دستگاه کار کرد. فقط رابط کاربریش اندکی پیچیدگی داره که با چند بار استفاده دست آدم میاد.
۳ نظر ۰۶ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۱۰
مهناز

هرمان هسه و شادمانی های کوچک: بذارید اعتراف کنم که توی خواب دیده بودمش :) و همین که تو کتابخونه چشمم بهش افتاد برش داشتم :دی اومدم خونه یه کم از پیشگفتارش خوندم و یه ورقی زدمش و دیگه بیشتر از این حوصله ام نکشید. کتاب برای اونایی خوبه که هرمان هسه از نویسنده های مورد علاقشونه. من هیچ کتابی ازش نخوندم و حس خاصی نسبت بهش ندارم. از مکاتبات هسه و خاطراتش و اشعارش و ... تو کتاب آورده شده.

وقت نویس: چند وقت پیش می خواستم بخونمش که خوشم نیومد و از همون وقت تو پیش نویسا ذخیره اش کرده بودم که دیدم الان فرصت مناسبیه راجع بهش بگم؛ بیست صفحه ازش خوندم و دیگه نتونستم ادامه بدم! و فعلا  دلم نمی خواد هیچ کتابی از میچ آلبوم بخونم. حس می کردم اندکی بچگانه اول و پایان کتاب به هم مربوط شده؛ آخه دو صفحه آخرشم خوندم :دی از اون داستانای کلید اسراری! 

۳ نظر ۰۳ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۰۳
مهناز

           

سفرنامه حج جلال آل احمد در سال 1343 با سبک نوشتاری خاص خودش.

اگر علاقه ای به خواندن سفرنامه دارید و دوست دارید از اوضاع مکه و حج پنجاه و چند سال پیش مختصری بدانید، گزینه مناسبی است؛ به خصوص اینکه کوتاه هم هست. 

 

من برای بار دوم بود که می خوندمش؛ حس می کردم سال ها پیش با سر به هوایی:دی خوندمش برای همین دوباره این کارو کردم. نه خیلی دوستش دارم و نه برعکسش ولی اطلاعات خوبی از اون دوران در خودش داره و این جالبش کرده.

__________________________________________________________

- و دیدم که تنها «خسی» است و به «میقات» آمده است و نه «کسی» و به «میعادی». و دیدم که «وقت» ابدیت است، یعنی اقیانوس زمان. و «میقات» در هر لحظه ای. و هر جا. و تنها با خویش. چرا که «میعاد» جای دیدار توست با دیگری. اما «میقات» زمان همان دیدار است و تنها با «خویشتن»...... و دیدم که سفر وسیله دیگری است برای خود را شناختن. این که «خود» را در آزمایشگاه اقلیم های مختلف به ابزار واقعه ها و برخوردها و آدم ها سنجیدن و حدودش را به دست آوردن که چه تنگ است و چه حقیر است و چه هیچ و پوچ .

- در طواف به دور خانه دوش به دوش دیگران به یک سمت می روی و به دور یک چیز می گردی و می گردید؛ یعنی هدفی هست و نظمی و تو ذره ای از شعاعی هستی به دور مرکزی. پس متصلی و نه رهاشده و مهم تر اینکه در آن جا مواجهه ای در کار نیست. دوش به دوش دیگرانی نه روبرو. بی خودی را تنها در رفتارهای تند تنه های آدمی می بینی یا از آنچه به زبانشان می آید می شنوی. اما در سعی می روی و برمی گردی. به همان سرگردانی که هاجر داشت. هدفی در کار نیست. و در این رفتن و آمدن آنچه به راستی می آزاردت مقابله مداوم با چشم هاست.

- به قضیه «فرد» و «جماعت» می اندیشیدم و به این که هر چه جماعت دربرگیرنده «خود» عظیم تر، «خود» به صفر نزدیک شونده تر.

- دیروز به این فکر بودم که گویا این کعبه بر روی این زمین تنها معبد در هوای آزاد است.

- باید مکه را دید و زندگی خالی از آب عرب بدوی شهرنشین شده را، تا دانست که پنج بار وضو گرفتن در روز یعنی چه...

- که خدا برای آن که به او معتقد است، همه جا هست.

۱ نظر ۰۱ اسفند ۹۸ ، ۱۷:۱۲
مهناز

خدایا می دانی دیشب داشتم به چه فکر می کردم؟! آه می دانی که؛ پرسیدن ندارد! داشتم فکر می کردم اصلا نمی شود غافلگیرت کرد!

تو که می توانی؛ تو که می دانی ما با چه چیزهای کوچک و بزرگی که غافلگیر نمی شویم؛ با لبخندی، نشانه ای، جوانه امیدی، گشایشی... آه گشایشی... 

 

۱ نظر ۰۱ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۳۴
مهناز

Girl with the pearl earring/ 2003

فیلمی که از روی کتاب دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه ساخته شده ولی نتونسته به خوبی از پس داستان بربیاد. یک اثر اقتباسی ضعیف که تو شکل گیری روابط بین شخصیت ها اصلا خوب عمل نکرده. کتاب هزار سر و گردن ازش بالاتره. با ندیدنش هیچ چیزی از دست نمی دید.

Julie and julia/ 2009

این هم یه اتوبیوگرافیه که زندگی دو زن رو بصورت موازی پیش می بره؛ جولیایی که کتاب معروفی در حوزه آشپزی نوشته و جولیی که بعدها سعی می کنه تمام دستورهای پخت اون کتاب رو بپزه و علاوه بر اون همه اش رو تو وبلاگی که برای این کار ساخته، می نویسه که بعدها تبدیل به کتاب می شه. قسمت وبلاگ نویسیش جالب بود ولی خود فیلم تا حدی کسل کننده بود؛ والا من کمدی خاصی هم ندیدم تو فیلم اگه منظور سر و صدا و خنده های الکی مریل استریپه که اون دیگه کمدی نیست! :دی کلا فیلمی نبود که بره تو لیست دوست داشتنی هام؛ امتیاز زیادی هم بهش نمی دم.

ولی منم آشپزی این شکلی رو می دوستم. بسیار بسیار و دوست دارم یه روزی همچین چیزی رو امتحان بکنم و بنویسم ازش ^_^


و اما دو فیلم بعدی: 

Everything everything/2017

با اینکه هنوز کتابشو نخوندم ولی دلو زدم به دریا و دیدمش! چون خیلی وقت بود دانلودش کرده بودم و معلوم هم نبود که بتونم کتابشو به این زودی ها بخونم یا نه. (بالاخره توجیه توجیهه :دی)

با اینکه امتیازش تو آی ام دی بی و راتن تومیتوز و حتی متاکریتیک کم بود ولی اعتراف می کنم که دوستش داشتم. هر چند من این به ظاهر عشق های تینیجری رو درک نمی کنم ولی جدا از بعضی سکانس ها که ازش بگذریم فیلم خوبی بود، شاید کتابشو بخونم فیلمش در مقایسه باهاش در نظرم کم ارزش تر بشه ولی فعلا که ازش لذت بردم.

   


Begin again/2013

چرا دانلودش کرده بودم؟! به خاطر کایرا نایتلی :دی و اگه فکر می کنید که انتخاب اشتباهی بود باید بگم که خیر. بسیار خوشحالم که دیدمش :))

اول از بازیگرها بگم که هر دو فوق العاده بودن، کایرا به خاطر این فیلم رفته آواز و نواختن گیتار رو یاد گرفته. چه صدایی هم داره لعنتی و اما مارک رافالو عجب بازیگریه، یادم نمیاد جای دیگه دیده باشمش! چشماشم حرف می زدن! چی می گن؟! شیمی رابطشون هم عالی بود.

بگم که ترانه های فیلم چقدر سحر آمیز و دلربا بودن؛ دانلودشون می کنم.

خلاصه که از سری فیلم های حال خوب کنه با یک داستان دوست داشتنی.

شاید تنها ایرادی که می تونم به فیلم بگیرم زبان نه چندان تمیزشون تو بعضی سکانسا بود. 

ولی بابت زیرنویس خیلی اذیت شدم. مدام در حال تنظیم سرعتش بودم. پنج شش تای دیگه رو هم امتحان کردم ولی همون آش و همون کاسه‌. نسخه امم ۷۲۰ بود! نمی دونم چرا یه زیرنویس هماهنگ نیافتم!

         

۵ نظر ۳۰ بهمن ۹۸ ، ۱۹:۵۷
مهناز

Your highs and lows for the month

چیز خاصی به ذهنم نمی رسه... شاید به جز همین دل گرفتگی چند روز پیش!
 
و بالاخره تموم شد ⁦^_^⁩ باید بگم که بعضی سوالا رو واقعا دوست داشتم باعث می شد که بیشتر فکر کنم و علاوه بر اون یه نظم خاصی هم به ذهنم داده بود، اینکه سعی می کردم سوال هر روز رو همون روز پاسخ بدم.
 
و اما ببخشید که این مدت مجبور به تحملش بودید و مرسی ازتون :) دیگه هر روز ستاره روشن ندارید. آیا دلتون برام تنگ نمی شه؟! :دی
                                 
                                       The end
                                          🙈
۷ نظر ۳۰ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۴۰
مهناز

What are your goals for the next 3 days

فکر می کنم طی این سوالات به چند مورد اشاره کردم و دیگه نمی خوام تکرار مکررات بشه!

یه چیز کوچولو اضافه کنم که بی پاسخ نمونه و اونم اینکه باید به شکل منظم بخور صورتم رو ادامه بدم، تنبلی نکنم و یادمم نره. از اون کارائیه که واقعا پشت گوش میندازمش! 

۰ نظر ۲۹ بهمن ۹۸ ، ۲۰:۴۷
مهناز

Post five things that make you laugh-out-loud

به نظرم خیلی اتفاق میفته که با صدای بلند بخندم مثلا گاهی که با گلی الکی پلکی حرف می زنیم، یا وقتی با دوستامیم و یکیشون اتفاقی رو رقم می زنه :دی دفعات بعد هم به خاطره این اتفاقات می خندیم. بعضی فیلم ها و سریال های کمدی و طنز هم باعث می شن که چندین دقیقه تمام با صدای بلند یه دل سیر بخندم و ... کلا اتفاقاتی از این دست! 

 

۰ نظر ۲۸ بهمن ۹۸ ، ۲۰:۳۲
مهناز

Conversely, write about something that's kicking ass right now

همین چند روز پیش بود که متوجه شدم اندک تغییری تو نحوه معاشرتم ایجاد شده؛ کاملا حسش کردم و احساس دلچسبی بود :)

چیز دیگه اینه که از اردیبهشت امسال سعی کردم فیلمایی که دلم می خواد ببینمشون رو ببینم و تا حالا این روند ادامه داشته :)

اتفاق باحال دیگه اینکه از همون اردیبهشت، خرداد یادگیری استانبولی رو ول نکردم. همیشه شروع می کردم ولی دیگه ادامه نمی دادم و این پروسه همیشه تکرار می شد.

کتابا رو هم دارم طبق لیستم پیش می برم! می ترسم از اینکه حوصله ام از کتاب خوندن سر بره و بعدها دیگه مطالعه ام کم بشه؛ گاهی حسش می کنم. برا همین سفت چسبیدم به این روزا.

فعلا همینا به ذهنم رسید و فکر می کنم کافی باشه.

۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۴۷
مهناز

    

⁦⚠️⁩ همین اول بگم که خیلی حرف زدم و اگه حوصلش رو ندارید برید سراغ دیالوگ های قشنگش!

داستان درباره یک مادر مجرد به اسم دونگ بکه که به یه شهر کوچیک میاد و اونجا بار کاملیا رو باز می کنه. از این طرف یونگ شیک که یه پلیس با صداقت و خودسره تنبیه می شه و منتقل می شه به این شهر و اینجا دل به دونگ بک می بازه :) از اون طرف مشخص می شه یه قاتل سریالی که مدت هاست قتلی انجام نداده گویا دونگ بک رو زیر نظر داره...

سریال رو به خاطر اعتمادم به انتخاب های گونگ هیو جین شروع کردم. بعد که نقش مقابلش و روند تا حدی کند و آروم سریال رو دیدم تو ذوقم خورد! اما در مورد نقش مقابلش باید بگم که کاملا در اشتباه بودم. آقا این کانگ ها نئول عجب بشر دوست داشتنیی بوده! چه کشفی کردم😍 آخ قلبم⁦❤️⁩ چقدر خوب بود؛ خنگول مهربون احساساتی دوست داشتنی.

و اما خود سریال حدود شش قسمت اولش روند آروم تری داره اما رفته رفته بهتر می شه. تو بعضی موارد گاهی اغراق آمیز می شد ولی برای یک بار دیدن خوبه اما روندش واقعا خیلی آرومه و می شد تو قسمت های کم تری جمعش کرد .پس اگه میونه ای با سریال های آروووم ندارید کلا بی خیالش بشید. زوج سریال خیلی دلنشین بودند. فکر می کنم تو سبک عراقی باشه که عاشق برای به دست آوردن دل معشوق، خودش رو خوار و خفیف می کنه؛ مصداقشو تو این سریال می تونید ببینید :دی شخصیت های فرعی هم عالی بودن؛ اکثر شخصیت ها یه پا «اوه» بودن ⁦^_^⁩

نکته: توی سریال های معمایی و پلیسی- جنایی به چشمای خودتون بیشتر از حرفا و نتیجه گیری شخصیت ها اعتماد کنید  ؛)

و اما دیالوگ های طلایی:

- تو هفتاد سالگی قلب یه بچه رو شکستم :(

+ اون بچه است، به زودی یادش میره. 

- چون بچه است تا عمر داره یادش می مونه؛ من رو سیمانی که هنوز خشک نشده بود، خط انداختم.


- اگه غذاتو نخوری و بذاری واسه بعد فقط طعمش افتضاح می شه ولی اگه وقتی گرسنته بخوری، مزه اش حرف نداره. باید هر وقت که می تونی خوشحال باشی و تلاش کنی نه اینکه بذاری واسه بعد!


+ قبلا فکر می کردم خوشحالی یه چیزیه که قابل مقایسه است؛ به همه نگاه می کردم بعد تعیین می کردم که الان خوشحالی من نسبت به بقیه تو چه رده ایه... هر چقدر که سعی می کردم باز نمی تونستم اندازه ای براش تعیین کنم... خب وقتی جوابی نیست چرا باید دنبالش بگردم؟ خوشحالی بقیه رو گذاشتم برای خودشون و خوشحالی خودمو طبق معیارهای خودم اندازه گرفتم. همین که خودم خوشحالیمو حس کنم کافیه نه؟!

- انگار تو قلبت یه باغ گل داری؛ من با اینکه تیزهوشانی بودم و به یه دانشگاه حقوق رده بالا رفتم ولی هیچ گلی تو قلبم ندارم. 

 

            

هر وقت دونگ بک گریه می کرد، لب های هیونگ شیک هم می لرزید و به جای دلداری دادن، می نشست باهاش گریه می کرد و دل به دلش می سپرد... من مردم که😍

۲ نظر ۲۶ بهمن ۹۸ ، ۲۱:۱۱
مهناز

Write about an area in your life that you'd to improve

اینکه بهتر و بیشتر بتونم ارتباط برقرار کنم، معاشرت کنم و  بهبودش بدم.

۰ نظر ۲۶ بهمن ۹۸ ، ۱۹:۳۲
مهناز

 

آه جین، جین عزیز...می بینی چطور اخلاقیاتی را که بهشان پایبند بودی، نادیده گرفتند؟! :(

راستش شاید بطور مستقل فیلم بدی نباشه. نمی تونم انکار کنم که چند سکانس خوشایند هم داشت اما من واقعا حس نمی کردم دارم زندگی جین آستین رو تماشا می کنم. درسته برداشتی آزاد و با حدس و گمان بوده اما عمق نداشت! موسیقی متنش گاهی منو یاد غرور و تعصب ۲۰۰۵ مینداخت.

 دو تا سکانس جذاب هم رقصشون و نگاه های در هم گره خوردشون بود و شاید سکانس پایانی و اون نگاه!

۰ نظر ۲۵ بهمن ۹۸ ، ۱۹:۱۷
مهناز

Think of any word; search it on google images. Write something inspired by 11th image

کلمه ای که بهش فکر کردم: چشمه.

کاش می شد جورابمو درمیاوردم، پاهامو داخل این چشمه فرو می بردم، دستامو تکیه گاه بدنم می کردم و با سری رو به آسمون و چشمهای بسته، در حالی که به هیچ چیزی فکر نمی کردم، نفسی عمیق می کشیدم

و آن گاه زمان در همین لحظه از حرکت بازمی ایستاد...

۰ نظر ۲۵ بهمن ۹۸ ، ۱۸:۵۱
مهناز

Write about a lesson you've learned the hard way

اینکه گاهی فقط خودتی که باید بلند شی، روی پاهات وایستی، به خودت امید بدی و غصه خوردن رو تموم کنی. اینکه بهتره منتظر نباشی کسی بیاد حالتو خوب کنه.
۳ نظر ۲۴ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۵۹
مهناز

A letter to someone, anyone

دوست دارم یه نامه برای خدا بنویسم.

 

سلام علیک یا خدا :)

زیاد وقتتان را نمی گیرم. حالم را می دانی که چطور است، حالت را نمی دانم که چگونه است. بگذریم. این را می دانم که بنده های خوبی نیستیم، می دانم از ما انتظاراتی داری اما حواست هست که ما هم از تو انتظاراتی داریم؟! بنده بی چشم و رویت را ببخش اما ما بنده ایم و تو خدا! به ما ممکن است بگویند مهربان اما تو مهربان ترینی.

خدایا انقدر معجزه هایت را آن بالا نگه ندار... اینجا دستان کوچکی دارند می لرزند، هر لحظه بغضی می شکند، چشمی تر می شود، دلی می لرزد، پاهایی سست می شود، امیدهایی تکه تکه می شود و هر تکه ای در گوشه کناری گم می شود...

به من بگو چطور دلت می آید؟ چطور می توانی نگاه کنی و تاب بیاوری؟! چطور می توانی کاری نکنی؟ چطور دست روی دست می گذاری؟!

می خواهی با آن همه معجزه و لبخند چه کنی؟ هووم؟! 

 مهربانیت را پشت ابرهای پنبه ای پنهان نکن. دلت نیاید لطفا. نگذار باورمان از دست برود. نگذار ببازیمت...

خدایا انقدر اخمو نباش. بخند :) حتما این را می دانی که خنده مسری است.

                                                                بنده ی ... تو 

                              (پر کردن جای خالی به عهده خودت)

۱ نظر ۲۴ بهمن ۹۸ ، ۱۹:۵۸
مهناز