داستان رمان، در زمان جنگ جهانی دوم و در آلمان و دوران کتاب سوزان حزب نازی اتفاق می افتد. داستان درباره دخترکی به نام لیزل ممینگر است که پس از فرستاده شدن مادرش به اردوگاه کار اجباری، سرپرستیش به خانواده ای سپرده می شود. او عاشق خواندن کتاب است.هانس هابرمان، پدر خوانده مهربانش به او خواندن یاد می دهد و لیزل کتاب می دزدد تا مطالعه کند و با همین کتاب ها به خود و به خیلی ها آرامش می بخشد...
راوی متفاوتِ این داستان، مرگ است. حدود 100 صفحه ی اول کتاب کمی حوصله سر بره و زمان می بره تا به شیوه ی روایت کتاب عادت کنید اما اصلا دلسرد نشید برای اینکه کاملا ارزشش رو داره که بخونیدش و مطمئن باشید که ازش لذت می برید.
فیلمی که سال 2013 از روی این کتاب ساخته شده هم فوق العاده دوست داشتنیه. دو ساعت خیلی کم بود براش:( خیلی خیلی از دیدنش لذت بردم. البته خیلی از اتفاقات و جزئیاتی که تو کتاب بود و خیلی هم جالب بود، تو فیلم نبود یا اصلا کمی تغییر داده شده بود و تو کتاب هیجان انگیزتر بود، ولی خب برای آثار اقتباسی این اتفاق خیلی طبیعیه. اکثرا خود کتاب ها دوست داشتنی ترند. چی بگم دیگه عالی بود عالی. بخصوص اگه دوست دارید ساکت بشینید و یه فیلم آروم و عمیق رو ببینید که کتاب اصلی ترین موضوعشه.این فیلم تو بخش موسیقی کاندیدای اسکار بهترین موسیقی شده. جان ویلیامز آهنگساز این فیلم این کتاب رو خونده بوده و وقتی فهمیده قراره از روش فیلمی بسازند شروع به ساخت آهنگ برای این فیلم کرده؛ موسیقی این فیلم از روی عشق و علاقه اش بوده. حتما حتما هم کتاب رو بخونید و هم فیلم رو ببینید.
قسمت های زیبایی از کتاب:
- دوست نداشتن مردی که نه تنها به رنگ ها توجه میکند، بلکه راجع به آن ها صحبت هم می کند خیلی سخت است.
- تو نمی تونی همینطور منتظر بشینی تا یه دنیای جدید بیاد سراغت؛ تو باید بری بیرون و جزئی از اون باشی.- همیشه آن چیزی را که آرزو می کنید به دست نمی آورید.
- آن جنگ ها عجیب و غریب بودند. پر از خون و خشونت؛ اما همین طور پر از داستان هایی که درک آنها به یک اندازه دشوار است. آدم ها مِن مِن کنان می گویند: « دارم جدی میگم، برام مهم نیست حرف هام رو باور کنی یا نه، ولی اون روباه بود که جونمو نجات داد» یا این یکی :« اونا در هر دو طرف من مردن ولی من تنها کسی بودم که بدون یه گلوله توی سرش، سالم اون جا ایستاده بود. آخه چرا من؟ چرا من و اونا نه؟!»
- باعث شرمندگیه که نمی تونی کتاب ها رو بخوری.
- آبا کسی می تواند شادی را بدزدد! یا این تنها یکی دیگر از حقه های باطنی و جهنمی انسان هاست؟
- "آیا اون توی زیرزمینه؟ یا بازم داره نیم نگاهی از آسمان می دزده؟" یک فکرقشنگ: یکی دزد کتاب بود و دیگری آسمان می دزدید.
دیالوگی از فیلم:
+مکس: تو منو زنده نگه داشتی لیزل، هیچ وقت اینو فراموش نکن.لیزل: دیگه نمی تونم کس دیگه ای رو از دست بدم.مکس: تو منو از دست نمی دی لیزل؛ تو همیشه می تونی منو تو دنیات پیدا کنی. اون جا جاییه که من زندگی می کنم.