شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم

بایگانی

دکتر سه‌وون با دستگاهی که ساخته، داره آزمایشاتی رو برای همگام سازی مغز انجام می‌ده تا بتونه خاطرات و افکار رو بین مغزها منتقل کنه. 

از این طرف پسرش به تازگی مرده و همسرش هم خودکشی کرده و توی کماست اما چون دکتر از کودکی احساسات رو درک  نمیکرده الان هم فارغ از غم‌انگیز بودن اتفاقاتی که براش افتاده، درگیر کارشه.

 

سرجمع ۶ قسمته و درسته که شروع و پایان چندان گیرایی نداره اما حداقل ۳ قسمت خوب و هیجان‌انگیز، تیم بازیگری خوب و ایده جذابی داره. اگه از فیلم‌های علمی-تخیلی و پلیسی-معمایی خوشتون میاد، ارزش تماشا کردن رو داره

 

کراش این قسمت: صدای جذابو خش‌دار کاراگاه (پارک هی سون)😌 [تازه از وقتی هم که نقشش کمرنگ شد سریال افت کرد :( )

+ تازه اون همگام‌سازی با گربه هم خیلی خوب بود، چون اکثرا بهش ایراد گرفته بودن گفتم بگم از جذابیتش

+ خدا رو شکر نتفلیکس توش دستکاری نکرده و کاملا می‌تونید خانوادگی بشینید، ببینیدش.

۱ نظر ۰۳ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۲۶
مهناز

یه سریال ترکی ۸ قسمتی توی ژانر جنایی- معمایی.

داستان هم درباره چند قتله که به هم ربط دارن و قاتل داره آدم‌هایی رو می‌کشه که نقطه اشتراکشون می‌رسه به تصوف و یه فرقه صوفیه و این بین یک حرفهایی از تصوف و وحدت وجود و وحدت موجود هم زده می‌شه. در کل سریال متوسطیه چون حداقل بازی‌های خوبی رو ندیدم.

 

دو تا شخصیت نچسب و سرد داره و نویسنده هر چی فحش و ناسزا بلد بوده ریخته تو فیلمنامه :دی من بین این همه فیلم و سریالی که دیدم اینهمه بی‌تربیتی زبانی ندیدم واقعا. انقدر که استحقاق اینو داشت رهاش کنم.

فقط سکانس‌های سماعشون خیلی خوب بود.

 

یک نکته‌ای هم راجع به نحوه تماشا کردنش بگم؛ از یه کانالی تو تلگرام دانلود کردم که زیرنویس چسبیده داشت. بعد یهو دیدم هی وسطش می‌نویسه اگر از فلان سایت و فلان کانال دانلودش نکردید، شما دزدید. رفتم سایت و کانالشون و نااابود! در نتیجه به خاطر حس عذاب وجدانی که می‌دادن رفتم آنلاین تماشاش کردم و اتفاقا خیلی بهتر هم شد با کیفیت ۷۲۰

والا.... با این کاراشون.

 

ولی بدون زیرنویس قسمتای تخصصیش رو در حد چهل پنجاه می‌فهمیدم فقط. زیرنویس انگلیسی داشت ولی ترکیم خیلی بهتره.

۰ نظر ۰۳ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۲۴
مهناز

 

نه واقعا see سریال من نیست و دیگه ادامه‌اش نمی‌دم.

اول اینکه دلیل این حجم از نودیتی بی‌جا رو نمی‌فهمم. 

دوم هم اینکه سریال حس آدم رو نسبت به کاراکترها برنمی‌انگیزه. از این لحاظ مشکل داره؛ کاراکترهایی که به نظر می‌تونن دوست داشتنی باشن رو یا رها می‌کنه یا می‌زنه می‌کشه و حسامون رو در نطفه خفه می‌کنه. بغیر از بابا واس و تاماکتی‌جون که می‌تونستن دوستای خوبی برای هم باشن و کمی هم لرد هارلان کس دیگه‌ای نیست؛ همه رها شده‌اند.

حس می‌کنم توی شخصیت‌پردازی و منطق داستانی هم لنگ می‌زنه و شانس خیلی بیشتر درش دخیله و خیلی هم قابل حدسه.

نگران بودن، از درد کشیدن هم بدتره.

 

+ بابا واس تو این فصل شبیه سامورایی‌ها بود.

۳ نظر ۰۲ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۳۷
مهناز

در کل از این سریالاست که فقط واسه کمی سرگرم شدن خوبه، اونم اگه اهل سریال کره‌ای‌ باشی. 

 ضعیفه واقعا، فیلم‌نامه قوی نداره، بیش از حد کشش دادن و حتی لی مین جونگم اینجا بازیش معمولیه و گاهی اکتاش مصنوعیه. کلا نقشش شخصیت پردازی خوبی هم نداره، واقعا گاهی شخصیتش اعصابمو خرد می‌کرد با این‌که نصف اتفاقات تقصیر خودش بود اصرار داشت که طرف خوب ماجرا خودشه.

 اما امان از جو سانگ ووک و سئو کانگ جون؛ الله اکبر از این همه زیبایی و جذابیت :)

۳ نظر ۰۲ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۲۰
مهناز

چقدر همه چیز با مانیتور بزرگ فرق می‌کنه. احساس کردم وبلاگم خیلی به هم ریخته‌ شده. یه تغییرات کوچولویی دادم.

دلم تنگ شده بود برای اینجا

ولی حس غریبگی ندارم :)

۱۲ نظر ۰۱ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۱۷
مهناز

 

«شخصیت» یه مینی سریال ترکی ۱۲ قسمته توی ژانر پلیسی-جنائیه

داستان درباره پیرمردیه که مبتلا به آلزایمره. اون یهو وسط جشنی که ملت هوش و حواسشون سر جاش نیست و پیرمرد بهشون طعنه می‌زنه که هر غلطی بکنن فردا یادشون نیست، جرقه‌ای توی ذهنش روشن می‌شه... چرا من نکنم؟ الان وقتشه :) عکسا رو می‌چسبونه به دیوار و می‌شه یه قاتل رابین‌هودی! 

 

دوستش داشتم مخصوصا کاراکتر اصلی و بازیگرش رو. 

این سریال یکی از معدود ساخته‌های قوی ترکیه‌ است و اگه از بعضی شخصیت‌های فرعی - مثل زحل چندش و پسر رو اعصابش- و حوادث فرعی‌تر که در خدمت داستان نبود، بگذریم بسیار جذابه و بین ۴تا سریال ترکی که دیدم این پیشنهادی‌تره. 

کاش به جای فرعیات یه کم بیشتر به آگاه بی اوغلو و شخصیتش و کودک درون زنده‌اش می‌پرداخت.

 

و اما در مورد اسمش؛ ۱.پیرمرد وقتی متوجه بیماریش می‌شه می‌گه خب این که خیلی چیزا رو قراره فراموش کنم به کنار اما پس شخصیتم چی می‌شه

۲. سرهنگ یک جایی از قصه می‌گه: زندگی رو وقف عدالت کردن یک مساله شخصی نیست بلکه مساله شخصیته.

 

"Ama istedim ki o gece yaptığımız tango hep devam etsin; Biz hep dans edelim... Tangoya devam edelim... Meğer hep müzik bitmiş haberim yokmuş..."

می گه: «اما من دلم خواست رقص تانگوی اون شبمون تا ابد ادامه داشته باشه... تا همیشه برقصیم و به تانگو ادامه بدیم... نگو موزیک تموم شده و من خبر نداشتم.

-"korkmaktan korkma".

-«از ترسیدن نترس».

۱ نظر ۱۰ آبان ۰۰ ، ۱۶:۳۵
مهناز

 

سالن دادگاهی ایجاد می‌شه که قراره محاکمه‌های اون از طریق تلویزیون به شکل علنی و آنلاین نمایش داده بشه. کانگ یوهان به عنوان قاضی این دادگاه انتخاب می‌شه.یوهان آدم تنهائیه که گذشته و شخصیت مرموزی داره. اون تصمیم داره نظر مردم رو هم موقع حکم دادن به مجرم‌ها در نظر بگیره.

 

چند روز پیش تمومش کردم. ایده واقعا جذابی داره و هر چی که سریال پیش‌تر میره، متوجه می‌شید که چقدر شمشیر دو لبه بودن این ایده به هیجان داستان کمک کرده و اصل غافلگیری رو چقدر خوب بلده و همین چقدر به یک پایان غیرقابل حدس کمک کرده.

آه و بازی جی سانگ مثل همیشه بی‌نظیره. هیچ بازیگری رو نمی تونید به جاش، توی نقشی که بازی می‌کنه تصور بکنید.

البته قسمت اولش یک سکانس اغراق‌آمیز داره که ممکنه دلتونو بزنه ولی اوصیکم بالصبر.

پایانش منو یاد «بهم بگو چی دیدی» میندازه. درست به یک شکل.

هیولاها ساخته نمی‌شن، فقط هیولای درون بیدار می‌شه؛ هر وقت که بهونه‌ی خوبی برای نشون دادن خودش داشته باشه.

- اگه بیش از حد به پرتگاه نگاه کنی، پرتگاه هم به تو نگاه می‌کنه.

+ به نظر میاد سوءتفاهم شده؛ پرتگاه خود منم.

[خیلی قشنگی تو♥️]

[گاهی واقعا دلم می‌خواست کیم گائون رو یه دست مفصل با کیم‌چی بزنم مثل کاری که کلر توی دنیای سریال‌ها کرد]

من هیچ‌وقت رفتارم رو با عدالت اشتباه نگرفتم؛ فقط تصمیم‌های قاطع می‌گیرم.

هر کسی بدترین بدبختی خودش رو داره

 

دریافت

빛 을 잃은 이 어둠 속 에서 나를 꺼내 줘

منو از این تاریکی که نورش رو از دست داده، بیرون بیار

İ can't breathe..

Save me from myself..

 

۷ نظر ۱۰ آبان ۰۰ ، ۱۶:۲۲
مهناز

از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان. ۲۹۳ روز پیش کانالی ساختم و زانوبغل کرده گوشه‌ای از آن نشسته و تا به الان بلندبلند فکر کرده‌ام :) حالا نه این که در آنجا متفاوت‌تر از اینجا باشم، نه. فقط شکل مختصر و ایجازگونه اینجاست و رهاتر و آزادترم. نمی‌دانم تا کی آنجا هستم و کی اینجا پررنگ‌تر خواهم شد و روزگار به چه شکل خواهد گذشت و و و ...

خلاصه‌ی کلام اینکه اگر دوست داشتید، قدمتان سر چشم. هر کدامتان آدرسش را می‌خواهید, بگویید.

فقط لطفا رودربایستی را با خودتان و من کنار بگذارید و اگر دوست داشتید، آنجا باشید. بالاخره هر کسی تعداد محدودی از کانال‌ها و وبلاگ‌ها را می‌تواند دنبال کند :)

 

+ بالاخره دل دل کردنو گذاشتم کنار 🥴

۱۵ نظر ۲۲ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۳۰
مهناز

خیلی دنبالش گشتم. چرا؟ چون داستانی نسبتا متفاوت نسبت به دیگر سریال‌های ترکی داشت و از طرف دیگر اینکه تعداد قسمت‌هایش کم بود :دی
داستان درباره روانشناس معروفی است که خودش یک مشکل بزرگ روانی دارد اما جز یکی دو نفر کسی از آن خبر ندارد. جان مانای دست بر قضا عاشق دختری می‌شود که معشوقه کس دیگری است اما چیزی نمی تواند او را از رسیدن به خواسته‌هایش بازدارد بنابراین نقشه‌هایش را آهسته و پیوسته پیش می‌برد و در این راه از کسی ابایی ندارد.از طرف دیگر اوزگه خبرنگاریست که در پی کشف حقیقت است و با اینکه می‌داند مسیر خطرناکی را پیش رو دارد، پا پس نمی‌کشد.
فی بازیگران کاربلدی دارد اما راستش انتظار بالاتری از فیلمنامه‌اش داشتم با این‌حال از دیدنش راضی هستم و به نسبت دیگر سریال‌های ترکی شاید یک قدم جلوتر باشد هر چند خیلی هم از آن‌ها جدا نیست.
 
- Sen benim iyi bir insan olmak ihtimalımsın; tek ihtimalım...
 
Ölüm seni bulduğunda yaptıkların için mi pişman olacaksın yapmadıkların için mi?!... Çunkü eninde sonunda hepimiz pişman öleceğiz
 
+ چشمات چطوره؟
- می بینم.
+ چرا اینطوری می شه؟
- علتش روانشناسیه.
...
+ می‌دونی گاهی وقتی خبرای احمقانه روزنامه‌ها رو می‌خونم، گلوم درد می‌گیره... چیزایی که مجبورم بگم ولی نمی‌تونم بگم هم گلومو درد میاره... تو چی رو نمی‌خوای ببینی؟ چی رو نمی‌تونی تحمل کنی؟ چی رو می‌خوای فراموش کنی؟
 
* خانوادگی نیست.
* تیرماه دیدمش.
* سعی می‌کنم حتی اگه چیز دیگه‌ای هم ننویسم، آرشیو فیلمام رو اینجا داشته باشم.
۱ نظر ۲۰ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۴۰
مهناز

سلام :)

تقریبا سه ماه از تاریخ ارسال آخرین پستم می‌گذره. سوال اینجاست که چی شد که این همه مدت بین نوشتنم فاصله افتاد؟! جوابش خیلی ساده است؛ چون که به بیماری «خب که چی بشه» مبتلا شدم. نشستم به آرشیوخوانی و کلی پست «خب که چی‌گونه» رو حذف کردم و بعد از اون هم هر وقت خواستم که بنویسم یه «خب که چی» اومد نشست جلوی چشمام و مصرتر از این حرف‌ها بود که بلند بشه بره پی کارش. این اتفاق حتی به کامنت گذاشتن‌هام هم سرایت کرد و الی آخر... و خب منی که در حالت عادی عموما حرف خاصی برای گفتن نداشتم، دیگه اصلا حرفی نداشتم که بنویسم!

و اما بعد،مدتی فیلم و سریال دیدن رو تعطیل کردم و بعدش که با شور و شوق و دلتنگی اومدم که با سینمای کره ادامه‌ بدم، اتفاق ذوق‌کورکننده‌ای افتاد، بله کامپیوتر روشن نشد و چون صدا از هارد بود در نتیجه به احتمال بسیار بسیار زیاد تمام آذوقه فیلم و سریال‌هام رو از دست دادم😭😭😭 (البته هنوز واسه تعمیرات نرفته ولی من بدترین حالتش رو در نظر گرفتم که دور از انتظار هم نیست)

بعد دیگه به این نتیجه رسیدم که فرصت رو غنیمت بشمرم و در راستای تقویت ترکی استانبولی‌ نازنینم سریال ببینم و چون قصد نداشتم والبته جایی نداشتم که نگهشون دارم بنابراین تصمیم گرفتم که برای اولین بار آنلاین دیدن رو امتحان کنم و نتیجه راضی‌کننده بود :)

اما از اونجایی که هم شمار سریال‌های ترکی و هم قسمت‌هاشون زیاده و از طرفی فیلمنامه های هیجان‌انگیز و چندان قوی‌ای هم ندارن در نتیجه انتخاب سخت بود، چون دو تا سریال کوتاهی هم که من می خواستم تو آرشیو اپ مورد نظر نبود، کار سخت‌تر هم شد :دی تنها کاری که تونستم بکنم انتخاب یک سریال به نسبت کوتاه بود؛ ۲۶ قسمت ۲ ساعته :دی

 

  • Dolunay. 2017

 

داستان درباره دختریه که آشپزی می خونه و همزمان کار هم می کنه. فرید اونو به عنوان آشپزش استخدام می کنه و ادامه ماجرا که کاملا مشخصه :دی با چندین شخصیت فرعی و داستانهاشون و رقابت و کشمکش فرید و هاکان که یک شخصیت منفیه. 

مشکل سریال‌های ترکی جدای از فیلمنامه، تعداد قسمتهای بسیار زیادشونه که باعث از نفس افتادن سریال می‌شن که این سریال هم حتی با وجود کوتاه‌تر بودنش از این قاعده مستثنی نیست و البته قسمت پایانیش هم فاجعه است! یعنی سریال توی قسمت ماقبل آخر تموم می شه ولی این قسمت اضافه هیچی نداره. وقتی می گم هیچی یعنی واقعا هیچی. فقط برامون آهنگ پخش می کنن. همین :دی 

دو تا بازیگر اصلی به شدت متوسطند و فقط ناز و ادا دارن :/ اما بازیگرهای فرعی خیلی خوبند.

در کل سریال متوسطیه ولی من چون از بعضی کاراکترها خوشم میومد دوستش داشتم. با قسمتهای طنز داستان هم کلی خندیدم و آهنگاش هم خیلی خوب بود.

در کل تجربه خوبی بود چرا که حس می کنم سطح لیسینینگم رو خیلی برد بالا. و ناخوداگاه بعضی اصطلاحات و اینکه کجا کاربرد دارن ملکه ذهنم شد و از طرفی چون بدون زیرنویس دیدمش، ترسم تا حد زیادی ریخت. و الان می دونم که تا حد هفتاد، هشتاد درصد گفتگوها رو می فهمم اگه راجع به چیز پیچیده‌ای نباشن. چون اکثرا معنی لغات رو می دونم و قواعدش رو  هم به خاطر شباهت زیادش با آذری بلدم. از طرف دیگه الان متوجهم که چقدر سریال دیدن می تونه کمک‌کننده باشه.

 

اما برای جلوگیری از خستگی و محض تنوع، لابلای دیدن ماه کامل، سریال کره‌ای نسل خورشید رو هم دیدم.

 

  • Descendants of The Sun.2016

به نظرم قسمت اولش خیلی خوب شروع می شه. چیزی که شاید کمتر در سریال‌های کره‌ای شاهدش باشیم. با روند سریعی ادامه پیدا می کنه و ما تقریبا با هر آنچه که باید، آشنا میشیم و تا چند قسمت هم این روند حفظ می شه اما تقریبا از همین اتفاق هم ضربه می خوره و چون چیزی برای ادامه دادن وجود نداره، شاخ و برگ‌های اضافی و اتفاقات فرعی که چندان هم در خدمت خود داستان نیستند باعث افتش میشن. اما در کل سریال زیبا و دوست داشتنی‌ایه و ارزش تماشا کردن رو داره.

+ چرا همینجوری نشستی؟! برو و یکی از اون ستاره‌ها رو برام بیار.

- یکشو گرفتم ؛) همینی که الان کنارم نشسته...

+ من یا کشورمون؟

- تو.

+ کشورمون چی پس؟

- کشورمون اهل حسودی کردن نیست. بهم اعتماد داره ؛)

و اما سریال بعدی که فصل دوم دراماورلده!

 

  • Dramaworld. 2021
 

اول اینو بگم که حیف سریال به این خوبی، دو تا پوستر افتضاح داره :(

داستان درباره‌ی ماست :) دوست‌داران سریال های کره‌ای. سیزده قسمته که سه قسمت اول، کل فصل اولشه. توی فصل اول کلر که به شدت عاشق سریالهای کره‌ایه و دنبالشون می کنه طی یک اتفاق سر از سریال محبوبش درمیاره و با بازیگر مورد علاقه‌اش روبرو می شه و با ورودش به دنیای سریال کل مسیر داستانی و عشقی سریال عوض می شه :دی

توی فصل دوم باز هم کلر به دنیای سریال‌ها فراخونده می شه و ...

فکر می کنی سریالهای دراماورلد چرا فقط ۱۶ قسمته؟! چون که حتی رومئو و ژولیت هم تا قسمت ۳۰ از هم متنفر می‌شن.

زندگی گاهی اوقات مثل یه ساندویچ‌فروشیه و یک عالمه ساندویچ فوق‌العاده وجود داره که می تونی انتخابشون کنی و همشون هم گوشت و مواد غذایی خوبی دارن و تو یکی رو می خوای و یکی دیگه رو هم می‌خوای اما می‌ترسی اونی که می خوای همونی نباشه که تحویل می گیری. وقتی که نصف اون ساندویچ رو خوردی و بقیه‌اش مونده تو می‌مونی و یک نصفه ساندویچ و یک عالمه حسرت.

کلا سریال فانتزی و فانیه و دوستش دارم. البته پایانش ناتموم موند و احتمالا فصل سومی هم توی راه باشه که واقعا امیدوارم زودتر بسازنش.

حالا اگه بازیگراش خیلی معروف بودن، این سریال تا الان کاملا بولد و پررنگ شده بود :(

ها جی وون ثابت کرد که می شه به همه بازیگرهایی که دوستشون نداریم، یه فرصت دوباره بدیم. دیگه توی بازیش خبری از اون ناز و اداهای اعصاب خردکن و تصنع باغ مخفی نیست و به واسطه سن و سال و تجربه پخته‌تر شده و دوست‌داشتنیه.

 

تو این مدت، سه تا مینی سریال بد کره ای هم دیدم:

Lover of the palace, Sweet blood, Mute

۱۰ نظر ۲۷ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۸
مهناز

خدا را نالان و نهان صدا بزنید ولی زیاده‌روی نکنید زیرا او اهل زیاده‌روی را دوست ندارد.

 

+ ربات نباشم!

۱ نظر ۲۶ خرداد ۰۰ ، ۱۵:۳۰
مهناز

یک وقت هایی لازم است که از کلیشه های ذهنیمان فاصله بگیریم چون باعث می شوند چشمانمان را بر روی حقیقت ببندیم. 

 

فیلم های هندی فقط رقص و آواز، عشق و عاشقی و اکشن هایِ اغراق آمیز نیست!

 

سخن کوتاه کنم. برویم سروقت معرفی ها:

 

۵۳ نظر ۲۸ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۳۰
مهناز

فردوسی بعد از مرگِ اسکندر، شروع به ناله از چرخ می کند که چرا مرا به چنین روزی افکندی. بعد خود در مقامِ چرخ، پاسخ می گوید که من نیز خود بنده ی پروردگارم پس هر چه می خواهی به او بگوی و از او بخواه!

چون ابیات این قسمت و توصیفات و تشبیهاتش زیبا بود، در نتیجه خواستم که اینجا بنویسم و شما هم لذت ببرید :)

 

الا ای برآورده چرخ بلند/ چه داری به پیری مرا مستمند

چو بودم جوان در بَرَم1 داشتی/ به پیری چرا خوار بگذاشتی

همی زرد گردد گل کامگار 2/ همی پرنیان گردد از رنج خار

دو تا گشت آن سروِ نازان بباغ3/ همان تیره گشت آن گرامی چراغ 4

پر از برف شد کوهسار سیاه 5/ همی لشکر از شاه بیند گناه

بکردار مادر بُدی تا کنون/ همی ریخت باید ز رنج تو خون

وفا و خرد نیست نزدیک تو/ پر از رنجم از رای تاریک تو

مرا کاچ6 هرگز نپروردیی/ چو پرورده بودی نیازردیی

هرآنگه که زین تیرگی بگذرم/ بگویم جفای تو با داورم

بنالم ز تو پیش یزدان پاک/ خروشان به سر بر پراگنده خاک

جنین داد پاسخ سپهر بلند/ که ای مرد گوینده ی بی گزند

چرا بینی از من همی نیک و بد/ چنین ناله از دانشی کی سزد

تو از من به هر باره ای برتری/ روان را به دانش همی پروری

بدین هر چه گفتی مرا راه نیست/ خور و ماه زین دانش آگاه نیست

خور و خواب و رای و نشست تو را/ به نیک و به بد راه و دست تو را

از آن خواه راهت که راه آفرید/ شب و روز و خورشید و ماه آفرید

یکی آنکه هستیش را راز نیست/ به کاریش فرجام و آغاز نیست

چو گوید بباش آنچه گوید بُدست/ کسی کو جزین داند آن بیهده است

من از داد، چون تو یکی بنده ام/ پرستنده‌ی آفریننده ام

نگردم همی جز به فرمان اوی/ نیارم گذشتن ز پیمان اوی

به یزدان گِرای و به یزدان پناه/ براندازه زو هر چه باید بخواه

جز او را مخوان کردگار سپهر/ فروزنده ی ماه و ناهید و مهر

وزو بر روان محمّد درود/ بیارانش بر هر یکی برفزود

_____________________________________________________________

1. آغوش

2. نوعی گل سرخ که شدت سرخی آن خیلی بیشتر است

3. از خمیدگی قدش می گوید

4. چشم

5. موهای سیاه

6. کاش :)

۱ نظر ۱۴ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۱۱
مهناز

پادشاهی اسکندر

اسکندر بعد از پادشاهیش به مدت پنج سال مالیات نمی گیرد و نامه ای سوی همسرِ دارا و دختر او روشنک می فرستد که آنها را به آرامش فرامی خواند.

نیابد کسی چاره از چنگِ مرگ/  چو باد خزانست و ما همچو برگ

همسرِ دارا، پادشاهی اسکندر را قبول دارد و به ازدواج دخترش با اسکندر راضی است:

بجای شهنشاه، ما را تویی/ چو خورشید [دارا] شد، ماه [اسکندر] ما را تویی

بعد از رسیدنِ جوابِ نامه نزد اسکندر، او مادرش را فراخوانده تا رفته و روشنک را نزد او بیاورد. این اتفاق می افتد و پس از آن اسکندر به هند لشکر می کشد. 

پادشاه هند، کید، ده شبانه روز است خوابی می بیند که تعبیرش از این قرار است که در برابر اسکندر تسلیم باشد و چهار داراییِ بی نظیرش را به او تقدیم کند؛ دختر زیبابیش فغستان، پزشکش، فیلسوف و دانشمندش، و جامی که هیچ وقت خالی نمی شود.

اسکندر که با رسیدن به هند، این تقدیمات را می بیند کاری به کار کید ندارد. پس این‌بار به سرزمین یکی دیگر از فرمانروایان هند، فور می رود، فور سرِ تسلیم ندارد پس در جنگی که درمی گیرد، فور شکست می خورد.

پس از آن اسکندر عازم کعبه می شود. نصربن قتیب او را می نوازد و از بیدادِ خزاعه پادشاه یمن و حرم و مصر دادِ سخن درمی‌دهد. اسکندر خزاعه و یاران او را از میان برداشته و یکسال را در مصر نزد پادشاه مصر، قیطون سپری می کند. در آنجا سخن از پادشاه اندلس، قیدافه می شنود. پادشاهی که یک زنِ باهوش است. اسکندر در سر دارد که قیدافه را نیز مطیع خود کند.

از آن طرف قیدافه که سخن از اسکندر می شنود، کسی را به درگاه قیطون می فرستد تا طرحی از چهره اسکندر برای او بکشد.

اسکندر در میانه راهی که به سمت قیدافه می رود، به نبرد با فریان شاه پرداخته و او را شکست می دهد.  از قضا قیدروش پسرِ قیدافه که دامادِ فریان شاه بوده، اسیر اسکندر می شود. اسکندر نقشه ای می کشد تا نقش او را کس دیگری بازی کند و او با میانجیگری از کشته شدن قیدروش جلوگیری کند و همراه او به عنوان فرستاده‌ی اسکندر نزد قیدافه رود. ابن اتفاق می افتد اما به محض ورد به بارگاهِ قیدافه، او اسکندر را از طرحی که قبلا دیده، می شناسد ولی به روی خویش نمی آورد. فردا صبح اسکندر را آگاه می کند که او را می شناسد. خلاصه قیدافه و اسکندر بر این قرار می نهند که نگذارند کسی از این موضوع آگاه شود. چرا که ممکن است فرزندانِ قیدافه به اسکندر رحم نکنند. اسکندر نیز که نیکویی و ذکاوت او را خوش یافته، عهد می کند که کاری به سرزمین او نداشته باشد.

پس از آن به شهر برهمنان لشکر می شود اما آنها چیزی ندارند که تقدیم او کنند، جز دانش! لباسشان از برگ و پوست حیوانات است و خوراکشان تخم و گیاه و میوه ها! خانه هاشان زمین است و سقفشان آسمان. اسکندر سوالاتی از آنان می پرسد و پاسخ های خردمندانه می گیرد.

پس از آن به جایی می رسد که مردان را چون زنان پوشیده‌روی می بیند و حتی زبانی که به آن صحبت می کنند برای وی ناآشناست. آنها کنار دریا زندگی می کنند و خوراکشان ماهیست. آنجا ماهی غول پیکر زرد رنگی را می بیند و کنجکاو می شود که او را از نزدیک تماشا کند اما خردمندان شهر برحذرش می دارند. پس یک کشتی از سپاهیان، نزدیک ماهی می روند اما ماهی کشتی آن ها را در هم می شکند و همگی به کام مرگ فرومی روند.

پس از آن اسکندر و یارانش به نیستانی می رسند که آبش شور است. از آنجا درمیگذرند و در نزدیکیِ آن، سرزمین خوش آب و هوایی می یابند اما همین که آماده استراحت می شوند مار و عقرب و شیر و گراز به آن ها حمله ور می شوند. بعد از کشتن انبوهی از آن ها، نیستان را آتش زده و در می گذرند.

وز آن جایگه رفت خورشیدفش/ بیامد دمان تا زمین حبش

ز مردم زمین بود چون پرّ زاغ/ سیه گشته و چشم ها چون چراغ

سپاهِ حبشه به اسکندر و سپاهیانش حمله ور می شوند اما در نهایت شکست می خورند و اسکندر جنازه هایشان را آتش می زند [ تا جایی که یادم میاد اولین باره که توی شاهنامه این اتفاق میفته]

چو از خون در و دشت آلوده شد/ ز کشته به هر جای بر توده شد

چو بر توده خاشاکها برزدند/ بفرمود تا آتش اندر زدند

بعد از آن به جایی می رسد که مردمانش اسب و سلاح ندارند و با سنگ به آنها حمله ور می شوند. از آنجا نیز با موفقیت عبور می کند و  به شهری می رسد که مردمانش از ترسِ اژدهایِ بالای کوه هر شب از سرِ ناچاری غذای او را بالای کوه می برند. پس اسکندر به کمک آنان می شتابد و داخل پوستِ بادکرده‌ی گاو، زهر می ریزند و اینگونه اژدها به کام مرگ می رود.

پس از چندی اسکندر دوباره به کوهی می رسد و در آنجا مرده ای می بیند برتخت زرین و پر از جواهرات. شنیده است که هر کس به آنجا برود، زنده برنمی گردد. اسکندر قدم به نزدیکی آنجا می گذارد و صدایی می شنود مبنی بر اینکه زمانِ مرگش نزدیک است.

رخ شاه ز آواز شد چون چراغ/ از آن کوه بر گشت دل پر ز داغ

اسکندر در لشکرکشی بعدیش به شهری می رسد به نام هروم که تمام ساکنانش زن هستند و به هیچ کس اجازه ورود به شهرشان را نمی دهند.

همی رفت با نامداران روم/ بدان شارستان شد که خوانی هروم

که آن شهر یکسر زنان داشتند/ کسی را در آن شهر نگذاشتند

سوی راست پستان چو آنِ زنان/ بسانِ یکی نار بر پرنیان

سوی چپ به کردار جوینده مرد/ که جوشن بپوشد به روز نبرد

[شبیه زنان آمازون در اسطوره های یونانی]. [ حتی یک سریال هم ساخته شده درباره شهری که ساکنانش فقط زنانند]

پس از آن به شهری می رسد که مردمانش سرخ‌روی و زردمویند. در آنجاست که به او از چشمه آب حیات می گویند که در ظلمات است.

چنین گفت روشن دل پرخرد/  که هر که آب حیوان خورد کی مُرَد

خضر راهنمای اسکندر می شود اما در میانه راه اسکندر او را گم می کند. خضر به آب حیات می رسد ولی اسکندر سر از روشنایی درمی آورد.  در روشنایی با پرنده ای دیدار می کند و پرنده او را به قله‌ی کوه رهنمون می شود. در آنجا اسرافیل را با صورش منتظرِ دستورِ کردگار، می بیند. او به اسکندر توصیه می کند که حریص نباشد که بالاخره عمر به پایانش می رسد. هنگام بازگشت و در آمدن از ظلمات، ندا درمی رسد که از سنگ های کوه بردارید که وقتی به روشنایی برسید چه از آن ها برداشته باشید، چه نه، پشیمان خواهید گشت. عده ای برمی دارند عده ای نه، عده ای کم و عده ای بیش. در روشنایی آنچه که در دستانشان می بینند درّ و یاقوت و زبرجد است...

اسکندر در ادامه سفرهایش به سرزمینی می رسد که مرمانش از قوم یأجوج و مأجوج در امان نیستند:

همه رویهاشان چو روی هیون/ زبان ها سیه دیده ها پر ز خون

سیه روی و دندانها چون گراز/ که یارد شدن نزد ایشان فراز

همه تن پر از موی و موی همچو نیل/ بَر و سینه و گوشهاشان چو پیل

بخسپند یکی گوش بستر کنند/ دگر بر تن خویش چادر کنند!

و اسکندر در برابرِ هجوم آنها و حفاظت از مردمانِ آن سرزمین، برایشان دیواری می سازد نفوذ ناپذیر.

پس از آن اسکندر دوباره به کوهی می رسد [خستمون کردی مررررررد :////] خانه ای می بیند عجیب و درخشان با مُرده ای درون آن که سرش چون گراز است و تن چون آدمی. آنجاست که خبر از کوتاه بودن زندگانی و شاهیش می شنود.

پس بعد از آن به شهری می رسد که در آنجا درختی هست نرو ماده که سخن‌گو هستند. نر صبح سخن گوید، ماده در شب. پس اسکندر با مترجمی نزد درخت می رود. صبح است. درخت می گوید که پادشاهیت چهارده سال است و شب او را از آز حذر می کند و آگاهش می کند که موقع مرگ، مادرش نزدش نخواهد بود.

پس با غم و اندوهی در دل به چین لشکر می کشد و خود در نقش فرستاده ای نزد پادشاه چین می رود و طلبِ باج و مالیات می کند. پادشاه چین چنان بخششی می کند که اسکندر شرمنده و دردمند می شود و همانجا تصمیم می گیرد که دیگر هرگز پنهانی و در نقشی دیگر وارد بارگاهی نشود.

بعد از آن با سندیان نبرد می کند و به پیر و کودک و زن و زخمی هم رحم نمی کند.

پس از آن از کوهی سخت می گذرند و به نزدیکی دریا می رسند؛ شخصی را می بینند با هیبتی عجیب و غریب:

پدید آمد از دور مردی سترگ/ پر از موی با گوشهای بزرگ

تنش زیر موی اندرون همچو نیل/ دو گوشش به کردار دو گوش پیل

 

بدو گفت شاها مرا باب و مام/ همان گوش‌بستر نهادند نام

اسکندر جزیره ای وسط دریا می بیند و از او در موردش می پرسد. او می گوید که خانه های آنجا از استخوان ساخته شده، غذای مردمانش از ماهیست و بر ایوانهاشان نقش افراسیاب و کیخسرو است.

اسکندر که می داند مرگ به او نزدیک است، به حکیم ارسطالیس نامه ای می نویسد و از او  در باب مدیریت پادشاهیش چاره می خواهد. او به اسکندر توصیه می کند که کشورهای مختلف ایران را به فرمانروایی آزادگان بسپارد و هیچ یک را بر دیگری قدرت ندهد و شاه نخواند تا بعد از مرگ او هم ایران در امان باشد و هم روم؛ که این فرمانروایان به ملوک طوایف معروف می شوند.

بعد از آن اسکندر به بابل می رسد و در شب ورودش، کودکی به دنیا می آید و همان دم جان می سپارد. کودکی عجیب الخلقه. 


سرش چون سر شیر و بر پای سُم/ چو مردم بَر و کتف و چون گاو، دُم

بمُرد از شگفتی هم آنگه که زاد/ سزد گر نباشد از آن زن نژاد

اسکندر آن را به فال بد می گیرد و دستور می دهد زودتر کودک را به خاک بسپارند. تعبیر تولد آن کودک، بنا به گفته ستاره شمران، مرگِ اسکندر است.

تو بر اختر شیر زادی نخست/ برِ موبدان و ردان شد درست

سر کودک مرده بینی چو شیر/ بگردد سر پادشاهیت زیر

[اختر شیر، اشاره ایه به برج اسد که تولد اسکندر در آن است! ببین این ستاره شمرانِ ناقلا از کجا به کجا می رسند :/ ]

چنین گفت کز مرگ خود چاره نیست/ مرا دل پر اندیشه زین باره نیست

پس اسکندر که درباره مرگش، دیگر به بقین رسیده، به مادرش نامه ای می نویسد و می گوید که مرگش نزدیک است و دوست ندارد که او از این اتفاق خود را بیازارد و غمگین شود.

هرآنکس که زاید ببایدش مرد/ اگر شهریار است اگر مرد خُرد

و  همینطور از مادرش می خواهد که او را در خاک مصر دفن کنند، هر سال برای یادبودش مقداری پول به نیازمندان بدهند و بعد از مرگش، بزرگان همه گوش به فرمان مادرش باشند. در ادامه‌ی نامه به او یادآور می شود که اگر روشنک پسری زاد، او وارث من است (یعنی روشنک هم با او بوده؟! چون هیچ یادی از او نمی شود! که اگر نبوده چگونه فرزندی بزاید :/)  اما اگر بچه‌ی روشنک دختر بود، پیوندِ او با نوادگان فیلقوس باشد و  این دامادِ برگزیده را چون فرزند خویش بداند.

و گر دختر آید به هنگام بوس/ بپیوند با تخمه فیلقوس

و اما درباره‌ی دختر کید امر می کند که او را با عزت و احترام نزد پدرش بفرستند.

...

 

ز بیماریِ او غمی شد سپاه/ که بی رنگ دیدند رخسار شاه

پس اسکندر می میرد:

همه خاک بر سر همی بیختند/ ز مژگان همی خون دل ریختند

زدند آتش اندر سرای نشست/ هزار اسپ را دُم بریدند پست [اسپانِ بی گناه :/ چه رسوم عجیب و غریبی]

نهاده بر اسپان نگونسار زین/ تو گفتی همی برخروشد زمین

 

بعد از مرگش بر سرِ محلِ دفن او بین پارسیان و رومیان اختلاف می افتد. ایرانیان می گویند در ایران دفن شود که همیشه جایگاه شاهان بوده و رومیان می گویند چون محل تولدش روم است باید در آنجا دفن شود. اما یکی از ایرانیان پیشنهاد می کند که برای پایان یافتنِ بحث او را به مکانی به نام "جرم" ببرند تا کوهِ آن مکان، پاسخ گوید. کوه می گوید که اسکندریه جایگاه اوست.

مادر از راه می رسد و به همراه روشنک بر او گریه و زاری می کنند و سپس به گورش می سپارند.

همه نیکوی باید و مردمی/ جوانمردی و خوردن و خرمی

جز اینت نبیم همی بهره ای/ اگر کهتر آیی وگر شهره ای

اگر ماند ایدر ز تو نام زشت/ بدانجا نیابی تو خرم بهشت

چنین است رسم سرای کهن/ سکندر شد و ماند ایدر سخن

چو او سی و شش پادشا را بکشت/ نگر تا چه دارد ز گیتی به مُشت

 

بجست آنکه هرگز نجستست کس/ سخن ماند ازو اندر آفاق و بس

___________________________________________________________________

+ اعتراف می کنم که فردوسی بزرگ را در بخش تاریخی شاهنامه به شدت دست کم گرفته بودم. اما این بخش نیز اگر جذابیتش بیشتر از بخش های دیگر شاهنامه نباشد، کمتر نیست. حداقل تا اینجایی که من خوانده ام. خلاصه که منو ببخش حکیم ابوالقاسم :)

+ این همه ایده جذاب برای ساختن فیلم توی شاهنامه است و اون وقت......

 که دانش به شب پاسبان من است/ خرد تاج بیدار جان من است

 چنین است رسم سرای سپنج/ بخواهد بمانی بدو در به رنج

 بخور هر چه داری، منه بازپس/ تو رنجی، چرا ماند باید به کس

 برهنه  چو زاید ز مادر کسی/ نباید که نازد به پوشش بسی

 وز ایدر برهنه شود بازِ خاک/ همه جای ترس است و تیمار و باک

 که فرجام هم روز تو بگذرد/ خُنُک [خوشا] آنکه گیتی به بد نسپرد.

 چو تاجِ سپهر اندر آمد بزیر/ بزرگان ز گفتار گشتند سیر [ یک تصویرسازیِ متفاوت از غروبِ آفتاب]

۵ نظر ۰۷ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۰۴
مهناز

 

Gittim gidilmez yere

Düştüm dilden dillere

Bin kere tekrarı olmaz

İnsan sever bir kere

Madem beni bırakıp gittin

Yazsınlar adımı bir mermere

Bin kere tekrarı olmaz

İnsan sever bir kere

۲ نظر ۰۳ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۱۴
مهناز

خیلی وقت بود که توی چالشی شرکت نکرده بودم.

بعضی سوالات این چالش با یکی از چالش های قدیمی، مشترک بود ولی شاید جوابها در گذرِ زمان اندکی تغییر کرده باشه!

۷ نظر ۲۰ بهمن ۹۹ ، ۱۸:۲۸
مهناز

آدم های زیادی بودن که می شناختیمشون و مرگ سراغشون اومده. یکی رو توی جوونی برده اون یکی رو موقع میانسالی و پیری. برای همشون کم یا زیاد غمگین شدم ولی نمی دونم چم شده اصلا اسم علی انصاریان که میاد غصه ام می شه. خیلی خیلی بیشتر غمم می شه. نمی تونم عکساشو ببینم. نمی تونم ازش حرف بزنم یا اگه کسی ازش حرفی بزنه نمی تونم جلوی بغض و اشکمو بگیرم. با اینکه مثلا از طرفدارانِ خیلی دوستدارش هم نبودم و فقط اواخر دوران بازیگریش تو استقلال یه کم یادمه و گفتگوی آخرش توی دورهمی و عشق فرازمینیش به مادرش... ولی همین که سرزندگی و قیافه خندونش یادم میاد انگار غمِ شنیدن خبر فوتش هر بار تازه تر از قبل می شه! هر بار و هر بار...

۱۵ بهمن ۹۹ ، ۲۰:۵۰
مهناز

همین اول از همه‌تون بابت پیشنهاداتتون مچکرم. هر کدوم رو که دیدم به همین پست اضافه می کنم.

 

kiki's delivery service/ 1989

       

کیکی یه دختر جادوگره که بنا بر رسم خونوادگیشون قراره توی سیزده سالگی مستقل بشه...

اگه به خودم بود، شاید هیچوقت یا حداقل حالا حالاها نمی دیدمش اما چه خوب شد که به تماشاش نشستم. انقدررر خوب بود که دوست داشتم برم توی دنیای این انیمه و یه دلِ سیر زندگی کنم.

ببینید چقدر از تاریخ ساختش می گذره!!!! ولی هنوزم تر و تازه است و جذابیتش رو حفظ کرده. اگه انیمه بینید بذارید اول لیستتون.

parasite/ 2019

               

یک خانواده فقیر به عناوینی مختلف وارد خونه یک خانواده ثروتمند میشن و داستان شروع نمی شه چون قبل تر داستان شروع شده :دی

بیشتر از هر چیزی شوکه شدم و می تونم بگم داستان گزنده ای داشت! یک تراژدی تمام عیار برای بیان فاصله طبقاتی!

یک چیزی که برای من تو فیلم دیدن خیلی مهمه اینه که با تماشای فیلم، زمان از دستت بره! یعنی تو اصلا متوجه نشی چطور اون چند ساعت و دقیقه سپری شده! درگیر و غرق بشی. این فیلم این ویژگی رو داشت.

جایزه هاشون نوش جونشون :)

Better days/ 2019

        

فیلم درباره ی قلدری‌هاییه که توی مدرسه اتفاق میفتن! و حتی گاهی تا جایی پیش میرن که فردِ  آزاردیده نمیتونه تحمل بکنه و به زندگیش پایان می ده! داستان با یکی از همین خودکشی ها شروع می شه!

فیلم تا حد زیادی روند واقع گرایانه ای داره از این لحاظ که خودِ فرد آزاردیده و حتی بچه های شاهد نادیده اش می گیرن تا دیگه بیش تر از این آزار نبینن و یا به خودشون لطمه ای وارد نشه و پلیس هم بدون مدرک نمی تونه راه به جایی ببره حتی اگه فرد آزار دیده، آزاررسان رو معرفی بکنه!

در عین اینکه عمیقا دردناک بود اما ارتباطِ شکل گرفته بین دو شخصیت اصلی خیلی ملیح و دوست داشتنی بود و همین باعث می شد که بشه فیلم رو ادامه داد.

* این زورگویی ها توی مدارس چین خیلی شایعه و با اون چیزهایی که بعد از پایانِ فیلم گفته می شه، فکر می کنم از یک داستان واقعی اقتباس شده.

* سکانس های خوب زیاد داشت؛ سکانس بارش کاغذهای پاره هم خیلیییی گیرا بود.

* اون پلیس جوونه رو اعصابم بود :/ دلم می خواست تو اون نقطه‌ی حساسِ فیلم یه دست مفصل کتکش بزنم :|||

* از این فیلم هایی که خیلی معروف نیستن ولی یکی برای دیدن کشف و انتخابشون می کنه و خوبن، خوشم میاد :)

* و هنوزم زبان چینی برام به شکل خاصی عجیبه.

بزرگ شدن مثل غواصیه. فکر نکن؛ فقط چشمات رو ببند و بپر داخلش. تو رودخونه شن و ماسه، سنگ و صخره هست و اینطوریه که هممون بزرگ می شیم.

+ اگه به عقب برمی گشتی، دوباره همین کارا رو می کردی؟... جواب بده.

- هیچ اگه ای وجود نداره...تازه «اگه» رو توی این سناریو دوست ندارم.

:)

 

+ میخوای چیکار بکنی؟

- درس بخونم، امتحان بدم، برم یه دانشگاه خوب... موفق باشم و جوابا رو پیدا بکنم و اگه بشه از دنیا محافظت بکنم.

+ می تونی؟

- تلاشم رو می کنم.

+ پس این یه معامله است. تو از دنیا محافظت می کنی، منم از تو.

Tune in for love/ 2019

       

راستش خیلی با سلیقه من جور نبود. تا حدی ریتم آرومی داره و ممکنه خسته‌تون بکنه! دو ساعت خیلی براش زیاد بود. تو نشون دادن گذر زمان به نظر من خیلی موفق نبود! و همینطور توی نمایش شکل‌گیری رابطه‌شون. دور و نزدیک شدن شخصیت ها اذیتم می کرد! و حتی اتفاقی که برای شخصیتِ مرد داستان، توی نوجوونی افتاده بود برایِ منِ مخاطب تا حدی مبهم موند!

The truman show/ 1998

    

«اگه زندگیتون فقط یه نمایش تلویزیونی باشه چی؟» موضوع داستان همینه و شما اینو توی همون چند دقیقه ابتدایی فیلم متوجه می شید.

بسیار خلاقانه بود و با گذشت این همه سال، هنوز تازه و تامل برانگیز.

چقدر سکانس آخرش جذاب و باشکوه بود.

 

ما حقیقت دنیا رو با اون چیزهایی که به ما ارائه شده می پذیریم؛ به همین سادگی!

 

Soul/ 2020

 

مثل همه منم دیدم و پسندیدمش. حال خوب‌کن، پر از حس و زندگی، با داستانی که شخصیت اصلیش یک مرد سیاهپوسته؛ مردی که معلم موسیقیه در حالی که هدفش نوازندگی تو یک گروه معروفه و زمانی که داره به این رویاش میرسه یک حادثه براش اتفاق میفته و روح از بدنش جدا می شه.

۲۲ نظر ۲۸ دی ۹۹ ، ۱۹:۲۵
مهناز

اپیزود اول: عشق


دریافت

İnsan yalnız doğar da 
انسان تنها متولد می شود،
Yalnız ölmezmiş naber
تنها نمی میرد  
Bizden uzak olsun keder  
غم و اندوه از ما دور باشد!
Sormana hiç gerek yok 
نیازی نیست که بپرسی
 Yanmışım tarifi zor
سوخته ام؛ توصیفش سخت است
 Söylerim günde bin kere
روزی هزار بار می گویم
  Yüzün gülünce güneş doğar ya
وقتی می خندی، خورشید طلوع می کند
  Gözlerimi kısarım güller açar bir anda
چشمانم را در مرز بسته شدن باز نگه می دارم، در یک آن گلهای رز شکوفا می شوند
(موقع نگاه کردن به خورشید وقتی چشماتونو تنگ می کنید، پرتوها یه شکل دیگه دیده می شن؛ اینجا هم خنده معشوقش رو به خورشید تشبیه کرده و می گه وقتی چشمامو تنگ می کنم، انگار که گلهای رز باز می شن)
   İşte seninle bir ömür böyle
در واقع،  یک عمر با تو
  Güller güneşler dolu ellerimizde
گلها و طلوع خورشید در دستانمان است
  Söylenmedi hiç sana layık düşler Benden önce
پیش از من هرگز رویاهایی که شایسته تو باشد، گفته نشده است
  tutsak yüreğim 
قلبم گرفتار شده
 Biliyorsun sende, ince ince
تو هم ذره ذره آن را می دانی
  Yangın yeri hep buralar sayende Yok şikayet
 قسمت های شعله ور قلبم اینجاست اما در سایه تو شکایتی از آن ندارم
  Gel bir sarayım aşkın olayım
بیا در آغوش بگیرمت و عشق تو باشم
 

 

اپیزود دوم: جدایی


دریافت
 
Her ayrılık zor Bin yıldır söyler dururum
هزار سال است که می گویم جدایی سخت است
 Öğrenmiyor kalp Görüldüğü üzere durumum 
اما قلبم نمی فهمد و این از حالِ الانم مشخص است
İnsan biraz olsun akıllanmaz mı? Büyümez mi er geç? 
چرا آدمی یک ذره سرِ عقل نمی آید و بزرگ نمی شود؟
Yanardağ gibi için için Sönmez mi bu sinsi ateş? 
انگار که در درون آدمی آتشفشانی برپاست که موذیانه نمی خواهد خاموش شود
Vay, yine mi keder? Ama artık yeter! Yine kapıda kara geceler
وای... باز هم غم! اما دیگر کافی است! باز هم شب های سیاه جلوی در ایستاده
 Vay, çileli başım Ortasında kışın İyice beter 
وای سرِ پردردم وسط زمستان...! دیگر از این بدتر نمی شود!
Bu zor günler de Elbet geçer bir gün
اما این روزهای سخت هم بالاخره یک روزی تمام می شوند
 Herkes farkında Herkes nasıl üzgün
 همه این را می دانند! کسانی که غمگینند!

 

اپیزود سوم: بعد از جدایی


دریافت

Dönüşü yok beraberce karar verdik 

راه برگشتی وجود ندارد؛ با هم تصمیم به جدایی گرفتیم

ayrılmaya Alışmalı arkadaşça yolları ayırmaya 

و باید به این جدایی عادت کنیم

Şimdi artık gözyaşları gereksiz akmamalı

حالا دیگر اشک ریختن بی فایده است

 Alışmalı kendi yaramızı kendimiz sarmaya 

باید عادت کنیم به اینکه زخمهای خودمان را، خود التیام بخشیم

Şimdi artık kelimeler yetersiz anlamı yok 

حالا دیگر کلمات معنایی ندارند

Yitirmişiz anılarla beraber faydası yok 

خاطرات از دست رفته هم فایده ای ندارند

Gel bunları bırakalım artık bir tarafa 

بیا دیگر این ها را رها کنیم

Gerçeği görmeliyiz dostum başka çaresi yok 

بیا واقع بین باشیم دوست من، دیگر چاره ای نیست

Şimdi bana kaybolan yıllarımı verseler 

اگر حالا سال های از دست رفته ام را به من برگردانند

Şimdi bana seninle bir ömür vaad etseler 

حالا اگر یک عمر زندگی با تو را به من وعده بدهند

Şimdi bana yeniden ister misin deseler 

حالا اگر به من بگویند که آیا می خواهی دوباره برگردی

Tek bir söz bile söylemeye hakkım yok 

حق ندارم حتی یک کلمه بگویم...

 

*مثل یک داستان

۰ نظر ۱۷ دی ۹۹ ، ۱۲:۳۲
مهناز

** خطر اسپویل

مون یونگ نویسنده تنهاییه که برای بچه ها کتابِ داستان می نویسه. اون کودکی خوبی رو سپری نکرده! مادرش رو از دست داده و پدرش روانه بیمارستان روانی شده! در نتیجه فضای کتابهاش اندکی تیره است!

کانگ ته پسریه که پدر و مادرش رو از دست داده و وظیفه نگهداری از برادر اوتیسمیش روی دوش هاشه! اون زندگیشو وقف برادرش کرده! 

تا اینکه این دو نفر با همدیگه ملاقات می کنند و بالطبع این ملاقات باعث تغییر روندِ زندگیشون می شه.

 

سریال فراز و نشیب خوبی داره. اتفاقات و هیجانات به خوبی بین تمامی قسمت ها پخش شده؛ بنابراین خسته نمی شه و به نفس نفس نمی افته! از لحاظ روانشناسی محتوای قابل قبولی داره. عاشقانه اش خیلی پررنگ، متفاوت و جذابه. داستانِ کتاب های مون یونگ بسیار عمیق و پرمفهومه و کاملا می تونه تو رو با خودش همراه کنه.

بازیگرها به خوبی انتخاب شدند.  بازیگر نقشِ سانگ ته به خوبی تونسته از پس نقشش که یک فرد اوتیسمیه بربیاد. چهارمین سریالیه که ازش می بینم و واقعا بازیگر با استعدادیه و همه جور نقشی بهش میاد!
کیم سوهیون هم خیلییییییی پیشرفت کرده، بازیش به مراتب بهتر شده و از طرف دیگه قیافه اش هم پخته تر شده و با سئو یه جی هم زوج خیلی جذابی رو تشکیل دادن!
هر چند من با قسمتی از شخصیت عجیب و غریب دخترِ داستان مشکل داشتم ولی خب تا آخر داستان این قضیه یه کم ملایم تر شد. بازیگر بسیار خوبیه. به دلم نشست.
و نگم از طراحی لباسِ سریال! دلمان آب شد!

اما برسیم به یک نقطه ضعف؛ فیلمنامه توی یکی از نقاط عطف داستان یک مشکل اساسی داره! **فردی که مرده و ما روایتِ مرگ و نحوه نیست شدن جسدش رو دیدیم یک دفعه زنده و با شکل و شمایلی دیگه ظاهر می شه و فیلمنامه هیچ چیزی در این باب به ما نمی گه و سکوت می کنه!! از طرف دیگه ممکنه فردِ راوی روایت رو به خاطر مشکلش جور دیگه ای گفته و با توهماتش آمیخته! که حتی در این صورت  هم، باز فیلمنامه نمی تونه ما رو  از این جهت قانع کنه!**

 
ولی در کل سریال بسیار لذت بخشیه. کلا کره ای ها تو سریالای روانشناسانه اشون خوب عمل می کنند.
 
انقدر مدت زیادی اسیر بودم که یادم رفته چطور خودمو رها کنم!
 
بدن صادقه؛ وقتی درد فیزیکی داری گریه می کنی ولی قلب دروغگوئه! حتی وقتی درد می کشه ساکت می مونه!
 
+  اووم... آقای دکتر روحم یه کم درد می کنه.

    بذار برات یه سریال کره ای تجویز بکنم :)

۴ نظر ۱۵ دی ۹۹ ، ۱۷:۱۱
مهناز