ادامه ی داستان انتخاب سوپی اُ. هنری
سوپی به یاد روزهای خوشِ کودکی وارد کلیسا شد. داخل کلیسا در زیرِ نور شمعها، زیباتر به نظر میرسید. مدتها بود که پایش را داخل کلیسا نگذاشته بود و از زمانی که عبادت کرده بود و به اعتراف پرداخته بود، مدت زیادی میگذشت. به جایگاه اعتراف رفت و کشیش را باخبر ساخت. مدتی بعد در حال خروج از کلیسا بود که دوباره به یاد سرمای بیرون و نیمکت میدان مدیسون افتاد. فکری به خاطرش رسید. به سمت صندوق نذورات کلیسا رفت. داشت وارسی اش میکرد که کشیش سررسید: "فرزندم چه میکنی؟" سوپی که منتظر چنین اتفاقی بود، با تهدید از کشیش خواست تا بگوید که پولها را کجا پنهان کرده. کشیش امتناع کرد. سوپی با قدمهای بلند به سوی او رفت و یقه ی او را محکم گرفت. در همین حین زن مسنی وارد کلیسا شد. او با دیدن آن دو در آن وضعیت فریادکنان پا به فرار گذاشت. سوپی خوشحال از این اتفاق، لبخند می زد. با خود اندیشید که فاصله ی چندانی با هدفش و رفتن به زندان ندارد. زن با پلیس برگشت. سوپی فرصت را غنیمت شمرده و کشیش ریز جثه را با تمام قدرت به طرف دیوار مقابل هل داد. کشیش محکم به دیوار خورد. پلیس به سوپی نزدیک شد و دستگیرش کرد. جرم او اقدام به سرقت و ضرب و شتم کشیش و اهانت به ساحت کلیسا و کشیش بود.
او اوایل زمستان سال بعد از زندان آزاد شد!
+ برای وبلاگ سخن سرا