داستانک: راضیه
درو که باز کرد ماتم برد؛ تا حالا ندیده بودمش. تا چشمش به من افتاد، زود پشت در پنهون شد و دستش رو دراز کرد. فقط نصف صورتش رو می تونستم ببینم. کاسه ی آش رو دادم دستش، لبخند زدم و گفتم: "نذریه".
آروم گفت: "قبول باشه، منتظر باش تا کاسه رو برات بیارم".
یه خانوم بود. یه خانوم مسنِ حدودا پنجاه ساله با قد متوسط و صورت کک مکی. بلوز دامن رنگ و رو رفته ی گلداری پوشیده بود و یه عینک ته استکانی بزرگ و قدیمی به چشمش بود که رنگش به زردی می زد؛ معلوم بود که مدت های زیادی ازش استفاده شده. حس نکردم که مهمون شکوفه خانوم باشه. سر و وضعش به مهمون ها نمی خورد.
شکوفه خانوم سال ها بود که همسایه امون بود و از وقتی که من می شناختمش، پیر بود. دخترهاش رو شوهر داده بود و برای پسرهاش زن گرفته بود و کلی نوه ی قد و نیم قد داشت. تا چند سال پیش با شوهرش زندگی می کرد اما از وقتی که همسرش به رحمت خدا رفت، یکی از پسرهاش با همسر و دخترش اومدن طبقه ی بالایی خونه اشون تا شکوفه خانوم تنها نباشه. همین بهانه ای شد تا بچه های دیگه به ندرت بهش سر بزنند. ننه دوست صمیمی شکوفه خانوم بود.
تو فکر بودم که دستش رو از پشت در گرفت سمتم و تشکر کرد و بدون اینکه منتظر باشه من حرفی بزنم، درو بست!
خشکم زده بود. همون طور کاسه به دست چند ثانیه وایستادم و وقتی به خودم اومدم، راه افتادم سمت خونه. در باز بود و ننه توی حیاط روی قالی نشسته بود و داشت آش می خورد. از کنار کاسه های پر از آش رد شدم و کنارش نشستم. پرسید: "شکوفه خانوم چیزی نگفت؟! حرفی، سفارشی؟!"
گفتم: "نه... یعنی... اصلا ندیدمش که حرفی بزنه؛ یه خانوم مسنی درو باز کرد که یه عینک بزرگ به چشم داشت. تا حالا ندیده بودمش".
گفت: "حتما دختر بزرگ شکوفه خانوم بوده؛ اسمش راضیه است. خیلی دختر خوب و آرومیه؛ همه ی کارهای خونه رو دوش اونه؛ عصای دست مادرشه!"
داشتم از تعجب شاخ در می آوردم. اصلا فکر نمی کردم شکوفه خانوم بچه ی دیگه ای داشته باشه!
می دونستم حرف ننه ادامه داره، برای همین ساکت بودم و چشم به ننه دوخته بودم. قاشق رو به دهنش نزدیک کرد و بدون اینکه لب بهش بزنه، دوباره پایین آورد، آهی کشید و ادامه داد: "ای روزگار... دختره رو از خلق پنهون کردن حالا تنها کسی که قدردانشه و به دادش می رسه همین دختره..." بغضش رو قورت داد" در حقش بد کردند ننه!"
دوباره قاشق رو پر از آش کرد.
پرسیدم: "چرا قایمش کردند؟!"
- دوست نداشتند کسی ببیندش.
- چرا آخه؟! مگه عیبی داشت؟
- عیب؟! نه... چشماش رو دیدی؟!
- اوهوم...ولی عینک زده بود. یه عینک ته استکانی رنگ و رو رفته.
- به خاطر همین چشم ها بود!
- نمی فهمم!!
- دنیا که اومد، شد نورِ چشمِ پدر و مادرش. بچه ی اول بود. بزرگ تر که شد مدام زمین می خورد؛ فهمیدند چشماش خیلی ضعیفه. تار می دید. دکتر براش عینک نوشت. شکوفه خانوم و فتح الله خان خیلی آدم های حساس و ایراد گیری بودند. این ضعف رو یه عیب می دونستند... عیب و بدی از خودشون بود و اِلا ضعیفی چشم که عیب نیست.
ننه کاسه ی خالی آش رو گذاشت رو زمین.
- خب؟
- کم کم محبتشون نسبت بهش کم شد و به مرور که بچه های دیگه بزرگتر شدند، محبت راضیه توی دل پدر و مادرش کم رنگ و کم رنگ تر شد. بچه ها جای راضیه رو توی دل پدر و مادرش گرفتند. بعدها یکی از اتاق های کوچکِ خونه رو بهش دادند تا کم تر جلوی چشم دوست و آشنا باشه. تمام کارهای خونه رو راضیه انجام می داد. شده بود کلفت خونه! باهاش مثل دختر خونه رفتار نمی کردند. راضیه غذا می پخت و تنهایی غذا می خورد، بقیه ی خانواده دور هم جمع می شدند و سر یک سفره غذا می خوردند. راضیه کارهای خونه رو انجام می داد، بقیه دلبری می کردند. راضیه تو تنهایی کنج اتاق می خوابید. بقیه می رفتند مهمانی و گردش. دختر بزرگ تر موندکنج خونه، کوچک ترها ازدواج کردند. بچه ها که رفتند راضیه هم بیشتر به تنهایی خو کرد و آروم و آروم تر شد. تنها و تنهاتر...
می دونی ننه... شکوفه خانوم الان پشیمونه، غصه ی دخترش رو می خوره اما می دونه دیگه دیر شده...می دونه بد کرده و می دونه کسی بعد از مرگش نگهش نمی داره. می دونه و کاری از دستش برنمیاد...
ننه اشک چشم هاش رو با گوشه ی چارقدش پاک کرد و دست گذاشت روی زانوش و به زحمت بلند شد رفت داخل خونه.
بغضم رو قورت دادم. حرف های ننه غمگینم کرد. راضیه و ظلمی که بهش شده بود و آینده ای که ازش گرفته شده بود، تا مدت ها فکرم رو به خودش مشغول کرد. کم کم حواسم ازش پرت شد تا اینکه شکوفه خانوم فوت شد و دوباره قصه ی راضیه برام یادآوری شد.
غصه خوردم. غصه ی مرگ شکوفه خانوم رو، غصه ی تنهایی بی پایان راضیه رو. ننه هم غصه دار بود. غصه دار از دست دادن دوست صمیمی اش، غصه دارِ رفتن راضیه!
ننه میگه: "گاهی آدم سخت عادت می کنه ولی عادت می کنه! راضیه هم شاید تا الان به شرایط آسایشگاه عادت کرده؛ مجبوره که عادت بکنه... خدا از سر تقصیرات همه مان بگذره!"
+البته نمی دونم بشه اسمش رو گذاشت داستانک ولی سعیم رو کردم :)