شاهنامه /9
افراد داخل دژ متوجه می شن سهراب پهلوانی نیست که به سادگی شکست بخوره، بنابراین به کاووس نامه ای می نویسند تا رستم رو برای کمک بفرسته و خودشون فرار می کنند. کاووس پیکی رو دنبال رستم می فرسته تا زود خودش رو برسونه اما رستم چندین روز به عیش و نوش می پردازه و وقتی می رسه کاووس دستور می ده که به خاطر این نافرمانی هم رستم و هم قاصد رو دار بزنند؛ رستم بهش بر می خوره و می گه من چنینم و چنان، تو کی هستی که بخواهی مرا دار بزنی؟!! اطرافیان خردمند کاووس مجابش می کنند که به خاطر تندی اش از رستم عذر بخواهد و ماجرا ختم به خیر می شود (خداییش اینجا دیگه حق با کاووس بوده!)
ایرانیان در نزدیکی میدان جنگ اردو می زنند. سهراب که از دور شاهده ، هجیرِ اسیر رو میاره و می گه هر چی می پرسم راستش رو بگو... هجیر که می ترسه رستم به دست سهراب کشته بشه، رسم و نشان رستم رو انکار می کنه و می گه این یک پهلوان چینیه!!!!! از اون طرف رستم شبانه برای بررسی سپاه و قدرت طرف مقابل، در لباس تورانیان به اردوی تورانیان راه پیدا می کنه و از بخت بد اونجا مجبور می شه کسی رو بکشه که تنها آدمی بوده که رستم رو می شناخته و تهمینه همراه سهرابش کرده بوده تا در شناخت پدر به مشکل برنخوره.
(فردوسی تو بعضی ابیاتِ شاهنامه یادآور می شه که خرد با جنگ ناسازگاره) برای همین رستم و سهراب که جنگ می کنند، عقل معطل می مونه و مهر پدر و فرزندی رو حس نمی کنند. در این بین رستم متوجه می شه که جنگ با سهراب کار ساده ای نیست و سهراب اصلا به تورانیان نمی ماند! در اواخر نبرد اول که هر دو خسته شدند رستم به ناگاه به سمت سپاهیان تورانی می تازه و سهراب هم در مقابل به سپاهیان ایرانی می تازه و عده ای رو می کشه. اون وقت رستم می فرمایند که مگر آن ها کار ی به کار تو داشتند؟!! تو با من می جنگی؟!!! (رستم بعضی وقت ها واقعا خودشو می زنه به اون راه ؛) )