شاهنامه/ 8
سهراب ده دوازده ساله است که مادرش رو تهدید می کنه تا اسم و نشان پدرش رو بهش بگه؛ وقتی می فهمه که پسرِ رستمه، سپاهی فراهم می کنه تا به ایران حمله بکنه و پدرش رو به تخت بنشونه و پس از اون افراسیاب رو از تخت پادشاهی به زیر بکشه! افراسیاب که این راز رو می دونه، دو نفر رو به همراه سپاهی به یاری سهراب می فرسته به این امید که نذارند سهراب پدرش رو بشناسه و شاید رستم به دست او کشته بشه!
در مرز ایران به دژ سپید می رسند. هجیر نگهبان دژ اسیر می شه. گرد آفرید دختر گژدهم که بسیار شجاع بوده، زره می پوشه و به عنوان مردی پهلوان به نبرد سهراب می ره اما موقع گریز، سهراب دست می اندازه به کلاهِ گردآفرید و با افتادن کلاه، گیسوهای گردآفرید افشان می شه؛ سهراب متوجه می شه که این پهلوان، یک دختره!!! و یک دل نه صد دل عاشقش می شه:) گرد آفرید می گه اگه منو بکشی می گن سهراب ناجوانمردانه یه دختر رو کشت و اگه تو شکست بخوری می گن از یه دختر شکست خورد؛ بنابراین سهراب می ذارتش که بره.
+ ببنید فردوسی چقدر بی نظیر چشم و ابروی گرد آفرید رو توصیف می کنه؛ فقط مجسمش کنید:
"دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان..."
+ تا اینجای داستان سهراب تنها کسیه که بدون تعریف کسی، عاشق یکی می شه :) شاعر می فرماید که:
عشقی که رفته رفته جنون آورد چه سود دیوانه گشتن از نگه اولین خوش است
"مسیح کاشانی"
(استاد بینوایِ ما خیلی از این شعر استفاده می کرد و وقتی می خوندش تا بناگوش سرخ می شد)