کاناپه قرمز

نوشته ی میشل لبر، ترجمه ی عباس پژمان.یعنی از اون کتابایی بود که تا آخر خوندمش تا فقط تمومش کرده باشم... البته خب این سلیقه و عقیده ی منه ممکنه خیلی ها این کتابو دوست داشته باشند.مثل هر کتاب دیگه ای، این کتاب هم جملات نابی داشت:
گاهی اشخاصی را می بینی که کاملا برایت ناشناس هستند و از همان نگاه اول به آن ها علاقمند می شوی، گویی که این علاقه یک دفعه و ناگهانی و پیش از آن که اولین کلمه را بر زبان جاری کنی ایجاد می شود...
آیا هیچ وقت با آدم هایی برخورد کرده اید که به نظر می رسد از روی تصادف نیست که بر سر راه شما قرار گرفته اند، بلکه نوعی حکمت بسیار دردناک در آن هست که زندگی تان را ناگهان از این رو به ان رو می کند؟
کلمانس گفته بود به چه چیزی داری فکر می کنی؟در جوابش گفته بودم به یک کسی.زیر لب گفته بود خوش به حالت که کسی را داری که به او فکر کنی...
شب از آن شب های بی خوابی بود. شب هایی که تو را به پنهان ترین اعماق آن چیزی می برند که قرارت را از تو می گیرد و بیچاره ات می کند...
دنبال رد پاهایی از احساسات در دل آدم ها می گردم...
زندگی من وقتی که دختر کوچولو بودم در انتظار بیهوده ی خودِ زندگی گذشت، گمان می کردم که یک روز یک دفعه زندگی شروع خواهد شد و خودش را در دسترس من قرار خواهد داد، مثل بالا رفتن پرده ای یا شروع چشم اندازی. هیچ خبری از زندگی نمی شد. خیلی چیزها اتفاق می افتاد اما زندگی نمی آمد و باید قبول کرد که من هنوز هم همان دختر کوچولو هستم. چون همچنان در انتظار آمدن زندگی هستم...
میسی اجی