اکثر اوقات شروع کردن کتاب ها برام دشواره! ماجرا به این شکل پیش میره که کتاب جلوی چشممه ولی مدتی نادیده اش می گیرم تا اینکه حس می کنم داره چپ چپ نگام می کنه. منم همین کارو می کنم... این جدال ادامه پیدا می کنه و آخرش تو این دوئل بالاخره یکیمون تسلیم می شه و شکست می خوره اگه من باشم که کتابو دستم می گیرم و شروع می کنم به خوندنش ولی اگه اون باشه که به کتابخونه برگردونده می شه و شاید دیگه هیچ وقت نرم سراغش! اما یعضی وقت ها هم پیش میاد که کتاب تشخیص می ده الان وقت مناسبی نیست که من برم سراغش پس به نحو زیرکانه ای دوئل رو واگذار می کنه و برمی گرده کتابخونه؛ روزها و ماه ها می گذره تا موقعی که دارم از کنارش می گذرم دستمو می گیره و "هی! الان وقتشه" بر می گردم و برش می دارم و دوباره این دوئل دو نفره و چشم تو چشم شدن شروع می شه و این بار دیگه بی شک این کتابه که برنده ی این دوئله؛ اونم درست سرِ فرصتِ مناسب.
"ویولت" از اون کتاب هایی بود که تو لحظات آخر شکستم داد. حجم زیادش، نوع فونتی که داشت و نسخه ای که دستم بود و پر از نوشته های خوانندگان گرامی اعم از نامه نگاری ها و اشعار و نظرسنجی ها و ... بود، مدام منو وسوسه می کرد که خوندنش رو به بعد موکول کنم؛ به شنبه ای که هیچ وقت نمی رسید! نزدیک بیست و چند روز بود این دوئل به ظریف ترین حالت ممکن جریان داشت. 5 روز تا موعد تحویل کتاب وقت بود. نمی دونستم می تونم این کتاب حدودا پونصد صفحه ای رو تموم بکنم یا نه! ولی دلو زدم به دریا چون نویسنده کتاب شارلوت برونته بود و شارلوت و کتاب های کلاسیک به شدت جذبم می کنند. یه جورایی فریبنده اند! مسحورم می کنند!
شاید خیلیاتون بتونید پونصد صفحه رو در طی یکی دو روز راحت تموم بکنید ولی من به شدت کندم و علاوه بر اون ممکنه بعضی جملات و صفحات رو بارها و بارها مرور بکنم و ...
خلاصه کتاب از دستم نمیفتاد! حتی موقعی که تو خونه راه می رفتم تا مثلا یه لیوان آب بخورم، کتاب دستم بود و محو خوندنش بودم. نه اینکه فقط خونده باشم تا تموم بشه، نه؛ بلکه برام جذاب هم بود. به هیچ وجه نمی خواستم فرصت رو از دست بدم و بالاخره دیشب موفق شدم نزدیکای دوازده نصفه شب تمومش کنم. هر چند اون پاراگراف آخر رو چندین و چند بار مرور کردم بس که گلی سرِ همین شکلی خوندنم سر به سرم گذاشت و مامانم گفت که انگار مجبوره همین امروز تمومش کنه! ولی واقعا مجبور بودم! صفحات آخر رو فقط ورق زدم که ببینم چی می شه و وقتی تمومش کردم دوباره اون پونزده صفحه پایانی رو با خیال راحت مرور کردم!
خدا رو شکر که عینک جادوییم بود و بغض و چشمای پر از اشکم چندان جلب توجه نکرد؛ یا خودم حس کردم که جلب توجه نکرد. دلم می خواست بشکه بشکه اشک بریزم :( من خیلی وقتا پشت این عینک، قایم شدم و نجات دهنده ام بوده یه جورایی! مدیونم بهش :)
حاشیه نریم. همین ابتدا بذارید اعتراف بکنم که حس می کردم ویولت باید اسم شخصیت اصلی کتاب باشه ولی شخصیت اصلی کتاب دختری تنها بود به اسم لوسی اسنو که پدر و مادری نداشت و کودکیش رو در خونه مادرخونده اش گذروند؛ بعد از اون در خدمت یک پیرزن بیمار بود و پس از اون تصمیم گرفت که مهاجرتی بکنه و به یک شهر فرانسوی به اسم ویولت قدم گذاشت و اونجا به عنوان معلم انگلیسی مشغول به کار شد و ...
فقط اتفاقات تصادفی کتاب به مذاقم خوش نیومد و پایان کتاب رو دوست نداشتم. دلم می خواست بگم شارلوت چه طوری دلت اومد ولی بعد بهش حق دادم! برای اینکه تا حدی تجربه های خودش و احساسات خودش رو وارد کتاب کرده. بله می دونم نویسنده های دیگه هم این کارو می کنن ولی شارلوت انگار داستان زندگی خودش رو نوشته با دستکاری هایی! بقیه کتاب، تمام شخصیت ها و اتفاقاتِ پیرامونشون، احساساتشون و گفتگوهاشون برام دلپذیر، جالب توجه و عموما قابل درک بود. با لوسی گاهی همذات پنداری می کردم و به خصوص شخصیت موسیو امانوئل پال برام بسیار بسیار جالب توجه بود! دوستش داشتم در واقع.
و نکته جالب دیگه این که لوسی یک مسیحی پروتستانی بود و اکثرا کاتولیک ها چندان درکش نمی کردن و سعی خودشون رو می کردن که اونو به مذهب خودشون دعوت بکنند.
خیلی ها می گن این بهترین و پخته ترین اثر شارلوت برونته است و حتی "ویولت" رو بهتر از جین ایرش می دونن! راستش رو بگم که من خیلی ازش لذت بردم و بعد از مدت ها دوباره حسی شبیه همون حسی رو داشتم که موقع خوندن "جین ایر" یا "وسوسه" آستین داشتم! اما خب "جین ایر" برام یه چیز دیگه است و اتاق خاص خودش رو توی قلبم داره.
اغراق نیست اگه بگم من یه تیکه از قلبمو لابلای این کتابهای کلاسیک و قرن نوزدهمی جا میذارم! شاید تو زندگی قبلیم تو انگلستان قرن نوزدهم بودم! کتاب می خوندم؛ قدم می زدم؛ گلدوزی می کردم؛ شایدم یک نوع موسقی و ساز رو یاد گرفته بودم؛ چند تا زبان می دونستم، تو مجالس قرن نوزدهمی شرکت می کردم و از همه مهم تر به خاطر سکوتم بازخواست نمی شدم؛ با خیال راحت یه گوشه ای می نشستم و صحبت های بقیه رو گوش می دادم :)! من حتما یه جایی تو اون قرن و تو یکی از دهکده های انگلستان قرن نوزدهم بودم و شاید هنوزم یه قسمت از روحم همونجا جامونده :))
فقط این نکته آخر رو هم اضافه بکنم که کتاب یک اثر کلاسیک پر احساس و لذت بخش بود و خوشحالم که خوندمش.
و نکته دیگه اینکه نسخه ای که من دستم بود، دوباره صحافی شده بود و صفحات اولش که مربوط به اطلاعات کتابه، نبود و از این رو نمی دونم مترجمش کی بوده ولی کلاسیک ها رو با این سبک نثر بسیار می پسندم. چون چند جمله ای از ترجمه آقای رضایی رو خوندم و این نسخه ای که دستِ خودم بود رو بیشتر پسندیدم :)) خدا رو شکر خیلی وقت ها ترجمه های خوب اومده دستم :))))
می دونم این پست بیشتر یک حاشیه نویسی بود تا یه معرفی ساده! چقدر حرف زدم! :/ اگه تا اینجا خوندید و تحمل کردید که خسته نباشید :)
قسمت هایی از کتاب:
+ لابد این ضرب المثل را شنیده ای که ممکن است چیزی برای کسی ورزش باشد در حالی که برای دیگری مساوی با مرگ.
+ تصور می کنم او هرگز به این فکر نمی کرد که در سر من چشم و در آن مغزی نیز کار می کند.
+ برای مردم مرگ های ناشی از گرسنگی قابل درک و مورد قبول است ولی شاید نتوانند باور کنند که هستند کسانی که از تنهایی و بی همزبانی پای به مرحله ی جنون می گذارند؛ یک زندانی که سال های مدیدی را در زندان به سر می برد و پس از مدتی به یکی از بیماری های غیر قابل بیان ناشی از غمِ بی همدمی مبتلا می شود؛ هیچ کس نمی داند و نمی تواند بفهمد که او چه مراحلی را طی کرده است؛ چه روزها و چه لحظاتی را قدم به قدم طی نموده تا به چنان مرحله ای قدم گذارده است.
+ زندگی، هنوز زندگی است فرقی نمی کند که چقدرسخت باشد یا آسان. گوش و چشم ما به هر حال با ماست اگر چه آنچه مورد میل ماست نشنود، نبیند و صدائی برای تسلای ما نباشد.
+ من نه تلخکامی ها را دوست دارم و نه تصور می کنم که آن ها سودمندند؛ هر چیزی که شیرین باشد، خواه زهر یا غذا، نمی توانید خوشمزگی آن را انکار کنید. پس باید یک مرگ سریع ولی شیرین از یک زندگی بدون جذبه و شور که آرام آرام زهر تلخ را به کام انسان می ریزد، بهتر باشد چرا که سرانجام هر دو یکی است.
+ گاهی چه تضادی بین نظراتی که می شنویم و آن چه هستیم، احساس می کنیم؛ بر حسب نگاه های مختلف، خصوصیات مختلف در خود می یابیم.
+ به خاطر آوردن بعضی از لحظات زندگی به راستی دشوار است. بحران ها، احساساتی به خصوص، لذت ها، غم ها و موضوعاتی که ما را متعجب و مبهوت می کند گاهی اوقات به دلیل شدت و تاثیر آن وقتی دوباره به ذهنمان می آیند و دوره می شوند، اثرات شدید خود را همچنان حفظ می کنند؛ اثراتی که سخت ما را تحت تاثیر خویش می گیرند.
+ به چشم خدایی که افلاک را آفریده است، کوچکترین موجودات خاکی تا بلندترین ستاره ها یکسان است. برای او زمان و مکان معیار قضاوت و سنجش نیست. اگر ما خود را به خردی و کوچکی خود تحقیر می کنیم، حق داریم چون وقتی کائنات را با همه بزرگی و عظمتی که دارد تصور می کنیم و خود را با آن می سنجیم واقعا حقیریم. پس اختلافات ما هم به همان نسبت بسیار ناچیز است.


این هم تصویر کتاب و یکی از هنرنمایی های خوانندگان محترم! تقریبا به صفحات خالی کتاب هم رحم نکردند!