صدام می لرزه به خاطر اینکه همه اش دارم خودمو خفه می کنم؛
می خوام داد بزنم اما نمی تونم...
منم دلم می خواد بعضی وقتا مثل بقیه ی آدما داد بزنم، دعوا کنم، فحش بدم، یقه ی یکی رو بگیرم تف بندازم تو صورتش...
اما انگارماموریت دارم همیشه نقش آدم عاقله ی خونواده رو بازی کنم....
همیشه باید نشون بدم که من چقدر خوشبختم، چقدر رابطه ام با شوهرم خوبه، چقدر فهمیده ام، چقدر همه رو درک میکنم...
من خسته شدم از این درک کردن،
خسته شدم از این نقش مسخره...
+ یک فیلم کمدی کمی تا قسمتی متفاوت که گاهی بامزه می شد. فیلم خیلی خیلی شلوغی بود یعنی اونقدر حرف پشت حرف بود که آدم فرصت نمی کرد بهشون و به اتفاقات فیلم فکر بکنه و مدام جای رویا و واقعیت عوض می شد. بازی بازیگرا هم خوب بود؛ فقط صدای صابر ابر که مدام ناله می کرد رو اعصابم بود. درکل جالب بود.